۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

"هینت" پسور گوشی من "امید" بود و یکی یک بار پرسید یعنی چی؟


سه سال مدت زیادی هست. سه سال می شود که می شناسمت.  و نزدیک دو سال و 7 ماهی می شود که عاشق شدم. شاید برای اولین بار نبود. من عاشق شده بودم. اگرچه دوست داشتم اولین باشد و با تو باشد. اما چه فرقی می کند؟ چه فرقی می کند که اولین باشی یا آخرین باشی یا اصلا وسط باشی ؟ فقط جو دادن را بیشتر می کنند.
اولین باری که دیدمت بسیار تو خودت بودی نخواستم حتی منو ببینی. چرا؟ خجالت؟ نه! فکر می کردم شاید از نظرت جالب نباشه که یهو بیام جلو باهات صمیمی حرف بزنم. چون تاحالا از نزدیک ندیدمت و نهایتا نوشته هات رو می خونم. فکر کردم جو گیری هست که بیام جلو حالا چرا این همه قصه؟ نیومدم جلو حتی اون قدر به نظر من شاخص نبودی انگار... ساکت ساکت در خودت فرو رفته. اما دفعه های بعدی وضع فرق کرد نزدیکت شدم... می دونستم آدم خاصی هستی برام . همه می دونستند که من برای تو صبر می کنم و خونه نمی رم که بتونم باهات حرف بزنم. نتونستم پنهان کنم این حس رو و تو هم گفتی دوستم داری.
کی فکر می کرد این رویا چنین کابوسی بشه؟ کی فکر می کرد که تویی که این قدر دلبسته من هستی آرزو کنی که کاش منو نمی دیدی؟ من هم هیچ وقت فکر نمی کردم که یک روز انقدر دلبسته ات بشم که بخوام برای همیشه با تو باشم. هیچ وقت فکر نمی کردم که چیزی بشم که الان شدم. چی شدم؟ دوست داشتن تو مصادف بود با تغییر رویکرد های من. تو خیلی بیشتر کتاب می خوندی و دوست داشتی با من صحبت کنی که چی فکر می کنی. چپِ چپ بودی از همون اول . البته گفتی که شدی. اما حرفهات داد می زد که چی قراره بشی... من نمی فهمیدم حرفاتو اما دوست داشتم بفهمم تلاش می کردم و تلاش می کردم که بیشتر بخونم بیشتر دقیق باشم. اما تو خیلی سریع تر عوض شدی تا این که...
دعوا ها شروع شد اما من می دونستم که تو با بقیه فرق می کنی. دعوا می کردم باهات و بسیار رنج می کشیدم که نمی تونم کسی باشم که باهات جور هست نمی تونم انتظاراتت رو براورده کنم. ولی هیچ وقت خسته نمی شدم از تلاش. ما بارها قطع کردیم با هم. تو فقط یک معشوق نبودی یک شخصیت انسانی عظیمی برای من داشتی انقدر بزرگ که حتی نمی تونستم ازت عصبانی بشم. نمی گم نشدم ولی هیچ وقت پایدار نبود...
در طی این سه سال ما بیشتر دعوا کردیم ، بحث کردیم قهر بودیم. البته عشقم ورزیدیم اما خیلی بیشتر بین ما خراب بود. اما یک چیزی همیشه تو رو به من پیوند می داد. نمی دونم دقیقا چی بود... یک چیزی بود که حتی وقتی دعوا می کردیم وقتی بدترین حرف ها رو بهم می زدیم وقتی بدترین کارها رو می کردیم باز هم بودیم... من همیشه فکر می کردم که هرچی بشه باز ما هستیم. ته تهش می بینیم که نگاه کن 10 سال گذشته و ما هم رو نکشتیم و هم رو حتی دوست داریم.... تو فرندز ندیدی اما من به رابطمون می گفتم راس و ریچال...
اما انگار ترسیدی که نکنه 10 سال بگذره و من باشم یا نمی دونم نکنه من حضورم ناامیدت کنه از یک رابطه موفق با دختر دیگه و کسی که دوستش داری و این کنه نتونی کسی رو دوست داشته باشی ... گفتی که امیدت رو ازت گرفتم و با من هیچ آینده ای نیست.
اره خیلی ترسناک هست که آدم امید کسی رو بگیره ازش خیلی وقتی این رو شنیدم له شدم. حتی باور نکردم که کجا بود؟ کی گرفتم؟ شاید باور نکنم این حرف رو ... می دونی تو امید من بودی در این مدت.
متاسفم که نابود کردم امیدی رو متاسفم که خودخواه بودم و زودتر نرفتم متاسفم که کسی نبودم که دوست داشتی ... من از صمیم قلبم متاسفم که ناراحتت کردم.
شاید تا این 22 سالی که از زندگی من گذشته تو مهم ترین آدم زندگی من باشی این واقعا ناراحت کننده هست که در این وبلاگ پست های کمی برای تو نوشته شده.
می دونم که برای همیشه در حافظه من حک می شی... امیدوارم که روزی بیاد که بتونم جبران کنم و یا روزی بیاد که دیگه از من ناراحت و یا عصبانی نباشی و من رو ببخشی.

هیچ نظری موجود نیست: