۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

این پرواز نبود،سقوط بود!چرا که بالی برایش نمانده بود

“این کارت منطقی نیست”

از وقتی ایکس را شناختم این را به عنوان یک انتقاد از من بیان می کند.تصمیم های احساسی من او را شوکه می کند مسئله اصلی البته این شاید نباشد.ایکس از این که وای انقدر روی روانم تاثیر می گذارد ناراضی است.چرا ناراضی؟کله شقی های وای اندازه کافی آزارش می دهند و من انگار بیشتر روی روانش راه می روم وقتی از حرف های وای تبعیت می کنم.قبل تر ، وای به من تجسم آزادی و رهایی را می داد.فقط خودت را ببینی و مرکز توجه باشی و محدودیت ها را کنار بزنی.اما مسئله این جا بود که بعدها فهمیدم با عصیان وای نمی توان ادامه داد.یعنی نمی توان همه مرزها را شکست.ته ته اش هیچ است!یا نمی توانی و له می شوی یا می توانی اما مرز دیگری را می یابی که هنوز نشکستی.تنها خستگی برایت می آورد.مسئله مهم تر را شاید بعدتر ایکس نشانم داد.وای هیچ وقت “همه مرزها” را رد نکرد و شاید رد نکند.وای بر خلاف ادعاهایی که دارد ، برخلاف تظاهراتی که می کند،اصلا آزاد نیست.او در بند ترسش هست.گرچه این ترس ها به مرور کم و کمتر شدند.با آنها رو به رو شد خواسته یا ناخواسته و ترس از بین رفت و آزادتر شد.اما ایکس مسئله مهمتری را نشانم داد.خیلی مهم.وای در بند چیزی بود به اسم ترس از عدم موفقیت.این ترس او را از انجام 80 درصد خواسته هایش باز می داشت.ایکس وقتی وای از شکستن محدودیت ها و رهایی می گفت با تاسف سر تکان می داد.خیلی خود را کنترل می کرد که داد نزند کدام رهایی؟سر تا پایت آلوده هستند و محدود!بالهایت را خودت کنده ای!

حرف نمی زد و نگاهش می کرد.می گذاشت تا می تواند روده درازی کند.وای توی دنیای دیگه ای بود.واقعیت را نمی دید و یا نمی خواست.

با این حال دوستش داشتم.هنوز هم دوستش دارم.وای را می گویم.خلاقیت فوق العاده و اعتماد به نفس بالا و لحن محکمش هنوز مسحورم می کند.اون لجاجت عجیبش به خنده ام می اندازد.دوست داشتنی است با این که خیلی مشکلات دارد و ناقص است.

شاید ایکس هم در نهایت مانند من نگاه می کرد.هیچ وقت نفهمیدم البته

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

وقتی ایکس تصمیم به رفتن می گرفت 2

وای مرای سر به هوا می کند.او خیلی باهوش هست ،با استعداد است،تحلیل گر خوبی است اما … چرا وقتی به او گوش می کنم انقدر تاثیر می پذیرم؟هرچه می گوید را باور می کنم!

او بازیگر خوبیست.همواره این طور بوده حتی وقتی حسی را ندارد انقدر خوب فیلم بازی می کند که حتی می توانی حسش را بفهمی!بدون خجالت دروغ می گوید.همواره توجیهی دارد برای دروغ هایش و بی صداقتی هایش.در کل خیلی مهربان هست.نمی تواند کسی را آگاهانه آزار دهد.نمی تواند.اما خودش نمی داند  که ناخودآگاه چقدر ایکس را شکنجه می کند.من هم نمی دانستم.همواره او را دختری مطیع،حرف گوش کن ، مهربان و منطقی می دیدم.بی اعصابی های ایکس ، حال بدش برایم غیر قابل هضم بود.ایکس را خودخواه می دانستم.اما گذر زمان به من نشان داد که وای اگر مقصر اصلی نباشد اما بسیار تقصیر دارد.

قدرت وای در بحث نیست،در بحث به علت احساساتی شدن نمی تواند حرفش را درست بزند اما در صحبت های دوستانه به طرز فوق العاده ای تاثیرگذار می شود.

بر خلاف وای ایکس در بحث قدرتش را نشان می دهد ، بازی با کلمات،حضور ذهن عالی،قدرت فوق العاده در دیدن مشکلات و استعداد عجیب در انتقاد کردن.همه و همه او را موجودی تلخ می کند.

وای در بحث با ایکس اعتماد به نفسش را از دست می دهد.می توانم این را بفهمم.قدم به سمت عقب برمی دارد،نزدیکش، نمی شود،تماس چشمی ندارد.انگار از او می ترسد.

وای ترسو نیست.نیست؟وای از خیلی چیزها ترس و واهمه ای ندارد اما ترس و واهمه از چند چیز دارد که برایش گران تمام می شود.وای از بی هدفی می ترسد.وقتی حس کند هدفی ندارد ولو این که لذت از اعمالش ببرد می ترسد.وای از این که موفق نباشد می ترسد.از این که نتواند چیزی شود که می خواهد می ترسد.مهم تر از همه،از کسانی که دوستشان می دارد می ترسد.

وقتی ایکس تصمیم به رفتن می گرفت

ایکس وای را خیلی دوست دارد.اما وای او را دیوانه می کند.منطق ایکس می گوید وای را حذف کند.وای فقط دردسر ایجاد می کند.درکش نمی کند و از بس خودخواه است که برایش تره هم خرد نمی کند.تصمیم به رفتن مدت ها در ذهن ایکس بود.وای او را فرسوده کرده بود.باید می رفت چیزی از او باقی نمی ماند اگر بیشتر می ماند.

وای دوستش داشت اما حس می کرد ایکس تمامیتش را به خطر می اندازد.شکستن تمام محدودیت ها و جنون نابود کردن در وجودش بود.ایکس را دوست داشت اما مرضی در اوست.از آزار دادنش بدون این که بفهمد لذت می برد…

قبل تر مظلوم نمایی های وای را مبنی بر این که ایکس دوستش ندارم می پذیرفتم.چنان مثل ابربهار گریه می کرد که من چاره ای جز این نداشتم که ایکس را در حد قاچاقچی مواد بی رحم و مروت ببینم.البته می دانستم که ایکس منطقی است و درنهایت وای را تحمل نمی کند.نمی تواند این همه احساسات را بپذیرد.وای سرتا پا احساس و شور هست.می جهد می پرد،حرف می زند،قهقهه می زد.ایکس آرامشش را می خواهد و وای بیشتر ناآرامش می کند…

تاسف کافی است تغییر کن

این را تکرار می کنم با خودم.راستش فکر این که چه موجود آشغالی هستم مرا دیوانه می کند.

اما تا زمانی که این ها رفع نشوند،این مشکلات زیاد و فجیع نمی توانم آرامش را بیابم و یا متاسف نباشم.

ایکس انتقام می گیرد از وای برای سر به هوایی ها و بی فکری هایش.وای نگاه می کند و دفاعی ندارد.من سرم را تکان می دهم و نفس عمیق می کشم.نفس کم می آید.باید سامانشان دهم قبل از این که یکدیگر را تکه تکه کنند

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

دوست دارم

یه آقایی رو خیلی …

همین

نقطه!

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

خرده شیشه…

مدت ها پیش ، نزدیک سه سال پیش بود.پیش دانشگاهی بودم.ذهنم به شدت بهم ریخته بود و بین خواسته های نا هم سویم دست و پا می زدم.من واقعا گیج بودم.خواسته ها از هر رقمی بود.می خواستم آدم درونگرایی باشم ، حرف نزنم ، گوش کنم ، از هیجانم بکاهم.دوستی داشتم که بسیار آرام و درون گرا بود البته همه جا نه،اما در جمع ساکت و به قولی سر به زیر بود و مسائل و مشکلاتش را نمی گفت.بیشتر یک گوش بود و می شنید.راستش هیچ چیز خاصی نداشت برای من جز گوش دادنش و آرامش بی نظیرش.حرفش را می زنم که بگویم این ایده سنگین رنگین بودن و دوست داشتن چنین وضعی از کجا آمد.چرا که من هیچ وقت آرامش نداشتم.بیش فعال بودم و برای کنترل کردنم به قرص هم متوسل شده بودند.من هیجان دوست داشتم،فعالیت و یا به قول مادر بزرگم “آتیش سوزوندن”.این وسط مدام در نوسان بودم.یک روز آرام آرام و روزی گلوله آتش و در حال عصیان و طغیان.نمی توانستم انتخاب کنم.هم می خواستم همواره شور و شر وجودم را حفظ کنم هم می خواستم انقدر درون گرا باشم که کسی نتواند از افکارم سر در بیاورد،آرام باشم و نامرئی. البته مسئله تنها به این محدود نبود.شاید این بخش کوچک سردرگمی بود.من نمی دانستم که می خواهم در چه راهی قدم بگذارم.شیمی؟کامپیوتر؟ آخر این دو چه شباهتی با هم دارند؟؟ اما ذهنم را به شدت درگیر کرده بودند.آرامش نداشتم ، یک کدام از این دو باید حذف شوند.در هیچ کدام از این دو شاخه هم خیلی جلو نرفته بودم،یک خواندن ناقص برای المپیاد یک کد ناقص برای جهانی ای که هیچ گاه نرفتیم.در واقع هیچ کدام تهی نداشتند یا رویدادی نداشتند که من بگویم تهش فلان شد!پس هر کدام به یک اندازه شانس داشتند که من انتخابشان کنم.موقعیت مسخره 50 50 که یک روز 70 به 30 به نفع کامپیوتر بود و یک روز 70 به 30 به نفع شیمی خواندن.بگذریم مسئله گفتن این نیست که من چه حسی داشتم.مسئله حرف یک نفر به من هست . اون موقع نمی دانم چه شد و من چه کردم که یک روز سر کلاس هندسه تحلیلی ، آقای کاظمی خیلی بی هوا رو به من کرد و گفت “هیچ چیز اندازه خرده علم آدمو اذیت نمی کنه!” البته آقای کاظمی از این جمله های قصار خیلی به من می گفت،البته آن زمان خلی ناراحت می شدم اما الان که نگاه می کنم می بینم پیرمرد بیچاره  خیلی خوب مرا زیر نظر گرفته بود و این مایه افتخار هست!

فهمیدم چه می گوید،کامپیوتر و شیمی برای من خرده علم بودند و من رنجی که می کشیدم علاوه بر داشتن خواسته های متناقض ،معرفت اندک در هر حوزه بود که هنگام رو به رو شدن با مسائل به من کلیتی می داد اما سبب نمی شد مسئله حل شود،فقط می دانستم باید چه کنم اما نمی توانستم عمل را انجام دهم.

دو سال پیش خیلی جدی تصمیم گرفتم کامپیوتر را برای همیشه کنار بگذارم و طلاقش دهم،تا پایان سال 88 هم روی حرفم بودم اما امان از 89! گرچه رشته ام شیمی نشد اما تمام شور و اشتیاقم برای شیمی خواندن دود شد.خواسته پایدار نبود… کامپیوتر اما چیز دیگری شد!یک خواسته پایدار…!

راه حل این بود که به سمت کامپیوتر حرکت کنم اما در این به سمت کامپیوتر حرکت کردن بخش هایی وارد زندگیم شد مثل علوم انسانی و فلسفه که هوش از سرم برد.اصلا فکر نمی کردم ابتدا علاقه ای که به این فیلد پیدا می کنم انقدر جدی شود.

تصمیم گرفتم آینده ای انتخاب کنم دوباره و ادامه اش بدهم چرا که این خرده علم وجودم را تکه تکه ، شرحه شرحه و پاره پاره می کند!اما وقتی به 2 انتخاب گذشته نگاه می کنم و این را می بینم که انتخاب های من از تب من کم نکرد می ترسم.می خواهم این وضع تمام شود…می شود ؟؟