۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

empty spaces ...

خواب دیدم که بوسش کردم . بله من از بزرگترین فانتزی های زندگیم یک مدتی دیدن خوابش بود و یهو خوابش رو دیدم که نه تنها حضورش من رو هایپر اکتیو می کرد توی خواب بلکه تهش که می خواست بره گونه ام رو بوسید منم بغلش کردم.
احتمالا اگه پارسال بود کفم از جهت این خواب می برید.اما خوب می دونم معنیش چیه و برام عجیب نیست این که یک هو همه چیز برام بی معنی و خالی شده انگار هیچی کلا وجود نداشته. می دونم این واکنش ذهن من به این فشار هست مثل کسایی که فراموشی می گیرند در اثر یک اتفاق تکان دهنده. می دانم دارد بازی ام می دهم که بگوید اصلا مهم نیست آنا تو آدم های زیادی را در زندگی دوست داشتی و بیا بگیرش. البته من جنگی با ذهنم ندارم. دوست دارم از صحنه عاشقانه در خوابم لذت ببرم از این که قلبم مثل بچگی ام ، نوجوانی ام می زند و در دلم کلی شور است.
نمی دونم تا کی می تونم با این بازی ادامه بدم به خواب ها و این رویا ها رو ادامه بدم. تا کی ذهنم می خواد این واقعه رو بندازه عقب که بهش فکر نکنم. تا کی قراره فکری روی اتفاقی که افتاده نشه و...
اما می دونم این می گذره و من زنده می مونم نمی دونم چطور تموم می شه و می گذره راستش در این لحظه هیچ حسی ندارم و هیچی برام مهم نیست برای همین خیلی نمی تونم امید و آرزویی داشته باشم جز این که تموم بشه این وضع عجیب.

امان از این ناظر بودن

وقتی آدم سریال درمانی می کند یعنی مدت خوبی را در روز اختصاص می دهد به ناظر بودن وقتی بلند می شود و به کارهایش می رسد حس می کند فاصله ای بین خودش و زندگی ای که دارد وجود دارد. حتی اگه حواسش نباشد متوجه می شد که جوری داره رفتار می کنه انگار که "واقعی نیست" این زندگی.
بچه که بودم تلوزیون زیاد می دیدم و همیشه نسبت به "زندگی کردن" حس عجیبی داشتم. همیشه شک می کردم به مفهوم زندگی. راحت تر بود که فکر کنم یک سریال تماشا می کنم. فکر کنم وقتی با مردن آشنا شدم این شک بیشتر شد. چون منی که زندگی را نمی فهمم چطور مردن را درک خواهم کرد؟ چطور مردن خودم را می فهمم؟
این چند روز دوباره حس عجیبی به زندگی پیدا کردم و متعجب می شوم وقتی به این فکر می کنم که واقعا این "زندگی" است و "وجود" دارد. 

۱۳۹۲ مهر ۲, سه‌شنبه

"Because in the end, when you lose somebody; every candle, every prayer is not gonna make up for the fact that the only thing you have left is a hole in your life where that somebody that you cared about used to be. And a rock, with a birthday carved into it that I'm pretty sure is wrong."
همیشه فکر می کردم و شاید الان هم فکر کنم به دوستانم ، اطرافیانم و هرکسی که برایم مهم است مقدار خوبی فضا می دهم که خودش باشد. فیلم برایم بازی نکند ، دروغ نگوید و به این طریق به گدایی محبتم بپردازم. سرویس بدهم به امید این که مرا دوست خواهد داشت و من تنها چیزی که دریافت کردم بی توجهی بوده است. در واقع اگر بیشتر دقت کنم متوجه می شوم دقیقا کسانی که بیشترین تلاش را کرده ام که برایشان اوقات خوشی را بسازم کسانی هستند که رهایم کردند.
نمی خواهم افسانه ببافم از فلک بوقلمون و آدم های بد که همه از بدشانسی به من خورده اند. نه دیگر مطمئن شدم چیزی که مشکل دارد من هستم. شاید این چیزی که اسمش را می گذارم فضا برای آدم ها ، چیزی که اسمش را می گذارم گوش دادن و خوشحال کردن دیگران در نهایت مانند آلیوشای برادران کارامازوف از من "یک دیوار" ساخته است. کسی که فقط می شنود ، مشت می خورد ، لگد می خورد ، اما تکان نمی خورد . تغییری نمی کند. دیگر مطمئن هستم که من باعث می شوم آدم ها ترکم کنند حتی وقتی در دریای توجه من شنا می کنند.

۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

پدر هم مثل معشوق از چیزایی هست که خیالیش بهتره

قبلنا این طوری نبودش . من یک عشق بسیار شدید به بابام داشتم. هر روز صبح باید صحبت می کردیم. از علم ، فلسفه ، دین. حرفها خیلی یادم نیست اما یادم هست که قهرمان من بود. هر روز یک کتاب جدید برایم می خرید. هر وقت از انقلاب رد می شد چیزی در جیب داشت. از کتابهای عملی گرفته تا داستان های جیبی. اصولا هم دسته دوم.  عادت داشت فروشگاه های دسته دوم را بگردد. کتاب ها را آرام آرام پیدا می کرد و کتاب خانه اش را کامل می کرد. ادبیات و شعر بسیار دوست داشت. از کتابهایی که در هر کتابخانه ای یافت می شود مانند دیوان های سعدی و حافظ گرفته تا شرح گلشن راز ،دیوان خواجو، دیوان عراقی ، دوره تاریخ ادبی ایران ، کتاب های فروزانفر ، دهخدا و... همه چیز در این کتابخانه بود.کتابهایی هم بودند که می گفت در انباری است مثل رمانهایش و کتاب هایی که می گفت "چپ" طور هستند.
بابا برای من همه فیلم های هری پاتر را می خرید ، بازی های مختلف می خرید ، بابا کسی بود که همیشه به من اطمینان داشت
نمی دونم چی شد که یک روز پا شدم و دیدم با کسی زندگی می کنم که دیگر بابا نیست. خشک مذهب شده ، ذوب شده شده ، کتاب نمی خواند یا اگر بخواند می شود کتاب دعا ، قرآن و... از تفریحاتش می شود نماز شب خواندن. و وقتی حرف می زنی نمی شوند و یک حدیث یا یک آیه بی ربط وسط حرفت می گوید.
قصد نداشتم از بابا بنویسم. مسئله این بود که س را وقتی می بینم یاد بابا می افتم. شاید به خاطر ماشینش باشد یا شاید به خاطر این که مثل بابا خوش اخلاق است یا این که از هر دری حرف می زند. مدت ها بابا را گم کرده بودم و به طرز احمقانه ای در س می بینمش. می دانم که وقتی نزدیک تر شوم این حس نابود می شود برای همین نمی خواهم نزدیک شوم. دوست دارم فکر کنم که بابا برگشته. به من اطمینان دارد و محکم پشتم ایستاده. حتی اگر از او نخواهم هیچ کاری برایم بکند دوست دارم این توهم را داشته باشم که مواظبم است