۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

عصبانیت و نفرت

فکر می کنم در کل زندگی ام سعی کردم از این دو حس فرار کنم. البته در فرار از عصبانیت موفق نبودم. اما نفرت را عکس می کردم. سعی می کردم با تمام وجودم عشق بورزم که اکثرا موفق بودم. چون بسیار سعی می کردم عشق بورزم همه مرا به سانتی مانتال بودن و نایس بودن می شناسند و خب چون اکثرا عصبانیت من در دستم نیست متعجب می شوند از غلظت خشم من. خودم هم تعجب می کنم. وقتی خشمم از حد می گذرد گریه ام می گیرد بدون این که بخواهم. و در اینجا باید صحنه را ترک کنم چرا که اگر بیشتر ادامه پیدا کند اصلا بعید نیست کار فیزیکی بشود. باید سعی کنم شوخی کنم و مسخره کنم و نفرتم را در کلمات خالی کنم نه در دستانم.  پس وقتی که ایستاده بود و گفت تو دفتر رو به اضمحلال کشیدی با این کارت سعی کردم مسخره کنم چرا که اگر نمی کردم خیلی بدتر می شد. به این دقت می کردم که قدش از من کوتاه تر است و می توانم محکم بزنمش انقدر محکم که صدایش بپیچد. فکر می کردم می توانم حتی به صورت پرشی و چکشی کار را تمام کنم. اما به خودم باید می گفتم که این کار عواقب دارد پشیمانی دارد و... هنوز هم در خواب می بینم صحنه را و این که چه طورکار را تمام می کنم. تنها به این فکر کردم که جاهایی که خیلی بیشتر عصبانی شدم هیچ کاری نکردم و احتمالا این صحنه علاقه ام به زدن سیلی از اینجا می آید که خیلی جاها ناموفق بودم که مشتی بر دهان بکوبم.

پی نوشت: قطعا یاد تو می افتم که می گفتی اگر چپ می شدی منشی مسلحانه داشتی. این روزها خیلی به این فکر می کنم که اگر آمریکا زندگی می کردم حتما اسلحه داشتم.

هیچ نظری موجود نیست: