۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

انتقاد

هوم این که خیلی خوب مشکلات منو می بینی و بام سرد برخورد می کنی اون موقع ها رو خیلی دوست دارم.

از ویژگی پارتنر ایده آلم به طور قطع اینه که انقدر روم دقت بکنه و انتقاد بکنه ازم.هم باعث می شه که خودم بهتر خودمو ببینم هم باعث می شه که یه رابطه خوب رو داشته باشیم با هم

۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه

ذهن تب دار

اتفاق چرتی داره واسه مغز من میفته

یکی میگه اگه عقل رو دست آدما بدی و بهشون بگی حرکت کنند تهش همه به جاهایی نزدیک به هم می رسند.

خب به نظرم خیلی رشنال هست.اما حس می کنم دلیل نداره اون چیزی که منطق نامیده می شه یه چیز مقدس و عاری از اشتباه باشه.

البته یکی از دلایل تکیه به عقل و منطق به طور قطع خاصیت خود نقد پذیریشه که می تونه عقل خودشو نقد بکنه و خب این خیلی رضایت بخش به نظر میاد.

کلی سوال هست که من جوابی براشون ندارم.حالا چه سوال فلسفی چه تکنیکال.بعضیا به نظر میان که هیچ وقت جوابشون پیدا نخواهد شد.یکی میاد می گه اینا هیچ وقت جوابی براشون پیدا نشده و نمی شه چون فریب زبانن و سوال اشتباهه.من کم می دونم ازش باید ازش بخونم بیشتر.یکی دیگه هم یادمه که جواب جالب و خب به نظرم فاجعه ای هست که باز هم من راجع بهش کم می دونم.اون هم قضیه دول گودل هست.می گه که یک سیستم استنتاجی که برپایه اصول اولیه ساخته نشده باشه مثل نظریه اعداد،همواره یه سری گزاره درست داره که خودمو بکشم هم نمی تونم درستیشو اثبات کنم.یعنی حتی اگه بی  نهایت شمارا قانون اضافه کنیم باز هم یه سری مسائل هستند که قابل حل و بحث نیستند.حالا اگه این قضیه رو از دانش ریاضی بیرون بکشیم و مثل یک سری آدم بسطش بدیم توی جاهای دیگه خیلی وحشتناک می شه.به طور شهودی می گم وقتی واسه ریاضی می شه اینو استفاده کرد واسه جاهای دیگه هم می شه اما خب این انگار اصلا بدیهی نیست و خیلیا گفتن قابل بسط نیست اما فکر کردن به این که این قضیه واسه فیزیک قابل بسط باشه خیلی فکرشم نگرانم می کنه.

تهش همونه یه سری سوالا بی جوابن حالا چه فریب باشن چه به خاطر سیستم استنتاجی بی پایه.اما بدترش شاید این باشه که یه سری قضایا صادقن بی دلیل و بدون این که بشه اثباتش کرد.

باید کاملا پراگماتیک و واقع گرا کار کرد… راهی نیست جز این …همه چی در تئوری می شه اما این عمل هست که ارزش می ده

قضاوت

خب مسئله این جاست که من نمی تونم قضاوتی راجع به آدما بکنم.مخصوصا راجع به حماقتشون.شاید خیلیا بتونن بکنن.حالا مسئله این نیست.مسئله اینه که وقتی که کسی دیگری رو به حماقت متهم می کنه من نمی تونم بپذیرمش.یعنی ناراحت می شم حتی.وقتی که کسی خیلی راحت می گه فلانی چیزه من خیلی در هم می رم.اول از همه حس می کنم که خودم هم این مشکلات رو که سبب می شه اون آدم ابله بشه رو می دونم.از طرف دیگه این که یکی ،دیگری رو به حماقت متهم بکنه حالم بهم می خوره.مسئله اینه که حس می کنم که اون آدم خیلی نادانه…یا حداقل ناپخته و خامه.

دارم شر و ور می گم.این حرفا هیچ کدوم عملی نیست و بهم نتیجه نمی ده.مثلا این که بگم فلانی احمق نیست باز هم کارایی که باعث می شه انجام بده و برینه به اعصاب من و در نظرم منطقی نباشه در نظرم خوب نمی شه.اون موقع تو ذهنم می گم که فلانی چقدر خنگه بعد دقیقا در اون لحظه فک می کنم که یارو هم می گه من احمقم !نکنه اون چیزی می دونه که من نمی دونم و باز حرفمو پس می گیرم و باش ادامه می دم و بحث می کنم.

شاید از لج بازیه.انگار باید بفهمم مشکل یارو چیه.یعنی چی باعث می شه که نتیجه ای مخالف من بگیره …

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

change is coming through my shadow

Forty-Six & 2 My shadow's Shedding skin and I've been picking scabs again. I'm down digging through my old muscles looking for a clue. I've been crawling on my belly clearing out what could've been. I've been wallowing in my own confused and insecure delusions for a piece to cross me over or a word to guide me in. I wanna feel the changes coming down. I wanna know what I've been hiding in my shadow. Change is coming through my shadow. My shadow's shedding skin I've been picking my scabs again. I've been crawling on my belly clearing out what could've been I've been wallowing in my own chaotic and insecure delusions. I wanna feel the change consume me, feel the outside turning in. I wanna feel the metamorphosis and cleansing I've endured within my shadow. Change is coming. Now is my time. Listen to my muscle memory. Contemplate what I've been clinging to. Forty-six and two ahead of me. I choose to live and to grow, take and give and to move, learn and love and to cry, kill and die and to be paranoid and to lie, hate and fear and to do what it takes to move through. I choose to live and to lie, kill and give and to die, learn and love and to do what it takes to step through. See my shadow changing, stretching up and over me soften this old armor. hoping I can clear the way by stepping through my shadow, coming out the other side. Step into the shadow. Forty six and two are just ahead of me.

تول ، یکی از گروه هایی بود که هیچ وقت نمی تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم ، اما الان به طرز جالبی حس می کنم نابغه ترین گروه توی سبک خودش هست.

البته من سواد موسیقی زیادی ندارم.آهنگ زیاد گوش دادم اما بیشتر مودی بوده نظراتم تا فنی.اینم احتمالا برای حس قرابتی هست که با آهنگ و لیریک دارم.

اما خب یه چیزایی رو می شه حس کرد.یه پیشرفت توی گوشات.گوشات بعد از یه مدت می تونه ترجیح بده که یک موسیقی چطور ارزیابی می شه.به نظرم تول گروهیه که هم آهنگاش هم ترانه/لیریک اش جای بحث زیادی داره.

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

My Be Hated Guns N Roses

guns N roses هم از آن دسته گروه هایی بود که همواره روی اعصابم بود و حالم را بهم می زد.اما با یک گشت و گذار توی آلبوم chinese Democracy چند ترک خوب یافتم که امیدوار شدم! خب ترک اول ،همون آهنگ Chinese Democracy چیز بدی نیست اما خب ترک های خیلی خوبی ته آلبومه که حتی گاهی به نظرم خیلی بهتر از ترک اوله،حالا شاید بستگی به مود داشته باشه.اما ترک Madagascar و یا This Is Love چیزهای خوبی هستند.

از یه نظر این گروه چیز خوبیه،چون همیشه دوست داره قوائد و این جور چیزا رو زیر پا بگذاره و خیلی خلاقیت داره اما حداقل رو اعصاب منه

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

تعارض خواسته ها

وای ، تی را یک معشوق می دید.تی ، وای را معلوم نبود چه می بیند. تی وای را تحسین می کند،دوست دارد،برایش عجیب است…عجیب؟من نگاه می کنم و بیشتر از تحسین تعجب مثبت تی را می بینم که باعث می شود وای کارهای عجیبتری را انجام دهد.دوران سبکی برای وای است.فرصت دارد هرچقدر می خواهد دیوانه بازی درارد و سرتاپا شور باشد.بخندد،قهقه بزند.بدون هیچ قضاوتی انتقادی و تنها تعریف و شاید سکوت.سکوت تی بد نیست.سکوتش وای را آزار نمی دهد.راحتش می کند.

یک زمانی وای دیگر عجیب نبود.هرچه بود دیگر برای تی عجیب نبود.آنجا رفتار تی عوض شد.آدم های دیگری برایش انگار مهم شدند و او برخلاف خواسته وای دور شد.

تی تصمیمی برای رفتن نگرفت فقط رفت تا چیزهای جالب تر و عجیب تری را ببیند.انگار دیگر نسبت به وای و چیزهای نا شناخته اش دیگر کنجکاو نبود.وای اصولا دختر نبود!وای تنها می توانست یک خواهر باشد.

وای تی را یک معشوقه می دید و تی وای را یک خواهر.تی برایش بدیهی بود که وای حضور هر کسی را در زندگیش می پذیرد و جای نگرانی نیست که وای از وجود معشوقه های آینده اش نگران شود و وای مدام نگران این بود که تی را همراه با معشوقه ای ببیند.

وای می فهمید.می دید.حس می کرد.تی را دوست داشت.از دوست داشتنش متنفر بود.کل قضیه آزارش می داد.حتی نمی خواست به تی ابراز کند دوست داشتنش را به هیچ حالتی.نوسان می کرد بین تنفر و علاقه.تی هنوز آدم خوبی بود اما وای از دوست داشتنش متنفر بود.

واقعیت اینجا بود که وای می دانست تی دیگر نمی فهمد چه می گوید،حسش را درک نمی کند،هیچ شباهتی به ایکس و آدم ایده آلش ندارد،گاهی حتی به تی می گفت خنگ.

البته تی هیچ وقت خنگ نبود و نیست.تی فقط نمی خواهد بفهمد.نمیخواهد فکر کند.تی نمی فهمید آن تکه از وای را که فلسفه می بافت،حرف های عجیب می زد،ایده آلیست بود،هیچ نمی فهمید از حرفهای وای تنها گوش می داد بعدتر لزومی به گوش دادنم نیافت.

وای رفتن تی را پذیرفت نخواست جلویش را بگیرد.آزارش می داد چیزی از او را کم می کرد.اما به تی انتخاب داد.

دیگر نمی توانم از تی بنویسم.تی چندان برایم مهم نیست،در کل داستان مهم است خیلی مهم اما برای من بی اهمیت است شاید برای وای مهم باشد و کل این ماجرا نوشتنش برای این باشد که چرا این طور شد.چطورش را شاید بعدتر خواننده بفهمد به هر حال تی از من متنفر است و مرا تحقیر می کند.آدم های کمی هستند که تی بتواند از آنها متنفر شود،یا بدش بیاید اما خب از من متنفر است.این مسئله خیلی ناراحت کننده نیست.تنفر پایدار نیست و تی هم چندان مهم.

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

وقتی ایکس فراموش می شد

وقتی ایکس رفت مدت ها گذشت که جایگزینی برایش پیدا کند.مدت ها بود که T را می شناخت اما به هیچ وجه به چشم یک جایگزین نگاهش نمی کرد.خوبی وجودش برای Y این بود که یک مشوق بود.مهربان و بردبار بود،به دری وری ها و قصه های Y گوش می کرد،نگاه تحسین آمیز و لبخندش هیچ وقت محو نمی شد.بیشترین حمایت ها را انجام می داد.خواهر کوچولو شاید توصیفی بود که او از Y درونش ارائه می داد.

برخلاف ایکس او به شدت وای را به انجام کارهای هیجانی و آرتیست بازی تشویق می کرد و یا رفلکس تشویق آمیز نشان می داد.وقتی وای ناکام می ماند همواره جلوتر از وای توجیه می کرد که چرا نشده.نمی خواست وای ناراحت شود.

با تی زندگی ساده تر به نظر می رسید مشکلی نداشت وای که کسی گله کند.اشکال بگیرد.بحث کند.همه چیز در تفاهم کامل می گذشت.وای علاقه ای نداشت که شبیه تی شود.تی را ایده آلش نمی دید.حتی شبیه ایده آلش هم نمی دید.

یک روز خیلی جدی وای متوجه نکته ای شد.تی را با بقیه اطرافیانش مقایسه کرد و دید به جد خیلی موجود موفق ، دلچسب ،جالب و سرگرم کننده ای هست.اما باز به این اعتراف کرد که حس خاصی ندارد.یعنی تصمیم گرفت نداشته باشد.

رابطه تی بیشتر می شد و او توجهاتش را بیشتر می کرد.بالاخره وای او را در جایگاهی مشابه ایکس توانست تصور کند.از این که او را این طور دوست دارد دچار تعجب بود.او چه داشت که من دوستش دارم؟؟هر روز شک می کرد و دوباره دنبال دلیل می گشت.نمی خواست چنین شود.ایکس هنوز هم جذاب بود.وقتی ایکس را تصور می کرد انگار تی محو می شد اما چقدر می توانست ببیندش؟وقتی که او مصمم بود برود و دورتر شود.وقتی که تی حضورش پررنگ تر شد خود را به او سپرد و ایکس به نظر فراموش شد.دور شد.

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

T

T هم همین نزدیکی هست.مدت ها هست که هیچ توجهی به او نمی شود.او خیلی طالب توجه نیست بیشتر دوست دارد گوشه ای آرام بگیرد و کار خودش را بکند.T ساکت هست اما خیلی ساکت بودنش را دوست ندارد.همواره نگاه مثبتی بهY دارد که دریای آتش است. Y تجسم آنچه هست که می خواهد داشته باشد.به هیجانات Y می خندد و لذت می برد.هیچ وقت ازy دلخور نمی شود.در واقع هیچ کجای زندگی اش نشده است که ازکسی دلخور شود.نظری راجع به کسی ندارد،قضاوتی هم نمی کند.خیلی دوست ندارد وقتش را صرف فکر کردن به آدم ها بکند و نمی کند،Y کاملا عکس اوست از هر نظر!Y کاملا برونگرا و پر سر و صداست.از همه چیز حرف می زند،می تواند سرگرم کننده شود.Y عاشق چیز های انتزاعی هست در صورتی که T سخت ترین کار برایش فلسفه خوانی و بافی است.کم حرف و عملگراست و منطقی.آدم احساساتی ای هست اما در نهایت این منطقش هست که دستور می دهد چه کند بر خلاف y که با حسش جلو می رود.اما مهم ترین تفاوتش با Y برنامه ریزی کردنش برای هر چیز است.برای خودش اهدافی دارد و مقید به آنهاست.اهداف لزوما دراز مدت نیست مانند ایکس،نه او برای هر روزش برنامه ای دارد!!

با این حال T هیچ گاه از Y انتقاد نمی کند.ضعف های او را می بیند اما انگار می پذیرد یا شاید ان قدر مهم نیست که …چرا هست شاید.اما T همواره معتقد است که زمان تغییر لازم را به زندگیِY خواهد داد و حرف زدن و شعار دادن کار مناسبی نیست.برای همین از نصیحت کردن خوشش نمی آید.Y به عنوان یک معتمد به او نگاه می کند برای او می گوید و می گوید در انتها می خواهد T نظرش را بگوید.کاری که ایکس به خوبی از پسش بر می اید.عالی تحلیل می کند و ضعف را می یابد و می گوید.اما T چطور؟نه او هیچ وقت نظری ندارد.او معتقد است که بهترین تصمیم را در انتها Y برای خودش می گیرد و لزومی در انتقاد کردن نمی بیند یا گفتن این که او اشتباه می کند.البته T حتی به درست بودن عقیده اش هم اعتقادی ندارد پس وقتی Y مسلسل وار حرف می زند حتی اگر متوجه نشود چه می گوید یا حتی اگر هم عقیده نباشد گوش می کند.گوش نکردن خلاف فلسفه اوست.اما در نهایت وقتی Y یا هر کس دیگری او را برنجاند از راهکار یک گوش در یک گوش دروازه استفاده می کند.

جالب است در عین این که معتقد است که حق نیست و حتی عقایدش ممکن هست درست نباشند و نباید قضاوت کند،از انتقاد ها خیلی راحت در می رود و فراموش می کند.به نظر او وضعی را که دارد دوست دارد و این رضایت درونی را هیچ انتقادی تغییر نمی دهد.این همان منبع آرامش فوق العاده اوست.