۱۳۸۶ خرداد ۵, شنبه

این روزها

الان روزهای امتحان هستش. و من هم "باید!" درس بخونم! گرچه تا الان زیاد درس نخوندم ولی می تونم بگم که این جوری وانمود می کنم که زیاد درس خوندم! این روزها همه به من گیر می دند که تو با روبوکاپ کار کردنت در سال بی خیال درست شدی که البته درست هستش اما کسی نیست که به اونا بفهمه من حداقل دلیلی داشتم برای کم درس خوندنم ولی خیلی ها حتی این دلیل هم ندارند و درس خوندن رو تعطیل کردن! این روزها همه از در نصیحت وارد می شند و بهم می گند که بشین درستو بخون ولی من فکر می کنم که سال دیگه هم حتی نتونم درست درس بخونم! نمی دونم سرشت من چه مشکلی با درس خوندن داره؟!
در هر حال به این نتیجه رسیدم که حتی اگه هم دلم بخواد که درس بخونم نمی تونم بیشتر از چند ساعت بخونم و مخم خود به خود بهم میگه " پر رو نشه دیگه! بس کن!" .
خوب این مغز کم طاقت من به همراه هوس کتاب خوندنم باعث شد که امروز اغفال شم و برم دو تا کتاب از میلان کوندرا بخرم!! حداقل خریدن این کتاب ها و کسر 12 هزار تومن از بودجم به من اینو ثابت کرد که من هرگز نمی تونم درست بشم!(البته وسوسه شدم 100 سال تنهایی هم بخرم!)
در راه برگشت به خونه داشتم به این فکر میکردم که فعلا که رفتن ما منتفی شده و منم امیدم کم هست به رفتن چه شکلی با این قضیه کنار بیام؟ و یاد این افتادم که بهترین نعمتی که دارم چیزی نیست جز "فراموشی!" پس فراموش می کنم...
اما یک چیزی دوباره توی من داره جون می گیره... اشتیاق برای انجام یک پروژه دیگه انجام یک کار دیگه...
می دونم که سال دیگه کمتر وقت اینو دارم که بشینم کار کنم و دیگه فکر کنم اجازشو هم ندارم و چون کنکور باید بدم تقریبا باید بی خیال بشم ولی فکر کنم این وسوسه که سال دیگه یک پروژه داشته باشم خیلی قشنگ هست . خیلی شیرین! به قول نسرین دوست دارم توی هر سال از زندگیم یک کاری انجام داده باشم. مفید باشم! ولی فکر می کنم اگه نریم آمریکا حتی اون کاری رو که فکر می کردم دوست دارم و به نظرم درست بوده ناقص هست! ناتمام! و تا حدودی بیهوده!

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه

آخرین ضربه...

امروز نه ابری بود نه گرفته...
من همیشه اعتقاد داشتم حوادث بد توی روزای ابری و غمناک رخ می دن اما امروز فهمیدم یکی از بدترین اتفاقات زندگیم توی یک روز آفتابی اتفاق افتاد...

امروز روزی بود که محکم ترین ضربه رو بهم زدند به طوری که حس کردم چه شکلی می تونم از جام بلند شم و بایستم و چه شکلی می تونم باز دوباره ادامه بدم. امروز ضربه ای رو خوردم که در عمرم نه بهش فکر کرده بودم و نه نگرانش بودم...

ما تونستیم بریم ترکیه... ما تونستیم ویزای آمریکا رو بگیریم!! اما... همیشه از جایی می خوری که هیچ وقت پیش بینی نکردی! و من از اون ضربه خوردم...
امروز آموزش و پرورش اعلام کرد که ...
تمام تلاش های 1 ساله ما تمام کار کردن های ما تمام انرژی ما و تمام زندگی ما چیزی جز یک بازی نبود! چیزی جز یک آرزو نبود...
و به سادگی هر چه تمام تر نابود شد...

و ما دیگر نه مسابقه ای رو تجربه می کنیم و نه از ویزای آمریکامون استفاده می کنیم و نه می تونیم جبران خرجی رو بکنیم که برای سفرمون کردیم و نه می تونیم به شب هایی فکر کنیم که تا صبح بیدار موندیم و به چیزایی که تحمل کردیم چون با فکر کردن به اونها ناخداگاه حس خفگی می کنی...