۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

متشکرم


دو سال پیش فکر می کردم بزرگترین ضربه زندگی ام را خورده ام.انقدر غم داشتم که حتی توصیفش برایم سخت است.نمی توانم تصور کنم که آن اضطراب را بار دیگر تجربه می کنم!همه چشم دوخته بودند به "ع" و او با لبخند به بچه ها گفت که هیچ تیمی از مدرسه در مسابقات شرکت نمی کند.وقتی یادم می آید که فاطمه با چه بغضی این خبر را به من داد و وقتی یادم می افتد که تا مدتها حتی با فکر نرفتن چقدر روحم آسیب می دید دلم واقعا برای خودم به درد می آید.بحث های بی مورد با مادرم،دعوا جنگ و بیماری مادر بزرگم و دیدن دست و پازدن او و تلاشش برای زنده ماندن.ترسی که فکر به رفتن او به من می داد و خستگی یک سال بی وقفه دویدن و تلاش کردن و با تمام وجود خواستن.

مدت ها با خاطرات زندگی کردم تا این که هدفی جدید و زیبا یافتم،خواستم زندگی ام را عوض کنم!زندگی ام کاملا دگرگون شد.این را به دوستانم و کسانی که بعدا پیدایشان کردم مدیون هستم.کسانی که به من درست زندگی کردن را آموختند.

دو سال پیش دنیای کوچکی داشتم ولی از زندگی در آن لذت می بردم.همه چیز برایم روشن بود.برای آینده برنامه داشتم می دانستم چه می خواهم،می خواهم چه شوم و باید چه کنم.اما وقتی یکی از پیش بینی های من غلط از آب درآمد کاخ رویاهایم روی سرم خراب شد.بدون هیچ دوراندیشی راهم را کاملا عوض کردم.نمی دانم چرا این کار را کردم.بارها فکر کردم اما تنها چیزی که به نظر کمی به حقیقت نزدیک می آمد این بود که خودم را ثابت کنم.ارزش های من تنها مدال و کاپ و عنوان بود.اشتباه نکنید من هدف تازه ام را دوست داشتم و هنوز هم آن روزها برایم زیباست اما حالا می گویم نیاز به کمی تغییر دیدگاه داشتم/دارم.

گرچه سال گذشته هم زندگی ام خراب شد و به جرات می گویم خراب تر از دو سال قبل،من باز هم شکست خوردم و نتوانستم و به آرزوهایم به ایده آل هایم نرسیدم و از آنها دور افتادم.ولی همه این اتفاقات برای ساختن من لازم بود....برای بازنگری در دیدگاهم... برای تغییر ارزشهایم ...

من هنوز رویا هایم را دارم و به خودم اطمینان دارم و دوباره چیزهایی را که از دست دادم را به دست خواهم آورد...

خدایا متشکرم...به خاطر دیدی که به من دادی و

متشکرم از شما... به خاطر بودنتان!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

سلوژن پست جالبی گذاشته:گروه پشت گرمی,
واقعا به فکرم انداخت...