۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

توی کل دنیا تنها یک نفر وجود دارد که من خود را کامل برایش بریزم بیرون بدون اندکی دروغگویی

پیش هر کس یه چرتی می گم،زیاد می گم،خیلی وقتا دروغ می گم ، حسم رو پنهان می کنم و نمی گم …به نظر واسه همه بازم و همه می دونن من چمه ، اما وقتی همه آدم هایی که باشون حرف زدم ،حرف هایم را با هم اجتماع بگیرن می فهمند من چمه!

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

تغییر

نیاز به تغییر بس اساسی در روند زندگی دارم،کلا فلسفه و افکارم به شدت تغییر یافته به طوری که آن چه که قبلا بودم را دیگر نمی پذیرم و نمی خواهم و البته نمی توانم انکار کنم که دلیل این تغییر اتفاق منطقی ای نبوده قطعا ! اما به هر ترتیب من از دیدگاه نظری کلی تکان خورده ام و دوست دارم در عمل هم چنان کنم…

در گام اول: خداحافظ آناهیتای تنبل :دی

۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

ادعا،تظاهر،حرف بی عمل

قبل تر ، بهت هیچ حسی نداشتم.یعنی بی انصافیه بگم هیچی . مثل یک دوست.البته چون خیلی بزرگتر بودی ازت خیلی می خواستم یادبگیرم.بگذارم فقط تو حرف بزنی و من گوش بدم.خیلی حرفها برای گفتن داشتی.از فیلم ، سریال ، کتاب ها ، آدم ها ، آینده ، فلسفه ، تنها زندگی کردن توی این شهر بی در و پیکر.من خوشحال از این که دوستی پیدا کردم که حرف های زیادی برای گفتن دارد و چیزهای زیادی برای یادگرفتن از او دارم.

همه چیز خوب بود.تو ناگهان به من گفتی دوستم داری!! چرا این کار رو کردی؟ حس کردم به طور ناگهانی اون اعتماد و دوستی بهم ریخت!چرا این حس را کردم؟چون همواره فکر می کردم که تو با بقیه فرق داری ، بزرگ تری و کمتر اسیر احساسات می شوی و هیچ وقت به من فکر نخواهی کرد ، چرا که من بسیار از نظر روحی خراب بودم و فقط نیاز به یک دوست داشتم در آن مدت نه چیز بیشتر و نه کمتر. با این حال بسیار قابل احترام بودی و من اندکی خوشحال شدم که چنین فردی مرا دوست دارد.هرچند هیچ حسی بیشتر از یک دوست به تو نداشتم.

من حسی نداشتم . بهت گفتم ، فکر می کردم ناراحتت می کنم ، گرچه گفتی نکرد و آدم باید واقع بین باشد و انتظارت از من هم بیش از این نبوده … تو هر روز به صد روش در سمس ، چت ،فیس بوک و هزار کوفت و زهرمار دیگر این حس را ابراز می کردی. اما مسئله این جا بود که من هر بار بیشتر بالا می آوردم.اول هیچ حسی نداشتم اما این بی حسی به حس بد تبدیل می شد.برایم عجیب بود که کسی مرا دوست بدارد و من به سمت بی حسی بیشتر و ندیدن و یا حتی عصبانی شدن از دستش حرکت کنم.

بیشتر فکر کردم که چرا ؟ چرایش خیلی ساده بود.متعجب شدم که چرا انقدر دیر فهمیدم! تو به شدت از دید من متظاهری.نه شاید متظاهر لفظ قشنگی نیست.به نظرم در رفتار تو یک چیزی اشکال دارد.تو جوری با من صحبت می کنی که هیچ فرقی بین خودم و یک فرد دیگر احساس نمی کنم.تو جوری به من نگاه می کنی که من فرقی نه تنها بین خودم و بقیه نمی بینم ، بین خودم و کتابی که مشغول خواندنش هستی تفاوتی نمی بینم.تو انقدر در گیر ابراز لفظی هستی که هیچ چیز را جز آن نمی بینی و من متنفرم از این که تنها ابراز لفظی کنم و کسی چنین کند.تو هیچ وقت وقتی نیاز به کمکی داشتم که توانایی انجامش را داشتی به کمکم نیامدی هیچ وقت از تو تقاضایی گرچه نکردم اما خوب وقتی یک بار از روی ناچار کاری خیلی مهم را خواستم تو خیلی راحت انجامش ندادی در حالی که می دانستی… حالم خراب شد!

سمس هایت را چیزی جز تظاهر و دروغ گویی نمی بینم…تو مرا نمی بینی و دوست نداری.این برایم مسلم است .گرچه نمی توانم دوستت بدارم اما حالا می توانم دلیل بی حسی یا شاید اشمئزازم را بیابم.در واقع انگار تو هیچ چیز جز خودت را دوست نداری…

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

زنا رو حلال کنن همه مشکلات حله!!!

نکته جالب اینه که حتی امام جمعه مشهد میگه که با دوچرخه سواری خانم ها مخالف نیست و غیر شرع هم نیست اون کار، و خانم ها می تونند تو خونه خودشون هرجوری بخوان دوچرخه سواری کنند اما اشاره کرد که این چهره می تونه مثل این خیوان درنده ایمان آقایونو تهدید کنه ! در این صورت خوب اگه یکی بیاد تو حیاط یا باغ خونه که دارم دوچرخه سواری می کنم ، طبق فرمایش آقا حتما تحریک میشه و بهم تجاوز می کنه!!! و علت تجاوزم میشه دوچرخه سواری ! خوب پس چرا این آقایون اصرار دارن دوچرخه سواری شرعا اشکال نداره؟!موجب زنا که میشه !! به نظر من بهترین کار در جهت کم کردم مشکلات و تناقضات شرعی حلال کردن زنا هستش …!که انشاءالله بهش داریم نزدیک می شیم

۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

چیزی بگو

چیزی بگو اما نگو،از مرگ یاد و خاطره،کابوس رفتنت بگو از لحظه های من بره

چیزی بگو اما نگو ، قصه ما به سر رسید

نگو که خورشیدک من ، چادر شب به سر کشید

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

کویرم

بگو ابر بباره می خواااامممم جوووون بگیرم ….

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

یوسف گم گشته

پدر!

من یوسفم

تو از برابر چاهم گذشتی

و صدای هواپیما نگذاشت که صدایم را بشنوی.

برادران تنی

پیرهنم را در موزه حراج کرده‌اند

و برای فروش کتاب‌هائی

درباره‌ی من

به سفر می‌روند.

شمس لنگرودی

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

سر کلاس نقاشی!

خورشید خانوم چارقد مشکی نمی خواس
مثل شما با این سر و شکل و لباس
کپه ی نور ماه سبک تر از هواس
خورشید خانوم رهاتر از من و شماس
هر کی می خواد با کلاشی
سر کلاس نقاشی
پیرهن گلدار نکشیم
خاطره ی یار نکشیم
درخت سرباز نکشیم
بدتر از اون ساز نکشیم
باید بدون عاقبت
دو بال پرواز می کشیم
درای این مدرسه رو
رنگی و دلباز می کشیم
رو کاغذای بی صدا
ساز می کشیم ، ساز می کشیم...

ترانه از شهریار قنبری

فرصت جبران

کاش یک فرصت جبرانی پیش بیاد ،

ناخواسته ، عزیزانم را چقدر اذیت کردم…

۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

اتل متل توتوله

شهر سیاه جادو به دست ما بنا شد
به خواب قصه رفتیم این خود ماجرا شد

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

به بارگاه تو ، چون باد را نباشد بار

کجا مجال سلام و پیامِِما افتد؟

غزل شیشه ای

در قفس ابری شب ، ماه اسیر بوده ام
با تو رهاتر از همه ، ماه هلال می شوم

طفلی

نگو  :«طفلی دل سپرده،یه نفر دلش رو برده» ، بگو :«چون عاشقه قلبش ، تا حالا از غم نمرده…»

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

نارضایتی از خودم زیاد تر می شود

واقعا قصدم سو استفاده نیست! نیاز به کمک دارم و اون در این حوزه می تونه کمکم کنهSad smile

کاش بتونم خودمو راضی کنم که این کار سو استفاده از احساسات کسی نیست!!

بهتره اون کار رو انجام ندم تا این که همچین برداشتی بشه … اه!

۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

عقب ماندگی

برپا

برجا

آقا اجازه تجدیدی ها باید شورای مرکزی داشته باشند ، دو ساله ها باید حق اعتصاب غذا داشته باشند

ساکت ، دستها به جای خود ، کتابها را باز کنید ، از سر کودکی امام

آقا ...

سوال بی سوال ، جریمه ها حاضر ، دستها بالا ، خط کش بلند کجاست مبصر

انشای این هفته: ویژگیهای دوران بلوغ امام

تکلیف شب: سیزده صفحه درشت ، پنج صفحه ریز از آخرین پیام امام

آزمون بزرگ:

پرسش اول: زندگانی حضرت امام را بنویسید ، شکل آن را هم رسم کنید؟  5 نمره ...

آقا اجازه هست ، این قنبری ما را می خنداند

هر دوتا اخراج

فیتیله هر روز تعطیله ، لوبیا مدرسه نیا

خانه کپک زده است ، مادر بزرگ چنین گفت مادربزرگ وقتی لحاف چهل تکه را می شکافت چنین گفت. هوا زنگ زده است. رخت عروسی در یخدان که بپوسد یعنی مصیبت بزرگ از راه رسیده است. بابا بزرگ مولوی را بست ، خانه خوبی نساختیم و نشست

آقا بزرگ انتظار زیادی نداشتیم ، یک اتاق چوبی ساده برای تنهایی ، سایه های اقاقی و رفتار خانگی ، یک وجب خاک برای کاشتن نه کاستن ، جایی به سادگی یاسهای گلخانه ، جایی به راحتی چند پله شمعدانی ، یک چهار پایه ، یک میز ، یک چراغ ، برای باز شدن ، آواز شدن ، پرواز شدن. ما انتظار زیادی نداشتیم آقا بزرگ.

دیگران هم نکاشتند ما بخوریم

عصب کپک زده است ، پزشک پس از سر کشیدن عرق خانگی چنین بیانیه ای صادر کرد: من ، من نیست ، دشمن است و دشمن لجن است.

سرهنگ به امید روزی که نشانها ، تقدیر نامه ها و گلدانهای نقره اش را از زیر خاک آلاچیق بیرون بیاورد. سرهنگ که بوی شربت سینه می داد دلتنگی اش را برای روز سردوشی چنین سرفه کرد : ما بد بدرقه ایم وگرنه خانه همان خانه پیشواز قدیم است.

دریانی محله ما به همت دندانهای طلایش خندید.

شاعر نوشت ، این پیشانی نوشت نباید باشد.چشمه مسموم وقت سبز درخت را می گیرد و جنگل از تنفس سنگین میرغضب می میرد ، باران اما هنوز می بارد. کویر هم سبز خواهد شد اگر آن ناگهان در ما سبز شده باشد. آن سخاوت بی وقفه ، تعریف عشق.

خواهر کوچکتر ناگهان در صف اجباری شعر برای سلامت پیشوا ، با دهانی بسته دچار درد خوشایند شعر شد.

آدم در خانه که باشد خانه کپک نخواهدزد.

بابا چیز زیادی از بابا بزرگ نمی دانست و بابابزرگ همیشه به من می گفت : تخم سگ.

بابا جدا بابای بابابزرگ را دوست ندارد. بابا هرگز کنجکاو نبود بداند بابای بابابزرگ ، مادر مادربزرگ را کجای بیابان پیدا کرد ، کجای خیابان گم کرد.

بابا چیز زیادی از ما نمی داند ، بابا با ما حرف ندارد ، دعوا دارد. بابا رفیق نیست باما. ما دانش آموزان کلاس سوم ب اما ، باید با بچه هامان بچگی کنیم ، بچگی.

این بود انشای ما در مورد عوامل عقب ماندگی.

شهیار قنبری

The start of something NEW

گام آخر، شروع راهی دیگر …

برای رسیدن به خواسته هایم ، باید ، خیلی جدی از “اول” شروع کنم.

خود خواه نباشم، منظم باشم ، سمج‌تر باشم،آرام‌تر ، با گذشت‌تر ، درون‌گرا تر…

می‌خواهمش ، این خواسته ، این آینده برایم زیبا‌ترین چیز است…

دوستش دارم…

حسادت!

این پست به دلیل ناراحت کردن احتمالی عزیزی حذف شد!

خدا

کاش باشد ! کاش باشد ! تنهایی خیلی سخت است…

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

و شما که به سالیانی چنین دوردست به دنیا آمده‌اید

و شما که به سالیانی چنین دوردست به دنیا آمده‌اید
ــ خود اگر هنوز «دنیایی» به جای مانده‌باشد
و «کتابی» که شعرِ مرا در آن بخوانید ــ !
خفّتِ ارواحِ ما را به لعنت و دشنامی افزون مکنید

اگر مبداءِ خراب‌آبادی هستیم
                                    که نامش دنیاست!
ما بسی کوشیده‌ایم
                          که چکشِ خود را
بر ناقوس‌ها و به دیگچه‌ها فرودآریم،
بر خروس‌قندیِ بچه‌ها
و بر جمجمه‌ی پوکِ سیاستمداری
که لباسِ رسمی بر تن آراسته باشد. ــ
ما بسی کوشیده‌ایم
                          که از دهلیزِ بی‌روزنِ خویش
دریچه‌یی به دنیا بگشاییم. ــ
ما آبستنِ امیدِ فراوان بوده‌ایم،
دریغا که به روزگارِ ما
                          کودکان
مُرده به دنیا می‌آیند!
اگر دیگر پای رفتنِمان نیست،
باری
      قلعه‌بانان
                  این حجت با ما تمام کرده‌اند
که اگر می‌خواهیم در این سرزمین اقامت گزینیم
می‌باید با ابلیس قراری ببندیم.

احمد شاملو

عصرِ عظمت هایِ غول آسایِ عمارت ها

عصرِ عظمت هایِ غول آسایِ عمارت ها

                                                و دروغ.

عصر رمه هایِ عظیمِ گرسنه گی

و وحشت بارترینِ سکوت ها

هنگامی که گله هایِ عظیمِ انسانی به دهانِ کوره ها می رفت

[ و حالا اگه دلت بخواد

می تونی با یه فریاد

گلوتو پاره کنی:

دیوارا از بِتُنِ مُسلحن.]!

عصری که شرم و حق

                          حساب اش جداست،

و عشق

         سوءِتفاهمی ست

که با « متأسف ام » گفتنی فراموش می شود

[ وقتی که با ادب

                   کلاتو ورمی داری

و با اتیکت

             لب خند می زنی،

و پُشت شمشادا

اشکتو پاک می کنی

با پوشتت.]

عصری که

             فرصتی شورانگیز است

تماشایِ محکومی که بر دار می کنند؛

سپیده یِ ارزانِ ابتذال و سقوط نیست

مبداءِ بسیاری خاطره هاست:

[ هیفده روزِ بعدش بود

که اول دفعه

تو رو دیدم، عشقِ من! ]

وهنِ عظیم و اوجِ رسوائی نیست

سیاحتی ست با تلاش ها و دست و پا کردن ها

                                                      بر سرِ جائی بهتر:

[ از رو تاقِ ماشین

جون کندن شو بهتر می شه دید

تا از تو غرفه هایِ شهرداری] ؛

و غیبت ها و تخمه شکستن

به انتظارِ پرده که بالا رود

                              هم راهِ جنازه ئی

که تهمتِ زیستن بر خود بسته بود

از آن پیش تر که بمیرد.

عصرِ کثیف ترینِ دندان ها

در خنده ئی

و مستأصل ترینِ ناله ها

در نومیدی.

عصری که دست ها

سرنوشت را نمی سازد

و اراده

به جایی ت نمی رساند.

عصری که ضمانِ کام کاری یِ تو

پولِ چایی ست که به جیب می زنی

                                        به پشتوانه یِ قدرت ات

از سمسارها

              و رئیسه گان؛

و یک دستی یِ مضامینی از این گونه است

که شهر را به هیأتِ غزلی می آراید

با قافیه ها و ردیف

و مصراع ها همه هم ساز

و نمایِ نردبانی یِ ظاهرش ـ که خود، شعارِ تعالی ست ـ .

عصری که مردانِ دانش

اندوه و پلشتی را

با موشک ها

               به اعماقِ خدا می فرستند

و نانِ شبانه یِ فرزندانِ خود را

از سربازخانه ها

                  گدائی می کنند،

و زندان ها انباشته از مغزهائی ست

که اونیفورم ها را وهنی به شمار آورده اند،

چرا که رسالتِ انسان

هرگز این نبوده است

هرگز این نبوده است!

عصر توهین آمیزی که آدمی

مرده ئی ست

              با اندک فرصتی از برایِ جان کندن،

و به شایستگی هایِ خویش

از همه ی ِ افق ها

دورتر است.

عصری چنان عظیم، چنان عظیم، که سفر را

                                                  در سفره یِ نان نیز

هم بدان دشواری به پیش می باید بُرد

که در پهنه یِ نام.

احمد شاملو

میلاد آن که عاشقانه بر خاک مرد

نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می گسترد
آنکه نهال نازک دستانش
از عشق
خداست
و پیش عصیانش
بالای جهنم
پست است
آن کو به یکی آری می میرد
نه به زخم صد خنجر،
مگر آنکه از تب وهن
دق کند.

قلعه ای عظیم
که طلسم دروازه اش
کلام کوچک دوستی است

انکار ِ عشق را
چنین که بر سر سختی پا سفت کرده ای
دشنه مگر
به آستین اندر
نهان کرده باشی
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد

نگاه کن
چه فروتنانه بر در گاه نجابت
به خاک می شکند
رخساره ای که توفانش
مسخ نیارست کرد
چه فروتنانه بر آستانه ي تو به خاک می افتد
آنکه در کمرگاه دریا
دست
حلقه توانست کرد
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آنکه مرگش
میلاد پرهیاهوی هزار شهرزاده بود

نگاه کن!

احمد شاملو

1352

و حالا خرداد 1390 ، و هاله ای که از میان ما رفت…