۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

در باب تمام کردن

باید سعی کنم بنویسم و خب این که چرا نمی نویسم یکیش می تونه این باشه که ذهنم اصلا قابلیت متمرکز شدن رو نداره. البته این مسئله ای نیست خیلی چون همیشه فکر می کنم وقتی آدم می نویسه افکارش مرتب تر می شه و بهتر می تونه فکر کنه و مسائل رو قاطی نکنه. البته من خیلی نیاز ندارم که مسائل رو قاطی نکنم. یعنی برام خیلی قاطی بودن و نبودنشون فرقی نداره ...چون در نهایت من کار خاصی قرار نیست بکنم یا این طوری بگم که چون یه بار جداشون کردم دیدم حلی ندارن پس دیگه زحمت جدا کردن رو نمی کشم چون می دونم با جدا کردن چیزی حل نمی شه شاید یکم ساده تر بشه ولی من به شدت نتیجه گرا هستم... 
یه ویزگی عالی در خودم که می بینم که البته عالی می تونه به صورت مسخره در اینجا به کار رفته باشه و الزاما خوب نیست اینه که می تونم کسشر ها رو ردیف کنم. قطعا خواننده پاراگراف بالا زود این خصیصه دستش اومده. سین به من وقتی قاطی می کرد می گفت رادیو. البته یک سین دیگه می گفت اون سین خره که بهت می گه رادیو و شعور نداره. ولی خب این فکریه که خیلیا می کنند. حالا کی گفته رادیو بودن بده؟ حتی اگه بد باشه هم من شک دارم که بدم بیاد از این که چیز رو اعصابی باشم. 
امروز نشستم بیفور سان ست رو دیدم. دیده بودم قبلا اما خب من اصولا آدمی نیستم که فیلمی که فقط دیالوگ داشته باشه رو نگاه کنم. اما دوباره نگاه کردم چون بار اول درست ندیده بودم. اون تیکه ای که دختره می گه که همه اکس هاش بهش گفتند که تو خیلی خوبی و عشق رو به ما یاد دادی ولی من دارم با یکی دیگه ازدواج میکنم حس کردم برای من خاطره هست. حالا من بزرگ می کنمش ولی این رویه کسشر بهم زدن رو بیایم عوض کنیم و بگیم فلانی واقعا رو اعصاب بودی و خب خوشم ازت نمیاد! بهتر از اینه که بگی نه تو خوبی! این منم که مشکل دارم! 
مدت هاست که بلد نیستم نوشته رو تموم کنم. یعنی این که یهو همه چیز قطع می شه. این ناتوانی در تموم کردن در همه چیزها دیده می شه. حتی در قهقهه زدن. اصولا آدم ها قهقهه شون به خنده تبدیل می شه و شاید لبخند و آروم تموم می شه ... اما من یهو در اوج قهقهه حس می کنم دیگه تموم شد و خندم قطع می شه. دوستی داشتم که می گفت شبیه این جانی ها می شی که یهو احساساتشون عوض می شه و هرآن باید نگران بود که به قتل نرسه کسی! می گفت یهو از اوج خنده در کمتر از یک ثانیه به حالت جدی میرسم. بچه هم بودم وسط گریه یهو می خندیدم. حتی الانم... و خب این برام نگران کننده هست که نمی تونم هیچ چیز رو عین آدم تموم کنم. هیچ چیز می شه رابطه مثلا ، درس مثلا ، کار مثلا و خب این پست ...
هنوز هم ایده ای برای تموم کردن ندارم شاید یکی از ساده ترین راه های تموم کردن پست گذاشتن یک "..." هست که باز هم با این که پاراگراف قبل با اون تموم شد دوباره حس نمی کنم که پست رو تونسته باشم تموم کنم...
تلاش بعدیم در پاراگراف قبل هم به نظرم ناقص میاد و من مجبورم هی حرف بزنم. با آدم ها هم قضیه این طوری هست. یعنی این طوریه که نمی دونم چطور باید خداحافظی کنم. کلی فکر می کنم و فکر می کنم بده که الان بگم که برم. پس میرم باهاشون چیز می خورم حرف بیشتر می زنم و واقعا می خوام برم تهش مجبورم یه دروغی سر هم کنم مثلا "راستی مریم کیفم سنگینه باس ببرمش دفتر" یا این که "خیلی خسته ام ! کاری نداری دیگه با من؟" و خب انگار برای من تعریف نشده که آدم قرار نیست برای رفتن مجبور باشه می تونه صرفا حال کنه که بره! قرار نیست تا ته بمونیم. حالا این گیر دادنه باعث می شه وسطش یهو به سرم بزنه و ول کنم. وسط یک صحبت طولانی با یک دوست در حالی که قرربون صدقت می ره و فکر می کنه تو هم لذت می بری یهو بهش می گی که نمی خوای ببینیش و خداحافظ !
راستش کم کم این نوشته هم داره این حس رو بهم می ده. هی تموم نمی شه و من بیشتر معذب می شم و بیشتر می خوام بهش بگم اگه عین آدم تموم نشی به زور تمومت می کنم.
مثلا این جوری...

۴ نظر:

fakhrossadat hashemi گفت...

عکس نه اکس .

ملا لغتی از تهران .

ADayDreamer گفت...

اکس ex
:)

fakhrossadat hashemi گفت...

:))))))

در دنیای ذهنی من عکس ها هم میتونن اینو بگن که تو خوب بودی و عشق رو یاد من دادی ولی من با یکی دیگه ازدواج میکنم و این توانایی مختص اکس بوی فرند ها نیست فقط

fakhrossadat hashemi گفت...

یعنی در واقع این توانایی فقط مختص عکس ها هست نه موجودات دیگه !!!

من والا در شرایط عادی بودم که اونو خوندم و در معیت خانواده ! الآن نمیدونم چی فکر کردم که اونو عکس فرض کردم :)))