۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

امان از این ناظر بودن

وقتی آدم سریال درمانی می کند یعنی مدت خوبی را در روز اختصاص می دهد به ناظر بودن وقتی بلند می شود و به کارهایش می رسد حس می کند فاصله ای بین خودش و زندگی ای که دارد وجود دارد. حتی اگه حواسش نباشد متوجه می شد که جوری داره رفتار می کنه انگار که "واقعی نیست" این زندگی.
بچه که بودم تلوزیون زیاد می دیدم و همیشه نسبت به "زندگی کردن" حس عجیبی داشتم. همیشه شک می کردم به مفهوم زندگی. راحت تر بود که فکر کنم یک سریال تماشا می کنم. فکر کنم وقتی با مردن آشنا شدم این شک بیشتر شد. چون منی که زندگی را نمی فهمم چطور مردن را درک خواهم کرد؟ چطور مردن خودم را می فهمم؟
این چند روز دوباره حس عجیبی به زندگی پیدا کردم و متعجب می شوم وقتی به این فکر می کنم که واقعا این "زندگی" است و "وجود" دارد. 

هیچ نظری موجود نیست: