۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

او یک لیبرال بود


وقتی 15 سالم بود عاشق تکنولوژی و کامپیوتر بودم. نه که الان نباشم دیگر . آن زمان به طور ویژه ای این عشق بروز پیدا می کرد.این که بخواهم برنامه نویس شوم و مثلا در یک شرکت خیلی بزرگ و معروف کار کنم. مثلا جز تیم اوبونتو باشم و از این قبیل رویاهایی که یک تینایجر می تواند تصور کند.. خیلی به هک و هکرها علاقه ای نداشتم هنوز هم نمی فهمم چرا. نهایتا می گفتم برنامه یک ویروسی را بنویسم که نهایتا کامپیوترهای زیادی را نابود کند. بگذریم. این موقع ها من استعداد که نه ، علاقه ام به برنامه نویسی از دست رفته بود و فکر میکردم خیلی مسئله سختی خواهد بود اگر بخواهم خوب سی پلاس پلاس یا جاوا یادبگیرم. از طرفی قرار بود تیم شبیه سازی مدرسه شویم و باید از سال اول تلاش می کردیم تا سال دوم جز تیم می شدیم ولی خب...معلم خوبی نداشتیم و من هم به تنهایی کتاب دایتل را نمی خواندم تا این که... بله مثل همه داستان ها ابتدا یک تعادلی وجود دارد حالا یک اتفاقی می افتد که تعادل از بین برود و همه منتظرند بدانند چه چیزی در این لحظه تعادل قصه را می شکند. بگذاریم حدس بزنیم که چه چیزی این تعادل بی علاقگی به برنامه نویسی را می شکند... دیدن یک فیلم که شخصیت جذابش برنامه نویس است و خیلی ساده سی پلاس پلاس و جاوا آموخته؟ می خوابم شخصی برمن ظاهر می شود و کدی در دست دارد به جاوا از من می خواهد بخوان ! (کامپایل کن!) می گویم نمی توانم ! فشار می آورد و اصرار می کند بخوان ! (این بار علاوه بر کامپایل ران هم می گوید بکن ) می گویم نمی توانم اما نهایتا بارسوم می خوانم و وقتی از خواب بلند می شوم متوجه می شوم می توانم خیلی ساده برنامه بنویسم و حتی از دور می توانم بگویم باگ یک برنامه خط چندم است. می بینید؟ حدس ها خیلی زیاد است و اصلا قابل پیش بینی نیست که چه چیزی یک دختر 15 ساله را می تواند پیگیر و علاقه مند کند به یک موضوع و کاری کند که چیزی که برایش سخت می اید آسان شود اگر چه برهمه آشکار است که ان مع العسر یسرا و بالاخره آسانی همراه بوده اما بصیرت نبوده . حالا برویم به چیزی که تعادل را بهم زد. تعادل را" آبی" بهم زد (متاسفانه تنها یک روز آبی بود اما همان یک روز بس بود برای من ).  قهرمان داستان که تعادل را بهم زد پسری بود 21 ساله که علوم کامپیوتر می خواند و ظاهرش برای من به معنی واقعی کوول بود. حالا کوول بودن می تواند شامل رنگ لباسش یا رنگ چشم هایش هم بشود که سرما را خوب منتقل می کرد اما بیشتر نحوه حرف زدن و معرفی خودش(وقتی اول خودش را با اسم کوچیک معرفی کرد ولی چند ثانیه بعد فامیلش را پشت بند اضافه کرد) و اهدافش  و تیکه انداختنش و لهجه فصیح بریتیشش که حتی در دو کلام صحبتش و یا خواندن یک ارور مشخص می شد سبب می شد که فکر کنم این فرد باید بسیار دانا و فهیم باشد البته بگذریم که وقتی فهمیدم او اتئیست است شب خوابم نمی برد که چرا این همه آیات الهی را کافر است و احتمالا جهنمی خواهد شد...بله تعادل به همین کشکی بهم خورد و من تبدیل به شاگرد کوشا ، باهوش و با استعداد کلاس شدم و در تعادل جدید عاشق برنامه نویسی و عضو تیم شبیه سازی مدرسه. فوقع ما وقع و این هم تعادل پایانی که همه منتظر آن بودید البته خیلی ها می دانستید
هم اکنون 21 سال دارم به افرادی  14-15 ساله سعی می کنم جاوا درس بدهم تا از آنها تیم شبیه سازی درآورم. متاسفانه هنوز آقای الف که بعدها ایکس از او الهام گرفته شد شخص کووولی برایم می باشد و به طرز خنده داری تلاش می کنم کلاسم """""""""کپی ای مفهومی" از کلاس او( اگر بتوان اسمش را کلاس گذاشت )باشد. البته گاهی وقت ها که فیلمی از خودم می بینم متوجه می شوم به طور غیر ارادی آقای الف که بعدا کامل تر شد و ایکس شد در رفتارم حاضر می باشد. نکته جالب برای من در رابطه با الف این بود که من هیچ وقت عاشقش به این معنی که بخواهم او در کنارم باشد نبودم من خیلی زیاد می خواستم او شوم و فکر کنم مقدار خوبی موفق بودم...البته شاید هیچ وقت او نشدم شاید این بخش همیشه در من بود اما با دیدن او شکوفا شد. بگذریم ولی در انتها اضافه می کنم که آقای الف یک لیبرال بود

کارکرد ذهنی نخبگان در جهان سوم


می رم یه جایی که اسمش هست فرزانگان 7 ! قرار است مدرسه ای باشد در خور نام سمپاد و شعبه هفتم دبیرستان فرزانگان شود. وقتی می خواستم جلسه اول وارد کلاس شوم نگران بودم که نکند قرار است با موجوداتی به ترسناکی خودمان رو به رو شوم. کسانی که وقتی معلم جدید می بینند بخواهند سوال پیچش کنند ، سوال قرار نیست سخت باشد سوال قرار است بی ادبانه باشد و یا  آزار دهنده ...می ترسیدم از موجودی مثل خودم که کسی جز خودش را در 15 سالگی قبول نمی کند و قصد دارد عصیان کند در برابر هرقدرتی و کارهای عجیب کند. آفتابه روی طاقچه کلاس بگذارد ، بین حرف های معلم صلوات بفرستد ، پایش را روی میز بگذارد ، با بغل دستیش بلند بلند بخندد و روی زمین پخش شود. بین حرفهای معلم بپرد و سوال بپرسد و...
وقتی وارد شدم همه بلند شدند ، بلند سلام کردند و اجازه گرفتند که بشینند ! کلاس بدون خواسته من ساکت شد ! شروع کردم به حرف زدن که گوشه کلاس دو نفر آرام شروع به پچ پچ کردند ولی در لحظه کسی از یک سوی دیگه گفت  ما "می خوایم گوش کنید اگه می خواین حرف بزنید برید بیرون"  این موجودات شگفت انگیز وقتی حرف می زدم مستقیم توی چشم من نگاه می کردند و وقتی گفتم سوالی نیست چندتا سوال پرسیدند و تمام !بلند شدند و رفتند. هیچ نیازی نبود تلاشی به ایجاد نظم ، چیزی که با آن بیگانه هستم بکنم.
چطور ممکن شد چنین چیزی؟ وقتی من در ترم 7 هنوز توی دانشگاه مزه پرانی دوستان یخ ورودی 88 رو می بینم و پیچیدن تو پای استاد و شاید بهتر بگم توهین به شخص استاد وقتی جلسه اول زمزمه های بچه ها مبنی بر "طرف اسکوله" کل کلاس رو پر کرده بود ...
به این ترتیب نتیجه می گیریم که بچه های سمپادی و یا آنانی که از یک  فیلتر سخت  رد شدند خودشان را چنان بزرگ می پندارند که گویی نمی توانند بپذیرند که از هرکسی می توان چیزی آموخت. این افراد اصولا خودپسند ، خودخواه و بی توجه به عرف ، جامعه و دیگران هستند و خیلی درباره کارهایشان فکر نمی کنند و علاوه بر این مسئولیت پذیر نیستند. در ضمن باید توجه کرد که جهان سوم جاییست که در آن نخبگان مَن مَدار می گردند و این من لجن است و باید شسته شود با مواد پاک کننده تولید داخل.
این بود انشا من راجع به بد بودن نخبه ها

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

بله life goes on

باید بپذیرم که در زندگی عقب افتادم. از چه کسی؟ از خودم . قطعا این کلیشه ای ترین جوابی هست که می تواند وجود داشته باشد و احتمالا جمله بعدی که من با خودم رقابت می کنم شما را یاد تجربه مزخرف کنکورتان می اندازد. گرچه می تواند مزخرف نباشد و شما به عنوان یک سکوی پرتاب و روزهای خوب یادش کنید و چون تعداد رتبه های خوب کنکور نسبت به کل شرکت کننده ها اندک هستند فکر نمی کنم که چنین نظری را خیلی ها داشته باشند البته باید دقت کرد که اطرافیان من کنکورشان را خوب داده اند و این طوری می شود که وقتی می خواهد جایی درس دهند ، بچه ها سر کلاس با شنیدن رتبه آنها کف و خون بالا می آورند...
نمی خواهم مسئله را سخت کنم و بگویم شاید خوب از نظر دانش آموزان با خوب از نظر دوستانم متفاوت است. بحث این بود که من حس عقب افتادگی میکنم ... بله این شهودی است که دارم و خب معیارهایی هم به وضوح موجود است مثلا بنده کار نمی کنم ، درآمدی ندارم (در آمد داشتن می تواند بدون کار کردن باشد ! مثلا شما نخبه باشید و پول ماهانه دریافت کنید و یا پشتیبان قلم چی باشید اگر فکر می کنید پشتیبانی کار محسوب می شود از همین جا خواندن این وبلاگ را قطع کنید !) درس درست حسابی ای در دانشگاه ندارم ، زبان خفنی ندارم ، زبان دیگری نمی دانم و استعداد هایم را در این دو ساله به سطل زباله واریز کردم.
حالا قرار نیست رنج نامه ای ترتیب بدم از ناتوانایی هایم بیاییم نیمه پر لیوان را ببینیم و خب قطعا منتظر باشید که جملات کلیشه ای دیگری را بخوانید. راستش نوشتنش هم اعصاب مرا خرد می کند 
خب من عقب افتاده ام ، نمی خواهم در اینجا زندگی کنم. احتمالا می گوید که تو هرجا بری وضع بدترهست زبانت فرق دارد هویتت فرق دارد اما من در یک کلام متنفرم از اون آقایی که وقاحت را در صورتی که مرزی داشته باشد رد می کند و میل می زند که خانمی که موهات بیرونه تو می ری جهنم و... همین طور از آقایی که توی دانشگاه در حالی که او هم مثل من یک دانشجو است با لحن آمرانه می گوید بکش جلو مقنعه ات را . این ها بدیهی ترین و ساده ترین صورت حیات من است که از من دریغ شده. دیر آمدن به خانه شاید با چندبار کتک خوردن و فحش شنیدن و... یک روندِ عادی شود و یا حتی شب بیرون رفتن ولی خب این مردمی که شب یک دختر پسر ببینند سریع به پلیس زنگ می زنند که فساد رشد نکند قابل کنترل با دو سه بار دعوا نیستند  وقتی کسی آن وسط چاقو می خورد و زندگیش به تاراج برده می شود خفه خون گرفته اند یا جلو ون گشت ارشاد می ایستند و تماشا می کنند که چطور ون پر می شودو هیچ نمی گویند. می توانیم رد پای آنها را در کامنتهای زیر عکس بازداشت بدحجابان! ببینیم که می نویسند این دختران هار چه می خواهند از جان پسر های مملکت؟؟  کوروش لایک می کنند ، آریایی است فامیلشان و اسطوره ها از کورش می گویند و تاریخ را باستان می دانند و بگوییم چه کسی مجلس را به توپ بست جوابشون اگر علی دایی باشد باید خشنود باشیم. در گفتگو باز است بله ولی راستش  اعصاب زیادی ندارم که با کسی که میل می زند و می گوید خواهرم بدحجابی و این که با وجود آرایش نداشتند و رفتار متنینت یکم از موت بیرونه باعث می شه خیلی از ما نتونیم تحمل کنیم، بحث کنم از حجاب از فاطمه زهرا از پیامبر، از  تساهل و تسامح ، از زندگی مدرن ، نسبت مدرنیسم و اسلام  و...
. هر روز که می گذرد من بیشتر مالان می شوم برای پول برای نمره برای فرار. لااقل فرق من با کسی که "به گا"(متاسفانه لغت مودبانه ای برای این عبارت نمی یابم) رفته می تواند این باشد که هنوز من زندگی بهتری را متصور هستم و فکر می کنم مثلا اگر این کشور عوض شود می توان بهتر زندگی کرد که قطعا می تواند اشتباه هم باشد ولی نکته مهم این است که من هنوز امیدوارم که می توانم زندگی خوبی داشته باشم و یا یک وضعیتی را بهتر از آنچه هم اکنون هستم تصور کنم.خب می دانم هم اکنون خیلی ها جتی از این کار هم عاجز هستند...بله از تصور حیات بهتر و با کیفیت تر. من همچنین به بهبود وضعیت این کشور هم خوشبین هستم ولی فعلا قصد ندارم بمانم چون ماندنم را بیشتر در گل و لجن دست و پا زدن می دانم و بی فایده برای کشور و ... ولی معتقد هستم برخواهم گشت اگر رفتنی داشته باشم. و همین طور راه بازگشتی
ولی در نهایت در این مسیری که تصور می کنم از آینده ایده آل بسیار عقب هستم... بسیار...ولی در نهایت خوشبینم
خیلی سعی می کنم که بفهمم این خوشبینی است یا کمال طلبی و اعتماد خیلی زیاد به خود داشتن و اعتقاد به این که هر سختی ای را می توانم پشت سر بگذارم و این صرفا یک توهم باشد یا یک رویا و با واقعیت فرسنگ ها فاصله بدارد. واقعیت اینجاست که من کمال گرا هستم و این کمال گرا نابودم کرده ولی باز حس می کنم ، تاکید می کنم که حس می کنم نه فکر که این خوشبینی همراه با واقع بینی است