۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

I never meant to make you cry REFIGH

من فقط سعی کردم که اشتباه نکنم.سعی کردم که کاری نکنم که یک روز یکی با من کرده بود.سعی کردم اصول و ارزش های اخلاقی رو حفظ کنم....

اما مثل این که باز هم یک دوست دیگه رو هم از دست دادم...

می تونستم راحت دروغ بگم.می تونستم ... ولش کن... تموم شد...

California calling 20 miles to go…I don’t I don’t know…should I turn around should I leave you alone? I don’t know…

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

Tree Days Grace-Someone Who Cares

Every street in this city
is the same to me
everyone’s got a place to be
but there's no room for me
Am I to blame?
When the guilt and the shame hang over me
Like a dark cloud,
That chases you down in the pouring rain.

It's so hard to find someone
who cares about you,
but it's easy enough to find someone
who looks down on you

why is it so hard to find someone
who cares about you?
When it's easy enough to find someone
who looks down on you

It's not what it seems
when you're not on the scene
There's a chill in the air
But there's people like me
That nobody sees so nobody cares

Why is it so hard to find someone
who cares about you?
When it's easy enough to find someone
who looks down on you
why is it so hard to find someone
who can keep it together
when you've come undone?
Why is it so hard to find someone
who cares about you?

I swear this time it won't turn out
the same 'cause now I've got myself to blame
And you'll know where we'll end up
on the streets that is easy enough
to find someone who looks down on you

Why is it so hard to find someone
who cares about you?
When it's easy enough to find someone
who looks down on you
why is it so hard to find someone
who can keep it together
when you've come undone?
Why is it so hard to find someone
who cares about you?

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

بترکد چشم حسود !

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

من یک دخترم !

همه چیز از لحظه ی تولد شروع می شود...یک لباس صورتی یا گلدار یا چیزهایی که به آن «دخترانه» گفته می شود تنت می کنند،عروسک دستت می دهند،به تو خاله بازی یاد میدهند....وقتی ماشین بازی کردن را دوست داری می گویند :مگه تو پسری؟! از تو می خواهند زار زار گریه کنی اما اگر پسر هم سن تو گریه کند می گویند:مرد که گریه نمی کنه!10-11 ساله که می شوی کم کم تو را از پسر های هم سنت جدا می کنند(گاهی ناگهان!)...توی یک جعبه به اسم دبیرستان و راهنمایی می روی جوری به تو روابط اجتماعی یاد داده می شود که انگار هیچ جنس مخالفی وجود ندارد و کمی بعد تر می فهمی باید ازدواج کنی که دینت را کامل کنی و بعد تر می فهمی باید بچه دار بشوی،بچه بزرگ کنی و تنها وظیفه ات این است....کلی می گویند که خانه داری و مادر بودن خیلی وظیفه سنگینی است و خیلی مهم است که به خوبی انجام شود!می گویند جامعه ی آینده در دست دستان شما مادران فرداست !! به تو می گویند که کل معضلات این اجتماع و فساد و این حرف ها به خاطر این است که موهایت را نمی پوشانی!به نامحرم نگاه می کنی!می گویند چه باید بپوشی!وقتی لباس می خری انگار باید چندین بار از فیلتر مادر پدر رد شوند...بعد ها همسرت این فیلتر را ایجاد می کند!سرپرست تو هم پدرت است و جز دارایی های او محسوب می شوی بعد ز این تو را معامله می کنند...می گویند که ناموس پرستند...و تو به این فکر می کنی که تو آبرو یک مرد هستی!پس نباید کار زشتی بکنی!!انگار مایه ی شرمی!

مثل این که کسی از تو نمی پرسد که تو چی دوست داری؟!اگر هم بپرسد نمی توانی راحت بگویی چه می خواهی!باید جوابی در محدوده جامعه و خانواده ات بدهی!

انگار واژه ی دختر تعریفی خاص دارد که تو باید خود را با آن تعریف تطبیق دهی....انگار تو در بند عرف ها و سنت ها هستی!انگار هیچ اختیاری نداری...

متین،آروم،زیبا،ناز،صورتی!!

کم کم گفتن:من رفتارم مثل پسراست! توی دختر ها بسیار مد می شود....«من هیچیم به دخترا نرفته!»

داشتم به این فکر می کردم که بین دخترا ادعای این را کردن که مثل پسر هایم نوعی متفاوت بودن و روشن فکری محسوب می شود!!!اما چه کسی گفته یک دختر این است که جامعه می خواهد؟!چه کسی دختر بودن را تعریف کرده؟! گاهی فکر می کنم این تعریف دستاورد آقایان است...

اما ....من دخترم!من هیچ ناز و اطواری توی کارهایم ندارم!من هیچ وقت به قیابه ام توجه نمی کنم،همه ی عروسک هایم را در بچگی نابود کردم!چون از عروسک بازی خوشم نمی آمد،از خرید کردن خوشم نمی آید،ترجیح می دهم کار کنم و دستم در جیب خودم باشد!،به حجاب اعتقادی ندارم(داشتم اما دیگر ندارم!)،در دانشگاه مسخره بازی در می آورم!قهقهه می زنم!روی چمن ها یا روی زمین می شینم برایم مهم نیست چه اتفاقی برای لباس هایم می افتد...برایم مهم نیست که تو می گویی چقدر جلفی!س

من نمی گویم متین بودن،عفیف بودن(!)،ناز داشتن!؛به سروضع رسیدن بد است تنها می گویم باید حق انتخابی وجود داشته باشد.باید انسان ها آزاد باشند و انقدر در قید سنت ها و عرف های بی مورد نباشند.می گویم قبل از این که ما دختر یا پسر (زن یا مرد)باشیم انسانیم!

چون این جوری بودنم را دوست دارم...چون فقط یک بار حق دارم که زندگی کنم!

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

از رای ها به شیخ همان یک وجب رسید!


جوحی به حج واجب ماه رجب رسید

همراه شیخنا كه به درك رطب رسید

می خواست تا شراب طهوری دهد به ما

جوشید آنقدر كه به آب عنب رسید

صبحی به منبر آمد و فرمود باك نیست

گر واجبات رفت به ما مستحب رسید

از نو صلا زدند كه ما را وجب كنند

از رای ها به شیخ همان یك وجب رسید

مشت و وجب برای همین آفریده شد

بی آنكه انتخاب شود منتخب رسید!

جمعی وضو نكرده دویدند در صفوف

آخر نماز جمعه نخواندند و شب رسید

صفین و نهروان و جمل نوش جانشان

این كوفیان كه مِهر علی شان به سب رسید

هر كس كه دم زد از ادب مرد حرف بود

هر كس كه فحش داد به فیض ادب رسید

بعد از سه ماه شعبده رنگ و ننگ و زنگ

آیینه شكسته شان از حلب رسید

شكر خدا كه عابد و زاهد به هم شدند

این از جلو در آمد و آن از عقب رسید

دنبال كرسی اند بر این سنگ آسیا

دندان كرم خورده شان تا عصب رسید

با غرب و شرق مسخره بازان یكی شدند

نوبت به ریشخند سران عرب رسید

گوساله های سامری از طور آمدند

با سبز اشتری كه بر آن بولهب رسید

چیزی نبود حاصل شان از هجوم وهم

جز مشت ریسمان كه به كام حطب رسید

خاموشی ام مبین كه در این آتش نفاق

روحم به چشم آمد و جانم به لب رسید

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

و افتخاری دیگر!

قرار بود از وبلاگم قهر کنم و نویسم اما خوب اتفاق فرخنده ای افتاد که باید از آن می گفتم...

خانم شادی فرخزادی کسب مدال نقره جهانی شما را در سومین المپیاد جهانی نجوم تبریک و تهییت می گوییم!!

(اما خوب ما طلا می خواستیم...اشکال نداره حالا! مهم اون نهار است که قراره بهمون بدی!)

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

ما هم تصمیم داریم از ننه مان قهر کنیم!

1.اتفاقاتی دارند می افتند که دوست دارم خوشایند ببینمشان و دلم را پاک بگیرم.(امیدوارم که آن چیزی که می خواهم "بالاخره!" اتفاق بیفتد...

2.با این که غذای دانشگاه را نمی خورم اما تاثیرش را می بینم!دارم به این فکر می کنم که شاید دیدن غذای کافوری هم تاثیر داشته باشد!!!!!! شاید هم یکی از تاثیرات پارازیت باشد...!!کسی چه می داند!

3.this could be a start of s.th new!

4.به وبلاگم شدیدا وابسته هستم...نمی خواهم این وابستگی پایدار بماند پس برای مدتی ترکش می کنم.... نمی دانم چقدر ترک کردن طول می کشد اما تجربه من ثابت کرده بعد 2-3 هفته همه چیز عادی می شود...حداقل 4 بار ترک کردم و باز معتاد شدم به وبلاگم!!

5.معشوقه دیروز عبارت قصار جدیدی به کار برد:هر کسی از ننه اش قهر می کند کتاب شیمی عمومی می نویسد!!! این جمله درست زمانی گفته شد که من به جای پیدا کردن کتاب شیمی فیزیک "هی!"شیمی عمومی می دیدم!

6.خیلی بد هست که دانشگاه آدم نزدیک باشد!چرا که تو وسوسه می شوی سر ناهار برگردی خانه !! گاهی همچین غلطی را مرتکب می شوی و نتیجه اخلاقی آن می شود که تمام انرژی اون ناهاری را که لومباندی در راه بازگشت به دانشگاه مصرف می شود و هنوز گشنه ای!احمقانه تر این است که دست به کار می شوی و یک ساندویچ یا پیتزا هم می خری !!!! -à این طوری هر روز 200 گرم چاق می شوی!حالا در مدت 4 سالش را حساب کنید!

7.معشوق می گوید حاج آقا این روز ها نماز را به جماعت می خوانند...!! ای کاش ما هم اندازه حاج آقا متحول می شدیم...فقط نگرانم که اگر حاجی رفتنی شد، در بلاد شرک و کفر چگونه نماز را به جماعت می خواهند به جا بیاورند؟

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

آدم جدید!

حس خوبی دارم... یک آدم جدید رو دیدم و بهم یک حس خیلی خوب داد....به درک که بقیه راجع بهش چی می گند!("آناهیتا دقت کن!!") مهم اون حس خیلی خوبی هست که من وقتی باهاش بودم بهم داد...یکم منو به سمت جلو برد حس می کنم....یک جور بهم گفت که باید هدف داشته باشم...باید مهم باشه!

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

I Love U

دوستان بالاخره من (ما!) هم قاطی مرغا شدیم و ....بللله!! ما هم داریم ازدواج می کنیم!!
وقعا با کتاب سوم دبیرتان مواققم که می گفت:«یکی از حساس ترین و زیباترین انتخاب ها انتخاب همسر هست!»واقعا اون لحظه که به معشوقه ابراز عشق کردم را هیچ گاه فراموش نمی کنم!یا زمانی که در دل حس کردم عشق سوزانی نسبت به او دارم... بله معشوق خیلی آشناس... ما یکدیگر را به خدت 7-8 سال می شناسیم اما سوالی که پیش می آید این است که چرا من انقدر دیر به این فکر بس پسندیده افتادم و تصمیم گرفتم نیم دینم را کامل کنم.پاسخ این است که معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار !! بله ما هم مثل اون قومی بودیم که به حج می رفتیم و معشوق را نمی دیدیم!!!!
چه شد که من متوجه علاقه و عشق خویش شدم؟وقتی معشوق از بدبختی های زندگیش می گفت و از معشوقه اش می گفت که چه ستمی در حقش روا می کند ناگهان حس می کردم که چه موجود با شعور و با فرهنگ و انسانی در مقابل خویشتن دارم! به این شکل مخم زده شد و هورمن عشق در من ترشح شد!!اما ما مثل همه ی انسان های مدرن حدودا دو سال با هم دوست بودیم(نه اون جوری که شما فکر می کنید!!!)اما هیچ وقت به ازدواج فکر نکرده بودیم چرا که من قصد اپلای و خارج رفتن را داشتم و او خارج بیا نبود!!تا این که دو روز پیش یعنی سه شنبه 21 مهر ماه پس از این که او مرا به خاطر خیانت مواخذه کرد و به من گفت او را به فردی موسوم به "م. م فر" فروخته ام حس کردم چیزی مانند پتک بر سرم خورده است... هیچ وقت حتی فکر خیانت به او به ذهنم خطور نکرده بود!این طور شد که من از خود بی خود شدم و به سمت"م.م فر" هجوم بردم و او را با شکوه ها و فحش های خویش آزردم پس به سمت معشوق برگشتم و او را در آغوش گرفتم....حس کردم نمی توانم او را لحظه ای جدا ببینم....پس به آینده فکر کردم...زمانی که من یک مهندس پتروشیمی پولدار می شوم و هزینه های پروژه های شیمی اش را تقبل می کنم،یا برایش یک خانه مجهز می خرم،یا با هم می رویم کانادا و بعد تر که پولدار تر شدم هر چند سال را در یک کشور می گذارنیم!یا یاد این که وقتی خسته شوم او برایم سه تار خواهد زد...
پس از او خواستگاری کردم و او هم....
بله او هم جواب مثبت داد!!!و چه لحظه ی فرح بخشی بود!!
دوستت دارم....:
X:X::X:X:X

PSمن باید یک اعترافی بکنم،من هیچ وقت دختر نبودم...درسته...دخترم نیستم....من آرش هستم!!!(سپاهی مردی آزاده...به تنها تیر سرکش آزمون تلختان را اینک آماده!)

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

باورم نیست

می خوام بالا بیاورم...
چرا همه ی این اتفاق ها واقعی هستند؟!باورم نمی شود همه ی این ها اتفاق افتاده باشند...اما اتفاق افتاده...اتفاق خواهد افتاد...نه...نمی خواهم...نه...

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

مسابقه!

با عبارات:وایرلسِ حرم،راکِ بندر،مکدونالد شعبه شریف،هم نوازیِ الکتریک گیتار و سه تار داستانی کوتاه بنویسید! به داستان برگزیده جایزه نفیسی تعلق خواهد گرفت!

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

خدا ازتون نگذره!!

چقدر من بدبختم که در عین دارایی مثل یک آدم ندارم!!! دو تا کتاب خوف داشتم یکی واسه ترمو دینامیک یکی واسه کووانتوم که جفتشو دوستان خوردند!!من می خوام بعد سال ها کووانتوم بخونم و جدا نیاز دارم که شروع کنم اون وقت حتی یک کتابم ندارم! چون که اتکینزمو خانم نازنین خوردند و لواین هم که نمی دونم کدوم گورستونیه!!اتکینز جلد یک هم باید احتمالا در حلقوم خانم مژده باشه!!

من بالا این کتاب ها خدا تومن پول دادم خوبه! داشتم امروز فکر می کردم باید چه کنم؟!؟! میام طیف سنجی بخونم می بینم همه چیو حفظی و گذرا گفته و نیاز دارم کووانتوم بدونم.حس می کنم شدیدا و به طرز وحشتناکی بی سوادم....!

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

زمانی که این پست رو توی وبلاگم می خونید حداقل یک سال از نوشتنش می گذره!
می خوام ببینم چقدر می تونم به اهدافم پایبند باشم می خوام ببینم چقدر عرضه دارم!!
می خوام شما هم اینو ببینید و بعد بهم نگید حقت نبود یا بود! می خوام شانس رو حذف کنم از زندگیم می خوام دیگه نگم خوش شانسی یا بد شانسی!
من سال دیگه کنکور دارم.حداقل انتظارم از خودم رتبه ی زیر 100 هست.دوست دارم چون! شما من رو توی این 1 سال می بینید و تلاش هامم همین طور دوست دارم خیلی منطقی بگید چقدر تلاش کردم!
من تا سال دیگه هیچ کاری جز فکر کردن به درس نمی کنم. من تنها به این فکر می کنم که می خوام آینده مو بسازم همین...
آناهیتایی که من توی سال دیگه می بینم کمی مضطرب هست اما نه به خاطر کنکور و نتیجش به خاطر این که 18 سالش شده! باید بره دانشگاه...
دیگه نمی کشم بنویسم! نمی دونم باید چی گفت....
باید دید چی میشه...

Believe

بعضی آهنگها می توانند یک جور الهام بخش باشند یا زندگی آدم را تغییر بدهند...

این آهنگ از جاش گروبان این طور بود برای من:(حتما دانلود کنین!)

Believe

Children sleeping
snow is softly falling.
Dreams are calling
like bells in the distance.

We were dreamers not so long ago.
But one by one we all had to grow up.

When it seems the magic slipped away,
we find it all again on Christmas day...

Believe in what your heart is saying,
hear the melody that's playing.
There's no time to waste,
there's so much to celebrate.

Believe in what you feel inside,
And give your dreams the wings to fly.
You have everything you need,
If you just believe.

Trains move quickly to their journey's end.
Destinations are where we begin again.
Ships go sailing far across the sea.
Trust in starlight, to get where they need to be.

When it seems that we have lost our way,
we find ourselves again on Christmas day...

Believe in what your heart is saying,
hear the melody that's playing.
There's no time to waste,
there's so much to celebrate.

Believe in what you feel inside,
And give your dreams the wings to fly.
You have everything you need,
If you just believe.

If you just believe.
If you just believe.
If you just believe.
Just believe.
Just believe.

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

گاهی آدما یه حرفایی می زنند!

بعد انتخاب رشته یعنی دقیقا زمانی که مطمئن بودم عمرا مهندسی شیمی قبول شم خیلی خیلی حالم گرفته شد...یک جوری دپرس بودم...راجع به کارای ناتمامم...راجع به آرزوهای نرسیده ام...راجع به خراب شدن نقشه هایم... اون جا یعنی توی اتوبوس خیلی جدی قسم خوردم که اگر مهندسی شیمی قبول شم باهاش شیمی محض بخونم ...!!

خدایا .... الان مهندسی شیمی قبول شدم با ناباوری !!

شاید اون موقع برایم کاری نداشت این کار اما الان ...!!

خدایا سخته...یعنی سخت نیست...من یک جور کسلم!من لیدر هستم الان اما ...لیدر خوبی شاید نیستم.شاید مسئول نیستم.شاید زیادی تنبل شدم.نمی دانم مشکلی در من هست...

خدایا کمک کن این مشکل حل شود

همین!

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

Tomorrow May Not Be

"Dance like no one's watching. Sing like no one's listening. Work like you don't need the money. Love like you've never been hurt before. Live like there's no tomorrow .

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

دوستش دارم

آره...دوسش دارم! رتبه امو می گم! خیلی دوسش دارم! هر کدوم از رقم هاش یک دنیا رو برام زنده می کنند... دوسش دارم...
تو بگو اه! این چیه! برام مهم نیست! رشته ام هم دوست دارم...
به درک که خوب نشدم... اصلا کی گفته این بده؟!

Sanjesh !!

Sanjesh,into your soul !!!
این جمله قصار از Yahoo status دوستی گرفته شده است!

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

شاید کمی عجیب ولی...

در ازای از دست دادن چیزهایی که داشتم هیچ به دست نیاوردم...

اما برای داشتن چیزهایی که نداشتم باید آنها را از دست می دادم...!

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

خط بکش

وقتی 7-8 ساله بودم این آهنگ از ستار آهنگ مورد علاقه ام بود.

حالا بعد 10-11 سال دوباره این آهنگ رو گوش می کنم.این آهنگ من رو یاد پژو 504 قراضه پدرم می اندازد،یاد سقفش که باز می شد... پدرم سقفش را باز می کرد و من روی صندلی عقب می ایستادم و سرم را از ماشین بیرون می آوردم.

یاد جاده چالوس می افتم... چقدر می ترسیدم از گردنه ها! یاد ماشین هل دادن حتی! یاد این که پدرم برای این که من این آهنگ را کامل گوش کنم مسیرش را طولانی می کرد.یاد ممنوع بودن آهنگ های لوس آنجلسی می افتم...

یاد زمانی می افتم که من خورشید خانم/شازده خانم پدر مادرم بودم.

زمانی که پدرم برای من می خواند... همه چیز برای من بود.انگار همه شعر ها برای من سروده شده بودند...

رو اسم من خط بکش

عکس منو بد بکش

بین منو عشق من

دیوار نکش سد بکش

مثل یه حرف ساده

که نقطه هاش افتاده

عشقمو از من جدا

شکل منو بد بکش

........................

.......................

وقتی که خط کشیدی

عکسمو بد کشیدی

من واسه خط کشی هات

می میرم و زنده میشم

با همه سرکشی هات

یه روز برنده می شم!

حالا این آهنگ به جز زنده کردن آن روز ها معنی دیگری برایم دارد ...

آره ...

با همه سرکشی هات

یه روز برنده می شم!

(اسم این آهنگ خط بکش از آلبوم کوچه هست)

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

For love or money?!

نگاهی به انتخاب رشته دانشگاه سراسری من!

دقایقی بعد از کنکور در کنار دانشکده ادبیات:

بچه ها من 3000 هم نمی شم!

این جمله رو با حالت ناباورانه گفتم و فکر کردم که چقدر وحشتناک کنکور دادم! اما ناگهان افکار خوشایند و پلیدانه ای از ذهنم گذشت... "می تونم علوم پایه بخونم!!" و با حالت خیلی شیرینی فکر کردم مثلا "علوم کامپیوتر"یا "شیمی محض" بخوانم! شعف ویژه ای وجودم را فراگرفت!!! و فکر کردم شاید تقدیر این بوده که بالاخره من به معشوق ازلی و ابدی برسم!!

همان روز در راه بازگشت از خانه و گفتگو با پدر!

به نظرم تو باید شیمی بخونی... خیلی کاربردی تر از علوم کامپیوتر هست.

ساعتی بعد در گفتگو با مادر:

خوب یک سال دیگه کنکور می دی!!

در این لحظه اشک در چشمانم جمع شد.فکر کردن به یک سال دیگر تمام وجودم رو بهم ریخت!حس تهوع...کلافگی...زندانی بودن...

ساعت 2 بعدازظهر با صمیمی:

تو که با این چیزایی که میگی مطمئنم سه رقمی میشی... حالا به عمومیات بسته هست زیر 500 شدن.اما خوب کامپیوتر شریف نشد چه بهتر! تهران کامپیوترش بهتره!

نه من یا کامپیوتر شریف می خوام یا علوم پایه(!!!)

خوب مهندسی شیمی بخون!

نههههه!

یک هفته بعد:

من علوم پایه می خوام!!!

2هفته بعد:

مادرم: تو غلط می کنی علوم پایه بخونی!!بد شد سال دیگه بخون!

من از لج مامانم دارم شیمی آلی می خوانم و جزوه می نویسم واسه خودم.یک دفتر بزرگ خریدم که فقط توش شیمی آلی بنویسم!!

3هفته بعد:

پس از تحقیقات و پرس و جو و دانشگاه رفتن: یا کامپیوتر یا مهندسی شیمی...

دو روز بعد:

به مامانم هنوز نگفتم 3000 نمی شم!و چون خیلی بد حرف می زنه بهش می گم من دورو بر 500 میشم...

اعلام نتایج:

مادرم:من ااصلا ناراضی نیستم.با این رتبت هرچی می خوای قبول میشی!

پدر:از 3000 که خیلی بهتره! یک پنجمشه!

یک روز بعد:

من به این فکر می کنم که از بین کامپیوتر تهران یا امیر کبیر و مهندسی شیمی شریف کدام را برگزینم!

مادر:الان همه همکارام ناراحتند! می گند یکی که میتونه برق بخونه و امیرکبیر هم باشه چرا داره این کارو می کنه...؟!

پدر:این که فکر نداره مهندسی شیمی! پول داره توش!کامپیوتر چیه؟یه مشت بدبخت!

انتخاب رشته :

مادر:برق امیرکبیر رو بالا می زنی!

مامان من بدم میاد از امیرکبیر!!! برقم اونقدر دوس ندارم!

مادر:کی بهت گفته امیرکبیر بده؟کی این اراجیفو گفته؟ من که می دونم تو تحت تاثیر اون [...] !

من:آخه اون چه به این حرفا!!!

.....

پدر:مهندسی شیمی بزن و تموم کن این بحثو!

این آینده منه و من دوست ندارم که برق بخونم!

مامان:چون تو الان نمی فهمی 2 سال که بگذره می فهمی که چه اشتباهی کردی و ...

مامان:فکر می کنی من نمی فهمم که چرا می خوای شریف یا تهران بری؟!؟!؟!؟!

من:بابا چه ربطی داره؟!!؟!

اصلا می زنم الزهرا که خیالت راحت باشه!

مادر:تو عمران فنی رو میاری ها! اصلا حواسم نبود!بزن عمران! رشته پول ساز و با پرستیژی هست...!

من:من رو چه به عمران!اصلا هیچ ربطی بهم نداره!همون برق شرف داره !

مامان:خاک بر سرت که هنوز نمی فهمی این آینده ات هست! بهت گفتم تجربی بخون که نخوندی بهت 100 بار گفتم پزشکی خوبه گوش نکردی اومدی ریاضی حالا هم داری دستی دستی خودتو بدبخت می کنی!

کنکورتم که خراب کردی حالا می خوای انتخاب رشته هم این جوری کنی!!؟؟

من:بابا من فقط کامپیوتر یا شیمی می خوام!

مامان:شیمی هم اولش دوست نداشتی رفتی توش که المپیادی باشی!

بله باز هم جر و بحث و دعوا!

روز موعود برای انتخاب رشته:

مامان :گند زدی به کنکورت!

برقا رو بالا بزن!

کامپیوتر به درد نمی خوره!

عمران هم بالا می زنی!

مهندسی شیمی و پلی مرم دوست داشتی زیر عمران و برق و ... می زنی!!!

حیف که هنری نیستی اگه بودی اون معماری رو هم می زدی!

---

به خودم لعنت می گویم که انقدر اختیار نداشتم که برای آینده ام خودم تصمیم بگیرم...

ولی اگر چیزی را بیاورم که دوست داشتمش به شدت خوشحال می شوم! هنوز امیدوارم ...

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

Spirit of the dawn

i remember the times when I was a child
and the world was full of grace
the wind would whisper of miracles
and a secret magic place
but the sun went down and the first night fell
like a shadow upon my life
and though all the colours slowly turned to grey
i never lost my faith

in the spirit of the dawn
in the twilight of your soul
there's a voice that guides me home
to the spirit of the dawn

for all the pain in my heart
all the bruises and scars
i'll become the one I was
in the spirit of the dawn

and here I'm wandering through a city of sin
with the creatures of the night
and we shared the suffering and the tears
and the war machines are roaring loud
in this neverending fight
and in a world of broken promises
with a sky that's cracked
ripped and torn
we'll die just to be reborn

in the spirit of the dawn
in the twilight of your soul
there's a voice that calls me home
to the spirit of the dawn

for all the pain in my heart
all the bruises and scars
i'll become the one I was
in the spirit of the dawn

and I will never lose my faith
in the truth behind my prayers
i keep searching for the desert rain
'cause I know that it will wash away my pain

download track from here!

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

خسرو و شیرین آرمان شهر نظامی و شیرین قهرمان پیر گنجه.

این طور به نظر می رسد که خسرو و شیرین ادامه ی جستجو برای دست یابی به یک جامعه آرمانی بود که شاعر گنجه چون در عزلت و انزوای سال های الهام و نظم مخزن آن را قابل تحقق نیافته بود،با جرات و تصمیم یک جستجوگر ماجرا جو به قطر مقابل آن روی آورده بود.تنگنای دنیایی که در آن انسان حیات را تحقیر می کند و از هرچه رایحه ی شادی و خرسندی دارد خود را کنار می کشد.ذهن کنجکاو او را که از همان عهد استغراق در نظم مخزن،طلب نیل به یک مدینه ی فاضله ای بود که انسان در آن به مراد دل و فارغ از دغدغه اندوه زندگی کند این بار به تجربهی دنیایی کشانید که برخلاف دنیای مخزن،انسان خود را تسلیم شادخواری و عشرت جویی می نماید و از هرچه در جهان هست بهره ی خود را طلب می کند و در باب شایست و نشایست چندان دغدغه ای به خاطر راه نمی دهد.

کدام قصه بهتر از خسرو و شیرین می توانست چنین آرمان شهری را به تصویر بکشد؟

ویس و رامین به علت انحرافات اخلاقی نظر پیر گنجه را جلب نمی کرد،وامق و عذرا عنصری بیش از حد با دنیای ایران و اسلام فاصله دارد.قصه ی ورقه و گلشاه که عیوقی آن را به شعر درآورده دنیای عشق و هوس را عاری از دغدغه نشان می دهد و فراق را به تصویر نمی کشد.

اما خسرو شیرین تصویری از عشق و هوس،وصال و فراق،کشمکش های عاشق و معشوق،ترک تعلقات برای رسیدن به معشوق است.

خسرو به خاطر عشق حشمت خسروانه اش را فراموش می کند،شیرین به خاطر عشق اورنگ فرمانرواییش را فدا می کند،شیرویه به خاطر عشق پدرش را به قتل می رساند.

من در قصه داستانسرای گنجه نکاتی دیدم که به ترتیب دوست دارم راجع به آنها صحبت کنم:

1.آزادی در عشق ورزی

2.آزادی شیرین و فرمان روایی آن

3.عشق جوهری برای کمال عاشق و معشوق

4.پیروزی عشق بر کامجویی

5.استفاده از یک زن به عنوان قهرمان داستان

نکته اول به نظرم مقصود اصلی شاعر بوده است.او طالب جامعه ای بوده که مردم بدون هراس از نگاه دین،محدودیت ها،تعصب ها به یکدیگر عشق بورزند.جایی که عشق تابو نیست و دوست داشتن عمل گناه.جایی که ابتدا به انسانیت نگاه می شود تا به جنیسیت. نمونه ای از این اسارت وبردگی را در جامعه اعراب می بینیم که " اینکه وقتی عشق بین دختری با مرد محبوبش فاش گردد خانواده ی دختر او را بدان مرد شوهر نمی دهند،یک رسم ظالمانه قدیم بود که نزد بسیاری از اعراب خاصه طوایف بنی عذره سابقه ی طولانی داشت" نظامی به دنبال جایی بود که افراد به خواسته خودشان پاک دامنی پیشه کنند نه به خاطر شرایط جامعه و محدودیت آن.درواقع نظامی به قهرمانش فرصت لغزش را می دهد و قهرمان او (شیرین) یا نمی لغزد یا لغزش اندکی دارد.مانند برخورد اتفاقی خسرو و شیرین با یکدیگر در حالی که یکدیگر را نمی شناسند :" شيرين‌ غبار تن‌ را در چشمه ‌اي‌ مي‌زدايد، غافل‌ از اين‌كه خسرو با حسرت‌، نظاره گر اوست‌. وقتي‌ ناگهان‌ چشمش‌ به‌ شخص‌ ناشناس‌ مي‌ افتد، عاملي‌ به‌ نام‌ «شرم‌ و حيا» او را مي ‌پوشاند و از آنجا به‌ سوي‌ مداين‌ مي ‌گريزد:

ز شرم‌ چشم‌ او در چشمه‌ آب‌

همي ‌لرزيد چون‌ در چشمه‌ مهتاب‌


عبير افشاند بر ماه‌ شب ‌افروز

به‌ شب‌ خورشيد مي‌ پوشيد در روز
"

یا " شخصيت‌ شيرين‌ در ديدار با خسرو شخصيت‌ عاشق‌ دلسوخته ‌اي‌ است‌ كه‌ پس‌ از هجراني‌ طولاني‌ اينك‌ ديدار يار او را ميسر شده‌ است‌. مهين‌ بانو به‌ شيرين‌ هشدار مي‌دهد كه‌

نبايد كز سر شيرين ‌زباني‌

خورد حلواي‌ شيرين‌ رايگاني‌


فروماند تو را آلوده‌ خويش

هواي‌ ديگري‌ گيرد فراپيش‌

نكته‌ جالب‌ درباره‌ علاقه‌ مفرط‌ نظامي‌ به‌ شخصيت‌ شيرين‌ در اين‌ قسمت‌ است‌: پس‌ از نصيحت ‌هاي‌ مهين ‌بانو و بيان‌ تجربه ‌هاي‌ عاشقي ‌اش‌ و اين ‌كه‌ شيرين‌ نبايد، مثل‌ «ده ‌هزار خوبروي‌» ديگر، بازيچه‌ دست‌ خسرو باشد، نظامي‌ مي ‌گويد:

چو شيرين‌ گوش‌ كرد اين‌ پند چون‌ نوش

نهاد اين‌ پند را چون‌ حلقه‌ در گوش‌


دلش‌ با آن‌ سخن‌ همداستان‌ بود

كه‌ او را نيز در خاطر همان‌ بود
"

نظامی بیشتر در این قسمت روی مصرع آخر تاکید دارد.او شخصیت شیرین را انقدر عاقل و والا می داند که با وجود عشقش پاکدامنی در پیش گرفته و خود آن را انتخاب کرده است . مهین بانو هم فقط شیرین را نصیحت می کند ولی جلویش را می گیرد و او مختار است که خود تصمیم بگیرد که چه کند!

فرهاد که یک مهندس جوان است می تواند عشق خود را فاش کند بدون آن که از عقوبت آن بترسد.خسرو هم او را یک مزاحم می داند اما می داند او کار خلافی انجام نداده است !! فرهاد در مناظره ای که با خسرو دارد خیلی راحت و بی پروا از عشقش می گوید و جواب های کوبنده ای به خسرو می دهد.خسرو فقط او را به کاری ناممکن می گمارد اما زمانی که می فهمد کار از کار گذشته است و فرهاد کوه را به زودی از پیش برمی دارد و او باید بنا به قول خود ترک شکر شیرین کند!پس به ناچار خبر دروغین مرگ شیرین را می فرستد.
ادامه دارد ...

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

همیشه

"من برای همشه می رم آنا!"

"همیشه تو ذهن من هستی"

برای همیشه به پایان رسید!

"من همیشه به تو فکر می کنم!"

"من همیشه تو رو یک آدم فعال و اکتیو حساب می کنم!"

"همیشه می تونی رو کمک من حساب کنی..."

چیزی در این جملات هست که من را آزار می دهد.لفظ همیشه...

بار سنگینی به جملات می دهد.زمانی که می گویی برای همیشه تمام شد برای همیشه می روم برای همیشه خداحافظ من از رفتن تو ناراحت نمی شوم چیزی که مرا عذاب می دهد استفاده از همیشه است... لحظه ای تجسم می کنم که این آخری باری هست که تو را می بینم بی اختیار ترسی عظیم سرتاسر وجودم را فرا می گیرد... بی اختیار فکر می کنم اگر روزی برایت دلتنگ شوم باید چه کنم ؟!

وقتی می گویی برای همیشه به من فکر می کنی،همیشه به من ارادت داری همیشه مرا دوست داشتی بی اختیار نگران می شوم!می ترسم انقدر خوب نبوده باشم که لایق این باشم که همیشه به من فکر کنی و...

وقتی که می گویی همیشه دوستم می داری می ترسم!!! می ترسم روزی برسد که تو را نخواهم / دوست نداشته باشم و تو هنوز مرا دوست داشته باشی ...

وقتی می گویی همیشه پیش من می مانی وحشت می کنم! حس می کنم مرا یک جور زندانی می کنی و همه حرکاتم را زیر نظر خواهی گرفت ... همیشه من در بند تو خواهم ماند!

گرچه می دانم که هیچ تضمینی نه برای تنفر همیشگی توست نه برای عشق همیشگی است .همین طور برای دوستی ات هم تضمینی نیست.تغییر می کنی و من هم تغییر می کنم و احساستمان هم.مدت ها بود که کسانی که مدام از همیشه استفاده می کنند را ریا کار می دانستم اما الان پذیرفتم که در یک لحظه خاص انسان انقدر احساساتی می شود که بی اختیار آن را به کار می برد.شاید برای این که تاثیرگذاری حرفش را افزایش دهد.

اما صرفا به کار بردن همیشه مرا می ترساند... جدا می ترساند!

اما جدا انقدر مفهوم همیشه سنگین هست؟

(مخاطب این پست هر کسی است که آن را می خواند! به شخص خاصی اشاره نمی کنم )