۱۳۹۳ دی ۱۰, چهارشنبه

نوعی که دخترها خودشونو پرت می کنند که به هر بهانه ای طرف بگیردشون تهوع آوره

۱۳۹۳ دی ۸, دوشنبه

مدت هاست که وبلاگم حکم مستراح رو داره. توش قرار نیست خوب بنویسم، حتی نوشته های صفحه فیس بوکم ازین بهتره ولی خب... می نویسم که خودمو خالی کرده باشم. که راحت تر بشم.

۱۳۹۳ آذر ۲۹, شنبه

"یکی از خوشحالی هام اینه که رابطه اول هم نیستیم"

و تنها دوست پزشکت

در یک دنیای موازی، دارم پزشک می شوم و خانواده ام موی دماغم نیستند.

۱۳۹۳ آذر ۲۷, پنجشنبه

دوست ندارم ضعیف باشم.... همین طور قدر کفایت می دونم و فکر می کنم. کاش کمتر می دونستم، بنابر این وقتی کسی فکر می کنه حالتهای خاص رو در نظر نگرفتم و انقدر من رو نادان فرض می کنه ترجیح می دم یکهو حرف نزنم. برای همیشه ساکت شم.

۱۳۹۳ آذر ۲۵, سه‌شنبه

قبلنا انقدر بهش احساس نزدیکی می کردم که هرچیزی می تونستم براش تعریف کنم. نمی دونم دقیقا از کجا شد که نتکنستم با این که خیلی سعی کردم. از کجا شد که دیگه دوستش نداشتم و از کجا شد که برام شبیه یک آدم مثل باقی آدم ها شد. در واقع در یک سال همه چیز به طور عجیب و خنده داری نوسانات عظیم کرد و یک هو خراب شد ... دود شد...
توی این روزها تقریبا حس دوستی ندارم، همینطور آرامش. تعجب نمی کنم البته بعد از این همه تغییر چیزی از من مونده باشه.

کلا یه سری چیزا بهانه هستند. وقتی آدم دلش نباشه به چیزی از قیافه طرف تا آلودگی های زیست محیطی شهر تهران رو می تونه به عنوان حجت و سند جمع کنه و روی هم بگذاره... و بگه نه. در حالی که جواب راحت تر از این حرفاست: دلم را جایی جا گذاشتم.

I wish i was a vampire

تلاشم را برای اپلای می کنم. قبل ترها به نظرم بهترین کار رفتن می آمد ولی حالا که فکر می کنم قرار هست نباشم قضیه بغرنج می شود. تصور می کنم که احتمالا نخواهم توانست بین خانواده و زندگی شخصی ام پیوند برقرار کنم، همان طور که بین عشق و زندگی ام نتوانسته ام.عمیقا مطمئنم هیچ وقت در آرامش نمی شود که سرم را بگذارم زمین و بمیرم. همواره چیزی گم شده است. خیلی شده شک کنم که این منم که مشکل دارم و احتمالا عقده ای یا افسرده هستم. ولی خیلی تفسیر چرایی قضیه در این لحظه کمکی نمی کند.
خوابهای عجیب رفتن به شکل ها و رنگ های مختلف دیده می شوند. انقدر زیادند که شک می کنم به رفتن اما فکر می کنم قدر کافی سرخود و برای دلم زندگی کردم. زمانش رسیده که احساساتم را گوشه ای جمع کنم. It is the time to turn it off

۱۳۹۳ آذر ۲۴, دوشنبه

جلوی کادو دادن هایش را نمی گیرم، با این که کلی هزینه می کند. شاید تا الان 700 دلاری شده باشد. ولی همین کادو دادن ها و ابرازها دوست داشتن را رشد می دهد و بارور می کند. چیزی که قبل تر نمی دانستم چقدر مهم است. مثلا می گفتم حق ندارد اظهار محبت کند! وای چه فاجعه ای. همین اظهار نکردنش عشقش را کشت. اما حالا می دانم باید بگذارم هرچه می خواهد انجام دهد...

۱۳۹۳ آذر ۲۳, یکشنبه

زندگیم غیرقابل کنترل شده ...

۱۳۹۳ آذر ۲۰, پنجشنبه

آدمی که سرگذشت نرمال داشته باشه عجیب دورم نیست.

۱۳۹۳ آذر ۱۲, چهارشنبه

اون روزا ما دلی داشتیم...
نداریم دیگه.

۱۳۹۳ آذر ۱۰, دوشنبه

یه راهم اینه که واقعا آدم زودتر از موعود به مراسم ختم بره و آشناهاشو دفن کنه، دسته دسته ...

یه راهم اینه که واقعا آدم زودتر از موعود به مراسم ختم بره و آشناهاشو دفن کنه، دسته دسته ...

۱۳۹۳ آذر ۹, یکشنبه

آدم وقتی قدر خوشبختیشو ندونه یکی دیگه قررشو می دونه.

۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه

هیچ وقت در زندگیم نظرم رو انقدر مثبت و خاص به ازدواج ندیده بودم و هیچ وقت هم اندازه الان ناامید نسبت به داشتن این پیوند نبودم.

وقتی بار اول به ایران آمد نوشته ای گذاشت در وبلاگش که گفته بود چقدر این یک هفته ده روزه ای که ایران آمده خوشحالش کرده. در آخر نوشته بود که بیشتر خوشحالیش هم در ایران است ولی رنج ها باعث می شوند که کم رنگ بشوند این رضایت ها.
وقتی به صحبتمان فکر می کنم می بینم چقدر خوب است و چقدر دوستش دارم حتی. درواقع تمام تصویر من از فرد مورد علاقه ام را پر می کند. عجیب است که این گونه از دستش دادم یا کاری کردیم که از هم فرار کنیم. ولی یاد این پست می افتم. تمام خوشی من و آرزوهای من هم در او جا مانده ولی رنج هایی که به هم تحمیل کردیم آنقدر زیاد بود که این ها فراموش شد و دیگری جای مرا یا شاید جای او را پر کرد.
حکایت ترک او و دیدار دوباره اش مانند ترک وطن است. چرا که حالا بخشی از هویتم شده، بخشی که از آن فرار می کنم یا گاهی دلتنگش می شوم.
پستش را پیدا نکردم که از خودش نقل کنم ولی حدس می زنم همان پستی باشد که حالا پسورد دارد.

۱۳۹۳ آذر ۶, پنجشنبه

تاریخ یکبار در هیبت تراژدی و سپس طنز تکرار می شود پس وقتی سه نفر با ادعای عشق برایم "لورکا" گذاشتند بیشتر خندیدم تا به این فکر کتم که چقدر همه چیز پوچ است.

هیچ وقت فکر نمی کردم دیروز در حالی که داشتم گریه می کردم و کسی رو نداشتم که بهش زنگ بزنم و بگم فکر می کنم مامان بزرگم چیزیش شده و کمکم کنید؛ در فاصله 24 ساعتی اش با کسی صحبت کنم که آن لحظات فکر می کردم بهترین آدم است که زنگش بزنم...

۱۳۹۳ آذر ۲, یکشنبه

دیگر با خواسته هایم نمی جنگم...با آرزوهایم نمی جنگم.

باز هم پاک کردم. می خواستم تمام آشنایی ها را با کسانی که درخور سلام هم نمی دانمشان پاک کنم. با همان وایتکسی که آن روز گفت. البته او می خواست دوست داشتنش را پاک کند ولی من می خواهم هتاکی ها و حماقت ها را بشورم و فراموش کنم بعضی اسم ها را تا ابد. می خواهم فراموش کنم دکره ای را که در آن تمام انسانیتم را خاموش کردم.

۱۳۹۳ آبان ۳۰, جمعه

خواب دیدم پایین مترو طرشت نزدیک زیرگذر چند مرد در کمینم بودند، خوش شانس نبودم و نتوانستم از دستشان فرار کنم و لختم کردند، بالاخره توانستم پا به فرار بگذارم اما پایین تنه ام کاملا عریان بود. کنار شیخ فضل الله ایستاده بودم منتظر کسی که کمکم کند. می دانستم به احتمال زیاد طعمه متجاوزان دیگری خواهم شد. تا این که ایستاد:یک ماشین مدل بالا که پشتش یک پسر جوان بی نهایت خوش قیافه نشسته بود و کنارش دو دختر با آرایش غلیظ به همراه عشوه های بیش از حد تحمل من. نمی دانم چی شد که به پسر اعتماد کردم و سوار ماشینش شدم. خانه اش قدیمی بود. آپارتمان نبود و 5 اتاق داشت خودم را پتو پیچ شده روی تخت یافتم. در اتاق ناگهان باز شد و مردی میان سال با موهای سفید و صورتی سه تیغ وارد شد. قدی متوسط داشت. متوجه شد معذب هستم پس لبخندی زد و به سمت دیگر نگاه کرد. ابراز خوشحالی کرد که بالاخره پسرش با دختری جدی شده به طوری که او را به خانه بیاورد. از چه حرف می زد؟ پسرش در اتاق دیگر در واقع اتاق پشت به اتاقی که در آن پتو پیچ بودم با دو دختر معلوم نیست چه می کند! چه وضع افتضاحی! حتما پدرش مرا هم جز دسته آن دو دختر حساب می کند. باید هرچه سریع تر می رفتم، پس وقتی پدر خارج شد سریع لباسهایی که کنارم گذاشته شده بود را پوشیدم اما بسیار دیر شده بود. با توجه به فریادهای پدر کاری از دست من برای حفظ آبرویم برنمی آمد. اما حس عجیبی ته دلم را قلقلک می داد، حضور در جایی که پسر آنجاست. با این که پسر دخترباز و احتمالا بدون قلب بود، قابل اعتماد بود و همین دوست داشتنی اش می کرد. نگاهش کردم و به این فکر کردم که چه می شد همین قدر که دوستش دارم مرا دوست بدارد؟

یک سال پیش نسبت به الان بیشتر عکس می گرفتم. ژست ها و لباس های مختلف و سعی برای جذاب بودن. انگیزه ای ندارم ، گاهی فکر می کنم اگر مجبور نبودم آرایشگاه هم نمی رفتم.
می دانم...اصلا خوب نیست

۱۳۹۳ آبان ۲۷, سه‌شنبه

Repulsion

انقدر مشمئز و ناراحتم می کند که می خواهم تمامش کنم، همانطور که آن دختر توی فیلم پولانسکی مردها را می کشت.

۱۳۹۳ آبان ۲۵, یکشنبه

شرم آوره که آدم منت دوست داشتنش رو سر کسی بگذاره. به خودم گفته ام اشکال نداره زیر 23 سال داشتی. ولی مرد گنده 28 ساله واقعا چیز رو اعصابیه

۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه

برای سعید

سنگ های قبر روایت های عجیبی دارند... می خوانمشان:"مادرم ، پدرم، فرزندم، همسرم، خواهرم ، داداشی و... "از تاریخ های روی سنگ ها خیلی چیزها دستگیرت می شود: مادر و همسر و فرزند یک ساله هرسه 16 اسفند 92 فوت کرده اند. چه می تواند باشد جز یک تصادف؟
یا وقتی میبینی پدر اسفند ماه ، داداشی 11 ساله مرداد و مادر مهرماه رفته اند. روایت عجیبی ست وقتی می بینی برادر ها با اختلاف یک سال در پی یکدیگر می روند و روایت عجیب تریست که سعید در سالگرد مرگ پدرش می رود. احتمالا رهگذر بعدی هم چون من تصور می کند در این یک سال چه شد؟ چه تصادف تراژیکی و احتمالا بر خود خواهد لرزید...
 شاید اگر روی این سنگ ها تصویری نبود مرگ آنقدر برایم جدی نمی شد. می توانی تصورش کنی که ایستاده و می گوید از زندگیش. با توجه به سال تولد و سن و عکسی که مثلا کرواتی است تصوری از شخصیتش هرچند دور از واقع ایجاد می شود و بیشتر با این واقعیت که دیگر نیست آشنا می شوی...همین تصویر ساده روی سنگ قبر، تصویری از زندگی او به ما می دهد ولی در عین حال می گوید که دیگر نیست و این نبودن را محکم تر در سرت می کوبد.
 این سنگ ها بیان صادقانه رنج هایی است که بودن، زندگی ، برما تحمیل می کند و نشان از جان سختی ما نیز دارد و این سوال همیشه در ذهنم ایجاد می شود:آیا زندگی کردن، ارزش این رنج ها را دارد؟
جوابم تا الان این است: دیدن بعضی آدم ها، لذت مصاحبت با آنها به تحمل تمام این رنج ها می ارزد. سعید خودش یکی از کسانی بود که آشنایی با او به تحمل این رنج عظیم می ارزید.

۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه

بعضی چیزا خوب نیست تو خاطر بمونه

بعد از مدت ها بدون این که اتفاقی بیفته و یا فرد خاصی باشه احساس می کنم خوشحالم.
درواقع بسیار نسبت به گذشته و آدم ها بیگانه ام، امیدوارم این بیگانگی سبب فراموشی هم بشود.

۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه

دست های مرا محکم گرفت و به این فکر کردم چقدر سنگ دل هستم. ترجیح می دادم بروم خانه و ادامه مبانی سیاست را بخوانم یا دوباره با آقای ک بخشی از تهران را دست در جیب میاده بروم تا اینجا باشم ...با او...

۱۳۹۳ آبان ۸, پنجشنبه

نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

نباید اجازه داد هر کسی برای آدم شعر بخونه. زمانی شعرها مخصوصا وقتی برایم گفته می شد معنی دار بودند. انقدر که فکر می کردم قلبش را در دست گرفتم. آنقدر که به واسطه شعر هایش به دوست داشتنش ایمان داشتم و فکر می کردم شعرها کافی اند. آن زمان که برایم شعر می گفت یا می خواند به او نهایت اطمینان را داشتم. مستقل از پایان تراژیک ، هیچ گاه به نظرم آدم بدی نبود، می با نزدیک تر شدن یا بهتر بگویم در دو قدمی سالگرد دوستی بودن هیچ پشیمانی یا ندامتی از دوست داشتنش ندارم بلکه به نظرم تمام این ها می ارزید برای دوست داشتنش.
تنها از یک چیز ناراحتم:چرا به بی سر و پا ها اجازه نزدیک شدن و خراب کردن شعرها و تمام فانتزی ها را دادم؟

۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

هیچ وقت کابوس ها انقدر دردناک نبودن. باید فکری کنم که اگر دوستت بی هوا بخواهد با من صحبت کند ، چه کار کنیم. وقتی صحبت ها بشوند از تو و ...

۱۳۹۳ مهر ۲۸, دوشنبه

بچه ها... خنده ها و دنیای بی حافظه.
بله بچه ها نماد بی حافظه گی هستند. وقتی بهار سر کلاسشان بود از سر و کولش بالا می رفتند و وقتی من آمدم بهرجون فراموش شد و من بودم با یک کلونی دختر بچه 10 11 ساله که مدام بغلم می کنند.
بچه ها ... چه دنیای سبکی، لااقل زیر بار یادآوری کردن خفه نمی شوند. داده های زیادی ندارند که هر آن همه بیاورد.

به خودم قول داده بودم هیچ پستی پاک نشود ، اما پاک شد...آدم نباید از غم ها بنویسد، نباید بگوید ، باید غم ها را گوشه ای نگه دارد و بترکد.

۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه

هرکسی به هر طریقی به نزدیک شه متاسفانه یادآور اونه و قابل تحمل نیست حضورش برام. واقعا حالت سایکو پیدا می کنم.

۱۳۹۳ مهر ۲۱, دوشنبه

Just saying

خیلی فرقه بین عشقی که با آهنگ قمیشی باشه و عشقی که با ابی باشه!

۱۳۹۳ مهر ۲۰, یکشنبه

به نظر آدم بدی نیست ، حتی جالب و مهربون به نظر میاد. رک و راست گفت چی می خواد مثل همه آدم هایی که تا الان به تورم خورده اند، کسانی که درجا می گویند می خواهند دوست دخترشان باشم ، یا حتی می خواهند زنشان شوم.
فکر می کنم این مدل، این سرعت زیاد رو دیگه دوست ندارم. آقای س با خانم ح در 2 هفته دوست شد و به پشتش هم نگاهی نکرد. پتعجب بودم از خانم ح که چطوری با کسی انقدر سریع دوست می شه بدون دونستن گذشته ، بدون توجه به من؟
خب من خیلی ساده از لفظ جنده استفاده کردم. البته همیشه این طوریه:جنده باد مخالف من، رقیب من و ... لااقل این یک واکنش دفاعی در لحظه اوله. اما انقدر خانم ح در نظرم مصداق این لفظ اومده که هرگونه شباهتی در موقعیت وادارم می کنه بخوام کاری کنم که بیشترین تنافر رو ازش داشته باشه. وقتی با پیشنهادی خیلی زود مواجه می شم خودم رو خانم ح تصور می کنم و پاسخ مثبت دادن رو نمونه شاخص فاحشگی تلقی می کنم. انقدر عمیق شده این وضع که حتی از کسانی که سریع نزدیکم می شند هم فرار می کنم. دوست دارم آدم ها نزدیک جلو بیان و کم کم اسمش را بگذاریم رابطه. دوست دارم قبل از این که اسم رابطه را رویش بگذاریم خودش با گذر زمان این اسمو انتخاب کنه و در نهایت تنها کسی که اطراف من چنین ویژگی و حسی رو بم می داد قصد نداره و نداشت و نخواهد داشت که اجازه بده این اسم به طور اجتناب ناپذیر روی رابطه مان بیاید و من حتی نباید آرزویی هم در این باره داشته باشم.
خب این نوشته قرار نبود راجع به این چیزی که در چند سطر بالاتر نوشتم باشه ولی انقدر ذهنم درگیره و دلم همچین چیزی رو می خواد که نمی تونم بهش فکر نکنم...
پی نوشت:بعد از خوندن برادران کارامازوف گفتش که آلیوشا با دیوار فرقی نداشت و شخصیت اصلی ایوانه. این نظر رو اکثر نقادان هم دارن و این کتاب به واسطه تئودیسه ایوان و نهایتا مفتش اعظم شناخته می شه ولی کم کم دارم می فهمم چرا آلیوشا به نظرم هر آدمی نبود، چرا دیوار نبود و چرا دوست داشتنی بود حتی و چرا قهرمان داستایفسکی بود.

۱۳۹۳ مهر ۱۸, جمعه

مخصوصا وقتی می خندی

برای خواب من ، ای بهترین تعبیر

۱۳۹۳ مهر ۱۶, چهارشنبه

از دردهایش گفت:مرگ برادرش، کتک خوردن های مادرش و خودکشی دوست صمیمی اش. می خندید و من سعی کردم فکر نکنم چندین هزار مرض را با خودش می کشد...

۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

ولی من عاشق نسیه بودم انگار

همیشه آدم یه باورهای مسخره و مزخرفی داره که مثلا حالا که فلان چیزو از دست داد یه چیز بهتر داره.
البته من سعی می کردم طوری باشم که نقد رو ول نکنم و به اما اگرها بپردازم، ولی خب این فکر میومد که اگر فلانی بود چقد زندگی من عوض می شد. و چون فردی بودم که جز دسته رمانتیک ها می رفتم، به فلانی هم نگاهی متفاوت داشتم و می دونستم کافیه بهش جدی فک کنم که همه چیز خراب بشه. پس فلانی لیبل دوستی برای فان و دوست خوب و... رو از آن خودش کرد تا من از فکر این که دوست داشته باشم باشه ولی نباشه آزار نبینم.
اما همیشه آدمی هستم که حقیقت برام جذاب تره تا فکرهام. گرچه عاشق سوررئالیسم هستم ولی به طور مریض واری قصد دارم بدونم. پس دونستم و دانش جدیدم تقریبا منطبق با افکارم بود. جواب نه بود و من فکر کردم که برای شنیدن این نه چه کارهایی کردم؟
عجیبه که نوع این ناراحتی با نوع تمام ناراحتیلم فرق داره، مثل نوع دوست داشتنش. ولی خب مهم نیست که چه فرقی بکنه و من چقدر بخوام و چقدر دردناک باشه. این چیزیه که یاد گرفتم:زندگی به میل ما نیست.
اما خودم رو می دیدم که کنارش آروم ترین و بهترین وضعیت روحی ام رو داشتم و حالا بعد از شنیدن نه ، دوست دارم بیشتر به خودم ثابت کنم که بدون او هم می توانم انقدر ریلکس باشم، انقدر خوب باشم.

۱۳۹۳ مهر ۱۲, شنبه

خب باید اعتراف کرد

هرچقد گفتم دوست خوبی هست بیشتر یک واکنش دفاعی بود. که ریجکت نشم یا اگه شدم بتونم بگم چیزی نبوده.
چون همیشه فک می کردم از مدل من به عنوان پارتنر خوشش نمیاد. حالا هم می گم باشه قبول...
باشه من دوسش دارم به عنوان چیزی بیشتر از دوست. به عنوان یک شریک.

۱۳۹۳ مهر ۸, سه‌شنبه

چارلز بوکوفسکی

اثر انگشت ما از قلب هایی که لمس کردیم هرگز پاک نخواهد شد

از پارک آب و آتش تا نزدیکهای انقلاب

خب دیگه رکورد قدم زدن ها هم مال تو نیست...

You ve saved me once again

هرچی از دوستی می گذره شادتر و راحت تر می شه. همین طور استیبل تر. با این که تجربه های خوبی از روابط انسانی ندارم ولی این دوستی هنوز بکره و خراب نشده. امیدوارم تا بعد کنکورم چیزیش نشه. اگه صادقانه بخوام بگم دوست ندارم کلا چیزیش بشه.
البته هنوز یکسال هم نگذشته و زمان خوبی نیست برای این قضاوت که ما دوست های پایداری می شویم یا نه.

۱۳۹۳ مهر ۶, یکشنبه

وقتی فرصت کتاب خوندن نیست فیلم دیدن ، حتی سوررئال دیدن بهترین تسکینه
پی نوشت:حتی واسه بچه کلاس پنجمی انیمیشن سوررئال می برم

۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه

"بیدار می شویم. امروز چه روزی است؟ اول ژانویه 1841. پتر به ما دستور داد سالهایمان را از میلاد مسیح حساب کنیم. پتر کبیر به ما دستور داد ماه هایمان را از ژانویه محاسبه کنیم.
وقت لباس پوشیدن است:لباسمان به سبکی است که پتر اول مقرر داشت، یونیفرممان مطابق مد اوست. پارچه اش در کارخانه ای بافته شده که او ایجاد کرد؛ پشم آن از گوسفندی چیده شده که او پرورشش را آغاز کرد.
کتابی به چشممان می خورد:پتر کبیر این خط را عرضه داشت و خودش حروف را مشخص کرد. شروع به خواندن می کنی: این زبان در عصر پتر اول به زبان نوشتاری، به زبان ادبی تبدیل شد و جای زبان پیشین کلیسا را گرفت.
روزنامهها را می آورند:پتر آنها را عرضه داشت.
باید چیزهایی بخری : همه از دستمال ابریشمی تا تخت کفشت تو را به یاد پتر کبیر می اندازد. برخی را او دستور داد بیاورند، برخی دیگر را او بار کشتی هایش کرد و به بندرگاه هایشان آ رو و از طریق آبراه ها و جاده هایش عرضه داشت تا مورد استفاده قرار بگیرند."
تاریخ روسیه، نیکولای ریازانوفسکی
چیزی که در این نوشته جالب است این است که انگار کل سرزمین ملک خصوصی تزار بوده : استفاده از عبارات کشتی هایش، بندرگاهش ، آبراه ها و جاده هایش. احتمالا نویسنده قصد داشته که تاکید کند همه این ها از برکت حضور پتر است، اوست که بندرها و کشتی ها را ایجاد کرد اما باز هم به نظر می رسد که روسیه ملک خصوصی تزار است و او هرکاری نه با کشور بلکه با مردم می کند:از اصلاح صورت گرفته تا مالیات ریش و تقویم.

باز که نگاه می کنم می بینم از 14 سالگی شاید 13 سالگی ذهنم درگیر پروژه تجدد بود. پتر کبیر ، ناپلئون و رضا شاه. پتر را بسیار دوست داشتم و همچنین ناپلئون را. اما فکر می کردم چرا ماهیت حکومتشان را دوست ندارم؟ خب در عمل آنها جامعه را به جلو سوق داده اند، چرا وقتی کسی می پرسد رضا شاه آیا فرد خوبی بود ؟ به من من می افتم؟
انگار در نهایت دوست نداشتم اصلاحات به این شکل از بالا رخ بدهد و همچنین قدرت کاملا قبضه شود. به آزادی ارزشی بیشتر از پیشرفت می دادم و خود مفهوم پیشرفت هم برایم گنگ بود.
درنهایت هم پروژه پتر کبیر هم ناپلئون ناتمام ماند و متاسفانه وقتی در آن سن کم آرای هگل را خواندم نتوانستم با او هم سو باشم. شاید چون نمی فهمیدم دقیق چه می گوید ولی ناپلئون نه نیروی آزادی بخش بود برایم نه یک زن باره یا بیمار جنسی. انگار نگاه ها فاقد بررسی اجتماعی روانشناختی این نوع تجدد بود. و هر روز بیش از پیش فکر می کنم رضا شاه چه تاثیری روی فرهنگ امروزمان دارد، و فکر می کنم وجود چنین افرادی باعث شده اصلاحات از بالا راحت تر و در دسترس تر از مشارکت همگانی به نظر بیاید و آرزو کنیم کاوه یا اسکندری از صندوق رای بیرون بیاید.

لعنت به المپیاد که لذت زنگ های ادبیات و تاریخ را از من ربود.

تعریفی که من از مرام ، معرفت ، مسئولیت و... دارم را هیچ یک از اطرافیانم ندارند. حالا شاید بتوان مرام و معرفت را یک طورهایی پیدا کرد و مسئولیت هم با اغماض پذیرفت ولی ترکیبش را عمرا ندیدم.
من از دشمن خودم هم بیشتر خودم را آزار می دهم از بس سخت می گیرم.

چند نفر می توانند در این کره خاکی باشند که وقتی می گویند ناراحتند یا خوشحالند ، خوشحل یا ناراحت بشی؟ انگار سیمی از اعصابشان به اعصابت متصل می شود.
برای من یک نفر و نصفی ...

روایتی بی تحریف از زندگی

یک قسم یا عهدی با خدم هست که حتی یک پست این وبلاگ دیگر پاک نشود. وگرنه چندین نوشته هست توی این وبلاگ که از خواندنشان_ لااقل در این روزها_ فکر می کنم سرم را به نزدیک ترین جسم جامد بکوبم.

بس که همه رد هستن

شاید هم من رد دادم و همه این چیزها که من بهش می گم مثال رد و بی شعوری عادیه!

۱۳۹۳ مهر ۳, پنجشنبه

خنده های بی جا ، گریه های هیستیریک و توقعات بی مورد، همه را بنده ام

چیزی که جلسات روان درمانی به من یاد داد این بود که عادات ، هرچقدر ابلهانه و آزاردهنده باشند نباید دست کم گرفته شوند. وقتی به دکتر گفتم چرا من باید با او که انقدر آزارم می دهد دوست باشم گفت این رابطه کمک می کند که سراپا باشی. شاید این نارضایتی درونی از خودت را روی او خالی می کنی. او کسی است که فکر نمی کند ، نیاز به کمک دارد و... در واقع شاید بخش هایی از خودت است که در او می بینی و حالا می توانی نارضایتی درونی ات را بیرونی کنی. راست می گفت من درونا خودم را این طور می دیدم. شاید کسی باور نکند جز کسانی که لااقل دو سال پیش کنارم بودند، وقتی موقعیت او و خودم را مقایسه می کردم. حالا رابطه ما به سختی تمام شد بهتر بگویم دیگر آن کارکرد را نداشت انگار. چون من هم فهمیدم این رابطه بخشی از ساز و کار دفاعی برای فرار از خودم هست ، هم این که عوص شدم و او هم عوض شد و در این قالب جا نشدیم.
بعد تر فهمیدم که حتی دوست داشتن شدید بعضی آدم ها ، در عین آزار دهنده بودن نوعی کارکرد در روانم داشته : هدفمند بودن ، جاه طلب شدن و میل به ادامه دادن و حیات. چیزهایی که در عین دردناکی و به نظر ضرر کارکردهایی داشتند که وقتی دیگر نبودند مشخص شدن. در واقع عادت ها متضمن نوعی ویژگی تکاملی هستند یا چیزی که ریشه شان را در وجود ما محکم کند.
شاید یکی از دلایل مخالفتم با تجدد آمرانه ، دست کم گرفتن عادات و نهادهای سنتی است و سهم و نقشی که آنها در حیات اجتماعی سیاسی بشر بازی کردند. به این ترتیب هر تغییر سریع در اطراف من محکوم به بی فکری و حتی ارتجاعی بودن در دراز مدت می شود.
به این ترتیب وقتی به من گفت خنده های بیجا می کنم باز هم خنده بی جا تحویلش دادم. چرا که او نمی داند همین خنده بی جا یکی از پایه های من و تاکتیک دفاعی شخصیت من در موقعیت های تنش آمیز است.
همه ی این حرف ها منافاتی با تغییر ندارند بلکه می گویند در لباس منتقد قبل از ایجاد هر تغییر به کارکردهای نظام کهن توجه شود به زبان دیگر انقدر شیفته جهانی که طرحش را در ذهن داریم نشویم که جهان فعلی و واقعیت فعلی را از دست دهیم.
این همه حرف زدم که بگویم تلاش کردم مدتی نخندم : نتیجه فاجعه شد.

۱۳۹۳ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

هیچ کس بی مرام تر از یک مرده نیست

قبل تر فکر می کردم مردن می تواند بهترین اتفاق دنیا باشد و چرا مثلا خودم را نکشم؟
خب فهمیدم این دوست داشتن مرگ بیشتر از این که واقعی باشد ، نوعی آرزوست. کسی که حافظه خوبی دارد و آرزو در حفظ آنچه که دارد و پس گرفتن آنچه که زمانی داشته ، نمی تواند مرگ و فراموشی را دوست داشته باشد. مرگ و فراموشی متضمن نوعی بی مسئولیتی است نسبت به کسانی که برای همیشه تنهایشان می گذاریم و کسانی که فراموششان می کنیم. مردن نه تنها بی مسئولیتی ست چه بسا بی مرامی ست ... می رویم و بازماندگانمان را مستقل از این که چقدر دوستمان می دارند و چقدر زندگیشان بدون ما فلج می شود تنها می گذاریم.
با این که هیچ چیز دردناک تر از مرگ عزیزان نیست اما من ترجیح می دهم مرگ تک تکشان را به نظاره بنشینم ولی کسی نباشم که ترکشان می کند...

۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

هر روز صبح به خودم می گم قرار نیست بیشتر اینجا بمونم و تکرارش می کنم میادا یادم بره که هدف اصلی ، نجات خودم و رفتنه...

۱۳۹۳ شهریور ۲۱, جمعه

روایتی در باب تلف کردن وقت



آذر یا دی ماه نود بود که با او آشنا شدم. در واقع دیده بودمش در دفتر یا حتی دانشگاه و... ولی خب صحبتی نکردیم. به قیافه اش می آمد ارشد باشد مخصوصا که ریش و سیبیل داشت و سنش به خوبی بالا می رفت. در هر چیزی دستی داشت: از معرفی به استاد و کارهای آموزشی گرفته تا کارهای فرهنگی و اعتصابات و تظاهرات و ... یک روز فهمیدم که مثل ما هشتی است ! به معنی واقعی کپ کردم. از این که چطور کسی هم سن من است و انقدر می تواند با اعتماد به نفس با افرادی که انقدر از او بزرگتر هستند حرف بزند؟ یادم است در آن برخورد اول گفت که غذایش اضافه است و برایش بخورم و غذایش در آن ظرف معروفش بود. نشست در آن فرصت راجع به مصاحبه اباذری در مهرنامه حرف زد و وبر و ... بحث مجتهدی هم شد و این که چقدر مجتهدی خوب است و به او "یاغی" می گفته به جای "باغی" و این که قدر مجتهدی را بدانم و مانند او کسی پیدا نمی شود که در این سن انقدر برای کلاسش انرژی بگذارد. گفت چطور توانسته با پیرمرد بداخلاق عیاق شود و به او پیشنهاد داده که با هم افلاطون بخوانند!بعد تر با من صمیمی تر شد : چت های پایان ناپذیر به طوری که من لپ تاپ را باز می گذاشتم و به کارهایم می رسیدم و وقتی برمی گشتم جی تاک به من خبر می داد که او هنوز در حال تایپ کردن است ! حرفهای متنوع : از فلان فیلمی که اکران می شد(انتهای خیابان هشتم ) ، تا یک دارآباد که با هم باید می رفتیم(جالب است که همه پیشنهاد می کنند دار آباد برویم) ،ایجاد شورای دبیران ، پس گرفتن جای قبلی دفتر ، عوض شدن میرزایی ، دهقانی و طرح هایی که به عنوان مشاور(!) برای دهقانی دارد ، فتوحی و این که چقدر فتوحی خوب است ، فتوحی و این که چقدر فتوحی بی شعور است ، چگونگی اداره دفتر ، همکاری در نقطه ، شماره جدید نقطه که هربار قرار بود چیز جدیدی بشود، شماره قبلی نقطه که باید با دقت می خواندم و به خودآزمایی های او راجع به مطالب پاسخ می دادم ، کپیتال مارکس را که باید می خواندم و مقاله ای راجع به از خود بیگانگی و شی وارگی از خودم تولید می کردم و....
همیشه در ذهنم این بود که او چطور می تواند انقدر وسیع اظهار نظر کند ؟ تئاتر ، سینما ، جامعه شناسی ، تاریخ ، فلسفه ، دانشگاه و تاریخ دانشگاه ، مسئولین دانشگاه ، نشریات فرهنگی ، دفتر و اداره درست دفتر و... چطور می تواند این همه اعتماد به نفس داشته باشد؟ مثلا بگوید فلان غذا را باید فلان طور درست کرد یا فقط می تواند ماهی را اگر به طرز خاصی درست شده باشد بخورد و باقی خر و احمق هستند که به نحو دیگر می خورند. بچه های جمعیت دفاع مشتی نفهم هستند که کتاب نخواندند و چون جوگیرند دور هم جمع شدند و اگر ادامه بدهم می توانم ساعت ها راجع به ادعاها سخن رانی کنم. مسئله اینجاست که من تحمل می کردم . چرا که دردناک بود برایم که به کسی بگویم "تو چقد سواد داری که انقدر وسیع اظهار نظر می کنی؟" یک طورهایی انگار رو نداشتم از طرفی سعی می کردم خیلی جدی نگیرمش و تماسهای زیاد و سمس هایش را وقتی که اعصابم در حال انفجار است پاسخ ندهم. وقتی راجع به این صحبت می کرد که نسبت به دبیر دفتر نارضایتی دارد خب جواب دم دست برایش این بود که "شما کی باشید؟" ولی خب چون حوصله دعوا نداشتم چیزی نمی گفتم. فقط یادم است وقتی از عصبانیت منفجر شدم ، اشکش درامد و دلم سوخت که باعث شده ام انقدر ناراحت بشود و سعی کردم به مرحله ای نرسم که نابودش کنم. این سیکل معیوب بالاخره بعد از دوبار دعوا با ریجکت شدن شماره اش تمام شد. دیگر نتوانستم تحملش کنم ، حتی در فانتزی هایم نمی توانستم خودم را ببینم که کنارش ایستاده ام و می توانم به حرف هایش بدون عصبانیت و دندان قروچی کردن توجه کنم. البته خیلی هم کار سختی نبود فرار از او چرا که نه چندان فعالیتی می کردم که با او تداخل داشته باشد ، نه با دوستانش دوست بودم. شکر خدا او هم مرا مرده می پنداشت و کمتر زیارتش می کردم.
اخیرا متوجه شدم که می خواهد به هر طریقی که شده دست من به نقطه نرسد. سوالی که برایم ایجاد می شود این است که زمانی که در اوج فعالیت فرهنگی و این چیزها بودم هیچ وقت ذره ای علاقه به نقطه نداشتم. گرچه خیلی ها به نظرشان جای خوبی می آمد. البته هنوز هم می گویم جای خوبیست ولی خب تصور این که بخواهم در این شرایط با کنکور و آینده روی هوایم و وضع روحی ناخوشایند دستم بگیرم حتی در مخیله خود هم نمی گنجد. فقط این گزاره به من ثابت کرد که چقدر می تواند متوهم و بیکار باشد...
در هر صورت دو سال است که دیالوگ خاصی با او نداشتم و خب خیلی ها به دنبال این هستند که بدانم چه کردم که او ، کسی که حتی به پسر ها هم گیر می دهد بیخیال من در همه زمینه ها شد! اما با این حال هنوز فکر می کنم آن 6 ماه من چقدر با تحملش و مدارا کردن با او و خوردن تیکه از در و دیوار مبنی بر این که :ازت خوشش میاد و... بد گذشت و می توانستم خیلی سریع تر و راحت تر کاری که بعدش کردم را اول بکنم.
حالا چرا این را نوشتم؟ نوشتم که بگویم به خاطر این که کسی را ناراحت نکنیم حالا از ترسمان است ، از دل نازکی ، از نفع از هرچه ، چقدر مراعاتش را می کنیم و زحمت می کشیم و او حتی متوجه نمی شود که به جای این که اوقاتمان را تلف کنیم و نوشته هایش را در جی تاک بخوانیم می توانیم کتاب مورد علاقه مان را بخوانیم یا مثلا آهنگ گوش کنیم و... و چقدر اختصاص دادن وقت به آدم بی شعور خطاست.