۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

آنچه شعر نبود و نیست

شعر نیست...

شعرش مخوان!

چرا که نیستش قافیه ای...

هیچش نمانده جز حسی

شاید آن هم نماند و شود نثری

قافیه ه از دست در می‌روند

نمی دوم دنبالشان!

دربندشان نیستم و نبودم

خود را شاعر نمی‌خواندم و نمیخوانم

تو هم مخوان

این تنگ نامه شعر نیست

که غلیان احساس است

که عجز است از حرف زدن

که چون دهان باز کنی،

مدعیان همه به صف درآیند

آری عجزش بخوان و پناهگاهی

که در سایه اش

رسته ام از هرآنچه که بود

و

دیگر نیست


۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

شاعر نیستم


نمی‌توانم نمی‌توانم

این را می‌گویم و خواهم گفت

شاعر نیستم

چرا که شاعر

در بند عشق و معشوق نیست....

چرا که شاعر از زندگی می سراید

و من...

از عشق.

من در قفس چشمهای توأم

خنده ات

و آغوشت.

جادوی تو چیست؟

بگو!

جادوی صدایت..همان که هم می‌سوزاند

و هم

مرا به در مقام ابراهیمی

می آورد و آتش را گلستان می کند

و آن نگاهت که

روح مرا عریان می بیند

معجزه دست هایت چیست؟

همان حریری که دور من می‌پیچد

همان‌هایی که با خواهش و تمنایم

آشنا هستند

همان دو کبوتر مهربان که

می‌آیند و ترکم می کنند...


ظلمتی در من بود

طوفانی و گردبادی

باید از آن گذر می کردم...

هیچ کشتی ای را یارای عبور نبود

و تو در لباس

موسی

آمدی و شکافتی و مرا به سرزمین موعود خواندی


باری...



من از زندگی نمی سرایم

چرا که

من زندگی را مرده‌ام

دم عیساییت گویی

قرنها از من دریغ گشته...