۱۳۹۴ فروردین ۹, یکشنبه

مادر برای من یک موجود مزاحم، متجاوز، پررو و فضوله. مادر تا زمانی که باشه سعی در خراب کردن استقلال بچه ش داره و زندگی جدید بچه زمانی شروع می شه که مادر بمیره. مادر جز استثمار کردن بچه ش در لباس محبت و علاقه کاره ای نیست.
خوشحالم که حتی وقتی صدای بچگی ام رو گوش می کنم وقتی ازم پرسیده می شه کیا رو دوست داری؟ مادرم نفر 5ام است. حداقل یک سند دارم که ثابت کنه هیچ وقت دوستش نداشتم.

۱۳۹۴ فروردین ۵, چهارشنبه

سال 90 تصمیم گرفتم انتخاب کنم چه چیزی دوست دارم. کامپیوتر و نرم افزار؟ فلسفه؟ جامعه شناسی؟ مهندسی شیمی؟ این سوال که دقیقا چه چیزی دوست دارم مرا به این رساند که چه چیزی دوست ندارم و در آخر چیزی را انتخاب کردم که کم تر پیش می آید بگویم خسته ام کرد.
سال 93 یا شاید اواخر 92 این سوال ایجاد شد که چه کسی را دوست دارم؟ چه رابطه ای می خواهم؟ که نتیجه این سوال هم به من گفت چه کسی و چیزهایی را دوست ندارم! البته با تشکر از دوستانی که همه چیزهایی که از آنها بیزار بودم را یک جا در خود جمع کرده بودند. اونجا فهمیدم واقعا قیافه و فیزیک آدمها گرچه مهم هستند اما همه چیز نیستند. این دوست نداشتنها نشانم داد چه فاکتورهایی باید باشند که بتوانم احتمال بدهم این آدم قرار است آدم خاص زندگی من شود یا به عبارت دیگر او چه داشت که بعد از سالها برای من خاص است.

یک سال پیش که دکتر می رفتم، از من می خواست که اول جلسه برایش از اتفاقاتی که در دو هفته برایم افتاده بگویم. آنجا خیلی سریع فهمیدم زندگی و افکار نرمالی ندارم. تغییرات خیلی خیلی زیاد بود و من هربار خودم از این که این همه چیز تنها در دو هفته اتفاق افتاده اند متعجب می شدم. حتی یادم هست انقدر اتفاق عجیب بود که خجالت می کشیدم به دکتر بگویم چه شده.
آن زمان به خودم گفتم خیلی از اطرافیانم زندگی شان شبیه من است و این چیزها خیلی عجیب نباید باشد. ولی سال 93 نشانم داد شدیدا در اشتباه هستم. تغییرات بیرونی یک سمت قضیه بود ولی میزان تغییراتی که خودم و احساساتم کرد به مراتب بیشتر بود.
فکر می کنم دوبار حداقل از کسانی که حس خاصی به آنها نداشتم ،در پی کارهایشان منزجر شدم . این حس بالاپایین زیادی داشت ولی خب روی انزجار لااقل از بعضی کارها ثابت ماند. اصولا این یک اتفاق نادر برای من است. بیشتر اوقات حسی ندارم. احساسات من برای نزدیکانم بسیار بالاس اما برای کسانی که دیگر نزدیکم نیستند بنا به هر دلیلی ، منفی نیست، بلکه صرفا حسی نیست.
سال 93 سال از دست دادن بود. از دست دادن روابط، آدمها و فرصت ها. همیشه البته آدمها می روند ولی شاید یک کورسوی امیدی داشته باشیم که شاید دنیا دوباره ما رو سر راه هم قرار بده. ولی وقتی پای مردن در میون باشه این امیدم وجود نداره...
حالا فکر می کنم که برم دکتر و بگویم در این یک سال چه شد؟ حتی اگر تنها اتفاقات مهم را در یک جمله بگویم 5 دقیقه باید صحبت کنم. و تهش؟ هیچی. من سگ جونم و این چیزها جلوی من را نمی گیرند.من زنده ام و ادامه می دم.

۱۳۹۳ اسفند ۲۸, پنجشنبه

اولین عید

نوشتن ، خواندن ، تزئین کردن اتاق،زمین شستن، آهنگ گوش ندادن، فیلم های بی ربط دیدن، مشغله ساختن و...
احتمالا وارد بخش پربازده زندگیم شده م. اما به چه بهایی این توانایی ها را حس کردم؟

۱۳۹۳ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

داشتم فکر می کردم که وچر دو نفره ناهار اردک آبی رو بدم به الف. داشتم چهره خیالبافش رو به یاد می اوردم وقتی بهش گفتم یک وچر دونفره ناهار دارم . مطمئن هستم به این فکر می کرد که کاش اون صاحب این فرصت بود. واقعیت هم اینجاست که من هم این رو دوست دارم. که اون دست دختر رویاهاشو بگیره و از این وچر به غایت مسخره استفاده کنه. درواقع اگه اون وچر در این راه استفاده بشه دیگه مسخره و زائد نیست.
بی صبرانه منتظر 18 فروردین هستم تا با خیال راحت وچر رو دور بریزم.
پی نوشت: الف گویا واقعا به این فکر کرده بود، چرا که گفت همچین کاری قصد داره بکنه و وقتی بهش پیشنهاد دادم وچر من رو بگیره تشکر کرد. خوشحال شدم تلاشش رو برای چیزی دیدم.

۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه

حس غالب در من، بی حسی است نه نفرت و یا دوست داشتن. این بی حسی در قبال آدم ها منجر به منفعل بودن و شکلهای گسترده ای از بی توجهی و بعضا عدم سمپاتی و جدی نگرفتن می شود.
عصبانیت و دوست داشتن به جز احتمالا یک مورد خاص هم محدود است.البته از نظر زمانی نه حجم عصبانیت. خلاصه نتیجه این دو می شود که حتی در حال عصبانیت کار خیلی خاصی با کسی نمی کنم و از آن دسته که می گذارند و قهر می کنند هم نیستم.

فقط به طرز ترسناکی بی حس هستم.