۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

انتقاد

هوم این که خیلی خوب مشکلات منو می بینی و بام سرد برخورد می کنی اون موقع ها رو خیلی دوست دارم.

از ویژگی پارتنر ایده آلم به طور قطع اینه که انقدر روم دقت بکنه و انتقاد بکنه ازم.هم باعث می شه که خودم بهتر خودمو ببینم هم باعث می شه که یه رابطه خوب رو داشته باشیم با هم

۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه

ذهن تب دار

اتفاق چرتی داره واسه مغز من میفته

یکی میگه اگه عقل رو دست آدما بدی و بهشون بگی حرکت کنند تهش همه به جاهایی نزدیک به هم می رسند.

خب به نظرم خیلی رشنال هست.اما حس می کنم دلیل نداره اون چیزی که منطق نامیده می شه یه چیز مقدس و عاری از اشتباه باشه.

البته یکی از دلایل تکیه به عقل و منطق به طور قطع خاصیت خود نقد پذیریشه که می تونه عقل خودشو نقد بکنه و خب این خیلی رضایت بخش به نظر میاد.

کلی سوال هست که من جوابی براشون ندارم.حالا چه سوال فلسفی چه تکنیکال.بعضیا به نظر میان که هیچ وقت جوابشون پیدا نخواهد شد.یکی میاد می گه اینا هیچ وقت جوابی براشون پیدا نشده و نمی شه چون فریب زبانن و سوال اشتباهه.من کم می دونم ازش باید ازش بخونم بیشتر.یکی دیگه هم یادمه که جواب جالب و خب به نظرم فاجعه ای هست که باز هم من راجع بهش کم می دونم.اون هم قضیه دول گودل هست.می گه که یک سیستم استنتاجی که برپایه اصول اولیه ساخته نشده باشه مثل نظریه اعداد،همواره یه سری گزاره درست داره که خودمو بکشم هم نمی تونم درستیشو اثبات کنم.یعنی حتی اگه بی  نهایت شمارا قانون اضافه کنیم باز هم یه سری مسائل هستند که قابل حل و بحث نیستند.حالا اگه این قضیه رو از دانش ریاضی بیرون بکشیم و مثل یک سری آدم بسطش بدیم توی جاهای دیگه خیلی وحشتناک می شه.به طور شهودی می گم وقتی واسه ریاضی می شه اینو استفاده کرد واسه جاهای دیگه هم می شه اما خب این انگار اصلا بدیهی نیست و خیلیا گفتن قابل بسط نیست اما فکر کردن به این که این قضیه واسه فیزیک قابل بسط باشه خیلی فکرشم نگرانم می کنه.

تهش همونه یه سری سوالا بی جوابن حالا چه فریب باشن چه به خاطر سیستم استنتاجی بی پایه.اما بدترش شاید این باشه که یه سری قضایا صادقن بی دلیل و بدون این که بشه اثباتش کرد.

باید کاملا پراگماتیک و واقع گرا کار کرد… راهی نیست جز این …همه چی در تئوری می شه اما این عمل هست که ارزش می ده

قضاوت

خب مسئله این جاست که من نمی تونم قضاوتی راجع به آدما بکنم.مخصوصا راجع به حماقتشون.شاید خیلیا بتونن بکنن.حالا مسئله این نیست.مسئله اینه که وقتی که کسی دیگری رو به حماقت متهم می کنه من نمی تونم بپذیرمش.یعنی ناراحت می شم حتی.وقتی که کسی خیلی راحت می گه فلانی چیزه من خیلی در هم می رم.اول از همه حس می کنم که خودم هم این مشکلات رو که سبب می شه اون آدم ابله بشه رو می دونم.از طرف دیگه این که یکی ،دیگری رو به حماقت متهم بکنه حالم بهم می خوره.مسئله اینه که حس می کنم که اون آدم خیلی نادانه…یا حداقل ناپخته و خامه.

دارم شر و ور می گم.این حرفا هیچ کدوم عملی نیست و بهم نتیجه نمی ده.مثلا این که بگم فلانی احمق نیست باز هم کارایی که باعث می شه انجام بده و برینه به اعصاب من و در نظرم منطقی نباشه در نظرم خوب نمی شه.اون موقع تو ذهنم می گم که فلانی چقدر خنگه بعد دقیقا در اون لحظه فک می کنم که یارو هم می گه من احمقم !نکنه اون چیزی می دونه که من نمی دونم و باز حرفمو پس می گیرم و باش ادامه می دم و بحث می کنم.

شاید از لج بازیه.انگار باید بفهمم مشکل یارو چیه.یعنی چی باعث می شه که نتیجه ای مخالف من بگیره …

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

change is coming through my shadow

Forty-Six & 2 My shadow's Shedding skin and I've been picking scabs again. I'm down digging through my old muscles looking for a clue. I've been crawling on my belly clearing out what could've been. I've been wallowing in my own confused and insecure delusions for a piece to cross me over or a word to guide me in. I wanna feel the changes coming down. I wanna know what I've been hiding in my shadow. Change is coming through my shadow. My shadow's shedding skin I've been picking my scabs again. I've been crawling on my belly clearing out what could've been I've been wallowing in my own chaotic and insecure delusions. I wanna feel the change consume me, feel the outside turning in. I wanna feel the metamorphosis and cleansing I've endured within my shadow. Change is coming. Now is my time. Listen to my muscle memory. Contemplate what I've been clinging to. Forty-six and two ahead of me. I choose to live and to grow, take and give and to move, learn and love and to cry, kill and die and to be paranoid and to lie, hate and fear and to do what it takes to move through. I choose to live and to lie, kill and give and to die, learn and love and to do what it takes to step through. See my shadow changing, stretching up and over me soften this old armor. hoping I can clear the way by stepping through my shadow, coming out the other side. Step into the shadow. Forty six and two are just ahead of me.

تول ، یکی از گروه هایی بود که هیچ وقت نمی تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم ، اما الان به طرز جالبی حس می کنم نابغه ترین گروه توی سبک خودش هست.

البته من سواد موسیقی زیادی ندارم.آهنگ زیاد گوش دادم اما بیشتر مودی بوده نظراتم تا فنی.اینم احتمالا برای حس قرابتی هست که با آهنگ و لیریک دارم.

اما خب یه چیزایی رو می شه حس کرد.یه پیشرفت توی گوشات.گوشات بعد از یه مدت می تونه ترجیح بده که یک موسیقی چطور ارزیابی می شه.به نظرم تول گروهیه که هم آهنگاش هم ترانه/لیریک اش جای بحث زیادی داره.

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

My Be Hated Guns N Roses

guns N roses هم از آن دسته گروه هایی بود که همواره روی اعصابم بود و حالم را بهم می زد.اما با یک گشت و گذار توی آلبوم chinese Democracy چند ترک خوب یافتم که امیدوار شدم! خب ترک اول ،همون آهنگ Chinese Democracy چیز بدی نیست اما خب ترک های خیلی خوبی ته آلبومه که حتی گاهی به نظرم خیلی بهتر از ترک اوله،حالا شاید بستگی به مود داشته باشه.اما ترک Madagascar و یا This Is Love چیزهای خوبی هستند.

از یه نظر این گروه چیز خوبیه،چون همیشه دوست داره قوائد و این جور چیزا رو زیر پا بگذاره و خیلی خلاقیت داره اما حداقل رو اعصاب منه

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

تعارض خواسته ها

وای ، تی را یک معشوق می دید.تی ، وای را معلوم نبود چه می بیند. تی وای را تحسین می کند،دوست دارد،برایش عجیب است…عجیب؟من نگاه می کنم و بیشتر از تحسین تعجب مثبت تی را می بینم که باعث می شود وای کارهای عجیبتری را انجام دهد.دوران سبکی برای وای است.فرصت دارد هرچقدر می خواهد دیوانه بازی درارد و سرتاپا شور باشد.بخندد،قهقه بزند.بدون هیچ قضاوتی انتقادی و تنها تعریف و شاید سکوت.سکوت تی بد نیست.سکوتش وای را آزار نمی دهد.راحتش می کند.

یک زمانی وای دیگر عجیب نبود.هرچه بود دیگر برای تی عجیب نبود.آنجا رفتار تی عوض شد.آدم های دیگری برایش انگار مهم شدند و او برخلاف خواسته وای دور شد.

تی تصمیمی برای رفتن نگرفت فقط رفت تا چیزهای جالب تر و عجیب تری را ببیند.انگار دیگر نسبت به وای و چیزهای نا شناخته اش دیگر کنجکاو نبود.وای اصولا دختر نبود!وای تنها می توانست یک خواهر باشد.

وای تی را یک معشوقه می دید و تی وای را یک خواهر.تی برایش بدیهی بود که وای حضور هر کسی را در زندگیش می پذیرد و جای نگرانی نیست که وای از وجود معشوقه های آینده اش نگران شود و وای مدام نگران این بود که تی را همراه با معشوقه ای ببیند.

وای می فهمید.می دید.حس می کرد.تی را دوست داشت.از دوست داشتنش متنفر بود.کل قضیه آزارش می داد.حتی نمی خواست به تی ابراز کند دوست داشتنش را به هیچ حالتی.نوسان می کرد بین تنفر و علاقه.تی هنوز آدم خوبی بود اما وای از دوست داشتنش متنفر بود.

واقعیت اینجا بود که وای می دانست تی دیگر نمی فهمد چه می گوید،حسش را درک نمی کند،هیچ شباهتی به ایکس و آدم ایده آلش ندارد،گاهی حتی به تی می گفت خنگ.

البته تی هیچ وقت خنگ نبود و نیست.تی فقط نمی خواهد بفهمد.نمیخواهد فکر کند.تی نمی فهمید آن تکه از وای را که فلسفه می بافت،حرف های عجیب می زد،ایده آلیست بود،هیچ نمی فهمید از حرفهای وای تنها گوش می داد بعدتر لزومی به گوش دادنم نیافت.

وای رفتن تی را پذیرفت نخواست جلویش را بگیرد.آزارش می داد چیزی از او را کم می کرد.اما به تی انتخاب داد.

دیگر نمی توانم از تی بنویسم.تی چندان برایم مهم نیست،در کل داستان مهم است خیلی مهم اما برای من بی اهمیت است شاید برای وای مهم باشد و کل این ماجرا نوشتنش برای این باشد که چرا این طور شد.چطورش را شاید بعدتر خواننده بفهمد به هر حال تی از من متنفر است و مرا تحقیر می کند.آدم های کمی هستند که تی بتواند از آنها متنفر شود،یا بدش بیاید اما خب از من متنفر است.این مسئله خیلی ناراحت کننده نیست.تنفر پایدار نیست و تی هم چندان مهم.

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

وقتی ایکس فراموش می شد

وقتی ایکس رفت مدت ها گذشت که جایگزینی برایش پیدا کند.مدت ها بود که T را می شناخت اما به هیچ وجه به چشم یک جایگزین نگاهش نمی کرد.خوبی وجودش برای Y این بود که یک مشوق بود.مهربان و بردبار بود،به دری وری ها و قصه های Y گوش می کرد،نگاه تحسین آمیز و لبخندش هیچ وقت محو نمی شد.بیشترین حمایت ها را انجام می داد.خواهر کوچولو شاید توصیفی بود که او از Y درونش ارائه می داد.

برخلاف ایکس او به شدت وای را به انجام کارهای هیجانی و آرتیست بازی تشویق می کرد و یا رفلکس تشویق آمیز نشان می داد.وقتی وای ناکام می ماند همواره جلوتر از وای توجیه می کرد که چرا نشده.نمی خواست وای ناراحت شود.

با تی زندگی ساده تر به نظر می رسید مشکلی نداشت وای که کسی گله کند.اشکال بگیرد.بحث کند.همه چیز در تفاهم کامل می گذشت.وای علاقه ای نداشت که شبیه تی شود.تی را ایده آلش نمی دید.حتی شبیه ایده آلش هم نمی دید.

یک روز خیلی جدی وای متوجه نکته ای شد.تی را با بقیه اطرافیانش مقایسه کرد و دید به جد خیلی موجود موفق ، دلچسب ،جالب و سرگرم کننده ای هست.اما باز به این اعتراف کرد که حس خاصی ندارد.یعنی تصمیم گرفت نداشته باشد.

رابطه تی بیشتر می شد و او توجهاتش را بیشتر می کرد.بالاخره وای او را در جایگاهی مشابه ایکس توانست تصور کند.از این که او را این طور دوست دارد دچار تعجب بود.او چه داشت که من دوستش دارم؟؟هر روز شک می کرد و دوباره دنبال دلیل می گشت.نمی خواست چنین شود.ایکس هنوز هم جذاب بود.وقتی ایکس را تصور می کرد انگار تی محو می شد اما چقدر می توانست ببیندش؟وقتی که او مصمم بود برود و دورتر شود.وقتی که تی حضورش پررنگ تر شد خود را به او سپرد و ایکس به نظر فراموش شد.دور شد.

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

T

T هم همین نزدیکی هست.مدت ها هست که هیچ توجهی به او نمی شود.او خیلی طالب توجه نیست بیشتر دوست دارد گوشه ای آرام بگیرد و کار خودش را بکند.T ساکت هست اما خیلی ساکت بودنش را دوست ندارد.همواره نگاه مثبتی بهY دارد که دریای آتش است. Y تجسم آنچه هست که می خواهد داشته باشد.به هیجانات Y می خندد و لذت می برد.هیچ وقت ازy دلخور نمی شود.در واقع هیچ کجای زندگی اش نشده است که ازکسی دلخور شود.نظری راجع به کسی ندارد،قضاوتی هم نمی کند.خیلی دوست ندارد وقتش را صرف فکر کردن به آدم ها بکند و نمی کند،Y کاملا عکس اوست از هر نظر!Y کاملا برونگرا و پر سر و صداست.از همه چیز حرف می زند،می تواند سرگرم کننده شود.Y عاشق چیز های انتزاعی هست در صورتی که T سخت ترین کار برایش فلسفه خوانی و بافی است.کم حرف و عملگراست و منطقی.آدم احساساتی ای هست اما در نهایت این منطقش هست که دستور می دهد چه کند بر خلاف y که با حسش جلو می رود.اما مهم ترین تفاوتش با Y برنامه ریزی کردنش برای هر چیز است.برای خودش اهدافی دارد و مقید به آنهاست.اهداف لزوما دراز مدت نیست مانند ایکس،نه او برای هر روزش برنامه ای دارد!!

با این حال T هیچ گاه از Y انتقاد نمی کند.ضعف های او را می بیند اما انگار می پذیرد یا شاید ان قدر مهم نیست که …چرا هست شاید.اما T همواره معتقد است که زمان تغییر لازم را به زندگیِY خواهد داد و حرف زدن و شعار دادن کار مناسبی نیست.برای همین از نصیحت کردن خوشش نمی آید.Y به عنوان یک معتمد به او نگاه می کند برای او می گوید و می گوید در انتها می خواهد T نظرش را بگوید.کاری که ایکس به خوبی از پسش بر می اید.عالی تحلیل می کند و ضعف را می یابد و می گوید.اما T چطور؟نه او هیچ وقت نظری ندارد.او معتقد است که بهترین تصمیم را در انتها Y برای خودش می گیرد و لزومی در انتقاد کردن نمی بیند یا گفتن این که او اشتباه می کند.البته T حتی به درست بودن عقیده اش هم اعتقادی ندارد پس وقتی Y مسلسل وار حرف می زند حتی اگر متوجه نشود چه می گوید یا حتی اگر هم عقیده نباشد گوش می کند.گوش نکردن خلاف فلسفه اوست.اما در نهایت وقتی Y یا هر کس دیگری او را برنجاند از راهکار یک گوش در یک گوش دروازه استفاده می کند.

جالب است در عین این که معتقد است که حق نیست و حتی عقایدش ممکن هست درست نباشند و نباید قضاوت کند،از انتقاد ها خیلی راحت در می رود و فراموش می کند.به نظر او وضعی را که دارد دوست دارد و این رضایت درونی را هیچ انتقادی تغییر نمی دهد.این همان منبع آرامش فوق العاده اوست.

۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

این پرواز نبود،سقوط بود!چرا که بالی برایش نمانده بود

“این کارت منطقی نیست”

از وقتی ایکس را شناختم این را به عنوان یک انتقاد از من بیان می کند.تصمیم های احساسی من او را شوکه می کند مسئله اصلی البته این شاید نباشد.ایکس از این که وای انقدر روی روانم تاثیر می گذارد ناراضی است.چرا ناراضی؟کله شقی های وای اندازه کافی آزارش می دهند و من انگار بیشتر روی روانش راه می روم وقتی از حرف های وای تبعیت می کنم.قبل تر ، وای به من تجسم آزادی و رهایی را می داد.فقط خودت را ببینی و مرکز توجه باشی و محدودیت ها را کنار بزنی.اما مسئله این جا بود که بعدها فهمیدم با عصیان وای نمی توان ادامه داد.یعنی نمی توان همه مرزها را شکست.ته ته اش هیچ است!یا نمی توانی و له می شوی یا می توانی اما مرز دیگری را می یابی که هنوز نشکستی.تنها خستگی برایت می آورد.مسئله مهم تر را شاید بعدتر ایکس نشانم داد.وای هیچ وقت “همه مرزها” را رد نکرد و شاید رد نکند.وای بر خلاف ادعاهایی که دارد ، برخلاف تظاهراتی که می کند،اصلا آزاد نیست.او در بند ترسش هست.گرچه این ترس ها به مرور کم و کمتر شدند.با آنها رو به رو شد خواسته یا ناخواسته و ترس از بین رفت و آزادتر شد.اما ایکس مسئله مهمتری را نشانم داد.خیلی مهم.وای در بند چیزی بود به اسم ترس از عدم موفقیت.این ترس او را از انجام 80 درصد خواسته هایش باز می داشت.ایکس وقتی وای از شکستن محدودیت ها و رهایی می گفت با تاسف سر تکان می داد.خیلی خود را کنترل می کرد که داد نزند کدام رهایی؟سر تا پایت آلوده هستند و محدود!بالهایت را خودت کنده ای!

حرف نمی زد و نگاهش می کرد.می گذاشت تا می تواند روده درازی کند.وای توی دنیای دیگه ای بود.واقعیت را نمی دید و یا نمی خواست.

با این حال دوستش داشتم.هنوز هم دوستش دارم.وای را می گویم.خلاقیت فوق العاده و اعتماد به نفس بالا و لحن محکمش هنوز مسحورم می کند.اون لجاجت عجیبش به خنده ام می اندازد.دوست داشتنی است با این که خیلی مشکلات دارد و ناقص است.

شاید ایکس هم در نهایت مانند من نگاه می کرد.هیچ وقت نفهمیدم البته

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

وقتی ایکس تصمیم به رفتن می گرفت 2

وای مرای سر به هوا می کند.او خیلی باهوش هست ،با استعداد است،تحلیل گر خوبی است اما … چرا وقتی به او گوش می کنم انقدر تاثیر می پذیرم؟هرچه می گوید را باور می کنم!

او بازیگر خوبیست.همواره این طور بوده حتی وقتی حسی را ندارد انقدر خوب فیلم بازی می کند که حتی می توانی حسش را بفهمی!بدون خجالت دروغ می گوید.همواره توجیهی دارد برای دروغ هایش و بی صداقتی هایش.در کل خیلی مهربان هست.نمی تواند کسی را آگاهانه آزار دهد.نمی تواند.اما خودش نمی داند  که ناخودآگاه چقدر ایکس را شکنجه می کند.من هم نمی دانستم.همواره او را دختری مطیع،حرف گوش کن ، مهربان و منطقی می دیدم.بی اعصابی های ایکس ، حال بدش برایم غیر قابل هضم بود.ایکس را خودخواه می دانستم.اما گذر زمان به من نشان داد که وای اگر مقصر اصلی نباشد اما بسیار تقصیر دارد.

قدرت وای در بحث نیست،در بحث به علت احساساتی شدن نمی تواند حرفش را درست بزند اما در صحبت های دوستانه به طرز فوق العاده ای تاثیرگذار می شود.

بر خلاف وای ایکس در بحث قدرتش را نشان می دهد ، بازی با کلمات،حضور ذهن عالی،قدرت فوق العاده در دیدن مشکلات و استعداد عجیب در انتقاد کردن.همه و همه او را موجودی تلخ می کند.

وای در بحث با ایکس اعتماد به نفسش را از دست می دهد.می توانم این را بفهمم.قدم به سمت عقب برمی دارد،نزدیکش، نمی شود،تماس چشمی ندارد.انگار از او می ترسد.

وای ترسو نیست.نیست؟وای از خیلی چیزها ترس و واهمه ای ندارد اما ترس و واهمه از چند چیز دارد که برایش گران تمام می شود.وای از بی هدفی می ترسد.وقتی حس کند هدفی ندارد ولو این که لذت از اعمالش ببرد می ترسد.وای از این که موفق نباشد می ترسد.از این که نتواند چیزی شود که می خواهد می ترسد.مهم تر از همه،از کسانی که دوستشان می دارد می ترسد.

وقتی ایکس تصمیم به رفتن می گرفت

ایکس وای را خیلی دوست دارد.اما وای او را دیوانه می کند.منطق ایکس می گوید وای را حذف کند.وای فقط دردسر ایجاد می کند.درکش نمی کند و از بس خودخواه است که برایش تره هم خرد نمی کند.تصمیم به رفتن مدت ها در ذهن ایکس بود.وای او را فرسوده کرده بود.باید می رفت چیزی از او باقی نمی ماند اگر بیشتر می ماند.

وای دوستش داشت اما حس می کرد ایکس تمامیتش را به خطر می اندازد.شکستن تمام محدودیت ها و جنون نابود کردن در وجودش بود.ایکس را دوست داشت اما مرضی در اوست.از آزار دادنش بدون این که بفهمد لذت می برد…

قبل تر مظلوم نمایی های وای را مبنی بر این که ایکس دوستش ندارم می پذیرفتم.چنان مثل ابربهار گریه می کرد که من چاره ای جز این نداشتم که ایکس را در حد قاچاقچی مواد بی رحم و مروت ببینم.البته می دانستم که ایکس منطقی است و درنهایت وای را تحمل نمی کند.نمی تواند این همه احساسات را بپذیرد.وای سرتا پا احساس و شور هست.می جهد می پرد،حرف می زند،قهقهه می زد.ایکس آرامشش را می خواهد و وای بیشتر ناآرامش می کند…

تاسف کافی است تغییر کن

این را تکرار می کنم با خودم.راستش فکر این که چه موجود آشغالی هستم مرا دیوانه می کند.

اما تا زمانی که این ها رفع نشوند،این مشکلات زیاد و فجیع نمی توانم آرامش را بیابم و یا متاسف نباشم.

ایکس انتقام می گیرد از وای برای سر به هوایی ها و بی فکری هایش.وای نگاه می کند و دفاعی ندارد.من سرم را تکان می دهم و نفس عمیق می کشم.نفس کم می آید.باید سامانشان دهم قبل از این که یکدیگر را تکه تکه کنند

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

دوست دارم

یه آقایی رو خیلی …

همین

نقطه!

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

خرده شیشه…

مدت ها پیش ، نزدیک سه سال پیش بود.پیش دانشگاهی بودم.ذهنم به شدت بهم ریخته بود و بین خواسته های نا هم سویم دست و پا می زدم.من واقعا گیج بودم.خواسته ها از هر رقمی بود.می خواستم آدم درونگرایی باشم ، حرف نزنم ، گوش کنم ، از هیجانم بکاهم.دوستی داشتم که بسیار آرام و درون گرا بود البته همه جا نه،اما در جمع ساکت و به قولی سر به زیر بود و مسائل و مشکلاتش را نمی گفت.بیشتر یک گوش بود و می شنید.راستش هیچ چیز خاصی نداشت برای من جز گوش دادنش و آرامش بی نظیرش.حرفش را می زنم که بگویم این ایده سنگین رنگین بودن و دوست داشتن چنین وضعی از کجا آمد.چرا که من هیچ وقت آرامش نداشتم.بیش فعال بودم و برای کنترل کردنم به قرص هم متوسل شده بودند.من هیجان دوست داشتم،فعالیت و یا به قول مادر بزرگم “آتیش سوزوندن”.این وسط مدام در نوسان بودم.یک روز آرام آرام و روزی گلوله آتش و در حال عصیان و طغیان.نمی توانستم انتخاب کنم.هم می خواستم همواره شور و شر وجودم را حفظ کنم هم می خواستم انقدر درون گرا باشم که کسی نتواند از افکارم سر در بیاورد،آرام باشم و نامرئی. البته مسئله تنها به این محدود نبود.شاید این بخش کوچک سردرگمی بود.من نمی دانستم که می خواهم در چه راهی قدم بگذارم.شیمی؟کامپیوتر؟ آخر این دو چه شباهتی با هم دارند؟؟ اما ذهنم را به شدت درگیر کرده بودند.آرامش نداشتم ، یک کدام از این دو باید حذف شوند.در هیچ کدام از این دو شاخه هم خیلی جلو نرفته بودم،یک خواندن ناقص برای المپیاد یک کد ناقص برای جهانی ای که هیچ گاه نرفتیم.در واقع هیچ کدام تهی نداشتند یا رویدادی نداشتند که من بگویم تهش فلان شد!پس هر کدام به یک اندازه شانس داشتند که من انتخابشان کنم.موقعیت مسخره 50 50 که یک روز 70 به 30 به نفع کامپیوتر بود و یک روز 70 به 30 به نفع شیمی خواندن.بگذریم مسئله گفتن این نیست که من چه حسی داشتم.مسئله حرف یک نفر به من هست . اون موقع نمی دانم چه شد و من چه کردم که یک روز سر کلاس هندسه تحلیلی ، آقای کاظمی خیلی بی هوا رو به من کرد و گفت “هیچ چیز اندازه خرده علم آدمو اذیت نمی کنه!” البته آقای کاظمی از این جمله های قصار خیلی به من می گفت،البته آن زمان خلی ناراحت می شدم اما الان که نگاه می کنم می بینم پیرمرد بیچاره  خیلی خوب مرا زیر نظر گرفته بود و این مایه افتخار هست!

فهمیدم چه می گوید،کامپیوتر و شیمی برای من خرده علم بودند و من رنجی که می کشیدم علاوه بر داشتن خواسته های متناقض ،معرفت اندک در هر حوزه بود که هنگام رو به رو شدن با مسائل به من کلیتی می داد اما سبب نمی شد مسئله حل شود،فقط می دانستم باید چه کنم اما نمی توانستم عمل را انجام دهم.

دو سال پیش خیلی جدی تصمیم گرفتم کامپیوتر را برای همیشه کنار بگذارم و طلاقش دهم،تا پایان سال 88 هم روی حرفم بودم اما امان از 89! گرچه رشته ام شیمی نشد اما تمام شور و اشتیاقم برای شیمی خواندن دود شد.خواسته پایدار نبود… کامپیوتر اما چیز دیگری شد!یک خواسته پایدار…!

راه حل این بود که به سمت کامپیوتر حرکت کنم اما در این به سمت کامپیوتر حرکت کردن بخش هایی وارد زندگیم شد مثل علوم انسانی و فلسفه که هوش از سرم برد.اصلا فکر نمی کردم ابتدا علاقه ای که به این فیلد پیدا می کنم انقدر جدی شود.

تصمیم گرفتم آینده ای انتخاب کنم دوباره و ادامه اش بدهم چرا که این خرده علم وجودم را تکه تکه ، شرحه شرحه و پاره پاره می کند!اما وقتی به 2 انتخاب گذشته نگاه می کنم و این را می بینم که انتخاب های من از تب من کم نکرد می ترسم.می خواهم این وضع تمام شود…می شود ؟؟

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

الان تجاوز را خدا آزاد کرده ؟

وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ النِّسَاء إِلاَّ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ كِتَابَ اللّهِ عَلَيْكُمْ وَأُحِلَّ لَكُم مَّا وَرَاء ذَلِكُمْ أَن تَبْتَغُواْ بِأَمْوَالِكُم مُّحْصِنِينَ غَيْرَ مُسَافِحِينَ فَمَا اسْتَمْتَعْتُم بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً وَلاَ جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيمَا تَرَاضَيْتُم بِهِ مِن بَعْدِ الْفَرِيضَةِ إِنَّ اللّهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمًا ﴿۲۴﴾

و زنان شوهردار [نيز بر شما حرام شده است] به استثناى زنانى كه مالك آنان شده‏ايد [اين] فريضه الهى است كه بر شما مقرر گرديده است و غير از اين [زنان نامبرده] براى شما حلال است كه [زنان ديگر را] به وسيله اموال خود طلب كنيد در صورتى كه پاكدامن باشيد و زناكار نباشيد و زنانى را كه متعه كرده‏ايد مهرشان را به عنوان فريضه‏اى به آنان بدهيد و بر شما گناهى نيست كه پس از مقرر با يكديگر توافق كنيد مسلما خداوند داناى حكيم است.

1.مالک زن شدن؟زن مانند یک شی هست،و من نمی فهمم کجای قرآن با برده داری و کنیز گرفتن مبارزه کرده؟

2.اصلا خواست زن ملاک نیست؟چه فرقی با تجاوز دارد ؟؟البته دراین دین خواست زن شوهر دار هم ملاک نیست یعنی زن نمی تواند شوهرش را نخواهد!

و چیزهای دیگری که خیلی ذهنم را آزار می دهند…

 

۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

جنون

زمانی ، انقدر کلافه می شوم که فقط می خواهم بروم ، بروم فقط! حالا به هر طریقی ، گاهی خیلی جدی فکر می کنم بمیرم و تمام شود.گاهی می خواهم یک آن فرار کنم بزنم بیرون انقدر این جنون فرار زیاد هست که سر امتحان به سختی خودم را به صندلی قفل می کنم یا سر یک ارائه با تمام وجود تلاشم را می کنم که وسطش به استاد یا تی ای نگم ریدم به اون علمت و سیستم نمره دهیت! و درو نکوبم به هم.گاهی جنون انقدر زیاد می شود که استاد دارد مرا می ندازد و حوصله ندارم از برگه ام نمره بیرون بکشم و می گویم بنداز بابا!یا تلاش می کنم که بهش نگم مرتیکه عن من که می دونم تو چه کاره ای!

این حس جنون وسط یک قرار عاشقانه هم سرک می کشد ، گرچه حسی به طرف مقابل ندارم اما در یک لحظه خاص می خواهم تمام محتویات معده را رویش بالا بیاورم و میز را بهم بریزم و کیک و شیک و هر کوفت دیگری را روی موهایش بمالم و فرار کنم.

آقایی صحبت می کند از فیلم و تئاتر می گوید خیلی حرف می زند،کارگردانی می خواند می گوید بیا با هم برویم ...با هم برویم؟!اجنون فرار در من زنده می شود،حال ندارم فرار کنم.قراری می گذارم احتمالا برای قیامت است،احمقانه لبخند می زند، لبخندش مستهجن است و می خواهم خورد کنم دندانهایش را.

سمس می زنم و جواب نمی دهد ، جنون دوباره به سراغم می آید می خواهم گوشی را بردارم و سمس بزنم ریدم به اون حست!برای لحظاتی دیگر برایم انگار مهم نیست که مهم ترین آدم زندگی من است ...

می آید داد می زند چرا دیر آمدی؟انقدر دیوانه ام می کند که در گوشش می زنم!از این که سیلی روی صورتش جفت و جور نشد حالم بد می شود انقدر که از  بی عرضگی خودم عصبانی می شود او هم مرا می زند و من هم با لگد محکم می زنم...

زنگ می زند که کدام قبرستانی هستی و من ریجکت می کنم برای کسری از ثانیه قصد دارم گوشی را محکم پرت کنم و بگم گور پدر همتون نمی دانم چرا نمی کنم!

مترو می آید باید با اسمس جواب ندادنت ، سمس های دیگران که عملا لاس هستند،زنگ های ننه ام که دیوانه وار پشت خط می گوید کدام قبرستانی هستی و صدای پدر در مغز که “تو آبروی مرا بردی” و قضاوت های بیجای آدم ها ادامه بدهم و اگر نخواهم؟برای بار هزارم به خودم می گویم خودم را جلوی این لعنتی بندازم تا تمام شود و بروم،برای همیشه...شاید به درک!

لعنت به تکنولوژی و جامعه پسامدرن

روابط انسانی را لایک ها نشان می دهند ، من از پشت لایک هایت و اسمایلی هایت تو را می بینم و از بلاک کردنت می فهمم که مرا از زندگیت حذف می کنی،با اسمس جواب ندادن ات می فهمم که حوصله ام را نداری،شاید اسمس چرت بوده اما قطعا حوصله ام را نداری.پی ام ها را سالی یکبار جواب می دهی اگر جواب بدهی و اکثرا جواب نمی دهی،از ایگنور نکردنت میشه فهمید که حالت را بهم نمی زنم خیلی ... ،توی فیس بوک با من لاس می زنند و قاطی می کنی و دعوا می کنیم که چرا من انقدر عن هستم البته نمی گویی عن می گویی نامناسب برای تو.وبلاگم را می خوانی و می گویی فقط به من فحش می دهد ، وبلاگم را می خوانند و مدت ها فکر می کنند مخاطب کیست و تصمیم می گیرند هرچه که بین من و مخاطب باقی مانده را نابود کنند،سمسی می آید یا پی امی که خوبی؟موبایل شاید زنگ بخورد و یکی آن ور خط بگوید چته؟ که قطعا تو نیستی چرا که هیچ وقت به من زنگ نمی زنی چرایش را می دانم حوصله نوشتنش را ندارم،اما دلیل اصلی یک سمس است که شش ماه پیش زدم! از اون ور مرا شاید در یک جایی ادد کنی و بلاک را برداری یعنی اوضاع صلح آمیز است یا مثلا در گودر فالو کنی یا مثلا بلاک رو برداری نمی دانم...هرچه که هست

متنفرم!از تکنولوژی متنفرم که لایک ها ،توییتها،نوت،بلاک ها ،فرندلیست ها و ریکوئست ها،سمس ها ،پی ام ها ،وبلاگ ها ،کامنت ها کوفت ها ، زهرمارها چیزهای مهمی را محو کرده اند...نگاهت را ،گرمای دستانت را ، آغوشت را ...،نفست را گرچه تصویر و صدایت را هنوز به واسطه این تکنولوژی کوفتی دارم ،تصاویری که دروغ می گویند و تو در آنها مدام لبخند ژکوند می زنی و نگاه طلبکارت را پنهان کردی...آری آنها دروغ اند...

من از این تکنولوژی متنفرم!متنفرم...

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

in my life,I decide!

به تو چه ؟ من می خوام خودمو آتیش بزنم اصلا!جون خودمه زندگی خودمه ! دوست دارم! متنفرم از این که تو کارام دخالت کنین!من به مامان بابام اجازه دخالت نمی دم چه برسه به …

۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

کم توقعی

حداقل تو خواب هایم بیا!

من خوشحالم!

خوشحال بودم که یکی تو این دنیا هست که می دونه واقعا من کیم،چی می خوام،چیا دوست دارم و خوشحالم می کنه بعد تر خوشحالم نکرد،دوست داشتن زیاد یک آدم قطعا شعف نمیاره…درد میاره!حالا هم که باید وانمود کنم خوشحالم وقتی دلم تنگ شده ، وقتی ناامیدی وجودمو گرفته وقتی نمی تونم تکون بخورم وقتی بغض راه بر صدایم می بنده…

انگار باید به همه دروغ گفت و فیلم بازی کرد…

۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

اجناس فروخته شده پس گرفته نمی شوند؟

خیلی چیزا رو گرفتم و بعد دیدم نمی خوام،حالا مسئولیت بوده مقام بوده لباس بوده رشته بوده … اون زمان خیلی راحت پسشون دادم!گفتم نمی خوام،نمی تونم تحمل کنم

خیلی دوست دارم برم جونمو بگیرم بدم به خدا و بگم نمی خوام!من این زندگی رو نمی خوام…

بعد از فیس بوک، پلاس هم نیامده به چیزی شبیه به گه تبدیل شد

و از ویژگی هایش این بود که حضورش در هر محیط مجازی سبب می شد که حالم از آنجا بهم بخورد…

۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

توی کل دنیا تنها یک نفر وجود دارد که من خود را کامل برایش بریزم بیرون بدون اندکی دروغگویی

پیش هر کس یه چرتی می گم،زیاد می گم،خیلی وقتا دروغ می گم ، حسم رو پنهان می کنم و نمی گم …به نظر واسه همه بازم و همه می دونن من چمه ، اما وقتی همه آدم هایی که باشون حرف زدم ،حرف هایم را با هم اجتماع بگیرن می فهمند من چمه!

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

تغییر

نیاز به تغییر بس اساسی در روند زندگی دارم،کلا فلسفه و افکارم به شدت تغییر یافته به طوری که آن چه که قبلا بودم را دیگر نمی پذیرم و نمی خواهم و البته نمی توانم انکار کنم که دلیل این تغییر اتفاق منطقی ای نبوده قطعا ! اما به هر ترتیب من از دیدگاه نظری کلی تکان خورده ام و دوست دارم در عمل هم چنان کنم…

در گام اول: خداحافظ آناهیتای تنبل :دی

۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

ادعا،تظاهر،حرف بی عمل

قبل تر ، بهت هیچ حسی نداشتم.یعنی بی انصافیه بگم هیچی . مثل یک دوست.البته چون خیلی بزرگتر بودی ازت خیلی می خواستم یادبگیرم.بگذارم فقط تو حرف بزنی و من گوش بدم.خیلی حرفها برای گفتن داشتی.از فیلم ، سریال ، کتاب ها ، آدم ها ، آینده ، فلسفه ، تنها زندگی کردن توی این شهر بی در و پیکر.من خوشحال از این که دوستی پیدا کردم که حرف های زیادی برای گفتن دارد و چیزهای زیادی برای یادگرفتن از او دارم.

همه چیز خوب بود.تو ناگهان به من گفتی دوستم داری!! چرا این کار رو کردی؟ حس کردم به طور ناگهانی اون اعتماد و دوستی بهم ریخت!چرا این حس را کردم؟چون همواره فکر می کردم که تو با بقیه فرق داری ، بزرگ تری و کمتر اسیر احساسات می شوی و هیچ وقت به من فکر نخواهی کرد ، چرا که من بسیار از نظر روحی خراب بودم و فقط نیاز به یک دوست داشتم در آن مدت نه چیز بیشتر و نه کمتر. با این حال بسیار قابل احترام بودی و من اندکی خوشحال شدم که چنین فردی مرا دوست دارد.هرچند هیچ حسی بیشتر از یک دوست به تو نداشتم.

من حسی نداشتم . بهت گفتم ، فکر می کردم ناراحتت می کنم ، گرچه گفتی نکرد و آدم باید واقع بین باشد و انتظارت از من هم بیش از این نبوده … تو هر روز به صد روش در سمس ، چت ،فیس بوک و هزار کوفت و زهرمار دیگر این حس را ابراز می کردی. اما مسئله این جا بود که من هر بار بیشتر بالا می آوردم.اول هیچ حسی نداشتم اما این بی حسی به حس بد تبدیل می شد.برایم عجیب بود که کسی مرا دوست بدارد و من به سمت بی حسی بیشتر و ندیدن و یا حتی عصبانی شدن از دستش حرکت کنم.

بیشتر فکر کردم که چرا ؟ چرایش خیلی ساده بود.متعجب شدم که چرا انقدر دیر فهمیدم! تو به شدت از دید من متظاهری.نه شاید متظاهر لفظ قشنگی نیست.به نظرم در رفتار تو یک چیزی اشکال دارد.تو جوری با من صحبت می کنی که هیچ فرقی بین خودم و یک فرد دیگر احساس نمی کنم.تو جوری به من نگاه می کنی که من فرقی نه تنها بین خودم و بقیه نمی بینم ، بین خودم و کتابی که مشغول خواندنش هستی تفاوتی نمی بینم.تو انقدر در گیر ابراز لفظی هستی که هیچ چیز را جز آن نمی بینی و من متنفرم از این که تنها ابراز لفظی کنم و کسی چنین کند.تو هیچ وقت وقتی نیاز به کمکی داشتم که توانایی انجامش را داشتی به کمکم نیامدی هیچ وقت از تو تقاضایی گرچه نکردم اما خوب وقتی یک بار از روی ناچار کاری خیلی مهم را خواستم تو خیلی راحت انجامش ندادی در حالی که می دانستی… حالم خراب شد!

سمس هایت را چیزی جز تظاهر و دروغ گویی نمی بینم…تو مرا نمی بینی و دوست نداری.این برایم مسلم است .گرچه نمی توانم دوستت بدارم اما حالا می توانم دلیل بی حسی یا شاید اشمئزازم را بیابم.در واقع انگار تو هیچ چیز جز خودت را دوست نداری…

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

زنا رو حلال کنن همه مشکلات حله!!!

نکته جالب اینه که حتی امام جمعه مشهد میگه که با دوچرخه سواری خانم ها مخالف نیست و غیر شرع هم نیست اون کار، و خانم ها می تونند تو خونه خودشون هرجوری بخوان دوچرخه سواری کنند اما اشاره کرد که این چهره می تونه مثل این خیوان درنده ایمان آقایونو تهدید کنه ! در این صورت خوب اگه یکی بیاد تو حیاط یا باغ خونه که دارم دوچرخه سواری می کنم ، طبق فرمایش آقا حتما تحریک میشه و بهم تجاوز می کنه!!! و علت تجاوزم میشه دوچرخه سواری ! خوب پس چرا این آقایون اصرار دارن دوچرخه سواری شرعا اشکال نداره؟!موجب زنا که میشه !! به نظر من بهترین کار در جهت کم کردم مشکلات و تناقضات شرعی حلال کردن زنا هستش …!که انشاءالله بهش داریم نزدیک می شیم

۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

چیزی بگو

چیزی بگو اما نگو،از مرگ یاد و خاطره،کابوس رفتنت بگو از لحظه های من بره

چیزی بگو اما نگو ، قصه ما به سر رسید

نگو که خورشیدک من ، چادر شب به سر کشید

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

کویرم

بگو ابر بباره می خواااامممم جوووون بگیرم ….

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

یوسف گم گشته

پدر!

من یوسفم

تو از برابر چاهم گذشتی

و صدای هواپیما نگذاشت که صدایم را بشنوی.

برادران تنی

پیرهنم را در موزه حراج کرده‌اند

و برای فروش کتاب‌هائی

درباره‌ی من

به سفر می‌روند.

شمس لنگرودی

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

سر کلاس نقاشی!

خورشید خانوم چارقد مشکی نمی خواس
مثل شما با این سر و شکل و لباس
کپه ی نور ماه سبک تر از هواس
خورشید خانوم رهاتر از من و شماس
هر کی می خواد با کلاشی
سر کلاس نقاشی
پیرهن گلدار نکشیم
خاطره ی یار نکشیم
درخت سرباز نکشیم
بدتر از اون ساز نکشیم
باید بدون عاقبت
دو بال پرواز می کشیم
درای این مدرسه رو
رنگی و دلباز می کشیم
رو کاغذای بی صدا
ساز می کشیم ، ساز می کشیم...

ترانه از شهریار قنبری

فرصت جبران

کاش یک فرصت جبرانی پیش بیاد ،

ناخواسته ، عزیزانم را چقدر اذیت کردم…

۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

اتل متل توتوله

شهر سیاه جادو به دست ما بنا شد
به خواب قصه رفتیم این خود ماجرا شد

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

به بارگاه تو ، چون باد را نباشد بار

کجا مجال سلام و پیامِِما افتد؟

غزل شیشه ای

در قفس ابری شب ، ماه اسیر بوده ام
با تو رهاتر از همه ، ماه هلال می شوم

طفلی

نگو  :«طفلی دل سپرده،یه نفر دلش رو برده» ، بگو :«چون عاشقه قلبش ، تا حالا از غم نمرده…»

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

نارضایتی از خودم زیاد تر می شود

واقعا قصدم سو استفاده نیست! نیاز به کمک دارم و اون در این حوزه می تونه کمکم کنهSad smile

کاش بتونم خودمو راضی کنم که این کار سو استفاده از احساسات کسی نیست!!

بهتره اون کار رو انجام ندم تا این که همچین برداشتی بشه … اه!

۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

عقب ماندگی

برپا

برجا

آقا اجازه تجدیدی ها باید شورای مرکزی داشته باشند ، دو ساله ها باید حق اعتصاب غذا داشته باشند

ساکت ، دستها به جای خود ، کتابها را باز کنید ، از سر کودکی امام

آقا ...

سوال بی سوال ، جریمه ها حاضر ، دستها بالا ، خط کش بلند کجاست مبصر

انشای این هفته: ویژگیهای دوران بلوغ امام

تکلیف شب: سیزده صفحه درشت ، پنج صفحه ریز از آخرین پیام امام

آزمون بزرگ:

پرسش اول: زندگانی حضرت امام را بنویسید ، شکل آن را هم رسم کنید؟  5 نمره ...

آقا اجازه هست ، این قنبری ما را می خنداند

هر دوتا اخراج

فیتیله هر روز تعطیله ، لوبیا مدرسه نیا

خانه کپک زده است ، مادر بزرگ چنین گفت مادربزرگ وقتی لحاف چهل تکه را می شکافت چنین گفت. هوا زنگ زده است. رخت عروسی در یخدان که بپوسد یعنی مصیبت بزرگ از راه رسیده است. بابا بزرگ مولوی را بست ، خانه خوبی نساختیم و نشست

آقا بزرگ انتظار زیادی نداشتیم ، یک اتاق چوبی ساده برای تنهایی ، سایه های اقاقی و رفتار خانگی ، یک وجب خاک برای کاشتن نه کاستن ، جایی به سادگی یاسهای گلخانه ، جایی به راحتی چند پله شمعدانی ، یک چهار پایه ، یک میز ، یک چراغ ، برای باز شدن ، آواز شدن ، پرواز شدن. ما انتظار زیادی نداشتیم آقا بزرگ.

دیگران هم نکاشتند ما بخوریم

عصب کپک زده است ، پزشک پس از سر کشیدن عرق خانگی چنین بیانیه ای صادر کرد: من ، من نیست ، دشمن است و دشمن لجن است.

سرهنگ به امید روزی که نشانها ، تقدیر نامه ها و گلدانهای نقره اش را از زیر خاک آلاچیق بیرون بیاورد. سرهنگ که بوی شربت سینه می داد دلتنگی اش را برای روز سردوشی چنین سرفه کرد : ما بد بدرقه ایم وگرنه خانه همان خانه پیشواز قدیم است.

دریانی محله ما به همت دندانهای طلایش خندید.

شاعر نوشت ، این پیشانی نوشت نباید باشد.چشمه مسموم وقت سبز درخت را می گیرد و جنگل از تنفس سنگین میرغضب می میرد ، باران اما هنوز می بارد. کویر هم سبز خواهد شد اگر آن ناگهان در ما سبز شده باشد. آن سخاوت بی وقفه ، تعریف عشق.

خواهر کوچکتر ناگهان در صف اجباری شعر برای سلامت پیشوا ، با دهانی بسته دچار درد خوشایند شعر شد.

آدم در خانه که باشد خانه کپک نخواهدزد.

بابا چیز زیادی از بابا بزرگ نمی دانست و بابابزرگ همیشه به من می گفت : تخم سگ.

بابا جدا بابای بابابزرگ را دوست ندارد. بابا هرگز کنجکاو نبود بداند بابای بابابزرگ ، مادر مادربزرگ را کجای بیابان پیدا کرد ، کجای خیابان گم کرد.

بابا چیز زیادی از ما نمی داند ، بابا با ما حرف ندارد ، دعوا دارد. بابا رفیق نیست باما. ما دانش آموزان کلاس سوم ب اما ، باید با بچه هامان بچگی کنیم ، بچگی.

این بود انشای ما در مورد عوامل عقب ماندگی.

شهیار قنبری

The start of something NEW

گام آخر، شروع راهی دیگر …

برای رسیدن به خواسته هایم ، باید ، خیلی جدی از “اول” شروع کنم.

خود خواه نباشم، منظم باشم ، سمج‌تر باشم،آرام‌تر ، با گذشت‌تر ، درون‌گرا تر…

می‌خواهمش ، این خواسته ، این آینده برایم زیبا‌ترین چیز است…

دوستش دارم…

حسادت!

این پست به دلیل ناراحت کردن احتمالی عزیزی حذف شد!

خدا

کاش باشد ! کاش باشد ! تنهایی خیلی سخت است…

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

و شما که به سالیانی چنین دوردست به دنیا آمده‌اید

و شما که به سالیانی چنین دوردست به دنیا آمده‌اید
ــ خود اگر هنوز «دنیایی» به جای مانده‌باشد
و «کتابی» که شعرِ مرا در آن بخوانید ــ !
خفّتِ ارواحِ ما را به لعنت و دشنامی افزون مکنید

اگر مبداءِ خراب‌آبادی هستیم
                                    که نامش دنیاست!
ما بسی کوشیده‌ایم
                          که چکشِ خود را
بر ناقوس‌ها و به دیگچه‌ها فرودآریم،
بر خروس‌قندیِ بچه‌ها
و بر جمجمه‌ی پوکِ سیاستمداری
که لباسِ رسمی بر تن آراسته باشد. ــ
ما بسی کوشیده‌ایم
                          که از دهلیزِ بی‌روزنِ خویش
دریچه‌یی به دنیا بگشاییم. ــ
ما آبستنِ امیدِ فراوان بوده‌ایم،
دریغا که به روزگارِ ما
                          کودکان
مُرده به دنیا می‌آیند!
اگر دیگر پای رفتنِمان نیست،
باری
      قلعه‌بانان
                  این حجت با ما تمام کرده‌اند
که اگر می‌خواهیم در این سرزمین اقامت گزینیم
می‌باید با ابلیس قراری ببندیم.

احمد شاملو

عصرِ عظمت هایِ غول آسایِ عمارت ها

عصرِ عظمت هایِ غول آسایِ عمارت ها

                                                و دروغ.

عصر رمه هایِ عظیمِ گرسنه گی

و وحشت بارترینِ سکوت ها

هنگامی که گله هایِ عظیمِ انسانی به دهانِ کوره ها می رفت

[ و حالا اگه دلت بخواد

می تونی با یه فریاد

گلوتو پاره کنی:

دیوارا از بِتُنِ مُسلحن.]!

عصری که شرم و حق

                          حساب اش جداست،

و عشق

         سوءِتفاهمی ست

که با « متأسف ام » گفتنی فراموش می شود

[ وقتی که با ادب

                   کلاتو ورمی داری

و با اتیکت

             لب خند می زنی،

و پُشت شمشادا

اشکتو پاک می کنی

با پوشتت.]

عصری که

             فرصتی شورانگیز است

تماشایِ محکومی که بر دار می کنند؛

سپیده یِ ارزانِ ابتذال و سقوط نیست

مبداءِ بسیاری خاطره هاست:

[ هیفده روزِ بعدش بود

که اول دفعه

تو رو دیدم، عشقِ من! ]

وهنِ عظیم و اوجِ رسوائی نیست

سیاحتی ست با تلاش ها و دست و پا کردن ها

                                                      بر سرِ جائی بهتر:

[ از رو تاقِ ماشین

جون کندن شو بهتر می شه دید

تا از تو غرفه هایِ شهرداری] ؛

و غیبت ها و تخمه شکستن

به انتظارِ پرده که بالا رود

                              هم راهِ جنازه ئی

که تهمتِ زیستن بر خود بسته بود

از آن پیش تر که بمیرد.

عصرِ کثیف ترینِ دندان ها

در خنده ئی

و مستأصل ترینِ ناله ها

در نومیدی.

عصری که دست ها

سرنوشت را نمی سازد

و اراده

به جایی ت نمی رساند.

عصری که ضمانِ کام کاری یِ تو

پولِ چایی ست که به جیب می زنی

                                        به پشتوانه یِ قدرت ات

از سمسارها

              و رئیسه گان؛

و یک دستی یِ مضامینی از این گونه است

که شهر را به هیأتِ غزلی می آراید

با قافیه ها و ردیف

و مصراع ها همه هم ساز

و نمایِ نردبانی یِ ظاهرش ـ که خود، شعارِ تعالی ست ـ .

عصری که مردانِ دانش

اندوه و پلشتی را

با موشک ها

               به اعماقِ خدا می فرستند

و نانِ شبانه یِ فرزندانِ خود را

از سربازخانه ها

                  گدائی می کنند،

و زندان ها انباشته از مغزهائی ست

که اونیفورم ها را وهنی به شمار آورده اند،

چرا که رسالتِ انسان

هرگز این نبوده است

هرگز این نبوده است!

عصر توهین آمیزی که آدمی

مرده ئی ست

              با اندک فرصتی از برایِ جان کندن،

و به شایستگی هایِ خویش

از همه ی ِ افق ها

دورتر است.

عصری چنان عظیم، چنان عظیم، که سفر را

                                                  در سفره یِ نان نیز

هم بدان دشواری به پیش می باید بُرد

که در پهنه یِ نام.

احمد شاملو

میلاد آن که عاشقانه بر خاک مرد

نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می گسترد
آنکه نهال نازک دستانش
از عشق
خداست
و پیش عصیانش
بالای جهنم
پست است
آن کو به یکی آری می میرد
نه به زخم صد خنجر،
مگر آنکه از تب وهن
دق کند.

قلعه ای عظیم
که طلسم دروازه اش
کلام کوچک دوستی است

انکار ِ عشق را
چنین که بر سر سختی پا سفت کرده ای
دشنه مگر
به آستین اندر
نهان کرده باشی
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد

نگاه کن
چه فروتنانه بر در گاه نجابت
به خاک می شکند
رخساره ای که توفانش
مسخ نیارست کرد
چه فروتنانه بر آستانه ي تو به خاک می افتد
آنکه در کمرگاه دریا
دست
حلقه توانست کرد
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آنکه مرگش
میلاد پرهیاهوی هزار شهرزاده بود

نگاه کن!

احمد شاملو

1352

و حالا خرداد 1390 ، و هاله ای که از میان ما رفت…

۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

تمامش کن ! جان من!

حالمان را بهم نزن لطفا ! نزن ! نکن ! اه! اه!

۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

تهوع 2

هیچ وقت نتونستم روانشناسی رو جدی بگیرم یا علمی حسابش کنم،گرچه انگار منم برای علم ، بیشتر یک دید معقول گرا قائلم و خلاصه روانشناسی هم جز اراجیف می دانمِ! رو اعصابم هستن خلاصه اینا با حلقه روانشناسیشون!واقعا دگم شدم!

تهوع

از خودم بی زارم ، بی زار! اه !

چه باید کرد با تو،ای پادشه خوبان؟

این عشق های زنجیری حالم را بهم می زند،من تو را دوست دارم، تو خودت را،نه ببخشید! تو هدفت را! هدف؟! حالا بگذریم ، اصل این است که تو جهان منهای من را دوست داری،دیگری مرا دوست می دارد و ای امان!امان! دردیست! من هییییچچچچ حسی ندارم! هیچ! و فقط غصه می خورم…اینجا حس می کنم خیلی خوشبختم!چرا که تو حداقل از من متنفری و بالاخره حسی داری! ولی من دیگری را هیچچ…. بیخیال ! کلا این حرف مبتذل هست ، اصولا حرف هایم مبتذل هستند….

خوب است که هیچ وقت نمی خوانی، و چون تنها آدم مهم من هستی، راحت توی وبلاگم این اراجیفو می ذارم،ترسی ندارم از خواندن بقیه ، یا حتی آن دیگران، این ابتذال را می دانند قطعا… تا تو نخوانی و ندانی این ابتذال را من راحتم…چرا که تا بخوانی سریع! باید قضاوت کنی! لعنت!

می دانم من یک آشغالم ، تا کنون با 5 استدلال به این نتیجه رسیدی که من آشغالم … منم کم کم باور می کنم.یعنی باور کردم

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

ایکس باز می گردد

فکر کردم ایکس محو و نابود شده باشد،خیلی وقت بود که نبود،در عرض دو سال کم کم محو شد و شاید مردنش را دیدم…اما …

مهر ماه بود،دوست داشتم کار جدیدی شروع کنم ، امید ، نمی دانم یک چیزی شبیه اش به من تزریق شد،ایده آل هایی دوباره پدیدار شدند که رنگ باخته بودند… و به قولی a new day has come عجیب بود…و ایکس…دوباره جان گرفت…این بار در در مقام آن که مدام در پی ایراد باشد…نه ! نه ! ایکس بازگشت، خیلی پیروزمندانه و حتی از در صلح.ایکس دوباره گفت از خواسته ها ، من نرم تر بودم و منطقی تر بودم اما کم کم … y بیدار شد. او سر آشتی داشت اما …به نظر همه چیز خوب آمد ولی دوباره …قصه قدیمی تکرار شد ! آره ایکس و Y هیچ وقت سر سازش ندارند! دیوانه هم هستند اما قادر به تحمل هم نیستند،این خیلی تلخه اما خوب …

و باز دو تکه شدم! ایکس وجودم ، Y غالب وجودم را له می کند و Yهم در پی تکه تکه کردن ایکس است ، این عشقش به ایکس هست که دوست دارد مدام یادش باشد و شاید او را تخریب کند،و این نفرت ایکس است که …

این duality و جنگ داخلی کشنده است… اما تازه شروع شده !

۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

Was it an angel?

Was it an angel that knocked on my door?
Or was it the wind?
Was I still sleeping lost in a dream?
Or was it you?

We swam in the fountains
Beneath the northern stars
We cried from the laughter
And died in each other's arms

Remember
And live forever
Remember
To live for love

I got back my letters ages ago
Your address unknown
I passed a stranger who had your eyes
Or was it you?

We ran through the graveyard
To catch to midnight sun
We danced drunk and naked
Until the summer was gone

Remember
And live forever
Remember
To live for love
Remember
To live for love

To live for love

Rasmus-Live Forever

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

برای اوئی که خو کرده است و جز اینش نیست

محکومم که نمی فهممت،درکت نمی کنم،که آزارت می دهم...

گرچه مرا سر آزار تو نبود

هیچ وقت نبودو می‌خواستم که عشق

بین ما پناهگاه که نه

معبدی گردد

که تو را هر روز در آن عبادت کنم

که تکرارت کنم

که در جان حکت کنم...

افسوس...

سکوت کردم

هیچ نگفتم،که چون مرا

امید بازگشت یوسف بود

آنکه گم شده...

در چاه غرور نخوتش افکندی

نمی فهمی نمی‌بینی

که می‌ترسم از موجودی

که از آنچه می‌خواستم ساختی...

آنچه از بتم ساختی...

که گرچه میدان‌دار هر میدانست

نه کس را به صداقت یار است

و نه کس را به صراحت دشمن می‌دارد

آنکه خو کرده

هر آنچه که دوست می‌دارد

به حساب خوبی‌ها

و آنچه نمی‌پسندد

به حساب زشتی ها انگارد

که …


۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

و ندانستن...

مقصد ناپدید می نماید

دانم که باید رفت،ترک گفت آنچه به جاست...ترک کن این هم ساقری را...ترک کن …

همواره پندارم این بود که تو می‌دانی

می‌دانی وقتی غم راه سخن می بندتم

وقتی اشک پرده در این غم است

همواره می پنداشتم می‌دانی

که تنها داشته‌ام

در این هیاهو ها

در این سیاه ها و کبودها

تنها و تنها توئی...

آرزوئی جز تو نبود … و باورم بود

که می دانی! که می‌دانی که مرا سر باز گفتن کدامین سخن است

افسوس که نمی دانستی....



۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

آنچه شعر نبود و نیست

شعر نیست...

شعرش مخوان!

چرا که نیستش قافیه ای...

هیچش نمانده جز حسی

شاید آن هم نماند و شود نثری

قافیه ه از دست در می‌روند

نمی دوم دنبالشان!

دربندشان نیستم و نبودم

خود را شاعر نمی‌خواندم و نمیخوانم

تو هم مخوان

این تنگ نامه شعر نیست

که غلیان احساس است

که عجز است از حرف زدن

که چون دهان باز کنی،

مدعیان همه به صف درآیند

آری عجزش بخوان و پناهگاهی

که در سایه اش

رسته ام از هرآنچه که بود

و

دیگر نیست


۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

شاعر نیستم


نمی‌توانم نمی‌توانم

این را می‌گویم و خواهم گفت

شاعر نیستم

چرا که شاعر

در بند عشق و معشوق نیست....

چرا که شاعر از زندگی می سراید

و من...

از عشق.

من در قفس چشمهای توأم

خنده ات

و آغوشت.

جادوی تو چیست؟

بگو!

جادوی صدایت..همان که هم می‌سوزاند

و هم

مرا به در مقام ابراهیمی

می آورد و آتش را گلستان می کند

و آن نگاهت که

روح مرا عریان می بیند

معجزه دست هایت چیست؟

همان حریری که دور من می‌پیچد

همان‌هایی که با خواهش و تمنایم

آشنا هستند

همان دو کبوتر مهربان که

می‌آیند و ترکم می کنند...


ظلمتی در من بود

طوفانی و گردبادی

باید از آن گذر می کردم...

هیچ کشتی ای را یارای عبور نبود

و تو در لباس

موسی

آمدی و شکافتی و مرا به سرزمین موعود خواندی


باری...



من از زندگی نمی سرایم

چرا که

من زندگی را مرده‌ام

دم عیساییت گویی

قرنها از من دریغ گشته...



۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

او رفت....

من زمان خیلی زیادی ناراحت بودم.آنقدر که توانایی انجام هیچ کاری در من نبود.اتفاقی که برایم افتاده بود به طور کل غرقم کرده بود.شوکه بودم بعد از یک سال...یک سال که گذشت کم کم فهمیدم که چرا من به این وضع افتادم...بارها فکر کرده بودم که شاید آب و هوای اینجاست که می‌خوردم شاید برای شریفی بودن هست که زنگ زدم و پوسیده شدم.احساس پیری می کردم.هیچ کار درستی ازم ساخته نبود،حتی نا نداشتم سر کلاس برم.صبح ها برای اینکه مسافت کوتاه خانه تا دانشگاه را بروم آن هم با مترو به نفس نفس می افتادم.آره...مثل سرطان در من بود!ناامیدی ناراحتی خاطرات بد که همه این‌ها باعث ناکامیهای بیشتر و نتایج بدتر می‌شد .من بیشتر و بیشتر در این منجلاب فرو می‌رفتم...تا اینکه بعد از یک سال از ورودم به این جهنم فهمیدم که هنوز چیزهایی هست که دوستشان داشته باشم...چیزهایی که باعث شوند شب‌ها کمتر بخوابم،صبح ها زود پاشم،امید داشته باشم،بخندم از ته دل،نه از روی ناراحتی زیاد و تلاش برای اشک نریختن،تجربه های جدیدی کنم...آنقدر خوشحال بودم که قابل وصف نبود.آدمی را دیدم که عجیب بود...فکرهای عجیب،از دید من سخت،زندگی متفاوت یا بهتر بگویم بسیار متفاوت و ایده آلی مقابل ایده‌آل من!من جذبش شدم!چرا؟چرا باید جذب کسی می‌شدم که سال‌های نوری از من دور تر هست؟چرا از وقتی جذبش شدم زندگیم بهتر و آرام‌تر شد؟نمی دانم...شاید در میان آن همه نومیدی روزنه ای دیدم،باریکه ای نور...گفتم این نور از پشت این دیوار است...باید شکستش...آنجا بهشت من است،دیوار از سنگ بود؟!نه دیوار بخشی از من بود!چرا می‌خواستم بشکند؟!؟!چرا قصد داشتم بخشی از خود را نابود کنم؟آیا این بخش کمی از من بود؟! من فکر کردم این بخش از من مسبب تمام نتوانستن ها نشدن ها و سنگین شدن‌ها و پرواز نکردن هست.فکر کردم اگر بتوانم خود را عوض کنم،بشکنم آنگاه اوج خواهم گرفت...بالا می‌روم و جان می گیرم...گفتنش ساده هست،ساده بود.اما من با هر ضربه به دیوار دردی محتمل می‌شدم و شکی در من می آمد:واقعا این‌طور بودن بد بود؟ آیا تغییر که این همه رنج را دارد واقعاً شفایت خواهد داد؟ و صدایی در من که:او تو را نخواهد پذیرفت اگر تغییر نکنی،آیا تو که همواره دوست داشتی در مرکز توجه باشی حاضری کسی را که افکارت را نمی‌خواهد را تحمل کنی؟چقدر می‌توانی بی توجهی ها را پذیرا باشی؟صدایش در گوشم می‌آمد و می‌آید هنوز:”من زندگی خودم رو می‌کنم تو زندگی خودت رو ...” می‌دانستم که او نمی‌خواهد در این راه کمکم کند.او کسی را می‌خواهد که مانند خودش باشد...

برایم سؤال می‌شود که دوستم دارد؟یا چگونه دوستم دارد وقتی که می‌گوید از افکار من بدش می آید؟ این سؤال بی جواب اذیتم می‌کرد .

اما من خوشحال تر از هر زمان دیگر بودم چرا که این سؤالات با اینکه بی جواب ماندند لحظات بسیار خوبی وجود داشتند که من فارغ از جواب این سؤالات خوشحال باشم.لحظاتی که به آینده فکر نکنم جایی باشم که نه در بند گذشته باشم و نه در آینده...متاسفانه این سؤالات بی جواب کار خودشان را کردند...و دیالوگ ماندگار «تو یک انتخاب اشتباه بودی» تمام اعتماد به نفس من و شادی هایم را خورد.دیوار را می شکستم و می‌گفتم من اشتباه بودم...او با این جمله به من گفت که دوست داشتن من منطقی نیست.سقوط کردم..هر روز بهانه‌ای برای بد بودنم داشت...برای اشتباه بودنم...ضربه ای عظیم تر از قبل خورد انقدر که دیوار شکست...

چیزی از من نماند...من نمی‌دانستم چه دوست دارم،چه می خواهم،دوست دارم چه شوم و ...من خالی بودم از خواسته...تنها رویایم او بود...به سمت شبیه او شدن رفتم...یک روز حس کردم بخشی از من زنده است...شاید تکه‌ای از دیوار خرد شده بود،شاید یک خرده شیشه نمی‌دانم چه بود.هرچه بود پوست و گوشتم را درید،ضعیفم کرد.زانو زدم...وقتی که خورشید وجود او انقدر پرنور بود که چشم‌هایم را کور کرد آنگاه که کورمال کورمال سعی می‌کردم بلند شوم دست‌هایم را روی زمین می‌کشیدم و تکه‌های دیوار بیشتر در آن فرو می رفتند،نوری دیگر نبود...همش تاریکی بود...کمک خواستم...او نفهمید،نه اینکه نخواهد.همیشه فکر می‌کرد همیشه افرادی هستند که کمکم کنند.کسی نمی‌توانست کمکم کند.گرچه اشتباه می‌کردم قطعاً اگر صبر می‌کردم به درد عادت می‌کردم اما صبر نکردم...فراموش کردم که او نمی‌خواست که من دیوار را بشکنم...فریاد زدم که من برای تو چنین شدم...او جوابی نمی داد من خشمگین تر فریاد زدم...ناسزا گفتم...فقط برای اینکه لحظه‌ای دردم را ببیند و من چه احمق بودم که فکر می‌کردم او کمک خواهد کرد...وقتی که ناسزا گفتم به دست‌های تکه‌تکه شده خونین نگاه نکرد...نخواست ببیند،نمی توانست مرا چنین ببیند،نمی خواست من چنین کنم...رفت!رفت که نبیند و زجر نکشد و شاید به خیال خودش من زجر نکشم...آری او رفت...او تنها یک سوم شخص ساده نبود...او تمام آمال من بود که رفت...

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

بگو بگو..

ترانه «بگو بگو» از محسن نامجو یکی از بهترین کارهایی بود که من از نامجو شنیده بودم.به نظرم غزل های انتخابی بسیار استادانه بوده و همین طور نبوغ نامجو و شناختش از دستگاه های موسیقی ایرانی و البته صدای خوبش این اثر رو خیلی خاص کرده.

البته در اکثر وبلاگ ها ترانه این آهنگ موجود بود اما من فقط به ترانه بسنده نکردم و چون انتخاب غزل های حافظش بسیار استادانه بود سه تا غزل خافظ هم گذاشتم که به آنها اشاره شده بود.

بگو بگو
که چه کارت کنم بگو
که چه کارت کنم ز گریه جویم و دل را
بگو بگو
که شکارت کنم بگو
که شکارت کنم به غمزه مویم و آه
ببین ببین
که فغانت کنم ببین
که فغانت کنم ز خنده چینم و لب را
ببین ببین
که نشان‌ت کنم ببین
که نشان‌ت کنم ز فتنه کین‌م و آه

(1)نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه‌های غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم

بیا بیا
که نگارت شوم بیا
که نگارت شوم به طرفه سایم و تن را
بیا بیا
به زیارت شوم بیا
به زیارت شوم چو خسته‌ پایم و آه


(2)همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه‌ی دولت به نام ما افتد

شکن شکن
که شیارت کنم شکن
که شیارت کنم ز شرح شاهد و شور آه
شکن شکن
چه شرارت کنم شکن
چه شرارت کنم ز شمس شاهد و شور

بیا بیا
که نگارت شوم بیا
که نگارت شوم به طرفه سایم و تن را
بیا بیا
به زیارت شوم بیا
به زیارت شوم چو خسته ‌پایم و آه

ببین ببین
که فغانت کنم ببین
که فغانت کنم ز خنده چینم و لب را
ببین ببین
که نشانت کنم ببین
که نشانت کنم ز فتتنه کین‌م و آه

(3)بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز
به نیمه‌شب اگرت آفتاب می‌باید
ز روی دختر گل‌چهر رز نقاب انداز

(2)به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد

بگو بگو
که چه کارت کنم بگو
که چه کارت ک

(1)

نماز شام غریبان چو گریه آغازم

به مویه‌های غریبانه قصه پردازم

به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار

که از جهان ره و رسم سفر براندازم

من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب

مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم

خدای را مددی ای رفیق ره تا من

به کوی میکده دیگر علم برافرازم

خرد ز پیری من کی حساب برگیرد

که باز با صنمی طفل عشق می‌بازم

بجز صبا و شمالم نمی‌شناسد کس

عزیز من که بجز باد نیست دمسازم

هوای منزل یار آب زندگانی ماست

صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم

سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی

شکایت از که کنم خانگیست غمازم

ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می‌گفت

غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم

(2)

هُمایِ اوجِ سعادت به دام ما افتد

اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

حباب‌وار براندازم از نشاط کلاه

اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

شبی که ماهِ مُراد از افق شود طالع

بُوَد که پرتو نوری به بام ما افتد

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار

کِی اتفاق مجال سلام ما افتد؟

چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم

که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز

کز این شکار فراوان به دام ما افتد

به ناامیدی از این در مرو؛ بزن فالی

بُوَد که قرعه دولت به نام ما افتد

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ

نسیم گلشن جان در مشام ما افتد

(3)

بیا و کشتی ما در شط شراب انداز

خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز

مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی

که گفته‌اند نکویی کن و در آب انداز

ز کوی میکده برگشته‌ام ز راه خطا

مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز

بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی

شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز

اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن

نظر بر این دل سرگشته خراب انداز

به نیم شب اگرت آفتاب می‌باید

ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز

مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند

مرا به میکده بر در خم شراب انداز

ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت

به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز

لینک دانلود