۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

از ارمغان های مدرنیسم ساعت است. هر روز زمان را چک می کنی و می دوی. دیر نشود یک هو! پرش از مدرسه به دانشگاه بعد تحصیلات تکمیلی و کار. انگار یک مسابقه ای در میان است و مدام دیرت می شود. وقتی فکر کنیم هر لحظه بیشتر به مردن و نیستی نزدیک می شویم بیشتر نگرانیم که سریع تر به نتیجه دلخواه برسیم. روابط عاشقانه هم کم کم به این صورت می شوند:هزاران فرصت در میان است و چرا من وقتم را برای الف بگذارم و برای ب نگذارم؟ پس اگر الف ناز کرد به ب فکر می کنم.
چون زمان مهم است بهتر است روابط خیلی سریع و رک و راست ایجاد شوند: آناهیتا ازت "خوشم" میاد. که این جمله اصولا در سمس، فیس بوک و خلاصه مجازی گفته می شه. بعدتر چون زمان و نیازها مهم می شوند در همان گفتگو یا گفتگو دیگر راجع به خواسته های جنسی روحی بحث می شود و در آخر با امضای تفاهم و یا ایجاد توافق جلو می رویم تا عشق ایجاد شود و در صورت زیرپا گذاشتن تفاهم به تبع وفاداری زیر پا گذاشته می شود.دیگر خبری از تعلیق نیست و آن شوق و نگرانی و تپش قلب همه یک داستانه کودکانه و ابلهانه می نمایند.
دو سال پیش رفته بودیم کادو بخریم چون تولد دوست پسرش بود و من هم بدم نمی آمد برای شخص مورد نظرم چیزی بخرم. با عشق خاصی کیف پول ها را نگاه می کرد و احتمالا تصور می کرد وقت پسره دستش بگیرد چه شکلی می شد. می گفت چقدر خوشبخت از این که او هست که آن پسر وارد زندگیش شده و چقدر برایش ویژه است.
من هم مدتها این حس را در خودم می دیدم:یک شادی از پیدا کردن آدم خاص. و یک علاقه بس اسطوره ای. این شادی باعث می شد متوجه نشوم گذر سریع زمان را و همچنین زیر پا گذاشته شدن تفاهمات چندان مهم جلوه نکنند. چرا من همچنان جوان خودم را حس می کردم.
خلاصه یک سال پیش که برای آدم خاصم گفتم که دوستم چطور از آن پسر جدا شد، آن هم چه قدر مسخره ،کلی زد زیر خنده. و گفت معلوم هست که پسره جوگیر بوده(از اول می دانسته) و ازما بعید بوده این طور گول بخوردیم. چند ماه بعد مشابه داستان تکرار شد. ترک شدم و به غایت مسخره بود. البته ماجرا مسخره تر زمانی شد که سرعت رفتن با کس دیگه برای شخص دلخواه من از یک هفته کمتر بود.
حالا داشتم  فیس بوک بوک را پایین می زدم و دیدم زن دوست پسر سابق دوستم کادویی برایش  گرفته و مرد ماجرا هم با عشق زیرش پاسخی گذاشته.توجه کنید این داستان ها اخلاقی نیست. انسان جدید را نشان می دهد و این را داد می زند که من به ساعتم نگاه نمی کنم، حافظه قوی ای دارم ، و یک تنه با این روند به مرگ چیزهای خاص و اسطوره ای حساسم و برای حفظشان مبارزه می کنم.

۱۳۹۴ فروردین ۲۹, شنبه

پیری

یک صحنه هم موهایش شروع کرده بودند به ریختن و پوستش چروک پیدا کرده بود. با لاقیدی نگاهش کردم. ذره ای چیزی در من تغییر نکرد. به خودم گفتم پیر که باید بشود چه فرقی دارد چه طوری؟ بدون اندکی نگرانی گفتم من کسی هستم که نمی گذارم اتفاقی برایش بیفتد و قرار است همیشه همراهش باشد.