۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

Life Goes On!

موقعی که خواستم اسمی برای وبلاگم انتخاب کنم بدون هیچ دلیل خاصی این عبارت یعنی Life Goes On توی ذهنم بود و بیرونم نمی رفت! اما شاید بهترین اسمی بود که می تونستم انتخاب کنم! که خوشبختانه انتخابم کردم...
من دوباره برگشتم سر جایی که سال قبل بودم! این بدترین اتفاقی می تونست باشه که برام می افته.چون حس می کنی که تو هیچ کاری نکردی تو این یک سال و هر چیزی و کاری که کردی ثمر بخش نبوده چون اگه می بود تو این جا چه کار می کنی؟!؟!؟
یک بار دیگه به این جا برگشتم:

چرا من نتونستم بهترین باشم؟ چرا من نتونستم؟ منی که اعتقاد داشتم اگه بخوام در هرکاری بهترینم؟
اشکال در چی بود؟ در اعتقاد من؟ در خواستن من؟

من نمی تونستم این شکست رو بپذیرم یعنی ناراحتی و حس بدی که ایجاد می کرد انقدر برام کشنده بود که مجبور شدم که :

من اون روزها فقط به آینده فکر می کردم! فقط آینده... یعنی الان من. تناقض قشنگیه!! حالا فقط به گذشته نگاه می کنم!

من به گذشته برگشتم و مدام به اون نگاه کردم مثل یک آدمی که برای همیشه از دستش دادم! مثل یک عزیزی که از دست رفته.دلم بد جوری می گیره هنوزم اما بازم اتفاقا ادامه دارند...
من نمی تونستم اون روزا رو تحمل کنم من خسته بودم و دوست نداشتم عذاب بکشم خواستم بگم خداحافظ! برو به تاریخ بپیوند! اما نشد چون :

نمی تونستم راحت بپذیرم که تموم شد و فقط تبدیل به بخشی از گذشته شد. نه... من در برابر این اتفاق مقاومت کردم و هیچ وقت نگفتم خداحافظ مگر زمانی که می دونستم که چه زمانی برمی گرده! و حالا که نمی دونم اون زمان کی هست هیچ وقت خداحافظی نمی کنم...

من باز هم جلو رفتم... من سعی کنم که زیبایی ها رو ببینم و سعی کردم که خودم رو از این بند رها کنم من خواستم پرواز کنم... من خواستم خودم رو از بند کلمات آزاد کنم چون دیدم که چقدر محدود کننده هستند من خواستم رها بشم ... من باز هم بسته شدم.محدود شدم! من برای بیان منظورم به دیگران باید خیلی محافظه کارانه حرف می زدم من توی یک دام دیگر افتادم.چیزی که برام موند تنها خستگیه! و یک مشت کلماتی که زمانی بهم روحیه می دادند و زمانی با یاد آوردنشون دلم می گرفت و حالا به نظرم معنایی ندارند...

می دونم بیشتر اتفاقای سال پیش برام تکرار می شند و این هم می تونه خوب باشه هم بد! می دونم کجا کارم درست نبوده اما نمی دونم کدوم کارم باعث شد این جوری بشم! می دونم نباید دوباره این اشتباهات رو مرتکب بشم اما وقعا انقدر خسته ام که می خوام همه چیز رو ول کنم ! می دونم این تفکر مثل سمه اما هنوز یاد نگرفتم چه شکلی از تهدید ها برای خودم موفقیت بسازم!می دونم وضعیت من برای شروع دوباره بی نظیره اما منی که نمی تونم به گذشته نگاه کنم چطور می تونم اشتباهاتم رو توی گذشته دقیق پیدا کنم؟! فقط می تونم بگم لغزش من از این جا شروع شد