۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

ادعا،تظاهر،حرف بی عمل

قبل تر ، بهت هیچ حسی نداشتم.یعنی بی انصافیه بگم هیچی . مثل یک دوست.البته چون خیلی بزرگتر بودی ازت خیلی می خواستم یادبگیرم.بگذارم فقط تو حرف بزنی و من گوش بدم.خیلی حرفها برای گفتن داشتی.از فیلم ، سریال ، کتاب ها ، آدم ها ، آینده ، فلسفه ، تنها زندگی کردن توی این شهر بی در و پیکر.من خوشحال از این که دوستی پیدا کردم که حرف های زیادی برای گفتن دارد و چیزهای زیادی برای یادگرفتن از او دارم.

همه چیز خوب بود.تو ناگهان به من گفتی دوستم داری!! چرا این کار رو کردی؟ حس کردم به طور ناگهانی اون اعتماد و دوستی بهم ریخت!چرا این حس را کردم؟چون همواره فکر می کردم که تو با بقیه فرق داری ، بزرگ تری و کمتر اسیر احساسات می شوی و هیچ وقت به من فکر نخواهی کرد ، چرا که من بسیار از نظر روحی خراب بودم و فقط نیاز به یک دوست داشتم در آن مدت نه چیز بیشتر و نه کمتر. با این حال بسیار قابل احترام بودی و من اندکی خوشحال شدم که چنین فردی مرا دوست دارد.هرچند هیچ حسی بیشتر از یک دوست به تو نداشتم.

من حسی نداشتم . بهت گفتم ، فکر می کردم ناراحتت می کنم ، گرچه گفتی نکرد و آدم باید واقع بین باشد و انتظارت از من هم بیش از این نبوده … تو هر روز به صد روش در سمس ، چت ،فیس بوک و هزار کوفت و زهرمار دیگر این حس را ابراز می کردی. اما مسئله این جا بود که من هر بار بیشتر بالا می آوردم.اول هیچ حسی نداشتم اما این بی حسی به حس بد تبدیل می شد.برایم عجیب بود که کسی مرا دوست بدارد و من به سمت بی حسی بیشتر و ندیدن و یا حتی عصبانی شدن از دستش حرکت کنم.

بیشتر فکر کردم که چرا ؟ چرایش خیلی ساده بود.متعجب شدم که چرا انقدر دیر فهمیدم! تو به شدت از دید من متظاهری.نه شاید متظاهر لفظ قشنگی نیست.به نظرم در رفتار تو یک چیزی اشکال دارد.تو جوری با من صحبت می کنی که هیچ فرقی بین خودم و یک فرد دیگر احساس نمی کنم.تو جوری به من نگاه می کنی که من فرقی نه تنها بین خودم و بقیه نمی بینم ، بین خودم و کتابی که مشغول خواندنش هستی تفاوتی نمی بینم.تو انقدر در گیر ابراز لفظی هستی که هیچ چیز را جز آن نمی بینی و من متنفرم از این که تنها ابراز لفظی کنم و کسی چنین کند.تو هیچ وقت وقتی نیاز به کمکی داشتم که توانایی انجامش را داشتی به کمکم نیامدی هیچ وقت از تو تقاضایی گرچه نکردم اما خوب وقتی یک بار از روی ناچار کاری خیلی مهم را خواستم تو خیلی راحت انجامش ندادی در حالی که می دانستی… حالم خراب شد!

سمس هایت را چیزی جز تظاهر و دروغ گویی نمی بینم…تو مرا نمی بینی و دوست نداری.این برایم مسلم است .گرچه نمی توانم دوستت بدارم اما حالا می توانم دلیل بی حسی یا شاید اشمئزازم را بیابم.در واقع انگار تو هیچ چیز جز خودت را دوست نداری…

هیچ نظری موجود نیست: