۱۳۸۶ آذر ۲۳, جمعه

دوست دارم!

پس از مدت ها ...
من اونو دیدم... اون یک آدم معمولی نبود!به قول دوستاش عجیب غریب بود! عکس العمل هاش و برخورداش غیر قابل پیش بینی بود....
من همیشه کنارش بودم اما هیچ وقت نفهمیدم که چقدر دوسش دارم...
من به طرز عجیبی اونو نمی دیدم. هیچ وقت نفهمیدم که دارم رنجش می دم و هیچ وقت نفهمیدم که اون با وجود دوستای زیادی که داره زیادی تنهاست و هیچ وقت نفهمیدم که اون آدمایی که دورش جمع کرده نتونستند اونو شاد کنند! من هیچ وقت نفهمیدم اون به من چقدر نیاز داره! و منم هیچ وقت نفهمیدم که اون دارایی منه!
مدام تحقیرش می کردم به خاطر چیزی که بود به خاطر چیزی که دوست داشت به خاطر تناقض هایی که داشت.
اون همیشه تحت فشار بود چون که من ازش می خواستم بهتر باشه می خواستم یک چیز بهتر از اونی که هست بشه! زمانی که به یک موفقیت می رسید بهش می گفتم که این که افتخاری نداره من ازت چیز بیشتری می خوام! مدام با بقیه مقایسش می کردم...
یک روز فهمید که تمام زندگیش شده اون چیزایی که من براش ایده آل کردم تمام زندگیش شده توجه کردن به آدمای اطرافش و این که کاری نکنه که دیگران رو ناراحت بکنه! یک روز فهمید که دیگه از خودش دور شده... این درست زمانی بود که تمام تلاش هاش برای این که بتونه اون چیزی بشه که دیگران رو راضی کنه به جایی نرسیده!
اون روز بود که شکست! دیگه مثل همیشه با همه نمی تونست درست بر خورد کنه فهمید که اون چیزی که دیگران ازش می دیدند حتی یک درصد چیزی نبوده که بوده!
اون کی بود؟ یک آدم مودی؟ یک آدم هیجانی؟ یک آدم احساساتی؟ یک آدم منطقی؟ یک آدم بی منطق؟ یک آدم غرغرو؟ چی بود؟؟؟؟؟
وقتی صدای شکستنشو شنیدم فهمیدم که این همه مدت از چی غافل بودم! زمانی که اونو دیدم
که هرچقدر که تلاش می کرد نمی تونست دلیلی برای ادامه دادن پیدا کنه و نمی تونست خودشو از این منجلاب خارج کنه....
تنها کاری که تونست بکنه اینه که به من نگاه کنه و بگه :«تو هیچ وقت خودتو دوست نداشتی! نخواستی به خودت کمک کنه ...» و من تنها کاری که کردم این بود که سکوت کنم و به اشتباهاتم نگاه کنم!
و پس از 16 سال می گم...آناکوا من دوست دارم! دیگه هیچ وقت تنهات نمی گذارم!

۸ نظر:

ناشناس گفت...

امیدوارم چیزی که فهمیدی فراموش نکنی
هر زمان که اراده کنی،همه چیز برایت از اول ساخته می شود و دوباره به خودت برمیگردی...
خداحافظ

ناشناس گفت...

khundamesh, faghat hamin! nemifahmam chi mikhay begi.

ناشناس گفت...

می دونی ، فجیعا به این تفکر می افتم که تو داری یه خورده با گفتن این حرفها - که باور ندارم واقعیی باشن - داری خودتو مجبور می کنی که یه جوره خاصی بشی
که متاسفانه این جور خاص اونی نیست که خوبه
داری می گی اعتماد به نفستو از دست دادی
می گی به گذشته بر می گردی ( که من می گم این گذشته نیست ، بلکه مرز لطیفی از حال و آیندست که به شدت به چیزی که می گی گذشته شبیهه اما قسم می خورم با گذشته فرق داره . واسه همین اجبار نکن که تجربه نشن چون یه فرقه کوچیکی هست )
می گی شکستی و اینها

ببین اگه هی بخوای این مزخرفاتو تکرار کنی کم کم جزیی از وجودت می شن ( میشی عین اروپا در قرون وسطا )
خب ؟
نکن این کارو با خودت

ناشناس گفت...

فعلو اول نیار لئو!
خوب می تونم بگم که واقعی هستند!!!
ماوقع جالبی هم بهشون رسیدم! زمانی که داشتم حدودا 1 ساعت سر یک مسئله در جا می زدم! به خودم گفتم من توی این استعداد ندارم! این حرفم ناراحت شدم و یاد این افتادم که الان همه فکر می کنند که من یک آدم با استعدادم که باید اینو راحت حل کنم بعد به خودم گفتم خاک تو سرت که تو نمی تونی کمترین انتظارات رو برآورده کنی!
بعدش به خودم گفتم که تو یک آدمی هستی که به طور اتفاقی چند بار موفق شدی تو چندتا کار متفاوت و نمی تونی اینو به هرچی تعمیم بدی... بعد به خودم گفتم اگه نمرم کم شه چه کار کنم؟ دیگران چی فکر می کنند؟!
حدودا از هر فکری که می کردم 10 تاش به دیگران ختم می شد! حالمو داشت بهم می زد! ولی آخرش یک نکته ای رو فهمیدم! من واسه چی این هدف رو انتخاب کردم؟ جوابش این بود که دوستش داشتم! و ساوال بدی اینه که چرا دارم این هدفو ادامه می دم؟ جوابی که تو ذهنم اومد جواب اولم نبود! با فهمیدن این بسیار شرمنده شدم! و تصمیم گرفتم تا زمانی که نگاهم رو عوض نکردم ادامه ندم...!!!!!!!!
منم این کار رو کردم و حدودا به خودم این وقتو دادم که یک جوری هدف فعلیمو عوض کنم... که این واقعیت توی اون سه ساعت فهمیده شد!

ناشناس گفت...

in postet bakhi az natijeie ke man ham gereftam. hala bezar ayandasho behet begam. tabdil be ye paradox mishe. be hame chiz manteghi negah kon. tasmim begir bad mr y ro ham ghti majara kon.
fek nakonam chize badi she.
hadaghal vase man yeki ke kheili khoob az ab daroomad

ADayDreamer گفت...

بعد دو سال به نظرم آناهیتا مشکلش این بود که وابسته به تایید 4 نفر خاص بود و نظرات بقیه براش مهم نبودن و فقط در پی جذب اونا بود... وقتی ناکام می موند خودش رو سرزنش می کرد و به طبع داغون می شد و به این فککر می کرد اگه نتونه نظرات رو مثبت نگه داره چه کنه...
آناهیتا هیچ وقت اراده نکرد که اون 4 نفر رو حذف کنه از زندگیش حتی زمانی که یکی از آنها داوطلبانه خواست بره خودشو کشت که نگذاره و گرچه آخرشم رفت اما آنا جدا ارزش این همه مبارزه و کشمکش را داشت؟!؟!

Leo گفت...

تو اون 4 نفر خودت هم بودی ؟

ADayDreamer گفت...

مسئله جالبی است ... آیا من هم جز آن 4 نفر بودم ؟ جواب اینست که من فکر می کردم که چه می خواهم و تصمیم می گرفتم به آن برسم اما آنچه می خواستم در واقع چیزی بود که افراد مورد علاقه من دوست داشتند یا به واسطه رسیدن به آنها پیش آنها جایگاه ویژه تری پیدا می کردم.مدام خودم را سرزنش می کردم که چرا انتظارات را برآورده نکردم انتظاراتی که به نظر خودم تعریف می کنم اما این در واقع انتظارات بقیه از من هست...