۱۳۸۶ اسفند ۱۰, جمعه

بازگشت ایکس

کجایی؟!
باشه من اشتباه کردم... برگرد! تمنا می کنم! من بدون تو و کمکات چه شکلی می تونم ادامه بدم؟!
ایکس رو بسیار بد از زندگیم پاک کردم! اون یک فایل سیستم شده بود برام و من خیلی ساده پاکش کردم! چرا؟ فکر می کردم به درد نمی خوره! اما در حقیقت من با نگاه کردن به اون صعود می کردم و ارتفاق می گرفتم! ایکس مجموعه ای بود از اون بعضیایی که آدم رو می ساختن. مجموعه ای بود از رویاهام و اون چیزی بود که می خواستم تو زندگیم. ولی الان کجاست؟
هر کاری می کنم دیگه نمی تونم مجسمش کنم. باید همین باشه: با لبخند مغرورانه و هر از گاهی تمسخر آمیز، داره توی سکوت مطلق به چیزی فکر می کنه!! دچار کلافگی میشه و دستشو تو موهاش می بره و باز میگه :« نشد! یکی دیگه رو باید امتحان کنم» بقلش لیوان قهوه اش هست و اون با حواس پرتی دستشو بهش می زنه ولی متوجه میشه و سریع از ریخت قهوه جلوگیری می کنه! یک بار دیگه شروع میکنه! و فقط و فقط به اون چیزی فکر می کنه که می خواد... تو این لحظه اصلا نباید نزدیکش بشی!! ترکیبی از بی توجهی بهت و عصبانیت از این که داری وقتشو می گیری رو داره... دیگه خسته میشه! یک ورق در میاره و روش می نویسه... چی می نویسه! حرفایی که تنها پیچونده شدن! سعی می کنه جملاتی بسیار ساده و با معانی خیلی ساده رو بپیچونه و جملاتی عجیب و پیچیده بسازه! از این کار 2 منظور داره! اول این که به خودش ثابت کنه اکثر چیزاییی پیچیده از معانی ساده ای شروع شدن و در برخورد با اونا نباید پیچیده فکر کنه. دوم این که چندتا جمله ی قصار دم دست داشته باشه که بتونه باهاش ملت رو بپیچونه!
دوباره می ره سر کارش... یک اصرار شدیدی داره که میگه این مسئله حل شدنیه! آخه مسئله نظریه اعداد از کی تا حالا براش انقدر سخت شده؟! یک ساعت بعد میگه شاید باید یک جور دیگه به قضیه نگاه کنم! دیگه مغرورانه نمی خنده! ولی بازم می خنده! به نظر میاد به خودش می خنده!!! سرشو بالا میاره و با من مواجه میشه...
- تو چه مرگته!! سه ساعته بهم زل زدی! کار و زندگی نداری؟!