۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

خدایا کم آوردم لطفا درستش کن!

من هیچ وقت نتوانستم به کسی یا چیزی حسودی کنم.چرا؟چون همیشه می گفتم اگر شخصی موقعیتی را دارد که من ندارم و یا در آرزوی آن هستم دلیلی دارد.شاید بیشتر از من تلاش کرده و یا از من باهوش تر یا زرنگ تر است.به زیبایی حسادت نمی کنم همین طور به جنسیت!چون دست ما نبوده که زیبا باشیم یا نباشیم و یا این که مرد باشیم یا زن باشیم.پس این ها برتری نخواهند بود از دیدگاه من.اعتقاد دارم که رفتارهای ما می توانند چهره ما را زشت یا زیبا کنند...
اما این بخش کار مرا آزار می دهد که یاد گرفتم با کوچکترین چیزی خود را محکوم کنم و از عملکردم انتقاد کنم.انگار چیزی درونم هست که به شدت به دنبال مطلوب هایی است که به طرز عجیبی بالا هستند!
این روزها شدیدا خودم را محکوم می کنم.
اتفاقاتی که برایم افتادند به طرز تکان دهنده ای چیزی به نام فاجعه را ساختند.چیزی که کنترلش برایم سخت شد و سپس از کنترل خارج شد!!نمی دانم اگر فرد دیگری جای من بود چقدر در کنترل شرایط موفق می شد و می توانست به خوبی این طوفان را پشت سر بگذارد.اما می دانم امتحان بسیار سختی را رد کردم.(رد شده؟!)اما به طور خیلی ناراحت کننده همه تلاش های من برای درست کردن و کنار آمدن با مشکلات باعث خراب تر کردن مسئله و پیچیده تر شدن آن شد...!حالا با قبول این که تا جایی که توانستم تلاشم را کردم فقط می توانم دعا کنم که شرایط اول از همه بدتر نشود و اگر امکانش هست درست شود!!!!!

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

آیا بدشانسی می تواند مرزهای تخیل را هم بشکند؟

بدآوردن حدی ندارد.اگر روی دورش باشید باید انتظار هر اتفاقی را داشته باشید... با ویزا داشتن نتونید برید آمریکا،یا برید دوم بشید جهانی و اندازه بز نیز تحویلتان نگیرند،در کمال دیوانگی خوارزمی هم اول نشوید یا بهتر بگویم اولتان نکنند!روز مرحله دوم المپیاد سر جلسه خواب آلود باشید و هیچ ترفندی از خواب بیدارتان نکند.دوست نزدیکتان به طرز انتهاری شما را فردی حق خور تصور کند و احساس کند تنها به خاطر این در زندگیش به موفقیت های دلخواهش نرسید که همراه شما بوده و "خیلی شیک" در حالی که روز قبل کش در کش هم راه می رفتید مجبورتان کند کشیده ای آبدار تحویلش بدهید.بدشانسی شاخ و دم ندارد!مخصوصا زمانی که یک نفر تصمیم بگیرد در سالی که کنکور دارید با تمام احترام و علاقه ای که برایش قائل می شدی حتی جوابت را ندهد!کسی که می گفت برو من پشتتم!و از این قبیل حرفها!
بدشانسی مرزهای تخیل هم می تواند بشکند زمانی که خواندن شعر" یار دبستانی من" در روز 22 بهمن جهت یک اعتراض ساده برای بهبود کارگاه همزمان با عبور گشت پلیس از جلوی مدرسه شود و از این حرکت برداشت سیاسی شود!و یا حراست سازمان را نیز وارد بحث کند در حالی که فقط حرف سر این بود که آقا چرا امسال باید بازدید عموم کارگاه به طوری باشه که جلوی ورود پدر بچه ها هم گرفته شود و بدون مادرتان نتواند وارد شود؟!یا این که همه باید کارت شناسایی درآرند تا بتوانند وارد شوند(بالای 40 سال زیر 13 سال)!
شاهکار یعنی این که معلم های پژوهش مدرسه کسانی که مذکر بودند اخراج شوند!و فراتر از آن این است که بچه های رسکیو در شرف کوالیفیکیشن بدون لیدر باشند!چون که لیدر مرد بوده...
و هزاران اتفاق بدتر نیز در راه هست
ما که می رویم؟!از ما که گذشت؟!گور پدرش!!سگ خورد!
کاش می توانستم به این شکل فکر کنم