۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

I Decide

In my life I decide and it turns me on,
How I am, how I live, who I love
In my way I feel strong and it turns me on
In my life, I decide, I decide

I decide

I decide

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

می گن امیر عاشق "..." شده!به من چه!؟

یه عده آدم هستند که دانشگاه رو با پارک اشتباه گرفتند!!! عده ای شاید با پارک اشتباه نگرفته باشند اما خوب تو رو با رفیق سبزی پاککنشون اشتباه گرفتن!! اون وقت بهم می گن چرا کم پیدایی!!به من چه که فلانی چطور نگات کرد؟!؟!؟به من چه که ...بیخیال...در شان من نیست بگم...اما خوب آدم بالاخره کاسه نه! تانکر صبرش سر ریز میکنه...

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

همایش سالانه اساتید شریف...!

بینندگان عزیز دانشجویان سرآمد کشور،فراریان آینده!(اپلایی!!) هم اکنون در همایش اساتید شریف که به مناسبت پایان سال تحصیلی 88-89 برگزار شده هستم و گزارشی از این همایش را به سمع و نظر شما می رسانم.این نشست 6 ساعته با اهداف بررسی دستاورد های اموزشی فرهنگی هنری و سیاسی دانشگاه شریف با حضور جمعی از اساتید دانشگاه در سالن جابرابن حیان در جریان است.در بخش آموزشی چند تن از اساتید از موفقیت های آموزشی خود می گویند من شما را به شنیدن گوشه ای از حرف های اساتید دعوت می کنم:

-امسال توانستیم میانگین درس گلابی ش.ع.2 را از 14-15 به 10 برسانیم

(تشویق و هورای اساتید سالن را به لرزه در میاورد!!)

-در این جا از تی ای هام تشکر می کنم که با ندادن نمره های حل تمرین به بچه ها من رو به هدفم نزدیک کردم!!

-البته این میانگین هنوز با روزهای اوج دانشگاه یعنی دهه هفتاد فاصله زیادی داره اما خوب در 5 سال اخیر میانگین مثال زدنی و بی نظیری هست...امثال افتاده ها در این درس به 20 رسیده که نسبت به ترم های گذشته خوب پیشترفت قابل ملاحظه ای داشتیم....که خوب من توی اسلایدام با مقایسه کردن آمار این درس با سالهای گذشته حرف هامو تموم می کنم...

(تشویق اساتید در سالن طنین می افکند!!)

-خوب فکر کنم من تونستم یک حماسه بیافرینم...در درس عمومی که ارائه دادم چند افتاده داشتم....!

(نعره و جیغ توام!!!)

-در امتحان پایان ترم م.م2 با طرح یک سوال جنجالی که چندتن از اساتید همکار قادر به حل آن نبودم جهنمی را آقریدم...!(صدای تشویق

-دانشکده ما در ترم دوم با استفاده از تی ای های مجرب در تصحیح تونست به رکورد دادن 0/35 برسه که باید در نظر بگیرید که دانشجو توانسته بود اندازه 10 نمره بنویسه...!

-دانشکده ما هم تونسته به میانگین 2/6 برسه در امتحان نیم ترم که کاملا گویای جهنمی که ساختیم برای دانشجو بوده!کلا دانشکده ما عادت داره در یکی از امتحانات یعنی میان ترم یا پایان ترم دانشجو را غافل گیر کند و به مرز سکته و سرانجام حذف برساند...در صورت راحت بودن امتحان هم ما به تی ای ها می سپاریم که از خجالت بچه ها در بیایم!!

-من خودم در درس م.س.د نمودار معکوس زدم!!دیدم میانگین داره بالا میشه و به 16 میرسه از همه دانشجویان یک نمره کسر کردم....!

-من یک ایده جدید زدم،ترم دوم در ارائه درس ش.آ.م ابتدا به دانشجو گفتم امتحان کلا از جزوه هست و 10 نمره میانترم 10 نمره پایان ترم،امتحان میان ترم رو همون طور که گفته بودم گرفتم اما پایان ترم دانشجو را با یک امتحان سخت و نوشته 14نمره پایانی 4 نمره میان ترم 2 نمره حل تمرین غافل گیر یا بهتر بگم زمین گیر کردم!البته باید اشاره کنم همکار گرامی من در ترم گذشته کاری کرد که بالاترین نمره از این درس 16 باشه که من متاسفانه نتونستم به این مهم برسم همین جا از دکتر س تقدیر به عمل میارم!!

.

.

.

....

به این ترتیب نشست آموزشی با نتیجه این که ما چقدر باحالیم و شریف چه دانشگاه سخت گیریه به پایان رسید باز هم دکتر ر.آ برای ورودی های جدید از این خواهد گفت که : شریف شبیه ام آی تی طراحی شده هسته آموزشی و پژوهشیش و ....

و ادامه خواهد داد که :

ما تست هایی از دانشجویان یک دوره گرفتیم که عبارت بوده از تست فشار خون کلسترول استرس و ... به این نتیجه رسیدیم که این دانشگاه سبب می شه که جسم و روان دانشجو فرسوده بشه...ما نمی تونیم کاری بکنیم!شریف این طوریه که هر چقدر که دانشجو بیاد بالا سطح انتظارشم بالا میره...پس واسه عده ای نمیاد سطح انتظارشو بیاره پایین...همینه که هست!!

و ورودی های جدید به طور بره وار دکتر را تشویق می کنند و می بالند که شریفی هستند...

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

آهنگی که منو در یک سال قبل تصویر می کنه...

Angels...

Sparkling angel I believe
You were my savior in my time of need.
Blinded by faith I couldn't hear
All the whispers, the warnings so clear.
I see the angels,
I'll lead them to your door.
There's no escape now,
No mercy no more.
No remorse cause I still remember

The smile when you tore me apart.
You took my heart,
Deceived me right from the start.
You showed me dreams,
I wished they'd turn into real.
You broke a promise and made me realize.
It was all just a lie.

Sparkling angel, I couldn't see
Your dark intentions, your feelings for me.
Fallen angel, tell me why?
What is the reason, the thorn in your eye?
I see the angels,
I'll lead them to your door
There's no escape now
No mercy no more
No remorse cause I still remember

The smile when you tore me apart
You took my heart,
Deceived me right from the start.
You showed me dreams,
I wished they'd turn into real.
You broke a promise and made me realize.
It was all just a lie.
Could have been forever.
Now we have reached the end.

This world may have failed you,
It doesn't give you reason why.
You could have chosen a different path in life.

The smile when you tore me apart.
You took my heart,
Deceived me right from the start.
You showed me dreams,
I wished they'd turn into real.
You broke a promise and made me realize.
It was all just a lie.
Could have been forever.
Now we have reached the end.
Within Temptation -Silent Force
Download
Download this Album here...

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

گوله ی اعتماد به نفس!

حدودا 4 سال دارد و به محض ورود به مهمانی لازم می بیند که همه را از آشناییش سر افراز کند پس وسط مجلس می دود و با صدای بلند و رسا می گوید:«سلام!من آناهیتا هستم!» (واقعی!!)

پس اس:من شدیدا تکذیب می کنم!!!!

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

باید رفت...یک جبره!

باید مدتی برم سفر.علی رغم میل باطنی البته!امیدوارم زنده برگردم تا بتونم بقیه کارهای ناتمام را تمام کنم...امیدوارم بتونم درست فکر کنم و راه حلی واسه مشکلاتم بیابم.

پی اس بی ربط:آدما کلا دو دستن یا مثل منن یا که نیستند!اونایی که مثل من نیستند اصلا آدم نیستند! پی اس شماره 2: واقعا متاسفم بابت کارم.اما منم مثل تو فکر می کنم کافی نیست!

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

مرد کلاس!

-می دونی بچه ها بهت سر کلاس چی می گن ؟!
-چی؟
-مرد کلاس ! (ها ها!)
-بابت چی ؟
-صدات یه خورده کلفته آخه!
من در حالی که صفحه ی دیسپلی ایمیج یاهو رو دارم با انزجار نگاه می کنم و بالاخره تسلیم می شوم و می بندم سعی می کنم حرفی راجع به چهره 6 در 4 طرف مقابل نزنم!
-ناراحت که نشدی؟
من در حالی که دارم بالا میارم می گم نه و می گویم:
-جرا باید ناراحت بشم؟صدامو خیلیم دوست دارم!
-البته به نظر من یک تجدید نظری باید تو صدات بکنی.مخصوصا این که خیلی حاضر جوابی سر کلاس!البته ببخشید که انقدر روکم!
من هر جور که دلم بخواد حرف می زنم هرچقدرم که دلم بخواد حاضر جوابی می کنم.چون به خودم مربوطه که چطور باشم تا وقتی که برای دیگران مزاحمت ایجاد نکردم.
من در حالی که از شدت اعتماد به نفس و بی شرمی و بی خردی طرف مقابل کپ کردم در دل می گنویم حداقل من اگر خفه شم مثلا تو نمی خندی تو باید چه کنی که من با دیدن قیافت بالا نیارم ؟!
به زور بحثو می بندم و اونم می گه می خواد بره و منم خوشحال می شم و می گم!
-خیلی خوشحال شدم!
در دلم از این گفته بالا میارم!
-------
آره حالم از این جمعیت بهم می خوره.من هیچ وقت قیافه و چیزای موروثی رو ارزش ندونستم چرا که به نظرم فرد هیچ تلاشی برای بدست اوردنش نکرده.حالا اگه ما بشینیم به قیافه یکی بخندیم به طبع کار درستی نیست.خود من هم می دونم و سعی می کنم به این ویژگیم افتخار نکنم اگه داشته باشمش.اما افرادی رو در اطرافم می بینم که با افتخار میان اینو می گن.
به هر حال چون که باید 4 سال تموم قیافه نحس و نکبت این آدم رو حداقل تحمل کنم بش نگفتم که از شدت غیرقابل تحمل بودن عکست هایدش کردم!

پی اس : انصافا با صدام حال می کنم !
پی اس 2:به طور قطع خیلیا حالشون ازم بهم می خوره و من نباید ناراحت باشم چون به همون قدر دوستان خوب دارم!(جهت یادآوری به خودم نوشتم!)
پی اس 3:وقتی این پستو نوشتم حس غریبی کردم.اما الان یاد کسانی افتادم که منو اونجوری که هستم می پذیرند
پی اس 4:چقدر پی اس قبلی لوس بود!
پی اس 5: بسه دیگه :دی

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

I sing to life to its tragic beauty.

On the ground I lay
Motionless in pain
I can see my life flashing before my eyes
Did I fall asleep
Is this all a dream
Wake me up, I'm living a nightmare
On this bed I lay
Losing everything
I can see my life passing me by
Was it all too much
Or just not enough
Wake me up, I'm living a nightmare

So here I go again
Chasing you down again
Why do I do this?
Over and over, over and over
I fall for you
Over and over, over and over
I try not to

This was my worst love
You'll be the first to go
And when she leaves you for dead
You'll be the last to know

If you want to get out alive
Hold on for your life
If you want to get out alive
Hold on for your life

The time has come
For me to talk to you
And I don't mean
To hurt your pride
But everybody needs a friend sometimes
To make you see the light


If you need me
You know I'll come running
Right to you
Just give me a sign
I won't leave you
We'll make it together.

And take it to the end of time

I hate to see you fall down
I'll pick you up off of the ground
I've watched the weight of your world come down
And now it's your chance to move on
Change the way you've lived for so long
You find the strength you've had inside all along.

I will not die, I'll wait here for you
I feel alive, when you're beside me


Nothing is sacred and everything's wrong
But you and I keep holding on

I have escaped the bitter taste of you.

Holding on to you like broken glass
Every touch cuts deeper than the last
I know I should leave
But it feels so good to bleed

I walk alone
Think of home
Memories of long ago
No one knows I lost my soul long ago

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

...

مدت ها بود که قدر چیزهایی که داشتم رو نمی دونستم.مدت ها بود که همه چیز برام تکراری شده بود.یک جور روزمرگی تمام وجودم رو گرفته بود.یک جور جدی نگرفتن زندگیم.نمی دونم چطور بگم اما فراموش کرده بودم که من برای یک بار زندگی می کنم.

دو سال و نیم قبل خواب دیدم که دارم می میرم.یادمه وقتی که از خواب بیدار شدم حس عجیبی داشتم.حس می کردم که می خوام فقط نفس بکشم ... لذت نفس کشیدن رو مدت ها بود فراموش کرده بودم.اما اون موقع با تمام اشتیاقم این کار رو می کردم!دوست داشتم که همه دوستامو در آغوش بگیرم و بهشون بگم که چقدر دوسشون دارم.اون موقع به خودم قول دادم از تک تک نفس هام استفاده کنم و قدرشونو بدونم.قول دادم که زندگیم رو اگه فقط یک باره فقط صرف دوست داشتن بکنم ... می دونستم که خیلی سخته اما خوب گفتم من تا آخرین لحظه تلاشمو می کنم.

من 6ماه موفق بودم. تا مدت ها از کسی نفرت نداشتم.از بودن با دوستانم لذت می بردم و تلاش می کردم.امید داشتم به اهدافم برسم و زندگی خیلی خوبی داشتم.اما کم کم این رویه کم رنگ شد...ناپدید شد شاید.از من چیزی جز غر غر و شکوه و شکست برجای نموند.دوستانم هم رها شدند.نسبت به اون ها غفلت شد بی احترامی شد و شاید زیاده روی شد.بعضیاشون تبدیل شدن به کسانی که ازشون منزجرم،بعضی دیگه هم تبدیل به کسانی که اصلا براشون ارزشی قائل نیستم.فهمیدم دیگه از دست دادن اون ها و رفتنشون عادی شده برام.همین طور بی هدف زندگی کردنم و تنبلیم.حس می کردم تا مدت ها توی این دنیام.شاید الانم که اینو می نویسم فکر می کنم همیشه هستم...

تا این که ...سارا واسه همیشه رفت از دنیا.باور کردنی نبود به جد.من سردرگم و گیجم هنوز ...سارا دوست صمیمیم نبود.سارا دوست نزدیکم هم نبود.اما رفتنش به من ضربه بزرگی زد.وقتی از خودم می پرسیدم که چرا گریه می کنی نمی تونستم تشخیص بدم چرا!!آیا گریه می کردم چون دوستی رو از دست داده بودم؟!کسی رو که شاید نتونسته بودم زیاد از فرصت بودن باهاش استفاده کنم؟گریه می کردم چون که اون توی اول راه زندگیش....موقعی که شاید نفهمیده بود زندگی چیه رفته بود؟!گریه می کردم چون که یادم میومد اون چه اندیشه هایی برای اینده داشت؟گریه می کردم چون یادم می افتاد که برای اونم مثل من مسلم بود که 10 سال دیگه زنده هس؟یا گریه می کردم چون که حس می کردم مرگ انقدر نزدیکمه و منم ممکنه بمیرم؟!

سارا رفت و یادآوری شد که منم ممکنه برم یا شاید کسانی برند که من دوسشون داشتم و دوستشون بودم.متاسفم اگه ناراحتتون کردم یا براتون دوست خوبی نبودم یا شاید بهتر بگم دوستتون نبودم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

Till The End

وقتی روزهای سختی در زندگی داشتم به خودم می گفتم:I will keep on fighting till THE END

الان فهمیدم در 80%مواقع من با خودم جنگیدم...

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

دشنام مدرن!

مرتیکه گیاهخوار

پدرسوخته لیبرال

مزدور قلم به دست

خس و خاشاک خوشه یکی !

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

نهار در خانه کوچک

این خاطره یکی از خاطرات قشنگ زندگیمه و مربوط به 26 دی 87 میشه !

آدمایی که در این خاطره شرکت داشتند: شادی،شکیبا،ثمره ٍخودم !

روز آخر امتحانای ترم 1 پیش بود و پنج شنبه میشد که شادی اومد مدرسه و شکیبا اعلام کرد که می خوایم بریم بیرون !خلاصه منم که آماده بودم که خودم رو بندازم گفتم منم میام!به این ترتیب راه افتادیم که بریم.یهو ثمره گفت بریم موزه هنر های معاصر!ما هم که پایه بودیم گفتیم باشه.رسیدم اونجا ساعت 12 بود و من گشنه به طرز ناجوری اما گفتم چیزی نگم تا بقیه نگفتن!گویا همه این فکرو می کردن!خلاصه شروع کردیم به موزه گردی و غرق شدن در نقاشی ها و مجسمه ها،آثار کته کلویتز و ارنست بارلاخ بودیم و کلی داشتیم با هم بررسیشون می کردیم!به طوری که مثلا من می پرسیدم:شادی این بهت چه حسیو میده؟! بعد مثلا سر هر نقاشی با هم بحث می کردیم !!

این باعث شد که هر تالار دیدنش کلی طول بکشه ! تا این که ساعت 2 شد و بابام زنگ زد که ناهار چی خوردی؟! و داغ دلم تازه شد!به بچه ها گفتم و اونا راضی شدن تالار آخر رو نبینند.گفتیم کجا بریم چیز بخوریم؟دیدم کلی سمبوسه فروشی و ... نزدیکه اما من یهو گفتم:اه! اینجا چیه!کثیفه!با کمال تعجب دیدم همه موافقن! خلاصه رفتیم توی یک فست فود و من گفتم:ببخشید آقا این جا کجا یک رستوران یا فست فود "مطمئن"میشه پیدا کرد؟!طرف مدتی با عصبانیت به من و قیافم(با مانتو یا بهتر بگم گونیه مدرسه!) زل زد ! و گفت این جا رستوران خانه کوچک هست که خیلی مطمئنه!منم یهو یادم افتاد که خانه کوچک اینجاس و با خوشحالی بچه ها رو بردم و گفتم من می دونم کجا بریم ! مسافت 500 مترو پیاده کشوندمشون(!) به اونجا که رسیدیم با شعف پریدم توی رستوران و نگهبان نگذاشت برم تو و به جاش پرسید:شما میز رزرو کردین؟! منم خیلی بی خیال گفتم نه! گفت پس برین رزرو کنین! منم به سمت جایی که رزرو می کردن حرکت کردم و داشتم غذا سفارش می دادم که شادی گفت:قیمتا رو ببین که یک وقت نگن باید ظرف بشورین ! من گفتم نه بابا! مگه چقدر میشه؟! اما شادی راضی نشود و منو رو درورد ! گفت می خوای چی سفارش بدی؟ گفتم پیتزا و اعلام کرد همه پیتزا خانواده ها از 14 تومن به بالاس و جمع پول همه ما میشد 17 تومن!حالا منم با بیخیالی گفتم خوب یک چیز دیگه ! اما خوب بقیه غذا ها هم وضعیتی این چنینی داشتن !خلاصه نوبت ما شد و یارو گفت چی می خواین؟شادی گفت:ببین چطوره تا فست فوده بودوییم؟!

و من دقیقا همین کارو کردم منو رو گذاشتم رو میز و به چهره مات نگهبان و مسئولای اونجا نگاه نکردم و به همراه شادی در رفتم ! شکیبا و ثمره بیرون منتظر بودن که ما رو دیدن که داریم فرار می کنیم!شادی گفت :تا فست فود بدویین!!

و نگهبان ها به ما مثل تروریست ها نگاه می کردن ....!15 دقیقه بعد 4 گشنه به فست فود رسیدند!صاحاب اونجا به پهنای صورتش می خندید!گویا بهترین اتفاق عمرش رو دیده بود ...!

ما 4 تا پیتزا سفارش دادیم (2تا مخلوط 2 تا پپرونی) همین طور که منتظر پیتزا بودیم مشاهده کردیم که یک سوسک از روی من عبور کرد ولی ما به هیچ وجه واکنش نشون ندادیم!دهنمون رو بستیم و اون آشغالی که بهمون دادن رو خوردیم!(هر سه بعد خوردن مسموم شدیم مثل این که!)

نتیجه اخلاقی:همیشه وقتی قرار هست جایی بری پول با خودت داشته باش!(مثل یکی با 500 تومن نیا!)

همیشه به قیافه جایی که می خوای بری توش غذا بخوری نگاه کن بعد به قیافه خودت! بعد پاتو بگذار توش!

با اعصاب مردم بازی نکن!

هیچ رستوران مطمئنی وجود نداره!

همون قدر که پول میدی پیتزا می خوری!

خاطره(من و سولومونز)

این خاطره ای که می نویسم مال سال سوم هست.الان از یادآوریش تا حدودی شرمگین هستم ولی خوب جونیو جاهلیو خوشگلی(!!) !توی امتحان های ترم اول بود که به فکر این افتادم که برای خریدن یک کتاب شیمی آلی به اسم شیمی آلی سلمونز که توی ایران ترجمه اش نایاب بود و کتاب خیلی قشنگی بود پول جمع کنم و تکست اونو بخرم.هانیه بهم گفته بود که کتاب فروشی آکادمی داردش با قیمت 30 تومن.منم شروع کردم به جمع کردن 3 تومن.یک روز با کمال شادی دیدم که بععله پولام جمع شده و فرصت مناسبی هست واسه این که کتابه رو بخرم!یادم نمیاد اون روز چه امتحانی داشتیم اما خوب اگه یادتون باشه همین جوری نمی شد که بریم بیرون قبل از اومدن سرویس ها و خوردن زنگ مدرسه که اونم ساعت 10:30 می خورد و من ساعت 9 طالب رفتن بودم!(احتمالا امتحان زبان بوده ،چون دینی رو من ندادم چون از خونه نتونستم خارج شم از شدت برف،بعید می دونم ادبیات یا زبان فارسی باشه امتحانه!تاریخم که آخرین امتحانمون و عمرا انقد زود تموم نمیشد!عربی هم عمرا اگه زود بدم انقدر) خلاصه من باید 9 خارج می شدم از مدرسه اما هیچ اجازه خروجی وجود نداشت!چون سرویسی بودم.منم که به شدت عجله داشتم و نمی تونستم صبر کنم و هرچه زودتر می خواستم برم کتابه رو بگیرم.یک جور به معشوق ازلی و ابدی می رسیدم با خریدن اون کتاب.نمی دونم چی شد که یهو نازنین اومد به من گفتش که من برگه خروج دارم تو با برگه من برو !منم خیلی راحت گفتم باشه و با دلی شاد به همراه مهرو ازون فیلتر دم در و اون خانومه که فقط استخدام شده بود گیر بده رد شدم.در حال خروج بودم که یهو خانومه گفت که :تو نازنین یاوری هستی؟ منم با طیب خاطر گفتم آره و داشتم پامو می ذاشتم بیرون که بلند شد از صندلیش و گفت:نه! تو نازنین نیستی!!!! من سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم و گفتم :یعنی چی؟!یعنی باید شناسنامم بیارم که رد شم؟البته اونم قبول نمی کنین لابد!آخه عکس دار نیست! مهرو هم کم نیورد که گفت:حالا نازی ناراحت نباش...! و ادامه داد:یعنی چی این نازنین یاوری نیست؟! اما خانومه اصلا گوشش بدهکار نبود و در یک آن گفت:معلوم میشه حالا!(اصلا حرف زدن ازش بعید بود!!خیلی اسکول بود طرف!) و زنگ زد.به کی فک می کنین؟!؟!؟ بععلله!!! به خانم اکبری!!-خانم اکبری یکی با برگه خروج نازنین یاوری اومده می خواد بره بیرون! من صدای نعره های اکبری رو از پشت تلفن می شنیدم!و وسه شادی روحم دعا می کردم...!از پشت تلفن شنیدم که گفت:گوشیو بده دستش! من نفهمیدم چی شد فقط یک سری چرت بافتم که انقدر وحشت کرده بودم که حرف زدن هم یادم رفته بود ...!بعد من متوجه شدم چه اتفاقی افتاده ! اون خانوم دم در منو به هر دو اسمم می شناخته و مسلما من نازنین نبودم.اما خوب من نمی دونم از کجا می شناخته!چون من حتی یک بارم بش سلام نکرده بودم!وحشتناک تر این بود که به اکبری هم گفته بود اسمو فامیلمو و اکبری با نعره به من فهموند که بیام دفترش... خلاصه من کلی با خودم کار کردم!به این نتیجه رسیدم که هیچ چیزی نمی تونه که ازم دفاع کنه...!من آماده بودم که اکبری منو بکشه پس با چهره ای عاشق شهادت رفتم دفترش ولی در کمال ناباوری دیدم که اکبری و جولایی با آرامش نشستن:

اکبری: مریم....تو وواقعا این کارو کردی؟

من:من واقعا می دونم کار خیلی ناجوری کردم و این که اصلا قابل توجیه نیستش و واقعا متاسفم .تقصیر خودمه می دونم!

اکبری: مریم من باورم نمی شد.یعنی انتظار هر اسمی داشتم جز تو!(با لحن مهربان!!)

من سنگ کپ کرده بودم از اکبری!

منم براشون گفتم چرا می خواستم زود برم بیرون و دلم می خواست اون کتابو داشته باشم و ... ! و جولایی گفت:

نازنین کار بدتری کرده که این پیشنهادو به آناهیتا داده! اکری:آره باید با اونم صحبت کنم.مریم من می خواستم به مامانت زنگ بزنم و بش بگم چه اتفاقی افتاده اما چون شناخت خوبی ازت دارم زنگ نمی زنم بش و نگرانش نمی کنم.من:من واقعا متاسفم که این کارو کردم.ببینین نازنین تقصیر نداره منم که... جولایی:نه الان بش می گم بیاد بگه چرا این کارو کرده!شاید برگه خروجشو ازش بگیرم!خیلی کار بدی کرده!

خلاصه نازنین به طرز عجیبی شد خطاکار و منو ول کردن که برم!

شاید وقتی فهمیدن که انقدر عاشقم که برای دیدن معشوق انقدر بی تابم درکم کردند ..!

خلاصه من ساعت 10:30 از مدرسه به مقصد کتاب فروشی آکادمی حرکت کردم و با شعف هر چه تمام تر وارد شدم و کتاب هارو گشتم و با کمال تعجب دیدم نیست.از فروشنده پرسیدم که سلومونز کجاس؟اونم گفت:چی؟! با رد و بدل شدن چند جمله دیگر فهمیدم این کتاب رو ندارن ازشون پرسیدم کی میارن گفتن سفارش اینترنتی بدین ما براتون واردش می کنیم من گفتم مگه قبلا این کتاب اینجا نبوده؟! اونم گفت هیچ وقت این کتاب رو نداشته این کتاب فروشی!گرچه هانیه هزاران بار گفت که "فک می کرده" آکادمی این کتابو داره اما من مطمئنم که اون از فعل "دیدم" استفاده کرده بود !