من محبوبه را قضاوت میکنم تا از او برای همیشه رها شوم. این قضاوت نهایی من است. چون او سالهاست مثل یک کلاغ بر سایهام نشسته و دیگر میلی ندارم به صدای غار غار آن سایه گوش بدهم. شاید روزی این سایه به کارم میآمد، اما امروز فقط مانع است. او یک خبرچین است که به من ترس و بزدلی، عدم شفافیت، بیصداقتی و سوظن میدهد. هیچگاه در کنارش حس اعتماد نکردم—حتی بیان این جمله برایم ترسناک است، چون میدانم خواهد گفت: «ببین چه در تو اشتباه است که من به تو حس اعتماد نمیدهم.»
او هرگز جایگاهش را پایین نمیآورد. همیشه میخواهد بالاتر باشد، در رأس بایستد. اما من دلیلی نمیبینم با کسی که خود را از من بالاتر میبیند، رابطهای داشته باشم. او یادآور زخمهای کهنه من است—مثل آن وقتهایی که جدی گرفته نمیشدم، یا برای جلب توجه لهله میزدم. زخمهای خانواده پدری که حالا در حال تیمار آن هستم.
حتی فهمیدم پشت سرم هم حرف زده، مثلا در مورد آن ماجرای لپتاپ مسخره که برایش گرفته بودم تا دست کم یک لپتاپ داشته باشد و تنها لپتاپی بود که به بودجه دانشجوییام میخورد. من هیچوقت به آن افتخار نکردم، اما او این را گرفت، برای دیگران تعریف کرد و از من گله کرد که رفتم برایش یک لپتاپ آشغالی خریدم. مگر من نوکر پدرش بودم؟ شاید در ذهنش این بود که "آناهیتا حتی بلد نیست برای من یک هدیه بخرد." خب، چرا باید با کسی ادامه بدهم که اینچنین خودبرترپندار است؟ مگر من چه کمبودی دارم؟
کسی که همیشه با من حرف میزد اما هیچوقت سپاسگزار نبود. هیچوقت ندیدم برایم حتی یک قدم کوچک بردارد. شاید زمانی فکر میکردم اگر بیشتر بدهم، در حاشیهی امنی هستم، در موقعیتی قدرتمند. شاید فکر میکردم فداکاری، گواه راستی و درستیام است. اما حالا میفهمم این فقط خودزنی بود، بدون هیچ رشدی. و چه افتضاح است این نوع فداکاری.
من صدای غار غار تو را برای همیشه خاموش خواهم کرد. از تو، که قلبم را شکستی، عبور میکنم—و حتی یکبار هم به پشت سرم نگاه نخواهم کرد.
تو با اینکه زنی هستی، اما برای من نماد تمام دیکتاتورهای زندگیام بودی. دیکتاتورهایی از جنس خامنهای، که همیشه پشت چیزی پنهان میشدند: دشمن، غرب، یا هر بهانهی دیگری. دیکتاتورهایی با انرژی مردانه یا زنانهای ضعیف—زن مکار و خیانتکار، مرد دستپاچه و بیاراده.
تو مار زندگی من بودی، و نیشم زدی. اما من سایهات را در خودم فرو میبرم و از تو دور میشوم. امیدوارم نیش تو درسی شود برایم: که دیگر هرگز با فداکاری جلو نیایم. حقیقت نیازی به فداکاری، شهادت و شهید ندارد. حقیقت خودش را برملا میکند—همانطور که حالا کرده.
مثل همین حالا، که میدانم تو و یاسی، هر دو در مرگ سجاد نقش داشتید. البته، تصمیمِ پریدن از آن ارتفاع با خود سجاد بود. اما با چه کسانی مشورت کرده بود؟ با تو و یاسی. و پاسخ شما چه بود؟ هیچکدامتان برایش وقت دکتر نگرفتید. تو برایش فقط «فال» گرفتی—فال سهراب، که پرنده را به پرواز تشویق میکرد. و بعد... سجاد خودش را پرت کرد.
دلم بیشتر برای مادر سجاد میسوزد. او تو را همچون دستی یاریرسان برای پسرش میدید—البته، به تو شک کرده بود. میگفت سجاد مدام از تو حرف میزند و گاهی فکر میکرده شاید مشکل سجاد، وابستگیاش به زنی مثل تو باشد؛ زنی که ازدواج کرده و در دسترس نیست. حالا که فکر میکنم، شاید حدس مادر سجاد بیراه نبود. شوربختانه هر دو شما هم در حال تیغ زدن سجاد هم از نظر مادی هم معنوی بودید و با این حال مدام از او ایراد میگرفتید و به او إحساس عذاب وجدان میدادید.
تو یکی از سوءاستفادهگرترین انسانهایی هستی که دیدهام. زیر نقاب زن ضعیف و رنج کشیده و قربانی از تمام افراد زندگیت چه آشنایان خانوادگی چه دوستان چه زن چه مرد سو استفاده کردی. هر وقت حقیقت آشکار میشود، چیزی جز حمله و پرخاش نداری برای دفاع. خوشحالم که چهرهی واقعیات را دیدم. خوشحالم که حتی یک ثانیهی دیگر هم برایت وقت نمیگذارم. تو بابت این آسیبهایی که زدی هزینه خواهی داد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر