۱۳۹۳ مهر ۸, سه‌شنبه

چارلز بوکوفسکی

اثر انگشت ما از قلب هایی که لمس کردیم هرگز پاک نخواهد شد

از پارک آب و آتش تا نزدیکهای انقلاب

خب دیگه رکورد قدم زدن ها هم مال تو نیست...

You ve saved me once again

هرچی از دوستی می گذره شادتر و راحت تر می شه. همین طور استیبل تر. با این که تجربه های خوبی از روابط انسانی ندارم ولی این دوستی هنوز بکره و خراب نشده. امیدوارم تا بعد کنکورم چیزیش نشه. اگه صادقانه بخوام بگم دوست ندارم کلا چیزیش بشه.
البته هنوز یکسال هم نگذشته و زمان خوبی نیست برای این قضاوت که ما دوست های پایداری می شویم یا نه.

۱۳۹۳ مهر ۶, یکشنبه

وقتی فرصت کتاب خوندن نیست فیلم دیدن ، حتی سوررئال دیدن بهترین تسکینه
پی نوشت:حتی واسه بچه کلاس پنجمی انیمیشن سوررئال می برم

۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه

"بیدار می شویم. امروز چه روزی است؟ اول ژانویه 1841. پتر به ما دستور داد سالهایمان را از میلاد مسیح حساب کنیم. پتر کبیر به ما دستور داد ماه هایمان را از ژانویه محاسبه کنیم.
وقت لباس پوشیدن است:لباسمان به سبکی است که پتر اول مقرر داشت، یونیفرممان مطابق مد اوست. پارچه اش در کارخانه ای بافته شده که او ایجاد کرد؛ پشم آن از گوسفندی چیده شده که او پرورشش را آغاز کرد.
کتابی به چشممان می خورد:پتر کبیر این خط را عرضه داشت و خودش حروف را مشخص کرد. شروع به خواندن می کنی: این زبان در عصر پتر اول به زبان نوشتاری، به زبان ادبی تبدیل شد و جای زبان پیشین کلیسا را گرفت.
روزنامهها را می آورند:پتر آنها را عرضه داشت.
باید چیزهایی بخری : همه از دستمال ابریشمی تا تخت کفشت تو را به یاد پتر کبیر می اندازد. برخی را او دستور داد بیاورند، برخی دیگر را او بار کشتی هایش کرد و به بندرگاه هایشان آ رو و از طریق آبراه ها و جاده هایش عرضه داشت تا مورد استفاده قرار بگیرند."
تاریخ روسیه، نیکولای ریازانوفسکی
چیزی که در این نوشته جالب است این است که انگار کل سرزمین ملک خصوصی تزار بوده : استفاده از عبارات کشتی هایش، بندرگاهش ، آبراه ها و جاده هایش. احتمالا نویسنده قصد داشته که تاکید کند همه این ها از برکت حضور پتر است، اوست که بندرها و کشتی ها را ایجاد کرد اما باز هم به نظر می رسد که روسیه ملک خصوصی تزار است و او هرکاری نه با کشور بلکه با مردم می کند:از اصلاح صورت گرفته تا مالیات ریش و تقویم.

باز که نگاه می کنم می بینم از 14 سالگی شاید 13 سالگی ذهنم درگیر پروژه تجدد بود. پتر کبیر ، ناپلئون و رضا شاه. پتر را بسیار دوست داشتم و همچنین ناپلئون را. اما فکر می کردم چرا ماهیت حکومتشان را دوست ندارم؟ خب در عمل آنها جامعه را به جلو سوق داده اند، چرا وقتی کسی می پرسد رضا شاه آیا فرد خوبی بود ؟ به من من می افتم؟
انگار در نهایت دوست نداشتم اصلاحات به این شکل از بالا رخ بدهد و همچنین قدرت کاملا قبضه شود. به آزادی ارزشی بیشتر از پیشرفت می دادم و خود مفهوم پیشرفت هم برایم گنگ بود.
درنهایت هم پروژه پتر کبیر هم ناپلئون ناتمام ماند و متاسفانه وقتی در آن سن کم آرای هگل را خواندم نتوانستم با او هم سو باشم. شاید چون نمی فهمیدم دقیق چه می گوید ولی ناپلئون نه نیروی آزادی بخش بود برایم نه یک زن باره یا بیمار جنسی. انگار نگاه ها فاقد بررسی اجتماعی روانشناختی این نوع تجدد بود. و هر روز بیش از پیش فکر می کنم رضا شاه چه تاثیری روی فرهنگ امروزمان دارد، و فکر می کنم وجود چنین افرادی باعث شده اصلاحات از بالا راحت تر و در دسترس تر از مشارکت همگانی به نظر بیاید و آرزو کنیم کاوه یا اسکندری از صندوق رای بیرون بیاید.

لعنت به المپیاد که لذت زنگ های ادبیات و تاریخ را از من ربود.

تعریفی که من از مرام ، معرفت ، مسئولیت و... دارم را هیچ یک از اطرافیانم ندارند. حالا شاید بتوان مرام و معرفت را یک طورهایی پیدا کرد و مسئولیت هم با اغماض پذیرفت ولی ترکیبش را عمرا ندیدم.
من از دشمن خودم هم بیشتر خودم را آزار می دهم از بس سخت می گیرم.

چند نفر می توانند در این کره خاکی باشند که وقتی می گویند ناراحتند یا خوشحالند ، خوشحل یا ناراحت بشی؟ انگار سیمی از اعصابشان به اعصابت متصل می شود.
برای من یک نفر و نصفی ...

روایتی بی تحریف از زندگی

یک قسم یا عهدی با خدم هست که حتی یک پست این وبلاگ دیگر پاک نشود. وگرنه چندین نوشته هست توی این وبلاگ که از خواندنشان_ لااقل در این روزها_ فکر می کنم سرم را به نزدیک ترین جسم جامد بکوبم.

بس که همه رد هستن

شاید هم من رد دادم و همه این چیزها که من بهش می گم مثال رد و بی شعوری عادیه!

۱۳۹۳ مهر ۳, پنجشنبه

خنده های بی جا ، گریه های هیستیریک و توقعات بی مورد، همه را بنده ام

چیزی که جلسات روان درمانی به من یاد داد این بود که عادات ، هرچقدر ابلهانه و آزاردهنده باشند نباید دست کم گرفته شوند. وقتی به دکتر گفتم چرا من باید با او که انقدر آزارم می دهد دوست باشم گفت این رابطه کمک می کند که سراپا باشی. شاید این نارضایتی درونی از خودت را روی او خالی می کنی. او کسی است که فکر نمی کند ، نیاز به کمک دارد و... در واقع شاید بخش هایی از خودت است که در او می بینی و حالا می توانی نارضایتی درونی ات را بیرونی کنی. راست می گفت من درونا خودم را این طور می دیدم. شاید کسی باور نکند جز کسانی که لااقل دو سال پیش کنارم بودند، وقتی موقعیت او و خودم را مقایسه می کردم. حالا رابطه ما به سختی تمام شد بهتر بگویم دیگر آن کارکرد را نداشت انگار. چون من هم فهمیدم این رابطه بخشی از ساز و کار دفاعی برای فرار از خودم هست ، هم این که عوص شدم و او هم عوض شد و در این قالب جا نشدیم.
بعد تر فهمیدم که حتی دوست داشتن شدید بعضی آدم ها ، در عین آزار دهنده بودن نوعی کارکرد در روانم داشته : هدفمند بودن ، جاه طلب شدن و میل به ادامه دادن و حیات. چیزهایی که در عین دردناکی و به نظر ضرر کارکردهایی داشتند که وقتی دیگر نبودند مشخص شدن. در واقع عادت ها متضمن نوعی ویژگی تکاملی هستند یا چیزی که ریشه شان را در وجود ما محکم کند.
شاید یکی از دلایل مخالفتم با تجدد آمرانه ، دست کم گرفتن عادات و نهادهای سنتی است و سهم و نقشی که آنها در حیات اجتماعی سیاسی بشر بازی کردند. به این ترتیب هر تغییر سریع در اطراف من محکوم به بی فکری و حتی ارتجاعی بودن در دراز مدت می شود.
به این ترتیب وقتی به من گفت خنده های بیجا می کنم باز هم خنده بی جا تحویلش دادم. چرا که او نمی داند همین خنده بی جا یکی از پایه های من و تاکتیک دفاعی شخصیت من در موقعیت های تنش آمیز است.
همه ی این حرف ها منافاتی با تغییر ندارند بلکه می گویند در لباس منتقد قبل از ایجاد هر تغییر به کارکردهای نظام کهن توجه شود به زبان دیگر انقدر شیفته جهانی که طرحش را در ذهن داریم نشویم که جهان فعلی و واقعیت فعلی را از دست دهیم.
این همه حرف زدم که بگویم تلاش کردم مدتی نخندم : نتیجه فاجعه شد.

۱۳۹۳ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

هیچ کس بی مرام تر از یک مرده نیست

قبل تر فکر می کردم مردن می تواند بهترین اتفاق دنیا باشد و چرا مثلا خودم را نکشم؟
خب فهمیدم این دوست داشتن مرگ بیشتر از این که واقعی باشد ، نوعی آرزوست. کسی که حافظه خوبی دارد و آرزو در حفظ آنچه که دارد و پس گرفتن آنچه که زمانی داشته ، نمی تواند مرگ و فراموشی را دوست داشته باشد. مرگ و فراموشی متضمن نوعی بی مسئولیتی است نسبت به کسانی که برای همیشه تنهایشان می گذاریم و کسانی که فراموششان می کنیم. مردن نه تنها بی مسئولیتی ست چه بسا بی مرامی ست ... می رویم و بازماندگانمان را مستقل از این که چقدر دوستمان می دارند و چقدر زندگیشان بدون ما فلج می شود تنها می گذاریم.
با این که هیچ چیز دردناک تر از مرگ عزیزان نیست اما من ترجیح می دهم مرگ تک تکشان را به نظاره بنشینم ولی کسی نباشم که ترکشان می کند...

۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

هر روز صبح به خودم می گم قرار نیست بیشتر اینجا بمونم و تکرارش می کنم میادا یادم بره که هدف اصلی ، نجات خودم و رفتنه...

۱۳۹۳ شهریور ۲۱, جمعه

روایتی در باب تلف کردن وقت



آذر یا دی ماه نود بود که با او آشنا شدم. در واقع دیده بودمش در دفتر یا حتی دانشگاه و... ولی خب صحبتی نکردیم. به قیافه اش می آمد ارشد باشد مخصوصا که ریش و سیبیل داشت و سنش به خوبی بالا می رفت. در هر چیزی دستی داشت: از معرفی به استاد و کارهای آموزشی گرفته تا کارهای فرهنگی و اعتصابات و تظاهرات و ... یک روز فهمیدم که مثل ما هشتی است ! به معنی واقعی کپ کردم. از این که چطور کسی هم سن من است و انقدر می تواند با اعتماد به نفس با افرادی که انقدر از او بزرگتر هستند حرف بزند؟ یادم است در آن برخورد اول گفت که غذایش اضافه است و برایش بخورم و غذایش در آن ظرف معروفش بود. نشست در آن فرصت راجع به مصاحبه اباذری در مهرنامه حرف زد و وبر و ... بحث مجتهدی هم شد و این که چقدر مجتهدی خوب است و به او "یاغی" می گفته به جای "باغی" و این که قدر مجتهدی را بدانم و مانند او کسی پیدا نمی شود که در این سن انقدر برای کلاسش انرژی بگذارد. گفت چطور توانسته با پیرمرد بداخلاق عیاق شود و به او پیشنهاد داده که با هم افلاطون بخوانند!بعد تر با من صمیمی تر شد : چت های پایان ناپذیر به طوری که من لپ تاپ را باز می گذاشتم و به کارهایم می رسیدم و وقتی برمی گشتم جی تاک به من خبر می داد که او هنوز در حال تایپ کردن است ! حرفهای متنوع : از فلان فیلمی که اکران می شد(انتهای خیابان هشتم ) ، تا یک دارآباد که با هم باید می رفتیم(جالب است که همه پیشنهاد می کنند دار آباد برویم) ،ایجاد شورای دبیران ، پس گرفتن جای قبلی دفتر ، عوض شدن میرزایی ، دهقانی و طرح هایی که به عنوان مشاور(!) برای دهقانی دارد ، فتوحی و این که چقدر فتوحی خوب است ، فتوحی و این که چقدر فتوحی بی شعور است ، چگونگی اداره دفتر ، همکاری در نقطه ، شماره جدید نقطه که هربار قرار بود چیز جدیدی بشود، شماره قبلی نقطه که باید با دقت می خواندم و به خودآزمایی های او راجع به مطالب پاسخ می دادم ، کپیتال مارکس را که باید می خواندم و مقاله ای راجع به از خود بیگانگی و شی وارگی از خودم تولید می کردم و....
همیشه در ذهنم این بود که او چطور می تواند انقدر وسیع اظهار نظر کند ؟ تئاتر ، سینما ، جامعه شناسی ، تاریخ ، فلسفه ، دانشگاه و تاریخ دانشگاه ، مسئولین دانشگاه ، نشریات فرهنگی ، دفتر و اداره درست دفتر و... چطور می تواند این همه اعتماد به نفس داشته باشد؟ مثلا بگوید فلان غذا را باید فلان طور درست کرد یا فقط می تواند ماهی را اگر به طرز خاصی درست شده باشد بخورد و باقی خر و احمق هستند که به نحو دیگر می خورند. بچه های جمعیت دفاع مشتی نفهم هستند که کتاب نخواندند و چون جوگیرند دور هم جمع شدند و اگر ادامه بدهم می توانم ساعت ها راجع به ادعاها سخن رانی کنم. مسئله اینجاست که من تحمل می کردم . چرا که دردناک بود برایم که به کسی بگویم "تو چقد سواد داری که انقدر وسیع اظهار نظر می کنی؟" یک طورهایی انگار رو نداشتم از طرفی سعی می کردم خیلی جدی نگیرمش و تماسهای زیاد و سمس هایش را وقتی که اعصابم در حال انفجار است پاسخ ندهم. وقتی راجع به این صحبت می کرد که نسبت به دبیر دفتر نارضایتی دارد خب جواب دم دست برایش این بود که "شما کی باشید؟" ولی خب چون حوصله دعوا نداشتم چیزی نمی گفتم. فقط یادم است وقتی از عصبانیت منفجر شدم ، اشکش درامد و دلم سوخت که باعث شده ام انقدر ناراحت بشود و سعی کردم به مرحله ای نرسم که نابودش کنم. این سیکل معیوب بالاخره بعد از دوبار دعوا با ریجکت شدن شماره اش تمام شد. دیگر نتوانستم تحملش کنم ، حتی در فانتزی هایم نمی توانستم خودم را ببینم که کنارش ایستاده ام و می توانم به حرف هایش بدون عصبانیت و دندان قروچی کردن توجه کنم. البته خیلی هم کار سختی نبود فرار از او چرا که نه چندان فعالیتی می کردم که با او تداخل داشته باشد ، نه با دوستانش دوست بودم. شکر خدا او هم مرا مرده می پنداشت و کمتر زیارتش می کردم.
اخیرا متوجه شدم که می خواهد به هر طریقی که شده دست من به نقطه نرسد. سوالی که برایم ایجاد می شود این است که زمانی که در اوج فعالیت فرهنگی و این چیزها بودم هیچ وقت ذره ای علاقه به نقطه نداشتم. گرچه خیلی ها به نظرشان جای خوبی می آمد. البته هنوز هم می گویم جای خوبیست ولی خب تصور این که بخواهم در این شرایط با کنکور و آینده روی هوایم و وضع روحی ناخوشایند دستم بگیرم حتی در مخیله خود هم نمی گنجد. فقط این گزاره به من ثابت کرد که چقدر می تواند متوهم و بیکار باشد...
در هر صورت دو سال است که دیالوگ خاصی با او نداشتم و خب خیلی ها به دنبال این هستند که بدانم چه کردم که او ، کسی که حتی به پسر ها هم گیر می دهد بیخیال من در همه زمینه ها شد! اما با این حال هنوز فکر می کنم آن 6 ماه من چقدر با تحملش و مدارا کردن با او و خوردن تیکه از در و دیوار مبنی بر این که :ازت خوشش میاد و... بد گذشت و می توانستم خیلی سریع تر و راحت تر کاری که بعدش کردم را اول بکنم.
حالا چرا این را نوشتم؟ نوشتم که بگویم به خاطر این که کسی را ناراحت نکنیم حالا از ترسمان است ، از دل نازکی ، از نفع از هرچه ، چقدر مراعاتش را می کنیم و زحمت می کشیم و او حتی متوجه نمی شود که به جای این که اوقاتمان را تلف کنیم و نوشته هایش را در جی تاک بخوانیم می توانیم کتاب مورد علاقه مان را بخوانیم یا مثلا آهنگ گوش کنیم و... و چقدر اختصاص دادن وقت به آدم بی شعور خطاست.

سه روایت از دوست داشتن



هشدار : این نوشته جنبه غر غر  دارد و اگر دل نازکی دارید نخوانید چون ممکن است حاوی فحش به شما نیز باشد
داشتم فکر می کردم در یک سال گذشته به نحوی از عشق رمانتیک فرار کردم .(یا شاید شکل خاصی از یک رابطه رمانتیک) به بخش فان یک رابطه خیلی بیشتر فکر می کردم تا هر چیز دیگری. مثلا پارسال بسیار تلاش کردم که با آقای ک رابطه ای جدی و خاص داشته باشم. البته چون باز هم بخش فان برایم پر رنگ تر بود و هدفم بیشتر عوض شدن آب و هوا انگار بود.خیلی جلوی خودش هم حتی نگفتم چیز جدی می خواهم و چقدر می خواهم جدی باشد. در واقع در خلوت خودم می دیدم که او جز "تیم من" نیست. خودش هم بارها می گفت که آقای س (که من اسمش را بسیار دوست دارم !) بیشتر به تو می خورد تا او. البته تاکید می کرد که س را کم دیده و شناخته اما در این حد می تواند بفهمد که من از قماش س هستم نه از قماش او. البته زمانی که این را گفت من شدیدا مخالفت کردم ولی باز نخواستم چیزی بگویم چون فکر می کردم خب حالا مگر قرار است چه شود با اثبات این که من به آقای ک بیشتر می آیم؟ دنیا عوض می شود؟ مثلا دوست پسرم بشود که چه شود؟ در عین این که می خواستم آقای ک باشد ، چرا که بعد از مدت ها کسی نظرم را خیلی خوب جلب کرده بود ، نمی توانستم چیز جدی ای با او تصور کنم یا شاید حتی بخشی از من نمی خواست چیزی جدی با او باشد. یعنی انگار کل خواسته های من می شد بیرون رفتن و قدم زدن های طولانی.به زبان دیگر دنبال رابطه ای بودم که بخش جنسی کمی داشته باشد در عین این که رمانتیک باشد. بله من دوستش داشتم ولی بخش جنسی خیلی بخش کمی بود. حرف مفتی است اگر بگویم هیچ وقت جذابیت جنسی ای در میان نبوده ولی نکته اینجاست که فانتزی جنسی خاصی نمی توانستم بکنم. دوست داشتنش به خاطر بچگی خاصی بود که در رفتارش بود و آرامش خیلی مثال زدنی. بخشی از عشق رمانتیک قطعا سبب بی قراری می شود ولی با او همه چیز ختم به آرامش می شد (مثلا یک بار به او گفتم با او دنیا تصویر آهسته می شود). در عین این که تپش قلب همان نشانی که یک نفر را خاص می کند هنگام دیدنش رخ می داد ، هول می کردم و... ولی در نهایت ،وقتی با او بودم آرامش داشتم و این چیزی بود که در زندگی من مدت ها بلاخص در چهار پنج سال اخیر نبود. پس آقای ک به خاطر چهره اش ، آرامشش و در دسترس بودنش برای من دوست داشتنی بود. در دسترس بودن؟ بله می شد به او گفت بیا بریم قدم بزنیم و خب او سوال نمی کرد چرا ؟ یا به نظر بهانه نمی آورد. در ضمن خیلی ساده بود برخورد با او یا شاید من خودم را عادت داده بودم با او ساده باشم: خودم باشم. البته می دانستم که رفتارهای مرا نمی پسندد اما وقتی ته ذهنت چیز جدی ای نخواهی خب مهم نمی شود اگر چیزی باشی که او نخواهد در دوست دخترش باشد. حتی جریان می توانست خیلی هم به این تند و تیزی نشود. تند و تیز؟ یعنی به او نگویم دوستش دارم. چه شد که گفتم؟ ساده است او یادآور یکی از کابوس های من بود: کاوه.(چرا همه ک هستند؟؟) و من مدام فکر می کردم آن روزها تکرار شدند. البته نکته مثبتی داشت که فکر می کردم دوباره 17 ساله هستم و به من این قدرت داده شده که برگردم عقب و سرانجام دیگری داشته باشد ماجرا. اما همیشه این ترس را داشتم که او بفهمد دوستش دارم. برای ریختن این ترس ، برای این که به خودم نشان بدهم که شرایط یکسان نیست و یا اگر باشد من عوض شده ام و داستان تکرار نمی شود ، رفتم و به او گفتم که من نگران هستم چون دوستش دارم و همه این مسائل را توضیح دادم. فکر کنم آنجا دقیقا جایی بود که می توانست هر پسری متوجه می شد دختری که جلویش به او ابراز علاقه کرده دقیقا چه می خواهد و او هم فهمید من چیزی نمی خواهم و هیچ آینده ای با او را فانتزی نکردم. چرا که از من پرسید اگر ما با هم رابطه خاصی داشته باشیم چه می شود؟ شاید اینجا شکست من بود که انقد ضعیف عمل کردم. شاید هم انقدر از عشق رمانتیک می ترسیدم/می ترسم که سعی می کنم در شرایطش نباشم
پس وقتی شرایط عشق رمانتیک دوباره آمد ، بخوانید آدمی که به او علاقه رمانتیک داشتم ، بخشی از وجودم فریاد می زد نه ! نکن ! تو با او "خوشحال" نخواهی بود. این خوشحال نبودن گذشته طولانی ای دارد. درواقع بخش زیادی از خاطرات او برای من در نبودنش بود : زمانی که موبایل نداشت ، زمانی که با خشم و عصبانیت از کنارم رد می شد ، زمانی که علاوه برا موبایل نت هم نداشت ، زمانی که چند هفته از او بی خبر بودم و مثلا وقتی موبایل دار شد شماره اش را به من نداد و... البته هیچ وقت در هیچ بخشی از این رابطه کسی به من نگفت / زور نکرد که ادامه بده و این هم یک درد دیگری بود که آزارم می داد. پس وقتی دوباره آمد سنگینی تلخی ها و در دسترس نبودنش فشارم داد. از طرفی او تبدیل به آرزوی بزرگی شده بود چیزی که به سختی می شد از او گذشت. به هرحال با او چیزی "فان" نبود. نمی شد به او گفت که بیا برویم قدم بزنیم ، چرا که اگر می رفتیم و مثلا مامانم زنگ می زد طبق معمول باید دو پرخاش را می دیدم : مادرم که انتظار دارد ور دلش باشم و او که کلافه است از این که مادرم باید زنگ بزند و نمی توانم مدت زیادی کنارش باشم. و من که همیشه فکر می کنم دختران دیگری هستند که می توانند با او ساعت ها بیرون باشند و من یک روزی در این رقابت و بازار آزاد نتیجه را به آنها واگذار می کنم. (همان ترس از تمام شدن که آقای ک لااقل تلاشی می کرد که به آن مبتلا نباشم ولی او هیچ وقت نمی فهمید و دامنش می زد) پس برای این آرامشی که نه در خود داشتم نه س به من می داد ، به دنبال کسی بودم که به من ارامش بدهد ، همان آقای ک و بارها گفته بودم که این علاقه هیچ بار جنسی ای ندارد یا لااقل تا وقتی او هست ... متاسفانه حدسم درست دراومد و در این بازار آزاد دختر دیگه ای تونست در عرض مدت کوتاهی به مقام شامخ دوست دختری اقای س برسد. بعدها فکر کردم که خب چطور یک نفر می تواند انقدر سریع بعد از مدت ها موو آن کند و هزاران فکر دیگر راجع به این که لابد زشتم ، بد هیکلم ، بد قواره ام ، به قدر کافی عنتلکت و داف نیستم و... کردم به هر حال بعدتر تصمیم گرفتم که به هیچ وجه اجازه ندهم که عشق به یک فرسخی من بیاید. متاسفانه ک هم کسی نبود که بشود به عنوان فرد خاص رویش حساب کرد، چون در ذهنم داشتم که او چیز جدی ای می خواهد و من دختری نیستم که او بخواهد چیز جدی ای با او بخواهد ، علاوه بر این من چیز جدی ای نمی خواهم. پس با این که بسیار در سرپا شدنم کمک کرد اما کسی نبود که نگاه خاصی به او داشته باشم. پس نوبت به کسی رسید که به نظر اهل "فان" بود ، مهربون و مسئول به نظر می اومد و ادعا می کرد که من را خیلی دوست دارد. البته نقطه ضعف بسیار بزرگی داشت: بی مرام بود. البته این برداشت من از او و رفتارش است. یادم است که س می گفت پسرها برخلاف دختر ها امکان ندارد که 6 ماه از کسی بی خبر باشند و حالش را نپرسند. و خب او در همین حد از من بی خبر بود و حالی نپرسید و من خیلی راحت بعد از این اتفاق در دسته بی مرام ها جایش دادم. البته بی مرامی دلایل دارد. شاید آدم ها انقدر سرشان شلوغ می شود که جایی برای احوال پرسی از کسی که کم می شناسندش و صرفا کمی خوششان می آمده پیش نیاید. شاید کسانی که دوستان کمتری دارند بیشتر نیاز به حفظ روابط پیش و پا افتاده شان داشته باشند و افرادی مثل او که پر انرژی و رفیق بازهستند نیازی به این کار نداشته باشند.
تصمیمم را گرفته بودم : 2 ماه گذشته و مدت زیادی است. در واقع بهتر است این طور بگویم که اگر بخواهیم مانند س یا باقی آدم ها به رابطه نگاه کنیم ، دو ماه تنها گذشته اما این رابطه دو سال بود که تمام شده بود و بی خود کش آمد و همان طور که س خیلی سریع موو آن کرد من هم می توانستم. پس سعی کردم شروع دوباره کنم و این بار به عشق ، به فرد ، فکر نکنم. این بار رابطه برایم مهم باشد و تجربه های مشترک. نشد؟ چرا نشد؟ شاید آدمش را درست انتخاب نکردم. شاید واقعا آدم شناس نیستم. شاید هم... نمی دانم شاید هم من آدم رابطه فان نیستم. گاهی فکر می کنم من آدم رابطه نیستم. به هرحال در عین این که اعتماد به نفس داد ، ناراحتم کرد. ناراحت لفظ درستی نیست. عصبانی ام کرد. عصبانی از خودم نه از او که هنوز نتوانستم بفهمم چه می خواهم و نتوانستم تشخیص دهم او چه می خواهد و چه طور ادمی است.  هنوز از عشق رمانتیک و چیزی که ذهنم را مشغول کند فراری هستم ، شاید فراری تر. اما نسبت به رابطه بدون حس هم نظر خوبی ندارم. چون فکر می کنم اگر روزی کسی را که خاص دوستش دارم را ببینم شل می شوم. به هرحال وقتی ک از من پرسید که چرا بهم زدین و جواب درستی نشنید، همان طور که خودم جواب درستش را نمی دانم ، گفت مهم نیست معلوم بود به هم نمی آیید. و فکر کردم چطور او به نظرش من به س می آیم ؟ نکته مهم این جاست که شاید برای من و س ، هیچ وقت رایت تایم و رایت پلیس اتفاق نیفتاد علاوه بر این که فرسنگ ها فاصله داشتیم و من واقعا نمی خواهم دوباره این حس را تجربه کنم. قدر کافی در این چهار سال پیر شدم.