۱۳۸۶ مهر ۶, جمعه

من و ایکس

من ایکس رو خیلی دوست دارم ولی یک مشکلی سر معنی دوست داشتنش دارم...

اصلا چرا من اونو دوست دارم؟

اون با بقیه فرق داره اون خیلی چیزهایی رو داره که برای من چیزای جالب و مهمی محسوب میشه. اعتماد به نفس بالا‌‌‌‌ٰٰٰ، یک جور روحیه ی مبارزه طلبانه! تسلیم نشدن در برابر هر چیز و جلو رفتن و ادامه دادن. اون آدم نسبتا با هوشی هستش و یک جوری غیر قابل ‍‍پیش بینی. در برخورد اول خیلی خشک هستش و تا حدودی سرد برخورد می کنه اما بعدش وقتی که باهات گرم بگیره خیلی فرق می کنه! عاشق انتقاد کردن هستش ولی به طرز احمقانه ای نمی خواد به این نتیجه برسه که خودشم مشکلات زیادی داره! حافظه ی قویی داره ولی گاهی وقتا نمی خواد خودشو عذاب بده! یعنی خیلی سریع فراموش می کنه ... چون به نظرش فراموش کردن بعضی چیزا خیلی بهتر از به یاد اوردنشون و زجر کشیدن هستش . اگرچه به نظر من گاهی چیز های اساسی هم فراموش می کنه! چون می خواد این شکلی مسئولیت کمتری در قبال دیگران داشته باشه...

نمی تونی سلیقشو توی کتاب خوندن درک کنی! همه چیز می خونه! به نظر میاد بیشتر از این که از یک کتاب لذت ببره از خوندن لذت می بره! اینو زمانی فهمیدم که وقتی حوصله اش سر رفته بود و چیزی برای خوندن پیدا نکرده بود داشت نوشته های روی مایع سفید کننده رو می خوند...

به نظر من توی عمرش کارهای کمی نکرده اما خودش اصرار داره خورده و خوابیده! همیشه می خواد چیزای جدید رو تست بکنه و خسته می شه از یک نواختی ولی آدم نباید هر چیزی رو تست بکنه!! اما فعلا تجربه ی بدی کسب نکرده.

و یکی از مهمترین ویژگی هاش اینه که خیلی زیاد تو زندگیش تغییر کرده.

ولی...

اینا به نظر من دلیل کمی برای دوست داشتن اونه! از این خصوصیاتی که گفتم خیلی هاشونو می پسندم و بعضی از اینا مال خودم هم هستش! من کدوم رو دوست دارم؟ خصوصیات یا فردی که اینا رو داره؟ خوب اگه این جوری نگاه کنیم من با دوست داشتن خصوصیات اونم می تونم دوست داشته باشم... اما اگه یکی به من می گفت که کدوم رو می خوام چی می گفتم؟ اگه قدرت انتخاب داشتم که اون همیشه در کنارم باشه یا خصوصیاتش مال من باشه من کدوم رو ور می داشتم؟ فرض کنیم که من انتخاب می کردم که تمام صفاتی رو که می پسندم رو انتخاب کنم و مال من باشند اما به زودی اینا واسم تکراری می شند! و با دیدن یک نفر دیگه شاید از خصوصیات اخلاقی اون این بار خوشم بیاد... ما هیچ کدوم کامل نیستیم و دنبال این هستیم که تا اون جا که بتونیم اون پازل بی پایانو کامل کنیم. فرض کنیم که من انتخاب کردم که اون کنارم باشه در این حالت من چه کار می کنم؟ خودم رو شبیه اون می کنم یا این که متفاوت بودنش رو تنها تحسین می کنم و لذت می برم؟

ایکس برای من یک چیزی مثل رهبر هستش ولی من از چی لذت می برم؟ از این که صفاتی که در برام جالبه رو داشته باشم یا این که لذت ببرم از این که یک نفر اونو داره؟

من مدت هاست ایکس رو تعقیب می کنم بدون این که بدونم دلیل کارم چیه؟! احساس می کنم از تعقیب کردن لذت بیشتری می برم تا این که بدون این کار صاحب اونا بشم! مطمئنم که اگه من X هم بشم بازم دنبال یک ایکس دیگه میرم! چون لذت تعقیب کردن رو دوست دارم... اما نمی دونم لذت این برای چیه؟ تعقیب کردن و تلاش برای این که شبیه رهبرم بشم یا این که ببینم کسی با این خصوصیات وجود داره!شاید هر دو و شاید هیچ کدام...

۱۳۸۶ مهر ۱, یکشنبه

اول مهر

اول مهر...

بچه ها بالا و پایین می پرند هم دیگر رو بقل می کنند! عجیبه!!!!!!!!
همه حس جالبی دارند. من به قدم زدن ادامه می دم.بعضی ها از تابستونشون می گند بعضی ها راجع به دبیرای جدیدشون بحث می کنند بعضی راجع به برنامه ی درسیشون. در میان این همه شور و هیجان او رو می بینم. باموهایی تقریبا به هم ریخته که جلوی چشاش رو گرفته قدی نسبتا بلند.می خندد از ته دل می خندد... با دوستاش حرف می زند و انگار سر مسئله ای با هم بحث می کنند. من شیفته ی او هستم. نمی تونم نگاهم رو از روش بردارم!!!
-لذت بخشه...
- آره
-اعتراف می کنم هیچ وقت نمی تونم قدرت تو رو توی تجسم کردن داشته باشم!
- فقط کافیه که بخوای...!
ایکس به من می لبخند می زند.
-خیلی محوش شدی.
-چون خیلی عجیبه که خودشو ببینه در حالی که دیگه اون نباشه! یه جوری سرگرم کننده.
-و اعتیاد آور!!
-درسته داشتم فکر می کردم که باز برگردم...
-در حالی که تو مال این جا نیستی! خیلی قشنگه یادآوری گذشته و خاطرات و بهترین لحظه ها ولی اعتیاد اور و خطرناکه!
-آره.من مال این جا نیستم اما نمی تونم انکار کنم که دوست دارم به این جا پناه بیارم.می دونی چقدر لذت بخشه که تو با یک دریچه ی دیگه به چیزا نگاه کنی؟ یک جوری اعجاز انگیزه...
-چند وقته که این کار رو می کنی؟
- طولانی نیست. مدت زمان کوتاهی هستش که فهمیدم من توانایی این کار رو دارم.
-به نظرم تو آینده رو از دست می دی اگه به این کار ادامه بدی؟
-اما من فقط می خوام آرامش داشته باشم... این جا این محیط این جو و شادی زیادم تو این زمان بهم نیرو می ده!
-و باعث میشه خیلی بیشتر فرار کنی! کمتر به واقعیت ها فکر کنی.همیشه جایی هست برای گریز پس کی تو به خودت زحمت می دی اونا رو ببینی؟
-حتی اگه من قبول کنم که این کار خوبی نیستش که زیاد بیام ولی اومدن هر از چندگاهیش بد نیستش.من می تونم زمانی که هیچ امیدی ندارم بیام این جا و فقط قدم بزنم و اونو نگاه کنم.
نگاه کن می خوایم بریم سرکلاس شیمی!
اما... دخترک مدت زیادی به من خیره شده بود و لبخند رضایتی بر لب داشت... اون نمی تونست منو ببینه! امکان نداره!! چون من یادم نمیاد که خودمو دیده باشم!
"... تو چت شده باز؟...آنا؟"
-چی؟
-هیچی...

-تعجب نکن! داره به تو نگاه می کنه...
ایکس خیلی جدی به من نگاه کرد. ولی اون که من رو نمی دید ! یعنی نمی تونست من رو ببینه!
- ولی اون که اصلا...
تازه منظور ایکس رو گرفتم. درسته!! من اون روزها فقط به آینده فکر می کردم! فقط آینده... یعنی الان من. تناقض قشنگیه!! حالا فقط به گذشته نگاه می کنم!
-دنبال آرزوهات برو و به آینده ی فوق العادت نگاه کن!! تو می تونی بهترین باشی! باور کن! همون طور که باور کردی که می تونی این جا بیای.

۱۳۸۶ شهریور ۲۸, چهارشنبه

از 20 سپتامبر بیشتر بدانیم!

از 20 سپتامبر بیشتر بدانیم!!

- این قسمت فرم چیه؟! یعنی چی ویزا داشتی نرفتی ؟ مگه اسکولی؟؟
- می دونی که این یک سابقه ی بد هستش؟! یعنی تو ازشون کلی هزینه گرفتی و در آخر نرفتی!
------------------------------------------------------------------------------------------------
-تو ته؟ چرا ناراحتی؟
-من اشتباه کردم! من نباید میومدم! وقتی که مسلمه که آمریکا به ما ویزا نمی ده چرا اومدم؟ این همه هزینه رو دست مامان بابام گذاشتم! من باعث شدم که...
-ما ویزا می گیریم! و تو هم هیچ کار اشتباهی نکردی!
---------------------------------------------------------------------------------------------شماره ای که روی هر کابین میاد رو با شماره ای که بهتون دادند چک کنید!
-اون شماره ی رادپوره؟
-اره بلند شدش!
-مگه قرار نبود ریحانه اول باشه؟
-....
-شما خیلی جوان هستید! ما نمی تونیم به شما ویزا بدهیم.
-...
-آقای رادپور چی شد؟
رادپور با خنده گفت
-ریجکت شدم!!
-شوخی می کنید!
-امکان نداره!!

-سروش برو بیرون...
-نوبت آقای توکلی هستش
-مصاحبه ی انگلیسی برداشته پس چرا به اون خانومه خورد؟!
-اولین نفر که تا الان ریجکت شده نکنه ...
-مثل این که خانومه خوشش اومده!
-...
-من الان دارم فوق لیسانسمو میگرم!

-یا علی! الان میگه مدرکشم که داره می گیره! الان میاد اونجا می مونه!
-نه!!!! بهش ویزا داره میده!

-... یک چیزی...میشه به بچه های تیم من ویزا بدید؟

-یعنی اونا می خوان به هممون ویزا بدند؟!
-فاطمه که ویزا گرفت، ایلا هم که داره اون جا با خانومه حرف می زنه...
-زهرا هم که گرفته
-ااااااااا این که شماره ی منه! 506!
-اما الان که اون کابین پره!؟
-چرا توی این کابین؟! من که فارسی برداشتم! این مال افرادی هستش که انگلیسی برداشتند...

-سلام... من فارسی بلد!
-سلام...
------------------------------------------------------------------------
هنوز باورم نمیشه که همی ی بچه ها ویزا گرفتند... گرچه باورم نمیشه که به آقای هاشمی ویزا ندادند! و بازم نمی تونم دلیل ریجکت کردن رادپور رو بفهمم! کل مسافرت داشت صرف این می شد که چه شکلی مدرسه با این کنار بیاد که ما فقط یک مسئول خانوم داریم و یک مسئول آقا! اما خوب بحث های زیادی شد ... یونیفورممون و محل اسکانمون و هزینه ثبت نام...
------------------------------------------------------------------
اما باید باور می کردم که این صدای فاطمه هستش که داره میلرزه و انگار بغضش هر آن ممکنه بترکه!
-آنا چوابشون منفی بود... اونا نمی گذارند که ما بریم...
-کی اینو گفتش؟!
-امروز صبح بهمون گفتند نمی تونی تصور کنی که با چه مسرتی بهمون گفتند...!
--------------------------------------------------------------------------------------------
"... مشکل ویزا باعث شده خیلی از تیم های دانشجویی نتوانند در مسابقات شرکت کنند. تیم فرزانگان هم با این مشکل مواجه شده ..."
خیلی عالیه که همه سعی کنند مدفونت کنند! و اخبار دروغ رو توی چند تا روزنامه بخونی و نتونی کاری بکنی...

اما خوب...
می خوام با افتخار بگم که ماها بهترین خانواده ها رو داشتیم! کسایی که تا آخرین لحظه جنگیدند و اومدند جلو! ازمون حمایت کردند اما بحث این نبود که نتونستند خوب بجنگند بحث این بود که نمی تونستند غیر انسانی برخورد کنند...
این اتفاق باعث شد که ما تو سن خیلی کم بفهمیم چه شکلی هر کسی رو بالا می برند و چه شکلی هر وقت حس خطر کنند پرتش می کنند پایین! و چه شکلی انقدر آدمای سنگدلی پیدا می شند که یک سال تلاش های بچه هایی رو که تنها هدفشون از آمریکا رفتن مسابقه دادن بود رو خراب کنند. این کار یک قلب سنگی می خواد و وجدانی که مرده باشه...
در هر حال ویزای 3 ماهه ی آمریکامون پوسید! سفارت مثل این که خواسته بود ارادتشو به ما نشون بده و بهمون ویزای 3 ماهه داد! ولی من و چندتای دیگه فقط هر از گاهی تو پاسپورتو نگاه می کنیم و برای این که مطمئن شیم برای هزارمین بار به Expire Date نگاهی می اندازیم...
20 سپتامبر روزی هستش که ما تبدیل به اسکول هایی می شیم که قبل از همه ی این اتفاقات بهش می خندیدیم!!!!!!!
"- این قسمت فرم چیه؟! یعنی چی ویزا داشتی نرفتی ؟ مگه اسکولی؟؟"
یادش بخیر زمانی این حرف من بود...

۱۳۸۶ شهریور ۲۶, دوشنبه

KISS( "Keep It Simple, Stupid")

من به سوال ایکس فکر کردم. سوال خیلی ساده بودش...

لئو هم دقیقا نظر من رو داشتش. چون خدا انسان رو به دو دسته تقسیم کرد! چون خدا همه چیز رو زوج آفرید! اما در این جواب یک اشکال وجود داشتش... خوب خدا این کار رو کرد! من که نکردم! یعنی چرا منم باید دو دسته کنمش؟

-چون این سادست! "Keep It Simple, Stupid"

- ایکس!! تو از کجا پیدات شد؟

- زمانی که تو بالاخره می خوای از در منطق وارد بشی یک لحظه ی دیدنی هستش آدم نمی تونه اونو از دست بده!

- اما برای من سوال ایجاد شد! فکر کن آدم یک شیء هستش. یک شیء که ما پس از شناساییش توی ذهنمون ازش می سازیم. چرا ما توی اولین کارمون می خوایم که متد getGenre رو صدا کنیم؟ چرا از زمانی که با یکی آشنا می شیم اولین چیزی که توی ذهنمون براش میاریم جنسیتش هستش؟

- من فکر کنم خودت به این فکر کردی توی این مدت.

- چرا تو فعل جمله رو اول میاری؟

-چرا تو می خوای از جواب دادن در بری؟

- من وقتی آدم ها رو طبقه بندی می کنم واسم ساده تره نظر دادن در موردشون. طبقه بندی یک چیزی مثل کلاس بندی هستش توی برنامه نویسی و ساده می کنه کارم رو.

-ببین تو هم فعلتو اول اوردی! باید می گفتی کارم رو ساده تر می کنه!

-خوب من توی ذهنم یک کلاس آدم دارم که دو تا کلاس ازش ارث می برند. زن و مرد.

-هوشمندانست. لابد چند تا متد هم اور راید می کنند!

-آره! چیز بدی نمیشه.

- این جوری می تونی شدت یک سری چیزها رو کم و زیاد بکنی. خوب دختر خوب تو داری الان به طور غیر ارادی از برتری ذهن یک انسان استفاده می کنی! از مفهوم Abstraction .

اگه خودتو بکشی نمی تونی درست اینو به یک ماشین یاد بدی و تو هم ازش خوب استفاده کردی. توی این طبقه بندی تو زن و مرد رو از انسان مشتق کردی و برای هر کدوم از اونها یک خصوصیت گذاشتی. خوب می خوای الان یک نتیجه گیری بکنی؟

-فکر کنم ... صبر کن.... تو داری می گی که ما هممون توی ذهنمون داریم از مفهوم Abstraction

استفاده می کنیم و می خوایم همه چیز رو طبقه بندی بکنیم و چون دوست داریم پیچیده فکر نکنیم و کارمون رو راحت کنیم میایم انسان رو به دو دسته زن و مرد تقسیم می کنیم. و چون می خوایم خیلی ساده تر فکر کنیم مبنای این تقسیم رو تفاوت های فیزیولوژیکی قرار دادیم.

-اما بعدش به جنسیت شاخ و برگ بیشتری هم می دی چون که می بینی بیشتر زن ها یک سری خصوصیات مشترک دارند و یک سری مرد ها هم همین طور. مثلا میای از نظر روحی تقسیم می کنیشون. خوب الان فکر کنم بتونی جواب سوالتو پیدا کنی. منظورم همون تقسیم کردن ذهن ما هستش. یعنی صدا زدن متدی که به ما جنسیت طرف مقابلمون رو بده.

- مطمئن نیستم... آخه چرا ما می خوایم یک نفر رو طبقه بندی بکنیم؟

-خودت گفتی چون راحت تر باهاش برخورد بکنی. وقتی که تو بدونی که مثلا

if(Obj instanceof Female)

اون زمان هستش که میای به اون چیز ناشناخته اسم زن می دی بعدش:

Female fm=(Female)Obj;

می تونی حدس بزنی از چی خوشش میاد. یا این که اون چه جوری حرف می زنه. البته نوع حرف زدنش رفتارش و کارایی که ازش انتظار داری همش به همون مفهوم و کلاس خودت برمیگرده! یعنی زن یک کلاس استاندارد نیستش که برای همه یک جور باشه! بعضیا بهش می گن خوشگل! بعضیا بهش می گند احساساتی! موجود لطیف! موجود ضعیف! فرشته ی نجات! مادر! همه ی اینا بستگی به اون کلاسی داره که زن رو از روش ساختی. حالا بعدش این کلاس هم یک سری بچه داره که اون میشه نگاه دقیق تو به اون یعنی مثلا کلاس فامیل و کلاس دوستان که مثلا فامیل رو می تونی خواهر مادر و ... بگذاری.

همه ی اینایی که گفتم برای این بودش که بهت نشون بدم که زن و یا مرد رو ذهنت به کار می بره تا کار خودش راحت بشه ! بدونه چه شکلی باید ارتباط برقرار بکنه. پیش بینی بکنه رفتارشو.اصولا این کار پر از exception

هست! ولی خوب این روش کاملا تقریبی هستش...

- و گاهی ازش استفاده بکنه! یعنی روش اپریتور کوچکتر و یا بزرگتر رو اورلود بکنه!

- خوش بختانه یا متاسفانه درسته! این همش به خاطر اون حس قدرت طلبی و برتری طلبی کلاس انسان هستش!

-----------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: اصلا design درستی نداشتش! چرا؟ چون که اگه کامپیوتری بهش نگاه کنی باید بری به متغیر هات دست بزنی به قول یک دوست key رو عوض کنی مثلا یک متغیر رو هی بهش اضافه می کنی از یک Type یا یکی رو ازش کم می کنی که این اصلا قشنگ نیستش! چون تو داری به برنامت دست می زنی... اگه می خوایند بهش کامپیوتری نگاه کنید بهتره بهش الفبایی نگاه کنید! یعنی ما 32 تا حرف داریم ولی می تونند بینهایت تا چیز رو نشون بدند! وقتی تو الفبایی بهش نگاه کنی نیاز نیست چیز های جدید تعریف بکنی. مثل متغیر شجاعت رو در نتیجه مشکل design نخواهی داشت. اگه این کارو بکنی اصلا نوع طراحی ما رو می تونی زیر سوال ببره عزیزم! و زن و مرد رو دیگه کلاس ندونی و فقط یک متد بدونی که باتوجه به روش های آماریت بهت می گه فلانی زن هست یا مرد!! اما چون ما یعنی من و X اصلا از دید الفبایی به قضیه نگاه نکردیم این Design بسی ضایع شد!

۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه

زن یا مرد؟

ایکس رو دوباره دیدم. اما این بار کمتر سعی کرد از من انتقاد کنه چون چیز جالب تری برای انتقاد پیدا کرده بود!
-این دختره خله وضعه!
-کی؟
-نمی خواد ادای آدمای از همه جا بی خبر رو دربیاری من خودم دیدم که داشتی باهاش حرف می زدی و اونم داشت از استادیوم تعریف می کرد.
-دختر؟
- پس چی؟
- اما من فکر کنم بیشتر شبیه پسر ها بودش تا دختر!
-خوب من هم دقیق نفهمیدم دختر هستش یا پسر!
-یه سوال؟
-بپرس
-چرا بهش گفتی دختر؟
-خوب صورتش خیلی دخترونه بودش.
- اما رفتارهاش و نوع حرف زدنش زیاد به دختر ها شبیه نبودش ،همین طور مدل لباساش و موهاش
- اون یک دختر هستش که می خواد ادای پسر ها رو در بیاره!
-چرا نمی گی پسری هستش که خیلی ناشی هستش که بتونه ادای دختر ها رو دربیاره؟یا اصلا یک پسری هستش که صورت دخترونه داره؟
-نمی دونم!! آخه پسر ها خیلی کمتر دوست دارند دختر شند اما دختر ها بیشتر دلشون می خواد.
-و تو چرا خواستی واسش جنسیت تعریف بکنی؟
-واقعا نمی دونم!
-اما من اصلا واسش جنسیتی قائل نشدم! و این برام جالب هستش!
- برای اولین بار بهت افتخار می کنم!!!
-چرا؟-چون اینجا یک کار عاقلانه کردی! تا وقتی کاملا مطمئن نیستی راجع به چیزی حرف نمی زنی. تو دقیقا نمی دونستی که اون دختر هستش یا نه پس تصمیم گرفتی به اینش نگاه نکنی.
- اما من تورو خیلی منطقی تر از خودم دیده بودم چرا تو این کارو نکردی؟
-آخه...خوب راستش ما هم رو خیلی وقت هستش که می شناسیم!
- جدا؟!! و اون دختر هستش؟
-دوست دارم خودت با دلیل حرفم رو تایید یا نقض کنی. اما قبلش می خوام به یک سوال من جواب بدی. چرا ما برای دیگران جنسیت قائل میشیم؟

۱۳۸۶ شهریور ۲۲, پنجشنبه

تلاش های یک ...

ایکس بهم میگه چرا آپدیت نمی کنی. من به ایکس می گم چیزایی که تو ذهنم هست رو هنوز نمی تونم جمع کنم. ایکس نمی دونه که چرا من دارم قاطی می کنم. تو هم که داری می خونی نمی فهمی...حتی خودم هم اگه یک بار دیگه بخوام بخونمش نمی فهمم! چون با نوشتن هر کلمه کمی خالی می شم و زمانی که این رو تموم می کنم زمانی هستش که خالی خالی شدم و احتمالا اصلا سر در نمیارم که چرا یک نفر انقدر آشفته بودم!

صد تا چیز دارم واسه گفتن اما نمی گم یعنی حس می کنم نمی تونم بگم! چرا؟ چون من دوست دارم کسی که پستام رو می خونه فکر کنه که برای پستام کلی فکر کردم دوست دارم با خوندن پست هام فکر کنه و به نظرش چیز خوبی باشه.
تو نیاز داری کسی تشویقت کنه؟ خوب هممون نیاز داریم منم خوشحال می شم کسی بهم بگه خوب می نویسی!
به قیمت این که خودت نباشی؟
باشه بابا! من زمانی که این بلاگ رو نوشتم توی اولین پستم نوشتم این منم ولی الان که فکر می کنم حس می کنم که من این من رو زیاد دوست ندارم یعنی این که ترجیح می دم این من یکم در مورد چیزای جالب تری حرف بزنه نه در مورد این که چه حسی داره!
مگه تو نمی خواستی اینجا رو مثل یک دفترچه یادداشت بکنی؟
هوم؟ دفترچه یادداشت؟! یکم شجاعانه بود گفتنش ولی دیگه نه جراتشو دارم نه جسارتشو دارم!
چرا؟
چون من زمانی که بلاگ اونایی که این کارو کردند رو می خونم به نظرم این کار احمقانست! حوصله ام سر میره و این که...
صبر کن ببینم! مگه تو نمی خواستی برای خودت بنویسی؟
اره! .
اما تو که داری می گی حوصله کسی که میاد می خونه سر میره این که نشد! به درک حوصلش سر بره! مگه تو اینجا کف گیری؟
نه موضوع اینه که من...
من کاملش می کنم! تو یک آدم از خود راضی هستی که دوست داری هر کسی که میاد اینو بخونه بگه چقدر تو باهوشی فدات شم!
نه اصلا این جوری نیستش! من فقط برام نظر دیگران مهم هستش یعنی حتی اگه از یکی متنفر باشم هم نمی تونم حرفشو مبنی بر چرت بودن حرفام تحمل کنم!
خوب این مشکله! و باید رفع بشه!
نه. من فعلا با این حسم خیلی مشکل ندارم...
نداری؟ پس این چیه؟ جرات نداری که حرفاتو بزنی!
خوب باشه ، قبول بابا! اما باور کن دلیلش از خودراضی بودن نیستش...
خوب باید راه حلی داد که تو دیگه با نوشتن مشکلی نداشته باشی!
خوب ندارم دیگه کلی پست دادم!
خوب طبق گفته هات اون جوری از عقایدت توش نیستش یعنی فقط عقایدی رو نوشتی که مطمئن بودی تایید میشه.
ببین بر فرض این که من اینا رو بنویسم! حالا چه فرقی می کنه که من اینارو تو دفترم بنویسم؟!
فرقش اینه که تو مادامی که داری عقایدتو توی دفترچت محبوس می کنی همین کارو با خودت هم می کنی! خودت رو بسته نگه می داری می بنندی خودت رو گاهی خجالت می کشی بابت حسی که داری حرفایی که داری و ناراحت میشی که یکی بهت بگه که چیزی که بهش اعتقاد داری اشتباه هستش. گرچه این همه رو ناراحت می کنه اما تو باید اینو یاد بگیری که حرفاتو بلند بزنی و منتظر تشویق هم نباشی ! همه موافق نیستند! خیلی ها ازت انتقاد می کنند...
اما به نظرت سخت نیستش؟
چرا سخت باشه؟
آخه من کلی خودمو کشتم بعضی هاشونو رو ورق نوشتم اون وقت تو میگی تو بلاگم بنویسم؟!
راستش من اونقدر روی همه ی حرفام مطمئن نیستم ولی روی این قسمت کم بودن اعتماد به نفست مطمئنم و خودت می تونی هر کاری رو کنی که از شندن انتقاد ها و یا زشتی هات انقدر ناراحت نشی و بهت بر نخوره و یا این که نترسی از این که حرف بزنی.
.....
برای گام اول حرفامو با ایکس نوشتم.

۱۳۸۶ شهریور ۱۴, چهارشنبه

اتفاق

آناکارنینا زمانی که ورونسکی رو توی راه آهن دید شاهد زیر چرخ قطار رفتن یک کارگر و بود و در آخر داستان هم خودش به همین شکل خود کشی کرد.
ترزا ی بارهستی توما رو در بار زمانی ملاقات کرد که آهنگ مورد علاقه اش یعنی موسیقی بتهون از رادیو پخش می شد و شماره اتاق توما هم مثل شماره اتاق زمان کودکی اش در هتل 6 بود! و در ساعت 6 بعداز ظهر یک دیگر را ملاقات کردند. و زمانی که توما به دنبال او به پراگ برگشت بعد از زنگ ساعت 6 کلیسا وارد خانه شد.
در ابله داستایوفسکی رمان با تصادف بزرگی شروع می شود! «ساعت تقریبا نه صبح است» و فقط بر حسب تصادف سه شخصیتی که یکدیگر رو اصلا ندیده بودند در یک کوپه با یکدیگر برخورد می کنند.
بوف کور صادق هدایت با یک اتفاق عجیب شروع می شود : عموی شخصیت داستان که برادرزاده اش اصلا او را نمیشناسد به دیدنش می آید و برادرزاده برای پذیرایی از عمو تصمیم می گیرد تنها دارایی اش یعنی یک خمره شراب بیارد که از درزی که روی دیورا هست یک دشت و یک دختر اثیری را می بیند و به او دل می بندد و بطور خیلی شگفت انگیز فقط به او فکر می کند!
در داستان آینه شکسته تقریبا این اتفاق می افتد. ادوت آینه اش می شکند و از اون شب حس می کند روابطش با جمشید سرد شده و جمشید هم تصمیم می گیرد که به لندن برود و ادوت می خواهد اتفاقی بودن شکستن آینه را تکمیل کند! ادوت خودکشی می کند و خودش رو به امواج دریا می سپارد...

اتفاقی بودن یعنی چی؟ یعنی دو یا چند چیزغیر متقارن در یک زمان با هم صورت بگیرند!
شاید شما ابله را نپسندید به دلیل اتفاقات زیادش ولی نمی تونید انکار کنید از خوندنش لذت نمی برید! اما کم کم منطق شما بهتون میگه چقدر امکان داره که دو نفر با هم به شما ابراز علاقه کنند و بهتون یک دسته صدهزار روبلی بدهند؟!!!!
اما باز هم از زیبایی دراماتیک این واقعا لذت می برید! چرا؟ چون شما یک موسیقی دان هستید! زندگی شما مثل نت هست و شما دوست دارید بهترین آهنگ رو براش بسازید! موسیقی حتی از شعر غنایی هم غنایی تر هست!!

هیچ وقت یادم نمیره که از یک سری اتفاقات خواستیم احساس امیدواری بکنیم و به این اتفاقات یا به قول خودمون نشانه ها اعتماد کنیم!
یعنی زمانی که اتفاقی روزی که باید TDP می فرستادیم مصادف بود با اعلام نتیجه ی Qualify شدن تیم در سال گذشته. یا اول شدنمون در ایران اپن زمانی که کدمون روز اول بد جواب داده بود!اما ما هممون توی خیالمون به این فکر کردیم که آینده ی خوبی در انتظار داریم!

حالا شما خودتون رو جای ترزا بگذارید. دختر زیبایی که در یک کافه کار می کنه.ا ز برهنگی متنفر هستش و از این که با دیگران یکی باشه هم احساس تنفر می کنه. دختری هستش که بیشتر از سنش کتاب خونده و درک بهتری راجع به زنگی داره اما مادرش و زندگی سختش اونو مجبور به کار در جایی کرده که محل وجود آدم های مست هست.
اما یک روز مردی رو می بینه که با یک کتاب وارد کافه میشه. غریبه هستش و این باعث میشه بهش احترام بگذاره و کتابی که در دست داره یک نوع ورودی به دنیای ترزا هستش! شخصیت مرد برای ترزا بزرگ تر میشه! و زمانی که می خواد برای مرد نوشیدنی بیاره موسیقی مورد علاقه اش از رادیو پخش میشه... و ترزا حس می کنه که اون همون کسی هست که دوستش داشته! خیلی زود بهش دل می بنده و نمی خواد ترکش کنه! اون یک نوع مجوز عبور هست براش...

واقعا خیلی از ما این جوری عاشق می شیم! به خاطر این که انقدر زیبایی های دراماتیکو دوست داریم! ما از خوندن داستان سیندرلا دختر فقیری که همسر شاهزاده میشه لذت می بریم! اما یک زمانی نمی بینیم...
خیلی از اتفاقات هستند و می تونند سرگرم کننده باشند اما ما اصلا به اونها توجه نمی کنیم و این باعث میشه که از تکراری بودن زندگیمون شکایت کنیم! از یک نواخت نفس کشیدن خسته بشیم! دوست داشته باشیم متفاوت باشیم. متفاوت بودن اصلا سخت نیست! کافیه سعی کنیم بیشتر از اون چیزی که می بینی رو توی یک پدیده ببینی! پس همیشه چیزی هست که بتونه باعث خوشحالی و یا شگفتی ما بشه!

و چیزی که در این لحظه منو جذب خودش کرد یک اتفاق دیگه هستش : یک سال پیش در چنین ساعتی داشتم افکارم رو روی کاغذ میوردم...
من فردی نیستم که اعتقاد داشتم چون الان در زمانی اینو نوشتم که پارسال نوشتم برام یک معجزه پیش میاد! نه من این حرفو می زنم چون مجذوب زیبایی این اتفاق شدم.!