۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

پیش به سوی زندگی مسالمت امیز با افسردگی

گفتم که جای مورد علاقه ام جای شلوغ و پر از آدم است. حرفی نزد . احتمالا فکر می کرد این هم مانند 100 تفاوت دیگرمان باشد دیگر چیز عجیبی نیستند این تفاوت ها. از هوای پاییز متنفر هستم. فکر می کنم که زمانی در وصف پاییز چه انشاهایی که نمی نوشتم. بله پاییز "پادشاه فصل ها"ی من بود و همیشه رنگ بندی اش را تحسین می کردم. برای سین هم گفتم من پارک پرواز را در پاییز دوست دارم حتی با کثیفی بیشتر هوایش! با این حال وقتی فکر می کنم به زودی پاییز می آید نگران می شوم. این نگرانی از جنس نگرانی ای هست که در کودکی بعد از ساعت سه بعد از ظهر به آن دچار می شدم است. نگرانی از این که تا دو ساعت دیگر مادر به خانه برمی گردد. پاییز سرد اگر هم نباشد هوای گرفته اش می تواند من را از زندگی صد بار پشیمان کند همان طور که سکوت مطلق و آرامش باعث می شود بیشتر به این فکر کنم که چرا زنده هستم.

اما بدن من به طور طبیعی نمی تواند شلوغی و نور را تحمل کند! خنده دار است... من از هر طرف محکومم به رنج کشیدن. نور باعث سر درد می شود. حدودا دو سال است که فهمیدم میگرن دارم. البته دکتر نرفتم فقط چون سرم بی وقفه درد می گرفت و به نور حساس بودم و همین طور مادرم میگرن داشت فکر کردم / می کنم که میگرن دارم. به درد سرم عادت کردم ولی به افسردگی نه. حاضرم از شدت راه رفتن زیر آفتاب یک هفته سردرد بگیرم اما وضعیت داخل سرم عادی باشد... می دانم حتی اگر افسردگی هم از حدی بیشتر شود و با گریه همراه باشد میگرن شروع می شود پس دلیل دیگری دارم که از افسردگی فرار کنم...در رویاهایم خودم را در جایی مثل نیویورک می بینم که پر از آدم های جورواجور و پارتی های رنگاوارنگ است. شب ها نمی خوابم و به خیابان می آیم و از این بار به آن بار می روم انقدر که خسته شوم و سرم را تا بگذارم خوابی بدون رویا ببینم.هیچ نبینم در واقع. انقدر در گیر آدم ها و خوشحالی و بدبختی شان باشم که خودم را فراموش کنم...متاسفانه یا خوشبختانه به دلیل میگرن و همین طور بی علاقگی به الکل مست شدن هیچ وقت نمی تواند وسیله ای شود برای فکر نکردن پس تنها راه فکر نکردن برای من درگیر شدن با چیزهایی است که دوست دارم. من چیزهای پیچیده و سخت را دوست دارم و انسان ها اکثرا برای من چیزهای سخت و پیچیده ای بودند. لااقل می توانستند توجه مرا جلب کنند و ساعتی با این بگذرانم که فلانی چطور آدمی است. اگرچه الان که فکر می کنم می بینم مدت زیادی از زمانی که انقدر آدم ها مهم و جذاب بودند هم گذشته است و من هنوز نتوانستم جز چند کتاب و کاغذ پاره چیز بهتری برای وصل کردنم به زندگی و فرار از افسردگی پیدا کنم. می دانم طناب ها در حال پاره شدن است و بعدی نیست حتی شهر شلوغم نتواند مرا نجات دهد... شاید من هم باید مثل او به "یک هم زیستی مسالمت آمیز با افسردگی برسم."

هیچ نظری موجود نیست: