۱۳۹۳ آبان ۸, پنجشنبه

نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

نباید اجازه داد هر کسی برای آدم شعر بخونه. زمانی شعرها مخصوصا وقتی برایم گفته می شد معنی دار بودند. انقدر که فکر می کردم قلبش را در دست گرفتم. آنقدر که به واسطه شعر هایش به دوست داشتنش ایمان داشتم و فکر می کردم شعرها کافی اند. آن زمان که برایم شعر می گفت یا می خواند به او نهایت اطمینان را داشتم. مستقل از پایان تراژیک ، هیچ گاه به نظرم آدم بدی نبود، می با نزدیک تر شدن یا بهتر بگویم در دو قدمی سالگرد دوستی بودن هیچ پشیمانی یا ندامتی از دوست داشتنش ندارم بلکه به نظرم تمام این ها می ارزید برای دوست داشتنش.
تنها از یک چیز ناراحتم:چرا به بی سر و پا ها اجازه نزدیک شدن و خراب کردن شعرها و تمام فانتزی ها را دادم؟

۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

هیچ وقت کابوس ها انقدر دردناک نبودن. باید فکری کنم که اگر دوستت بی هوا بخواهد با من صحبت کند ، چه کار کنیم. وقتی صحبت ها بشوند از تو و ...

۱۳۹۳ مهر ۲۸, دوشنبه

بچه ها... خنده ها و دنیای بی حافظه.
بله بچه ها نماد بی حافظه گی هستند. وقتی بهار سر کلاسشان بود از سر و کولش بالا می رفتند و وقتی من آمدم بهرجون فراموش شد و من بودم با یک کلونی دختر بچه 10 11 ساله که مدام بغلم می کنند.
بچه ها ... چه دنیای سبکی، لااقل زیر بار یادآوری کردن خفه نمی شوند. داده های زیادی ندارند که هر آن همه بیاورد.

به خودم قول داده بودم هیچ پستی پاک نشود ، اما پاک شد...آدم نباید از غم ها بنویسد، نباید بگوید ، باید غم ها را گوشه ای نگه دارد و بترکد.

۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه

هرکسی به هر طریقی به نزدیک شه متاسفانه یادآور اونه و قابل تحمل نیست حضورش برام. واقعا حالت سایکو پیدا می کنم.

۱۳۹۳ مهر ۲۱, دوشنبه

Just saying

خیلی فرقه بین عشقی که با آهنگ قمیشی باشه و عشقی که با ابی باشه!

۱۳۹۳ مهر ۲۰, یکشنبه

به نظر آدم بدی نیست ، حتی جالب و مهربون به نظر میاد. رک و راست گفت چی می خواد مثل همه آدم هایی که تا الان به تورم خورده اند، کسانی که درجا می گویند می خواهند دوست دخترشان باشم ، یا حتی می خواهند زنشان شوم.
فکر می کنم این مدل، این سرعت زیاد رو دیگه دوست ندارم. آقای س با خانم ح در 2 هفته دوست شد و به پشتش هم نگاهی نکرد. پتعجب بودم از خانم ح که چطوری با کسی انقدر سریع دوست می شه بدون دونستن گذشته ، بدون توجه به من؟
خب من خیلی ساده از لفظ جنده استفاده کردم. البته همیشه این طوریه:جنده باد مخالف من، رقیب من و ... لااقل این یک واکنش دفاعی در لحظه اوله. اما انقدر خانم ح در نظرم مصداق این لفظ اومده که هرگونه شباهتی در موقعیت وادارم می کنه بخوام کاری کنم که بیشترین تنافر رو ازش داشته باشه. وقتی با پیشنهادی خیلی زود مواجه می شم خودم رو خانم ح تصور می کنم و پاسخ مثبت دادن رو نمونه شاخص فاحشگی تلقی می کنم. انقدر عمیق شده این وضع که حتی از کسانی که سریع نزدیکم می شند هم فرار می کنم. دوست دارم آدم ها نزدیک جلو بیان و کم کم اسمش را بگذاریم رابطه. دوست دارم قبل از این که اسم رابطه را رویش بگذاریم خودش با گذر زمان این اسمو انتخاب کنه و در نهایت تنها کسی که اطراف من چنین ویژگی و حسی رو بم می داد قصد نداره و نداشت و نخواهد داشت که اجازه بده این اسم به طور اجتناب ناپذیر روی رابطه مان بیاید و من حتی نباید آرزویی هم در این باره داشته باشم.
خب این نوشته قرار نبود راجع به این چیزی که در چند سطر بالاتر نوشتم باشه ولی انقدر ذهنم درگیره و دلم همچین چیزی رو می خواد که نمی تونم بهش فکر نکنم...
پی نوشت:بعد از خوندن برادران کارامازوف گفتش که آلیوشا با دیوار فرقی نداشت و شخصیت اصلی ایوانه. این نظر رو اکثر نقادان هم دارن و این کتاب به واسطه تئودیسه ایوان و نهایتا مفتش اعظم شناخته می شه ولی کم کم دارم می فهمم چرا آلیوشا به نظرم هر آدمی نبود، چرا دیوار نبود و چرا دوست داشتنی بود حتی و چرا قهرمان داستایفسکی بود.

۱۳۹۳ مهر ۱۸, جمعه

مخصوصا وقتی می خندی

برای خواب من ، ای بهترین تعبیر

۱۳۹۳ مهر ۱۶, چهارشنبه

از دردهایش گفت:مرگ برادرش، کتک خوردن های مادرش و خودکشی دوست صمیمی اش. می خندید و من سعی کردم فکر نکنم چندین هزار مرض را با خودش می کشد...

۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

ولی من عاشق نسیه بودم انگار

همیشه آدم یه باورهای مسخره و مزخرفی داره که مثلا حالا که فلان چیزو از دست داد یه چیز بهتر داره.
البته من سعی می کردم طوری باشم که نقد رو ول نکنم و به اما اگرها بپردازم، ولی خب این فکر میومد که اگر فلانی بود چقد زندگی من عوض می شد. و چون فردی بودم که جز دسته رمانتیک ها می رفتم، به فلانی هم نگاهی متفاوت داشتم و می دونستم کافیه بهش جدی فک کنم که همه چیز خراب بشه. پس فلانی لیبل دوستی برای فان و دوست خوب و... رو از آن خودش کرد تا من از فکر این که دوست داشته باشم باشه ولی نباشه آزار نبینم.
اما همیشه آدمی هستم که حقیقت برام جذاب تره تا فکرهام. گرچه عاشق سوررئالیسم هستم ولی به طور مریض واری قصد دارم بدونم. پس دونستم و دانش جدیدم تقریبا منطبق با افکارم بود. جواب نه بود و من فکر کردم که برای شنیدن این نه چه کارهایی کردم؟
عجیبه که نوع این ناراحتی با نوع تمام ناراحتیلم فرق داره، مثل نوع دوست داشتنش. ولی خب مهم نیست که چه فرقی بکنه و من چقدر بخوام و چقدر دردناک باشه. این چیزیه که یاد گرفتم:زندگی به میل ما نیست.
اما خودم رو می دیدم که کنارش آروم ترین و بهترین وضعیت روحی ام رو داشتم و حالا بعد از شنیدن نه ، دوست دارم بیشتر به خودم ثابت کنم که بدون او هم می توانم انقدر ریلکس باشم، انقدر خوب باشم.

۱۳۹۳ مهر ۱۲, شنبه

خب باید اعتراف کرد

هرچقد گفتم دوست خوبی هست بیشتر یک واکنش دفاعی بود. که ریجکت نشم یا اگه شدم بتونم بگم چیزی نبوده.
چون همیشه فک می کردم از مدل من به عنوان پارتنر خوشش نمیاد. حالا هم می گم باشه قبول...
باشه من دوسش دارم به عنوان چیزی بیشتر از دوست. به عنوان یک شریک.