۱۳۹۲ دی ۱, یکشنبه

-I think I have fallen in love with you.
+ come on!I am just a fantasy,an amusement on a boring voyage.
آیا عاشق شدن چیزی بیش از اینه؟ داشتن یک فانتزی که ما رو به آینده امیدوار می کنه و روزمرگی رو تبدیل به خاص ترین چیزها می کنه؟

خیلی محترمانه و مودبانه به درک برو

بله از اون فاجعه 5 سال می گذره و دکتر اصرار داره اتفاق مهمیه و باید زودتر می گفتم. واقعیت اینه که در این سه سال مخصوصا خواستم تکذیب کنم یا اصلا بگم چیز خاصیم نبود. که باز مچمو گرفت و پرسید چرا انقدر اصرار داری بگی این مسایل بی اهمیته؟ جوابش اینه که دردناکه کسی مهم باشه و تو در حد یک انسان هم براش احترام نداشته باشی. این ترس همیشه منو دنبال می کنه؛هر لحظه که قلبم می لرزه این ترس میاد که اگه خراب شد چه کنم؟ یا اصلا این که هرچقدر طرف بگه منو دوست داره تهش می ره با زید جدیدش.
متاسفانه ادامه دادن این پست برام خیلی دردناکه ولی امیدوارم تقدیر رو با تدبیر بشکنم و با کلید دولت تدبیر و امید ترس را دور ریخته و با فراغ بال به هدف نخ بدم.

100 things I hate about you

ایمیل زد که دلش تنگ شده ولی حال استفاده از گوشیش رو نداره و در ضمن ایمیل هم کم خرج تره! یاد تو افتادم. آن بودی، پی ام دادم بهت بعد گفتم بهت که پی ام ارزون تر از سمسه. یک روز قهر بودی. گفتی تو حتی یک سمس هم خرج من نمی کنی. امتحان داشتم اون روز ساعت 4:30 تا دم امتحان داشتم التماست می کردم...و می گفتم شوخی و جدی رو چرا قاطی می کنی؟ حالا مدعی هستی که من شعور فهم شوخی رو ندارم.

۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

this aint lust, I know this is love

یادمه یه بار بهم گفته بودی که دوستت بهت گفته که مدت ها بوده تو رو ندیده که این طوری از ته دل بخندی و خوشحال باشی. شاید خنده دار باشه که این جمله هی این روزها یادم میاد.

should I give up or should I just keep chasing pavements

بین اینجا نوشتن و یا دروغ نوشتن ، نوشتن روی کاغذ و برای خود اما صادقانه نوشتن را انتخاب کردم.

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

جدا چی می شد که من عادی بودم؟

به این فکر می کنم که چی می شد اگر سه سال پیش واقعی بود و من رو واقعا دوست می داشتی. چی می شد که ما آدم های نرمالی بودیم و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شد؟ ما ازدواج می کردیم و هیچ وقت تنهام نمی گذاشتی؟
قطعا در شرایطی هستم که بدون شک می شه گفت مخم گوزیده. ولی تنها هستم و فکر می کنم با زدن رگم فاصله چندانی ندارم. کافی هست یکی از نزدیکان باقی مونده ام رو از دست بدم. از کسانی که مطمئن هستم تهش برام می مونند ... فکر می کنم به مردن مادر بزرگم . اگرچه با هم دعوا می کنیم اکثرا و حرفش رو نمی فهمم ولی نمی تونم انکار کنم از معدود کسانی در زندگیم هست که من رو واقعا دوست داره و شعار نیست. فکر می کنم کلا سه نفر هستند که اگه نباشند عملا یک آدم بی سرپرست محسوب می شند. می دونم از پدر مادرم متنفرم ولی مسئله اینجاست که کسی رو ندارم جز اونا. کسی نیست که وقتی بدبخت شدم بیاد دستم رو بگیره. الان بیشتر از هر بازه دیگه ای تو زندگیم نگران اینم که تنها می مونم و من از تنهایی همیشه فرار کردم. اگرچه بلد نبودم تنها نباشم. اگرچه بلد نبودم با آدم ها سر و کله بزنم و اگرچه تنها دعوا کردم و خشمم باعث شده بدترین تصمیم ها رو بگیرم ولی ناراحتم از این که بعدا چه بلایی سرم میاد و فکر می کنم که چی می شد واقعا همون قدری که وانمود می کردی دوستم داشتی...لااقل انقدر تنها نبودم

chemistry

کمیستری شاید خیلی فرنگی باشه اما متاسفانه اسم دم دست فارسی ای نداشتم و یا شاید انقدر سریال می بینم که کمیستری برام دم دست تر شده چون بسیار پراستفاده تر است. چرا راجع به کمیستری می خواهم بنویسم؟ چون چیز بسیار عجیب غریبی بوده در زندگی من. وقتی که یک نفر را می بینی و حس مثبتی داری. زمانی که بدون این که خیلی حرف بزند با چند جمله جذبش می شوی. البته وقتی برای بار اول باشد توجیه می توان کرد که جنسی و توهمی است این حس و به مرور زمان بر طرف می شود. اما کمیستری لااقل فهمی که ازش می کنم این است که یا هست یا نیست. کمیستری اکتسابی نیست که با رفتار خوب طرفین یا وقت گذراندن ها ایجاد شود و اگر باشد تا مدت زمان خوبی است تا حد بسیار زیادی مستقل از دعواها و کارهای غیرقابل تحمل طرفین. کمیستری می تواند بین کسانی باشد که هیچ ربطی به هم ندارند. شاید اگر رهایشان کنی بعد از مدتی بدترین دعواها را بکنند اما باز هم ادامه می دهند ، انگار ذهنشان حافظه دار نیست. انگار چیزی که در ذهن می ماند همان بخش است همان جذابیت ها . شاید بخش های منفی هم وجود دارند اما جلوی جذابیت ها رنگ می بازند و درنهایت باید با خودشان بجنگند که دوباره چیزی را که تمام می شود را شروع نکنند. قطعا اگر دستگاهی وجود داشت که می توانست خاطره آدم ها از یکدیگر را پاک کند کمیستری باعث می شد آدم ها چندین بار به دام هم بیفتند...
در هر حال کمیستری برای من از عجیب ترین حس هاست. سخت می شود کسی را پیدا کرد که چنین چیزی را بینمان ببینم. و هروقت پیدا شود ... خب همه می دانیم چه می شود. به هر حال من ، رابطه بینمان را در این دسته تقسیم بندی کرده ام. توجیهی برای این که چرا نتوانستیم به طور کامل حذفش کنیم. اگرچه تا حد خوبی نابودش کردیم. اما فکر می کنم اگر نیروی بود که این کمیستری را از همان اول نابود می کرد خیلی زود همه چیز تمام می شد.


۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

عصبانیت و نفرت

فکر می کنم در کل زندگی ام سعی کردم از این دو حس فرار کنم. البته در فرار از عصبانیت موفق نبودم. اما نفرت را عکس می کردم. سعی می کردم با تمام وجودم عشق بورزم که اکثرا موفق بودم. چون بسیار سعی می کردم عشق بورزم همه مرا به سانتی مانتال بودن و نایس بودن می شناسند و خب چون اکثرا عصبانیت من در دستم نیست متعجب می شوند از غلظت خشم من. خودم هم تعجب می کنم. وقتی خشمم از حد می گذرد گریه ام می گیرد بدون این که بخواهم. و در اینجا باید صحنه را ترک کنم چرا که اگر بیشتر ادامه پیدا کند اصلا بعید نیست کار فیزیکی بشود. باید سعی کنم شوخی کنم و مسخره کنم و نفرتم را در کلمات خالی کنم نه در دستانم.  پس وقتی که ایستاده بود و گفت تو دفتر رو به اضمحلال کشیدی با این کارت سعی کردم مسخره کنم چرا که اگر نمی کردم خیلی بدتر می شد. به این دقت می کردم که قدش از من کوتاه تر است و می توانم محکم بزنمش انقدر محکم که صدایش بپیچد. فکر می کردم می توانم حتی به صورت پرشی و چکشی کار را تمام کنم. اما به خودم باید می گفتم که این کار عواقب دارد پشیمانی دارد و... هنوز هم در خواب می بینم صحنه را و این که چه طورکار را تمام می کنم. تنها به این فکر کردم که جاهایی که خیلی بیشتر عصبانی شدم هیچ کاری نکردم و احتمالا این صحنه علاقه ام به زدن سیلی از اینجا می آید که خیلی جاها ناموفق بودم که مشتی بر دهان بکوبم.

پی نوشت: قطعا یاد تو می افتم که می گفتی اگر چپ می شدی منشی مسلحانه داشتی. این روزها خیلی به این فکر می کنم که اگر آمریکا زندگی می کردم حتما اسلحه داشتم.

۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

empty spaces ...

خواب دیدم که بوسش کردم . بله من از بزرگترین فانتزی های زندگیم یک مدتی دیدن خوابش بود و یهو خوابش رو دیدم که نه تنها حضورش من رو هایپر اکتیو می کرد توی خواب بلکه تهش که می خواست بره گونه ام رو بوسید منم بغلش کردم.
احتمالا اگه پارسال بود کفم از جهت این خواب می برید.اما خوب می دونم معنیش چیه و برام عجیب نیست این که یک هو همه چیز برام بی معنی و خالی شده انگار هیچی کلا وجود نداشته. می دونم این واکنش ذهن من به این فشار هست مثل کسایی که فراموشی می گیرند در اثر یک اتفاق تکان دهنده. می دانم دارد بازی ام می دهم که بگوید اصلا مهم نیست آنا تو آدم های زیادی را در زندگی دوست داشتی و بیا بگیرش. البته من جنگی با ذهنم ندارم. دوست دارم از صحنه عاشقانه در خوابم لذت ببرم از این که قلبم مثل بچگی ام ، نوجوانی ام می زند و در دلم کلی شور است.
نمی دونم تا کی می تونم با این بازی ادامه بدم به خواب ها و این رویا ها رو ادامه بدم. تا کی ذهنم می خواد این واقعه رو بندازه عقب که بهش فکر نکنم. تا کی قراره فکری روی اتفاقی که افتاده نشه و...
اما می دونم این می گذره و من زنده می مونم نمی دونم چطور تموم می شه و می گذره راستش در این لحظه هیچ حسی ندارم و هیچی برام مهم نیست برای همین خیلی نمی تونم امید و آرزویی داشته باشم جز این که تموم بشه این وضع عجیب.

امان از این ناظر بودن

وقتی آدم سریال درمانی می کند یعنی مدت خوبی را در روز اختصاص می دهد به ناظر بودن وقتی بلند می شود و به کارهایش می رسد حس می کند فاصله ای بین خودش و زندگی ای که دارد وجود دارد. حتی اگه حواسش نباشد متوجه می شد که جوری داره رفتار می کنه انگار که "واقعی نیست" این زندگی.
بچه که بودم تلوزیون زیاد می دیدم و همیشه نسبت به "زندگی کردن" حس عجیبی داشتم. همیشه شک می کردم به مفهوم زندگی. راحت تر بود که فکر کنم یک سریال تماشا می کنم. فکر کنم وقتی با مردن آشنا شدم این شک بیشتر شد. چون منی که زندگی را نمی فهمم چطور مردن را درک خواهم کرد؟ چطور مردن خودم را می فهمم؟
این چند روز دوباره حس عجیبی به زندگی پیدا کردم و متعجب می شوم وقتی به این فکر می کنم که واقعا این "زندگی" است و "وجود" دارد. 

۱۳۹۲ مهر ۲, سه‌شنبه

"Because in the end, when you lose somebody; every candle, every prayer is not gonna make up for the fact that the only thing you have left is a hole in your life where that somebody that you cared about used to be. And a rock, with a birthday carved into it that I'm pretty sure is wrong."
همیشه فکر می کردم و شاید الان هم فکر کنم به دوستانم ، اطرافیانم و هرکسی که برایم مهم است مقدار خوبی فضا می دهم که خودش باشد. فیلم برایم بازی نکند ، دروغ نگوید و به این طریق به گدایی محبتم بپردازم. سرویس بدهم به امید این که مرا دوست خواهد داشت و من تنها چیزی که دریافت کردم بی توجهی بوده است. در واقع اگر بیشتر دقت کنم متوجه می شوم دقیقا کسانی که بیشترین تلاش را کرده ام که برایشان اوقات خوشی را بسازم کسانی هستند که رهایم کردند.
نمی خواهم افسانه ببافم از فلک بوقلمون و آدم های بد که همه از بدشانسی به من خورده اند. نه دیگر مطمئن شدم چیزی که مشکل دارد من هستم. شاید این چیزی که اسمش را می گذارم فضا برای آدم ها ، چیزی که اسمش را می گذارم گوش دادن و خوشحال کردن دیگران در نهایت مانند آلیوشای برادران کارامازوف از من "یک دیوار" ساخته است. کسی که فقط می شنود ، مشت می خورد ، لگد می خورد ، اما تکان نمی خورد . تغییری نمی کند. دیگر مطمئن هستم که من باعث می شوم آدم ها ترکم کنند حتی وقتی در دریای توجه من شنا می کنند.

۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

پدر هم مثل معشوق از چیزایی هست که خیالیش بهتره

قبلنا این طوری نبودش . من یک عشق بسیار شدید به بابام داشتم. هر روز صبح باید صحبت می کردیم. از علم ، فلسفه ، دین. حرفها خیلی یادم نیست اما یادم هست که قهرمان من بود. هر روز یک کتاب جدید برایم می خرید. هر وقت از انقلاب رد می شد چیزی در جیب داشت. از کتابهای عملی گرفته تا داستان های جیبی. اصولا هم دسته دوم.  عادت داشت فروشگاه های دسته دوم را بگردد. کتاب ها را آرام آرام پیدا می کرد و کتاب خانه اش را کامل می کرد. ادبیات و شعر بسیار دوست داشت. از کتابهایی که در هر کتابخانه ای یافت می شود مانند دیوان های سعدی و حافظ گرفته تا شرح گلشن راز ،دیوان خواجو، دیوان عراقی ، دوره تاریخ ادبی ایران ، کتاب های فروزانفر ، دهخدا و... همه چیز در این کتابخانه بود.کتابهایی هم بودند که می گفت در انباری است مثل رمانهایش و کتاب هایی که می گفت "چپ" طور هستند.
بابا برای من همه فیلم های هری پاتر را می خرید ، بازی های مختلف می خرید ، بابا کسی بود که همیشه به من اطمینان داشت
نمی دونم چی شد که یک روز پا شدم و دیدم با کسی زندگی می کنم که دیگر بابا نیست. خشک مذهب شده ، ذوب شده شده ، کتاب نمی خواند یا اگر بخواند می شود کتاب دعا ، قرآن و... از تفریحاتش می شود نماز شب خواندن. و وقتی حرف می زنی نمی شوند و یک حدیث یا یک آیه بی ربط وسط حرفت می گوید.
قصد نداشتم از بابا بنویسم. مسئله این بود که س را وقتی می بینم یاد بابا می افتم. شاید به خاطر ماشینش باشد یا شاید به خاطر این که مثل بابا خوش اخلاق است یا این که از هر دری حرف می زند. مدت ها بابا را گم کرده بودم و به طرز احمقانه ای در س می بینمش. می دانم که وقتی نزدیک تر شوم این حس نابود می شود برای همین نمی خواهم نزدیک شوم. دوست دارم فکر کنم که بابا برگشته. به من اطمینان دارد و محکم پشتم ایستاده. حتی اگر از او نخواهم هیچ کاری برایم بکند دوست دارم این توهم را داشته باشم که مواظبم است

۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

پیش به سوی زندگی مسالمت امیز با افسردگی

گفتم که جای مورد علاقه ام جای شلوغ و پر از آدم است. حرفی نزد . احتمالا فکر می کرد این هم مانند 100 تفاوت دیگرمان باشد دیگر چیز عجیبی نیستند این تفاوت ها. از هوای پاییز متنفر هستم. فکر می کنم که زمانی در وصف پاییز چه انشاهایی که نمی نوشتم. بله پاییز "پادشاه فصل ها"ی من بود و همیشه رنگ بندی اش را تحسین می کردم. برای سین هم گفتم من پارک پرواز را در پاییز دوست دارم حتی با کثیفی بیشتر هوایش! با این حال وقتی فکر می کنم به زودی پاییز می آید نگران می شوم. این نگرانی از جنس نگرانی ای هست که در کودکی بعد از ساعت سه بعد از ظهر به آن دچار می شدم است. نگرانی از این که تا دو ساعت دیگر مادر به خانه برمی گردد. پاییز سرد اگر هم نباشد هوای گرفته اش می تواند من را از زندگی صد بار پشیمان کند همان طور که سکوت مطلق و آرامش باعث می شود بیشتر به این فکر کنم که چرا زنده هستم.

اما بدن من به طور طبیعی نمی تواند شلوغی و نور را تحمل کند! خنده دار است... من از هر طرف محکومم به رنج کشیدن. نور باعث سر درد می شود. حدودا دو سال است که فهمیدم میگرن دارم. البته دکتر نرفتم فقط چون سرم بی وقفه درد می گرفت و به نور حساس بودم و همین طور مادرم میگرن داشت فکر کردم / می کنم که میگرن دارم. به درد سرم عادت کردم ولی به افسردگی نه. حاضرم از شدت راه رفتن زیر آفتاب یک هفته سردرد بگیرم اما وضعیت داخل سرم عادی باشد... می دانم حتی اگر افسردگی هم از حدی بیشتر شود و با گریه همراه باشد میگرن شروع می شود پس دلیل دیگری دارم که از افسردگی فرار کنم...در رویاهایم خودم را در جایی مثل نیویورک می بینم که پر از آدم های جورواجور و پارتی های رنگاوارنگ است. شب ها نمی خوابم و به خیابان می آیم و از این بار به آن بار می روم انقدر که خسته شوم و سرم را تا بگذارم خوابی بدون رویا ببینم.هیچ نبینم در واقع. انقدر در گیر آدم ها و خوشحالی و بدبختی شان باشم که خودم را فراموش کنم...متاسفانه یا خوشبختانه به دلیل میگرن و همین طور بی علاقگی به الکل مست شدن هیچ وقت نمی تواند وسیله ای شود برای فکر نکردن پس تنها راه فکر نکردن برای من درگیر شدن با چیزهایی است که دوست دارم. من چیزهای پیچیده و سخت را دوست دارم و انسان ها اکثرا برای من چیزهای سخت و پیچیده ای بودند. لااقل می توانستند توجه مرا جلب کنند و ساعتی با این بگذرانم که فلانی چطور آدمی است. اگرچه الان که فکر می کنم می بینم مدت زیادی از زمانی که انقدر آدم ها مهم و جذاب بودند هم گذشته است و من هنوز نتوانستم جز چند کتاب و کاغذ پاره چیز بهتری برای وصل کردنم به زندگی و فرار از افسردگی پیدا کنم. می دانم طناب ها در حال پاره شدن است و بعدی نیست حتی شهر شلوغم نتواند مرا نجات دهد... شاید من هم باید مثل او به "یک هم زیستی مسالمت آمیز با افسردگی برسم."

۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه

ترحم - هم دردی

«در تمام زبان هایی که از زبان لاتین مشتق می شود، کلمه "هم دردی" (compassion) را با پیشوند "com" و ریشه "passio" می سازند، که در اصل به معنای "رنج و مشقت" است. در زبان های دیگر_ مثلا چک ،لهستانی ،آلمانی و سوئدی_ این کلمه به ویسله یک اسم متشکل از پیشوندی پیوسته با کلمه "احساس" توصیف می شود.
در زبان های مشتق از زبان لاتین ، کلمه هم دردی به این معناست که آدمی نمی تواند به رنج دیگران بی تفاوت باشد. به عبارت دیگر ، انسان نسبت به کسی که رنج می کشد احساس علاقه می کند. کلمه دیگری که تقریبا همان معنا را دارد ، عبارت از رقت است، که حتی نوعی "بخشایش" و "گذشت" را در مقابل انسان دردمند تلقین می کند، اما احساس رقت کردن نبست به یک زن به معنای بهتر و بالاتر از او بودن است، به معنای خم شدن و دست او را گرفتن است.
بدین سبب، کلمه هم دردی معمولا بدگمانی را برمی انگیزد. این کلمه احساسی را نشان می دهد که درجه دوم تلقی می شود و با عشق ارتباط چندانی ندارد. کسی را از روی هم دردی دوست داشتن ، دوست داشتن حقیقی نیست. [ احتمالا بشوند در زبان فارسی به آن ترحم گفت.]
در زبان هایی که واژه هم دردی نا به ریشه ی "رنج و مشقت" بلکه با کلمه "احساس" ساخته می شود، واژه تقریبا به یک معنا به کار می رود اما مشکل می توان گفت که احساس بد یا متوسطی را بیان می کند. نیروی پنهانی ریشه لغت، پرتو دیگری بر این لفظ می افکند و به آن معنای گسترده تری می بخشد. هم دردی به معنای شریک شدن در بدبختی دیگری و همچنین درد مشترک هرگونه احساس دیگری مانند (شادی ،اضطراب ، خوشبختی و درد) است. این گونه همدردی به معنایی که در زبان های لهستانی ، آلمانی یا سوئدی به کار می رود ، عالی ترین توان تخیل احساس است و هنر القا تاثرات را نشان می دهد. در سلسله مراتب احساسات این عالیترین احساس است.»
میلان کوندرا / بار هستی

کسی که استعداد دشوار هم دردی را دارا نیست ، پارتنر/همسر حسود را به تندی محکوم می کند زیرا هر کسی آزادی هایی دارد که باید محترم شناخته شوند اما زمانی که هم دردی سرنوشت محتوم کسی شود ، به نظرش خواهد آمد که خود اوست که شاهد رفتارهای همسر/پارتنرش با رقبا است به این ترتیب حسادت کاملا درک می شود و نه تنها باعث خشم نمی شود بلکه باعث می شود که بیشتر دوست داشته شود...
پی نوشت: این کتاب را به همه کسانی که فکر می کردم نمی توانند قدرت هم دردی ام را بفهمند دادم ، تصورم بر این بود که شاید اوضاع شفاف تر شود. هیچ کدام نخواندند.

۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

If they are not ready to die,they had better wait for it

من نمی نمی دونم چقدر بدئه که فانتزی آدم مردن پدر مادر به طور هم زمان باشه. البته خیلی سعی کردم خودم رو مواخذه کنم بابت این فانتزی اما مسئله اصلی اینه که من به نبودشون هم راضی بودم ، وقتی هرچقدر که از دستشون فرار می کنم بیشتر می پیچند آرزویی بیشتر از این نخواهم داشت...وقتی به سرم می زنه فکر می کنم بد نیست جنگ بشه شاید اگه خوش شانس باشم زنده بمونم و تمام این ها کسایی که به اسم محبت گه زدند در زندگی من گم بشند کشته بشند یا...
حتی حاضرم بمیرم اما این ها به بدترین مرگ ها کشته بشند...درد بکشند...این خشونت هر روز در من بیشتر می شه انقدر که نگرانم یکی روز خودم رو ببنم که یه کارد خونی تو دستم دارم. واقعا تنفر انگیز هستند.

۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

I fear who I am becoming II

قبلنا همیشه فکر می کردم مورد اعتماد ترین دوست هستم یا کسی هستم که بشه باهام همه حرفی زد. مدتهاست که این طوری نیستم یعنی می بینم کسانی که یه زمانی با من همش حرف می زدند حالا با میم بیشتر حرف می زنند.
بازهم خیلی حس بدی ندارم ولی تغییره دیگه...و باید جدی گرفتش

پی نوشت: یه بار گفت که من نمی فهمم چطور تو دوست نزدیک این همه آدم محسوب می شی. فکر کنم الان رویه ای که دارم براش قابل درک تر باشه. نه دوست نزدیکی دارم نه دوست نزدیک کسی محسوب می شم.

۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

I fear who I am becoming ...

به گودبای پارتی پ دعوت نشدم. البته برای من معضل بزرگی نیست یعنی پ اصولا به جاییم نیست که دعوت نشدن بهش برام ناراحت کننده باشه. اما مسئله باز اهمیت داره. درواقع پ جز معدود آدم هایی هست که من بعد از چهار سال دورم داشتم و خب در این چهار سال، تقریبا هر از چندگاهی ریزش داشتم در اطرافیانم و افراد معدود کمی رو می تونستم پیدا کنم که هنوز بتونم بهشون دوست بگم. یادمه یه شب که داشتم با سین بحث می کردم و می گفتم دوستای کمی برام مونده پ رو هم اسم بردم و سین هم انگار تایید کرد که پر بیراه نمی گم. دیروز به سین گفتم که امشب گودبای پارتی پ هست، پرسید می ری؟ گفتم دعوت نشدم و گفت گل بگیرند در دفتر رو یا همچین چیزی. به نظرش خیلی بد اومد که من دعوت نشدم. مسئله واقعا پ نیست. مسئله اینجاست که کسانی که مثلا من اردیبهشت بهشون دوست می گفتم ، دوست نیستند! دیگه دوست نیستند! و وقتی دعوت نمی کنند من ناراحت نمی شم و ساده می گذرم ، همون طور که اونها هم چیزی دیدند که از من فاکتور بگیرند و این فاصله برای از دست دادن آدم ها واقعا کم هست.
بیشتر که فکر می کنم می بینم من تلخ شدم. سر کلاس زبان یکی شوق این رو داره که هر سوالی پرسیده می شه جواب بده و بگه که چقدر بلده. البته احتمالا نمی خواد بگه که چقدر بلده یا شاید نمی فهمه که داره به همه می فهمونه که چقدر بلده ولی خب اگه هم بخواد بگه که چقدر بلده جدا بد نیست. خب هرکدوم از ما تو روز احتمالا سعی داریم توی یک نبردی یه چیزیو تو کله طرف مقابل کنیم. با آرایشمون بگیم چقدر سکسی هستیم ، چهار تا افاضات کنیم که بگیم چقدر چیز خوندیم یا مثل من خفه بشینیم یه گوشه و حرص بخوریم که ملت دارند خودشون رو نمایش می دن و سعی کنیم که تو کله مردم کنیم که اهل نمایش نیستیم! حالا داشتم می گفتم که تلخ تر شدم. ازین نظر که سریع قضاوت می کنم ، دوستانی که قبلا بهم نزدیک بودند برام غیر قابل تحملند یا کسانی که الان نزدیکند اگه نزدیک تر بشند یه سری دعوای دیگه باهاشون می کنم. خیلی بد اخلاق شدم و احتمالا دنبال بهانه می گردم که به یکی فحش بدم و ناراحتیم رو سرش خالی کنم. خب چرا ناراحت بشم از این که طرد می شم؟ بیان ملت ماتحتم رو ببوسند و بگند نه تو خوبی؟

به هر حال خواستم بگم می دونم چه چیز گهی شدم... از کسی هم نمی خوام تحملم کنه.

۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

بوتیمار

مرغکی عاشق آبست که بوتیمارش
نام از آن است که پیوسته بود با تیمار

۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه

خانه عشق سعید و مریم / شراره دختر تنها

یکی از کارهایی که بهش بعضا دلبسته می شم ، در جریان اتفاقات خاله زنکی قرار گرفتنه. طرف چطوری دوست شد با پسره و چرا بهم زدن و یا چرا فلانی دیگه با دوستش حرف نمی زنه و... گودر جای خوبیه که خیلی در جریان زندگی شخصی آدم ها قرار بگیرم و بعضا وبلاگهایی هست که زردِ زردند و نویسنده داره می گه از دختر ها و پسرهایی که دورش هستند یا که حسی که بهشون داره و روزاش . وبلاگها راستش خیلی شبیه هم هستند. دختری که پسری رو دوست داشته ، پسره رفته ، دختره رها نمی کنه خاطرات رو. التماس هاش رو می کنه می گه هرچیزی که پسره بخواد رو انجام می ده. پسره برمیگرده بعدش دوباره می ره و گاهی پسره حتی برنمی گرده. نفر سومی که اسمش رو می گذاریم عاشق سینه چاک پیدا می شود به دختره ابراز علاقه می کند می گه چقدر دوستش داره و دخترک دلبسته این تصویر عاشق سینه چاک می شه اما می خواد با وفاداری به معشوق (هرچند هم که نیست و در ذهن وجود داره) تصویری دست نیافتنی و اثیری ازخودش خلق کنه. او عاشق این تصویر هست که تنها با یک نفر همبستر می شه ، لمسش می کنه و فکر می کنه. باقی هرچقدر هم خاکساری کنند دختر بی اعتنائه! در نهایت در رویاهایش می بینه که به عاشق سینه چاکش می گه تو شاید تن من رو داشته باشی اما قلبم متعلق به تو نیست...

این داستانها و روایات اطراف ما زیادند شاید شدتها فرق داشته باشند اما من قائل به وجود ساختارهایی مثل عاشق و معشوقی هستم که افراد در اونها مستقل از گذشته ای که داشتند رفتارهای یکسانی انجام می دهند. سرهمین برام ترسناکه این قضیه که من هرچقدرم که روی خودم کار کنم دوباره در این مواقع فلج خواهم شد و تکراری می شه همه چیز. تنها راه اینه که وارد ساختار نشم یعنی عاشق نشم تا خیالم راحت بشه که قرار نیست وارد بازیهای تکراری و ناامید کننده بشم. اما خوبی این وبلاگ ها اینه که هشدار می دن چیزی که ما در دیالوگهای روزانه بهش جنون می گیم خیلی از دسترس دور نیست و همین طور اگه دچار این جنون هستیم بدونیم تنها نیستیم.

۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

در باب تمام کردن

باید سعی کنم بنویسم و خب این که چرا نمی نویسم یکیش می تونه این باشه که ذهنم اصلا قابلیت متمرکز شدن رو نداره. البته این مسئله ای نیست خیلی چون همیشه فکر می کنم وقتی آدم می نویسه افکارش مرتب تر می شه و بهتر می تونه فکر کنه و مسائل رو قاطی نکنه. البته من خیلی نیاز ندارم که مسائل رو قاطی نکنم. یعنی برام خیلی قاطی بودن و نبودنشون فرقی نداره ...چون در نهایت من کار خاصی قرار نیست بکنم یا این طوری بگم که چون یه بار جداشون کردم دیدم حلی ندارن پس دیگه زحمت جدا کردن رو نمی کشم چون می دونم با جدا کردن چیزی حل نمی شه شاید یکم ساده تر بشه ولی من به شدت نتیجه گرا هستم... 
یه ویزگی عالی در خودم که می بینم که البته عالی می تونه به صورت مسخره در اینجا به کار رفته باشه و الزاما خوب نیست اینه که می تونم کسشر ها رو ردیف کنم. قطعا خواننده پاراگراف بالا زود این خصیصه دستش اومده. سین به من وقتی قاطی می کرد می گفت رادیو. البته یک سین دیگه می گفت اون سین خره که بهت می گه رادیو و شعور نداره. ولی خب این فکریه که خیلیا می کنند. حالا کی گفته رادیو بودن بده؟ حتی اگه بد باشه هم من شک دارم که بدم بیاد از این که چیز رو اعصابی باشم. 
امروز نشستم بیفور سان ست رو دیدم. دیده بودم قبلا اما خب من اصولا آدمی نیستم که فیلمی که فقط دیالوگ داشته باشه رو نگاه کنم. اما دوباره نگاه کردم چون بار اول درست ندیده بودم. اون تیکه ای که دختره می گه که همه اکس هاش بهش گفتند که تو خیلی خوبی و عشق رو به ما یاد دادی ولی من دارم با یکی دیگه ازدواج میکنم حس کردم برای من خاطره هست. حالا من بزرگ می کنمش ولی این رویه کسشر بهم زدن رو بیایم عوض کنیم و بگیم فلانی واقعا رو اعصاب بودی و خب خوشم ازت نمیاد! بهتر از اینه که بگی نه تو خوبی! این منم که مشکل دارم! 
مدت هاست که بلد نیستم نوشته رو تموم کنم. یعنی این که یهو همه چیز قطع می شه. این ناتوانی در تموم کردن در همه چیزها دیده می شه. حتی در قهقهه زدن. اصولا آدم ها قهقهه شون به خنده تبدیل می شه و شاید لبخند و آروم تموم می شه ... اما من یهو در اوج قهقهه حس می کنم دیگه تموم شد و خندم قطع می شه. دوستی داشتم که می گفت شبیه این جانی ها می شی که یهو احساساتشون عوض می شه و هرآن باید نگران بود که به قتل نرسه کسی! می گفت یهو از اوج خنده در کمتر از یک ثانیه به حالت جدی میرسم. بچه هم بودم وسط گریه یهو می خندیدم. حتی الانم... و خب این برام نگران کننده هست که نمی تونم هیچ چیز رو عین آدم تموم کنم. هیچ چیز می شه رابطه مثلا ، درس مثلا ، کار مثلا و خب این پست ...
هنوز هم ایده ای برای تموم کردن ندارم شاید یکی از ساده ترین راه های تموم کردن پست گذاشتن یک "..." هست که باز هم با این که پاراگراف قبل با اون تموم شد دوباره حس نمی کنم که پست رو تونسته باشم تموم کنم...
تلاش بعدیم در پاراگراف قبل هم به نظرم ناقص میاد و من مجبورم هی حرف بزنم. با آدم ها هم قضیه این طوری هست. یعنی این طوریه که نمی دونم چطور باید خداحافظی کنم. کلی فکر می کنم و فکر می کنم بده که الان بگم که برم. پس میرم باهاشون چیز می خورم حرف بیشتر می زنم و واقعا می خوام برم تهش مجبورم یه دروغی سر هم کنم مثلا "راستی مریم کیفم سنگینه باس ببرمش دفتر" یا این که "خیلی خسته ام ! کاری نداری دیگه با من؟" و خب انگار برای من تعریف نشده که آدم قرار نیست برای رفتن مجبور باشه می تونه صرفا حال کنه که بره! قرار نیست تا ته بمونیم. حالا این گیر دادنه باعث می شه وسطش یهو به سرم بزنه و ول کنم. وسط یک صحبت طولانی با یک دوست در حالی که قرربون صدقت می ره و فکر می کنه تو هم لذت می بری یهو بهش می گی که نمی خوای ببینیش و خداحافظ !
راستش کم کم این نوشته هم داره این حس رو بهم می ده. هی تموم نمی شه و من بیشتر معذب می شم و بیشتر می خوام بهش بگم اگه عین آدم تموم نشی به زور تمومت می کنم.
مثلا این جوری...

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

علاوه بر اتفاقات عدیده که بسیار در یک سال اخیر تخیلی بودند ، سین نقش به سزایی در چیزی که هستم (شدم) داشت. و راستش خیلی خوشحالم که مثل خیلی های دیگه نشدم اگرچه میزان خوبی دیوانه ، ناراحت و افسرده تر هستم.

۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه

رابطه من و پدر مادرم به هیچ وجه درست نمی شه همون طور که اصلاحات گهی نخورده در 8 سالش و الانم نمی تونه بخوره

یه ربط خیلی واضح بین زندگی عاطفیم ، روابطم با پدر مادرم و وضع مملکت می بینم. و این پیوند دهنم رو سرویس کرده. این که هی ببینمش و هی ببینم چقدر ریشه ها یکیه ازارم می ده...

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

در این مدت گندهای زیادی در زندگی من به وقوع پیوسته. وقتش هست که بلند شم و محکم بایستم و اجازه تصمیم گرفتن در کارهای خودم رو به کسی ندم. قدر کافی پدر مادر این کار رو کردند...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

من خود امیدم را به دست کشتم


بدون شک ندیدن تو یا بهتر بگم "کشتن امید" دیدار دوباره تو سخت ترین مجازاتی هست که زندگی به من تحمیل کرد. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

"هینت" پسور گوشی من "امید" بود و یکی یک بار پرسید یعنی چی؟


سه سال مدت زیادی هست. سه سال می شود که می شناسمت.  و نزدیک دو سال و 7 ماهی می شود که عاشق شدم. شاید برای اولین بار نبود. من عاشق شده بودم. اگرچه دوست داشتم اولین باشد و با تو باشد. اما چه فرقی می کند؟ چه فرقی می کند که اولین باشی یا آخرین باشی یا اصلا وسط باشی ؟ فقط جو دادن را بیشتر می کنند.
اولین باری که دیدمت بسیار تو خودت بودی نخواستم حتی منو ببینی. چرا؟ خجالت؟ نه! فکر می کردم شاید از نظرت جالب نباشه که یهو بیام جلو باهات صمیمی حرف بزنم. چون تاحالا از نزدیک ندیدمت و نهایتا نوشته هات رو می خونم. فکر کردم جو گیری هست که بیام جلو حالا چرا این همه قصه؟ نیومدم جلو حتی اون قدر به نظر من شاخص نبودی انگار... ساکت ساکت در خودت فرو رفته. اما دفعه های بعدی وضع فرق کرد نزدیکت شدم... می دونستم آدم خاصی هستی برام . همه می دونستند که من برای تو صبر می کنم و خونه نمی رم که بتونم باهات حرف بزنم. نتونستم پنهان کنم این حس رو و تو هم گفتی دوستم داری.
کی فکر می کرد این رویا چنین کابوسی بشه؟ کی فکر می کرد که تویی که این قدر دلبسته من هستی آرزو کنی که کاش منو نمی دیدی؟ من هم هیچ وقت فکر نمی کردم که یک روز انقدر دلبسته ات بشم که بخوام برای همیشه با تو باشم. هیچ وقت فکر نمی کردم که چیزی بشم که الان شدم. چی شدم؟ دوست داشتن تو مصادف بود با تغییر رویکرد های من. تو خیلی بیشتر کتاب می خوندی و دوست داشتی با من صحبت کنی که چی فکر می کنی. چپِ چپ بودی از همون اول . البته گفتی که شدی. اما حرفهات داد می زد که چی قراره بشی... من نمی فهمیدم حرفاتو اما دوست داشتم بفهمم تلاش می کردم و تلاش می کردم که بیشتر بخونم بیشتر دقیق باشم. اما تو خیلی سریع تر عوض شدی تا این که...
دعوا ها شروع شد اما من می دونستم که تو با بقیه فرق می کنی. دعوا می کردم باهات و بسیار رنج می کشیدم که نمی تونم کسی باشم که باهات جور هست نمی تونم انتظاراتت رو براورده کنم. ولی هیچ وقت خسته نمی شدم از تلاش. ما بارها قطع کردیم با هم. تو فقط یک معشوق نبودی یک شخصیت انسانی عظیمی برای من داشتی انقدر بزرگ که حتی نمی تونستم ازت عصبانی بشم. نمی گم نشدم ولی هیچ وقت پایدار نبود...
در طی این سه سال ما بیشتر دعوا کردیم ، بحث کردیم قهر بودیم. البته عشقم ورزیدیم اما خیلی بیشتر بین ما خراب بود. اما یک چیزی همیشه تو رو به من پیوند می داد. نمی دونم دقیقا چی بود... یک چیزی بود که حتی وقتی دعوا می کردیم وقتی بدترین حرف ها رو بهم می زدیم وقتی بدترین کارها رو می کردیم باز هم بودیم... من همیشه فکر می کردم که هرچی بشه باز ما هستیم. ته تهش می بینیم که نگاه کن 10 سال گذشته و ما هم رو نکشتیم و هم رو حتی دوست داریم.... تو فرندز ندیدی اما من به رابطمون می گفتم راس و ریچال...
اما انگار ترسیدی که نکنه 10 سال بگذره و من باشم یا نمی دونم نکنه من حضورم ناامیدت کنه از یک رابطه موفق با دختر دیگه و کسی که دوستش داری و این کنه نتونی کسی رو دوست داشته باشی ... گفتی که امیدت رو ازت گرفتم و با من هیچ آینده ای نیست.
اره خیلی ترسناک هست که آدم امید کسی رو بگیره ازش خیلی وقتی این رو شنیدم له شدم. حتی باور نکردم که کجا بود؟ کی گرفتم؟ شاید باور نکنم این حرف رو ... می دونی تو امید من بودی در این مدت.
متاسفم که نابود کردم امیدی رو متاسفم که خودخواه بودم و زودتر نرفتم متاسفم که کسی نبودم که دوست داشتی ... من از صمیم قلبم متاسفم که ناراحتت کردم.
شاید تا این 22 سالی که از زندگی من گذشته تو مهم ترین آدم زندگی من باشی این واقعا ناراحت کننده هست که در این وبلاگ پست های کمی برای تو نوشته شده.
می دونم که برای همیشه در حافظه من حک می شی... امیدوارم که روزی بیاد که بتونم جبران کنم و یا روزی بیاد که دیگه از من ناراحت و یا عصبانی نباشی و من رو ببخشی.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

لعنتی هی هم بهش فکر می کنم


همیشه می ترسم بری جنگل و خرس ها بخورندت .

اما هدف وسیله رو توجیه نمی کنه


حرف می زدم یک آن قطع کرد و گفت : خیلی جالب است که انقدر نتیجه گرا هستی!
کمی نگاه کردم دیدم تقریبا بهترین توصیف از من است. البته نتیجه گرایی این را نمی دهد که فقط نتیجه مهم باشد... این را می دهد که اگر همه چیز باشد و نتیجه نباشد انگار هیچ چیز نیست...به عبارت دیگر نتیجه یک معیار عینی است برای من که در توهماتم نباشم . شاید از نمره گرفته تا روابط اجتماعی و شاید به طرز مبتذلی تعداد جلساتی که در جلسه برگزار می شود و تعداد آدم های ورودی ، قیمت کیفی که خریدم همه و همه معیار عینی من است برای این که از توهم بیرون بیایم و "واقع بین" باشم... راستش من اصلا دنیایی بدون این ها رو نمی تونم تصور کنم... من نمی تونم وقتی که به عینه وضع تحصیلی نامناسب و شغلی نه چندان راضی کننده دارم بگویم من عوضش "باهوش" هستم .

بی دقتی


بی دقتی اسم تمام نمره کم آوردن های من در دوران مدرسه بود. نمی دونم دقیقا تا کی طول کشید تا توجیه همه مسائل زندگی من بی دقتی و بی توجهی نباشد.... خوب یادم هست که وقتی نقطه نونِ ایران رو توی امتحان دیکته نگذاشتم بی دقت شدم. و تا مدت های خوبی این لقب با من موند. غلط های بی دقتی چیزهای بدی نبودن؛ از بازیگوشی و شیطنت بودن و شاید از با هوش بودن.
الان شب شده و یک بخشی از درسم که مربوط به امتحان شنبه هست باقی مونده و از سمتی هم اعصابم به مقدار خوبی ناراحت هست. سعی می کنم به تختم که بسیار نا منظم هست بی توجه باشم. بی توجهی شاید صفت خوبی نباشه چون سعی نمی خواهد... من بی توجه هستم در اکثر موارد. سعی می کنم نگاه کنم با دقت به وضعیت آشفته تخت. روتختی تخت مادر پدر که بسیار پر زرق و برق است و وقتی مهمون میاد خونه رو تختشون می ندازن رو به عنوان پتو استفاده می کنم و حالا هم روش نشستم و دارم با لاقیدی تایپ می کنم. فکر می کنم این از مزایای تک فرزندی باشد .
فکر می کنم که چرا در پاراگراف قبلی گفتم "مادر پدر" و نگفتم "پدر مادر" ؟ حالا بگذریم که فرقی ندارد و جفتش را مردم می گویند و چیز عجیبی نیست. بخش عجیبش اینجاست که با خواندن دوباره پاراگراف قبل "مادر پدر" رو با صدای کس دیگه ای خوندم.
امروز در صحبت با سین فهمیدم که در نوشته هایش و حتی حرفهایش از صفت زیاد استفاده می کند و توصیف می کند. هفته پیش هم دقت کردم که توجه کرد به این که نوشته صادق چوبک چقدر پر صفت و مضاف الیه هست ولی راستش نگفت نفهمیدم ... خیلی ناراحت شدم که می خوانم و نمی فهمم و بعدش سریع خودم رو قانع کردم: من یک بی توجه هستم.
از من پرسیدند که چرا ناراحت است؟ سرتکان دادم ... البته مهم نیست چندان چون همه میدانند من بی توجه هستم و چیزی نباید برایم مهم باشد و احتمالا هیچ وقت از خودم نپرسیدم که چرا ناراحت است.
حدود یک هفته است که با میم قهر کردم و اصولا شب ها خوابش را می بینم که همه چیز عادی است و احتمالا می خواهیم بعد از حرف زدن بستنی بخوریم میم می گوید ناراحت نشده اصلا و وقتی از خواب بیدار می شم می فهمم که باید بیشتر به ناخودآگاهم توجه کنم که انقدر پرت هست از واقعیت امر. تقریبا میم از هرجا که رد می شود می بینمش مستقل از فاصله اگرچه دیدنش کار سختی نیست لباسش رنگ خاص دارد. حسم به او چیست؟ نمی دانم ... اما می دانم بی توجه نیستم.