۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

پدر هم مثل معشوق از چیزایی هست که خیالیش بهتره

قبلنا این طوری نبودش . من یک عشق بسیار شدید به بابام داشتم. هر روز صبح باید صحبت می کردیم. از علم ، فلسفه ، دین. حرفها خیلی یادم نیست اما یادم هست که قهرمان من بود. هر روز یک کتاب جدید برایم می خرید. هر وقت از انقلاب رد می شد چیزی در جیب داشت. از کتابهای عملی گرفته تا داستان های جیبی. اصولا هم دسته دوم.  عادت داشت فروشگاه های دسته دوم را بگردد. کتاب ها را آرام آرام پیدا می کرد و کتاب خانه اش را کامل می کرد. ادبیات و شعر بسیار دوست داشت. از کتابهایی که در هر کتابخانه ای یافت می شود مانند دیوان های سعدی و حافظ گرفته تا شرح گلشن راز ،دیوان خواجو، دیوان عراقی ، دوره تاریخ ادبی ایران ، کتاب های فروزانفر ، دهخدا و... همه چیز در این کتابخانه بود.کتابهایی هم بودند که می گفت در انباری است مثل رمانهایش و کتاب هایی که می گفت "چپ" طور هستند.
بابا برای من همه فیلم های هری پاتر را می خرید ، بازی های مختلف می خرید ، بابا کسی بود که همیشه به من اطمینان داشت
نمی دونم چی شد که یک روز پا شدم و دیدم با کسی زندگی می کنم که دیگر بابا نیست. خشک مذهب شده ، ذوب شده شده ، کتاب نمی خواند یا اگر بخواند می شود کتاب دعا ، قرآن و... از تفریحاتش می شود نماز شب خواندن. و وقتی حرف می زنی نمی شوند و یک حدیث یا یک آیه بی ربط وسط حرفت می گوید.
قصد نداشتم از بابا بنویسم. مسئله این بود که س را وقتی می بینم یاد بابا می افتم. شاید به خاطر ماشینش باشد یا شاید به خاطر این که مثل بابا خوش اخلاق است یا این که از هر دری حرف می زند. مدت ها بابا را گم کرده بودم و به طرز احمقانه ای در س می بینمش. می دانم که وقتی نزدیک تر شوم این حس نابود می شود برای همین نمی خواهم نزدیک شوم. دوست دارم فکر کنم که بابا برگشته. به من اطمینان دارد و محکم پشتم ایستاده. حتی اگر از او نخواهم هیچ کاری برایم بکند دوست دارم این توهم را داشته باشم که مواظبم است

هیچ نظری موجود نیست: