۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

خداحافظ!


Y مدام می گفت که از ایکس متنفر هست.همیشه باهاش بحث می کرد و ساز مخالف می زد.پس اگه این طور باشه Y نباید از ندیدن ایکس ناراحت بشه! حتی باید خوشحالم بشه! اما وقتی ایکس بهش گفت که من واسه ادامه تحصیل کانادا می رم.Y تنها مبهوت نگاهش کرد.لبخند زد و گفت "تو هر جا که بری خیلی راحت زندگیتو می کنی احتمالا رفتن برات سخت نیست ".و ایکس خیلی راحت گفت "من عاشق رفتن و تجربه کردنم"!بعد با شور و شوق راجع به کارهایی که می خواد تا 5 سال دیگه انجام بده حرف می زد.اما Y اصلا نمی تونست به حرفا گوش کنه... ایکس می رفت... "بعد تموم شدن درست برمی گردی؟" "چی شد فکر کردی ممکنه برگردم؟" "گفتم شاید خانواده ای چیزی باشه که بخوای برگردی پیششون..." "آهان.تو خانواده منو ندیدی!حالا برات یک روز ازشون می گم.اما خوب ما تقریبا بیشتر خانوادمون رفتن یعنی عمه هام که ایتالیا هستن و عموم هم انگلیس هست و..." Y دیگه نمی تونست گوش کنه! "یعنی 3-4 ماه دیگه رفتی؟!" و ایکس به تکان دادن سر و گفتن"اوهوم" بسنده کرد!

Yنمی دونست چرا انقدر دپرس شده.شاید بهتره که گفت می دونست اما خودش رو به کوچه علی چپ می زد!سعی کرد منطقی فکر کنه... خوب دلیلی نداره که من از رفتنش ناراحت بشم!تازه این درجهت پیشرفتشه! اصلا مگه چه تحفه ای هست که من از رفتنش ناراحت شم! ما هم که مدام با هم دعوا می کنیم و کل کل می کنیم دیگه دعوا هم نداریم...

آیا Y تاحالا از خودش سوال نکرده بود که چرا انقدر نظر این آدم براش مهم هست که حاضره برای تغییر اون بشینه 2 ساعت باهاش بحث کنه؟! و چرا با این که وانمود می کرد حرفاشو گوش نمی کنه اما از توصیه هاش استفاده می کرد؟! آیا کسی متوجه نشده بود که Y نحوه حرف زدنش عوض شده؟ آیا متوجه نشده بود از اصطلاحات ایکس استفاده می کند؟!

مدت ها بود که Y نخواسته بود به هیچ کدوم از این سوال ها حتی توجه بکنه چه برسه که براشون پاسخی پیدا بکنه!

اما ناظر سومی که این واقعه رو با دقت نگاه می کرد دختری رو می دید که با غرور بیش از حدی که داره در پی جلب توجه ایکس هست!

ایکس می دونست چه اتفاقی داره می افته؟!

ایکس خودش این بازی رو شروع کرده بود!هدفش کاملا رسیدن به این جا بود... اما... هرچقدر به ایکس بیشتر نزدیک می شد چیزهایی رو می دید که براش دیدنش سخت بود!باور کردنی نبود!! مگه می شد یکی انقدر غیر عادی باشه؟! کسی که برای کل کل با ایکس چند ساعت مسافرکشی کرد!مثل دلقک ادای همه آدم ها رو در میاره! سیگار می کشه!در عین این که سعی می کنه بگه من با شما پسر ها هیچ فرقی ندارم تکرار می کنه خوشحالم که یک زنم و معنای واقعی عشق رو می تونم بفهمم!

ایکس یک موجود خیلی راحته و می خواد همه چیز رو ساده بکنه.اما وجود همچین آدمی براش هزاران سوال پرسش و تناقض ایجاد می کرد.حرف های قلنبه سلنبه ای که Y تحویلش می داد معجونی بود از کتاب های بیشماری که خونده و پیچوندن اونا.احساس می کرد خود Y نیست.گاهی حرفاش به نظرش منطقی نبود.سوال هایی که Y ازش می پرسید در عین سادگی جوابی نداشتند.انگار اون دقیقا سوال های بی جواب ایکس رو می دونست.کم کم شخصیت Y انقدر برای ایکس پیچیده شد که نخواست بهش فکر بکنه و ازش بیشتر بدونه!احساس می کرد اعصابش خورد می شه!کم کم اون کنجکاوی دیوانه وار جاش رو به بی توجهی داد.به طوری که خیلی راحت به Y گفت می خواد بره!

--

برخلاف ایکس Y تحت تاثیر ظاهر خوب قرار نمی گیره!تن صدا هست که Y رو در برخورد اول جذب آدمی می کنه.صدای ایکس بسیار صاف و در عین حال محکم و با اعتماد به نفس بود.هیچ وقت لحن حمله توی صدای ایکس وجود نداره اما توی بحث با همین لحنش خیلی راحت مخاطبش رو زیر سوال می بره و مخالفتش رو ابراز می کنه!همیشه یک مثال دم دست داره برای باز کردن یک موضوع و متقاعد کردن آدم های دورش که Y همیشه آدم هایی که انقدر online هستند رو تحسین می کرد.

ایکس با سوالاش می تونست ذهن آشفته Y رو طبقه بندی بکنه.Yنمی دونست اون چه شکلی می تونه انقدر راحت ذهنش رو از آشفتگی در بیاره کاری که Y 20 سال از انجامش عاجز بوده.

انگار ایکس دقیقا می دونست چه شکلی باید Y رو به انجام یک کار علاقه مند بکنه.اون دقیقا می دونست با چه حرف هایی نظر Y رو برگردونه و حتی از کاری منصرف بکنه.انگار دقیقا از ارزش های Y خبر داشت.انگار دقیقا می دونست رگ خواب Y چی هست...

Y در ناخودآگاه ذهنش به ایکس علاقه مند بود.حداقل به عنوان جالبترین و دلپذیر ترین آدم زندگیش ازش یاد می کرد.با این که این فکر هیچ وقت به خداآگاهش نیامده بود اما دوست نداشت این آدم رو تحت هیچ شرایطی از دست بده.این آدم رو عاملی برای رشد و پیشرفتش می دونست... و وقتی که ایکس بهش خیلی جدی گفت که می رم و نمی خوام برگردم شاید بزرگترین ضربه رو به Y زد...

قسمت چهارم


هیچ وقت ایکس فکر نمی کرد که کنجکاوی زیادش نسبت به یک موجود وادارش بکنه که همچین کاری بکنه!اما به نظر تنها راه بود برای پاسخ دادن به خیلی از چرا های ذهنش!

ایکس تصمیم گرفته بود کلاس ها رو تبدیل به Workshop بکنه و از شاگرداش بخواد دو تا دو تا گروه بشند و هر گروه روی یک طرح که پیشنهاد ایکس(!) هست کار کنند.این نقشه ماهرانه به این دلیل بود که تعداد دانش آموزان فرد بود! و یک نفر باید تک می افتاد و ایکس در صدد این بود که این یک نفر Y باشه!

وقتی همه یار شدند طبق پیش بینیش فردی که باقی موند Y نبود اما این قابل حل بود...:

-Y! جاتو با F عوض کن! تو تنها هم باشی مشکلی برات پیش نمیاد!

-خوب چه کاریه! یک گروه نمی تونه 3 نفره بشه؟!

-من قراره نمره بدم که در اون صورت نمره به اون گروه تعلق نمی گیره!به هر حال اگه در حد نمره کامل هم بهم کار بدین من کسر می کنم نمره ازش.

-خوب من اگه تک باشم که بی انصافیه!

-تو برات فرقی نداره دو نفر باشی یا تک باشی! کار خودتو می کنی...!

-خوب تقسیم بندی رو سه تایی کنید!

-خوب مشخص شدند گروه ها!حالا کنار هم بشینید.

-اما شما نمی تونید که...

-Y ! تو رو میز که Label سی داره بشین.

چند دقیقه بعد یعنی زمانی که Y مثل برج زهرمار روی میز سی نشسته بود و سعی می کرد به ایکس نگاه نکنه.ایکس وارد بخش دوم ایدش شد:

-من به هر گروهی چندتا پروژه پیشنهاد می کنم که انتظار میره برای پایان ترم انجام بدند .یعنی این برگه رو می خونین و هر پروژه رو که می خواین رو بر می دارین.البته می تونین ببینید که یکی نیست نمره های این پروژه ها.یعنی نمره کامل بعضی پروژه ها بیشتره.

Y داشت به این فکر می کرد که خیلی کارهای دیگه رو هم تکی انجام داده و این کار هم عاقبت خوبی در پیش داره.اما نمی تونست مغزشو از فکر این که ایکس پدرکشتگی خاصی باهاش داره منحرف کنه!!

بالاخره برگه ها به دستش رسید.یکی برگه ای که اسامی گروه ها و پروژه ای که برداشتن روش بود و یکی لیست پروژه ها! همون طور که حدس می زد ایکس وقت گیر ترین و اعصاب خورد کن ترین چیزها رو انتخاب کرده بود.با شناختی که از ایکس داشت می دونست که با search کردن هم نمی تونه همچین چیزایی رو پیدا بکنه! با تمام نفرتی که در وجود داشت به ایکس نگاه کرد! سعی می کرد که به این فکر نکنه که همه این کارها به خاطر گرفتن حال اون هست!

-خوب تو پروژتو انتخاب کردی؟

-فرقی نداره واسه من!من وقت ندارم این ترم که همه اینا وقت گیرند!هیچ کدوم احتمالا تموم نمیشه!

-ببین چون تو تنها افتادی وضعت یکم فرق داره.ببین یکی باید تک می افتاد بعد من فکر می کنم که تو خیلی آدمی نیستی که گروهی کار کردن رو بخوای.وضعتم که خوبه.حالا مشکلی داشتی من هستم می تونم بت کمک کنم.

-مرسی.یکی از اینا رو بر می دارم.

--

کار ایکس این بود که بین گروه ها بچرخه و بهشون جواب بده!کار جالبی بود اما مدتی بعد سوالات کمتر و کمتر شد و اون به بهانه کمک کردن به Y بقل اون می شست!و چون Y همیشه غرق در فکر کردن بود هیچ وقت متوجه نشد که ایکس با چه دقتی زیر نظرش گرفته.ایکس از این که کنجکاویش رو نشون بده هیچ ابایی نداشت! و خیلی راحت وقتی دلیل کار Y رو نمی فهمید ازش می پرسید:

-الان این متد رو واسه چی گذاشتی این جا؟!

-چرا پوینترش کردی؟!

و با دقت به جوابای Y گوش می کرد.خیلی زود متوجه چیز عجیبی شد!Y خیلی از شلوغ بازی خوشش می اومد! چه شلوغ بازی توی کلاس چه توی برنامه نوشتن!ایکس یک برنامه رو مثل سناریو می دید که هر کدوم از اجزا نقشی دارند و نویسنده و کارگردان همون برنامه نویسه!وقتی Y برنامه می نوشت یاد فیلم های پر زرق و برق هالیوودی می افتاد!خیلی از متد ها بودند ولی می تونستند نباشند!وسواس عجیب Y برای استفاده کردن از پوینتر و ریفرنس قضیه رو جالب تر می کرد!همه سعی می کنند از اینا فرار کنند اما Y انگار می خواست بگه من خیلی واردم و می تونم راحت کنترلشون کنم من فرق می کنم !

ایکس تصمیم گرفت با Y بحث کنه!وقتی کارای Y قانعش نمی کرد و دلیلش هم به نظر محکم نبود کارش رو زیر سوال می برد.دقیقا به هدف زده بود!چون Y تحمل این رو نداشت که کسی بگه من با تو مخالفم و کلی وقت صرف این می کرد و برای ایکس توضیح بده و قانعش کنه و گاهی بحث های این دو نفر به خارج از کلاس هم کشیده می شد! همه بین این دو نفر جنگی می دیدند!همه می خواستند بدونند که چه کسی این جنگ رو می بره؟! Y طوری راجع به ایکس حرف می زد که انگار در مورد اعصاب خورد کن ترین آدم جهان و منفور ترین فردی که دیده داره حرف میزنه!هیچ کسی تردید نداشت که حال Y از ایکس بهم می خوره! اما ...

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

X و Y

از نظر ایکس “Y” فراتر از عجیب بود.حالات Y ایکس رو سردرگم می کرد.قاطعیتی در صداش بود که گاهی ایکس رو می ترسوند! قاطعیتی براش شکستن همه مرزهای موجود! برای بی نظم بودن...
ایکس نمی تونست اونو بفهمه.چهره بسیار ظریف Y و رفتارهایی که در آنها هیچ نشانی از ظرافت های یک دختر نبود یک تناقض بزرگ بود..نمی تونست اون لحن حرف زدن و فرنکانس خاص صدا رو همراه با یک چهره ظریف در یک آدم ببینه.حتی براش غریب بود که یک دختر با این تبحر الکترونیک گیتار بزنه!
هیچ وقت خاطره اولین برخوردش با y رو فراموش نمی کنه... تعدادی دختر دور هم جمع شده بودند و داشتند به حرف های فردی که X اونو نمی تونست ببینه گوش می کردند.نحوه لباس پوشیدن یکی از دخترها نظرش رو جلب کرد... یک رنگ بندی خیلی زیبا.به سمت دختر رفت تا قیافه اش رو ببینه.کسی رو تا به حال شبیه اون ندیده بود قیافه ای کاملا بچگانه و معصوم و بسیار ظریف.طرز لباس پوشیدن و چهره دختر باعث شد که بی اختیار لبخندی بهش بزنه.تو دلش گفت چقدر بچه مثبت بود!
---
مطمئنا ایکس هیچ وقت فکر نمی کرد قیافه معصومی که می دید در چند ماه آینده تبدیل به یک رقیب بشه واسش!
-فکر کردی چون الان دانشجویی و جز نخبگانی شق القمر کردی؟! نه آقا این جا تحویلت می گرین چون که یک عده آدم کوتاه فکر تر از خودت شدند مسئول! بیا منطقی نگاه کنیم...شما با تقریب خوبی هیچ حرف و ایده جدیدی نگفتید یا بهتر بگم هیچ کاری نکردین و فقط تنها چیزی که دارین اسم و ادعاست !
گرچه این حرف ها با لحن بسیار عصبانی و بریده بریده گفته شدند ولی همین حرف ها برای حیرت زده کردن ایکس کافی بود.چون هیچ آدمی جرئت نکرده بود تو روش وایسه و اینو بگم چه برسه به این که چند سالم کوچکتر باشه و حتی دانشجو هم نباشه!
متاسفانه داورها هم با اون موافق بودند و جایزه رو اون گرفت!
نمی دونست زمانی که Y رفت بالای سن که جایزه رو بگیره دقیقا چه حسی داشت!با همه پرو بازی های این دختر ازش بدش نیومده بود اما به نظر یک بازی بین این دونفر شروع شده بود... فقط به خودش گفت: "من که یک روزی تو رو می بینم!"
---
با این که ایکس با اطمینان گفته بود :"یک روزی تو رو می بینم!" اما این یک روز انقدر زود فرا نرسید... و ایکس تقریبا همچین آدمی رو فراموش کرد... کلا ایکس خیلی زود آدم ها رو فراموش می کنه. اما اطمینان ایکس درست بود! این دو نفر پس از سه سال باز هم به هم برخوردند... حالا همه چیز به نفع ایکس بود که این بازی رو اون جوری که دوست داره ادامه بده.
اولین تجربه تدریس ایکس بود ولی به طرز عجیبی حس خوبی داشت.مطمئن بود مثل بقیه چیزا واسش ساده خواهد بود.وقتی که وارد کلاس شد بر خلاف تصورش با جمعیت زیادی رو به رو شد.اصلا تصورشم نکرده بود باید با این همه آدم رو به رو بشه... انقدر حول شده بود که وقتی خواست خودش رو معرفی بکنه به جای فامیلش اسم کوچیکش رو گفت و در این بین صدای خنده ایی بلند شد... به سمت صدا برگشت و Y رو دید!
شاید 10 دقیقه گذشت تا یادش بیفته این قیافه بسیار آشنا چه کسی می تونه باشه اما پس از چند دقیقه مات شدن تمام وقایع سه سال قبل مثل فیلم از جلو چشمش رد شدند!!
اشتیاق زیادی داشت تا حال این آدم رو بگیره... چیزی نگذشت که کلاس تبدیل شد به یک بازی تنیس.و همه سر ها از سمت X به Y و از Y به X می چرخید.برای همه عجیب بود این همه کل کل و تیکه و کنایه...!
---
مدتی بعد Y تبدیل شد به شخصیت مورد علاقه X! واقعا می تونست فکر X رو بخونه! دقیقا جواب هایی رو به X تحویل می داد که X توی اون لحظه می خواست بشنوه.می تونست حدس بزنه X از طرح هر مسئله چه هدف آموزشی ای داره و اصلا می خواد چی بگه...
اون اصلا نمی خواست که Y اینا رو بفهمه... اما اون بلد بود به روش های خودش به آدم ها نزدیک بشه.از Y هم در کنترل کردن مکالمه ها خبره تر بود.
---
همیشه معتقد بود جسارت زیاد و هیجان بالای Y یک روز کار دستش می ده.به ظاهر این حدس ایکسم به واقعیت پیوست.حالا دختر فرز و حاضر جواب تبدیل شده به یک موجود چوماله و افسرده.و ایکس باطنا خودش رو بابت این اتفاق مقصر می دونه...

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

I WILL NEVER STOP



کودکی راه می رود ... می خواهد سریع تر قدم بر دارد زمین می خورد.همه به سمتش می دوند.همه منتظرند که گریه کند اما او بدون کمک بلند می شسود و به پنهای صورتش می خندد و ادامه می دهد...

من هنوز مثل گذشته می خوام بدوم می خوام برم بالا پیشرفت کنم اینا مستی من هستن! اینا سکر و شور من هستند و هر بار که می افتم... بلند می شم و به این فکر می کنم که فرصتی برای درنگ کردن و گریه کردن و ناامیدی نیست...

خدایا با این که می دونی اما بازم می نویسم:من تلاشم رو می کنم اگه تو بخوای تا آخر عمرم هم اون چیزی که می خوام رو ندی من ادامه می دم...

چون یک روزی مجبور میشی به من بدیشون!

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

دختری که شبیه هیچ کس نیست



“Y” از زمانی که خیلی یادش می اومد مورد توجه همه بود.چه از نظر این که خیلی عجیب غریب بود چه از نظر این که زیبا بود.اون کاملا می دونست چقدر زیباست و در عین حال می دونست که می تونه آدم خیلی تاثیر گذاری باشه پس از همون بچگی سعی کرد برای این که همیشه حرف حرف اون باشه از قیافش هم استفاده کنه!در واقع اون هیچ وقت به مرحله ای نرسید که سعی کنه از قیافش استفاده کنه! چون به طور خودکار هرکسی اونو می دید جذب قیافش می شد و تقریبا هرکاری که “Y” می خواست انجام می داد!

شاید سیاستی که Y هنگام برخورد با آدم ها در پیش می گرفت کاملا انگلیسی بود!با همه خیلی در نگاه اول خیلی خوب برخورد می کرد بسیار حساب شده حرف می زد و تبدیل به یک موجود بسیار مثبت می شد این طوری فرصتی براش درست می شد که از یک سری امکانات استفاده بکنه.مثلا با وجو این که مدرسه رو بهم می ریزه و کلی خراب کاری انجام می ده همواره در دید ناظم یک کوچولی شیطون باشه و انضباطش از 20 کمتر نشه!در صورتی که تکالیفش رو انجام نداد مواخذه نشه چون حتما دلیلی داشته که این کوچولی درس خون مشق ها رو ننوشته و ...

تخیل کردن و تصور کردن و تحقق خواسته ها و تخیل ها زندگی این آدم بود! خودش رو موجودی بسیار توانا پیدا کرده بود که ناممکن براش وجود نداشت.از این توانایی کمال لذت رو می برد و از این که چقدر آدم های دورش برای این که کمی مثل اون باشند زحمت می کشند لبخند رضایت می زد!واقعیت این بود که اون باورش نمی شد چقدر برای رسیدن به ایده آلش تلاش می کنه.فکر می کرد کم کار می کنه در حالی که وقتی به دنبال چیزی هست انقدر این مسیر براش زیبا می شه که فقط ازش لذت می بره و خسته نمی شه...

هیچ وقت نمی خواست باور کنه که در یک زمینه خیلی مستعد هست! همیشه می گفت در هر زمینه ای حرفی برای گفتن دارم.این کارش باعث شد خیلی از استعدادهاش که می تونست بسیار شکوفا بشند بهش هیچ توجهی نشه...

در برخورد با آدم جدید Y بسیار هیجان زده می شه می خواد سریع طرفشو بشناسه به این ترتیب کلی وقت صرف شناختنش می کنه ... یک ماه بعد به دنبال آدم تازه ای میگرده!! دلیل رفتارش این نیست که اون آدم براش تکراری شده ...اون به طرز عجیبی ذهن اون آدم رو می تونه بخونه... در واقع هر گفتگویی باهاش رو می تونه پیش بینی کنه.جواب های اون آدم رو و حتی نوع نگاه ها ولوم صدا و تیکه کلام های اون آدم به طور دقیقی توی ذهنش وجود داشت... Y در ذهنش به دنبال موجودی می گشت که پیچیده و غیرقابل پیش بینی باشه.

چون از آدم های یک دیتا بیس قوی توی ذهنش داشت خیلیا رو متعجب می کرد: تاریخ تولد هر آدم علاقی هر آدم شغل پدر و مادر شماره تلفن و مبایل و... در این دیتابیس بود! هروقت دلش برای کسی تنگ می شد می تونست خیلی دقیق اونو تصور کنه و باهاش حرف بزنه و البته جوابای اون آدم رو هم حدس بزنه... این کار خیلی براش در ابتدا جالب بود اما در پایان به یک فاجعه تبدیل شد...! دیگه بودن یا نبودن خیلیا براش مهم نبود آدم ها هر لحظه که اراده می کرد در کنارش بودند...

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

دختری که نمی خواهد مثل هیچ کسی باشد...



دوست داره همه چیزش عجیب غریب باشه! چون دوست داره متفاوت باشه.دوست نداره خودش رو با آدم هایی که دورش رو گرفتند یکی فرض کنه.به نظرش از اونا خیلی باهوش تره و بسیار منطقی تر فکر می کنه.دوست داره پیچیده باشه و حرکاتش قابل پیش بینی نباشه.و همیشه دوست داشت اسمی داشته باشه که شخصیت خودش رو نشون بده! آدم عجیب غریب قانون شکن که تابع هیچ زوری نیست! یک اسمی که تفاوت زیادش رو نشون بده... اما من اصلا به این خواسته اش توجه نکردم و اسم “y” رو روش گذاشتم.

“y” از دختر بودنش راضی نبود! نمی خواست روسری سرش کنه! از این که دوستای بزرگترش رو می دید که روسری سرشون می کردند هی نگران افتادنش بودند اعصابش خورد می شد.و وقتی مامان بزرگش بهش گفت که نباید با یک سری آدم بازی کنه داشت کلافه می شد.دلیلی واسه این حرفا نمی دید و خیلی اینا واسش بی اساس بود.

تصور y از خدا چیز جالب تری بود. Y این جوری فکر می کرد:خدا یکیه مثل یک آدم و داره زندگیه اونو از توی تلوزیون نگاه می کنه و زندگی اون مثل یک فیلمه.بقل خدا یک سری دکمه هست که باهاش زندگی اشخاص رو کنترل می کنه.y گاهی فکر می کرد که خدا حتما از REW استفاده می کنه! حتما باید این دکمه وجود داشته باشه اما نمی تونست بفهمه که چرا ما متوجه نمی شیم!

اما y هیچ تصوری از مهربون بودن خدا یا ترسناک بودنش نداشت.می گفتند خدا می بخشه اما خدا کسایی رو که دروغ بگند،مامان باباشونو اذیت کنند،دزدی کنند،روسری نگذارند(مامان بزرگش بهش گفته بود!) و ... رو عذاب می ده!فکر کرد اگه این جوریه که همه باید برند جهنم!

Y خیلی دوست داشت با کسی حرف بزنه اما مشکل این بود که کسی وقتشو نداشت که باهاش سروکله بزنه! Y دوتا کار کرد.دست دوستی با خدای قدرتمند و عجیب و غریب دراز کرد و باهاش حرف زد به خودش گفت احتمالا خدا یکی از فرشته هاش رو به اون قرض میده و این شکلی همیشه موجود خیلی زیبایی به اسم فرشته رو بقل خودش فرض می کرد که با اون حرف می زد یا بازی می کرد!

Yهمیشه دوست داشت فوتبال بازی کنه اما هیچ کس بقلش نبود که نقش همبازی رو ایفا کنه با یک توپ پلاستیکی ور می رفت اما جالب اینه که اصلا حوصله اش سر نمی رفت و هیچی نمی تونست خسته اش کنه.بعد از فوتبال بازی کردن دعوا کردن با پسر های مهدکودک رو دوست داشت.دوست اشت ثابت کنه هیچی از اونا کم نداره حتی اگه به قیمت سیاه شدن چشمش تموم می شد!

عاشق حفظ کردن بود.حافظه بسیار قوی و در دسترسی داشت شعر های مهدکوک با یک بار در خاطرش می موند و الان هم اگه ازش بپرسی حاضره بپرسه واسه کدوم مناسبت می خوای برات شعر بخونم؟!

از این که کسی رو شگفت زده کنه از بچگی لذت می برد شاید این تعجب آدم ها رو یک جور تحسینم حساب می کرد.خیلی لذت می برد که با حافظه اش دیگران رو مبهوت کرده.وقتی 12 ساله بود انقدر یک واقعه رو که توی 2 سالگی افتاده بود با جزئیات تعریف کرد که مامان باباش نمی دونستند باید در اون لحظه چی بگند...

اگه بشه شخصیت اونو در چند کلمه خلاصه کرد باید گفت احساساتی برون گرا نابغه بیش فعال متفاوت و قانون شکن.


ادامه دارد...

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

In love with myself again!

خیلی خوشحالم که دوباره دارم شبیه آناهیتا دو سال پیش می شم...
احساس نیرومندی می کنم.و دوباره باور کردم که من می تونم...
مشکل فقط اینه که دو سال پیش من درس نمی خوندم و این کار رو خیلی سطح پایین می دونستم که الانم به سراغم اومده! اما خوب به خودم می گم امسال اولین و آخرین سالیه که بدون دودر کردن و به درس گوش کردن می گذرونی و سال دیگه عمرا بری سر کلاس های دانشگات!

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

قهقه ...!

از میان خاطرات من بلند شد و به من لبخند زد.زمانی که کاملا تسلیم شده بودم و خودم رو برای پذیرفتن شکست و حس همیشه بازنده بودن پذیرفته بودم بلند شد و به سمتم اومد.

قیافش اصلا تو ذهنم باقی نمونده بود... بارها سعی کرده بودم اما قیافه ای ازش به جا نمونده بود ولی این بار همون چهره جادویی با لبخندی کاملا از روی علاقه به من نگاه می کرد...

حرفی نزد اما در نگاهش یک دنیا حرف بود.چیزی می خواست بگوید... از چی؟ آیا می خواست بگوید هرگز نمی تونم اونو از زندگی پاکش کنم؟یا میخواست بگه به این زودی بازنده نمی شه؟! یا ... اما من دوست داشتم به این فکر کنم که می خواد به من یاآوری کنه که واسه ناامیدی خیلی زوده و می خواست فقط بگه keep on fighting till the end

لبخندی زد با لبخندش منو به خنده وا داشت و اون به خنده من خندید و من بلند تر قهقه زدم و خندیدم به همه چیز به خنده های خنده دار اون و به فجایعی که حالا به نظر فقط خنده دار بودن و کار هایی که به جای اسم وحشتناک اسم خنده دار رو میشه گذاشت روشون.

با خنده هاش من رو به خاطراتم برد جایی که فقط متعلق به من و اونه...

The things we said ,the things we did, keep coming back to me and make me smile again!

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

به تو پناه می برم!

یک چیزی هست که قابل کنترل نیست!
اونم حرکت مغزه و سوالاتی که مطرح می کنه.وقتی تو فرصت فکر کردن نداری و نمی خوای به این سوالات فکر کنی اوضاع بدتر میشه! کلافت می کنه.
مغزم از من دلیل منطقی می خواد و من ندارم! ندارم! ندارم!
خدا ازم رو بر می گردونه! مطمئنا توی بعضی زمینه ها آدم خنگیم! می دونم.بهم 2 بار یک درس رو داد و من برای سومین بار دارم همون کار رو می کنم!
سرم خورد به سنگ 2 بر و برای بار سوم به سمتش می رم ! این جنون نیست آیا؟!

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

مبارک باشه

به این زودی شد 31 شهریور؟ به این زودی به این روز فرخنده رسیدیم؟
ملت جشن شکوفه هاتون مبارک!!
حالا جدای جشن شکوفه ها امروز تولد دو تا دوست هست! (کلا ما که شانس نداریم! ملت دو تا دوتا به دنیا میان که مارو بدبخت کنند!!)
این جانب تولد یک منجم و یک مهندس برق(!!) رو تسلیت عرض می کنم!!
ثمره...! بابا افتخار! بابا مدال دار! بابا نجومی! بابا پایه و....(انواع و اقسام پدر ها!)
خوب نمی دونم با این رویه جایزه معنوی آشنا هستید یا نه اما خوب اگه هم نیستید آشنا میشید! من به مناسبت تولد دوستان بهشون کادوی معنوی می دم چون : 1.کادوی تولد باید معنوی باشه! 2.عرفان خونم زده بالا 3.اصفهانیم!
به این ترتیب از ثمره خانم افتخار و ... بابت تولدشون تقدیر به عمل میاد.من وشادی می خواستیم واست چندین جلد کتاب نفیس : گاج قلمچی کِلک معلم(کَلک خودمون!) مبتکران، خوشخوان و... بخریم بعد به این نتیجه رسیدیم که خودت باید به فکر کنکورت باشی و به ما نیازی نداری!! بعد به این فکر رسیدیم که برای تولدت شاید نیاز باشه یک دستگاه کپی بخریم که بتونی این 4 تن جزوه و سوال رو کپی کنیم.اما امان از بی پولی! اینا رو گفتم که جیگرت کباب بشه و به جای این که بری ساعت 60 تومنی بخری بری دو جلد کتاب بخری! --> کاظمی شدیدا منتظرت هستا!!
مطمئنا یک سال بی نظیر رو داری می گی از کجا مطمئنم؟ خوب دوستای خوبی مثل من و شادی داری دیگه!!! ما رو داری غم اصلا به دلت نمیاد!
از خدا می خوام که بهت یک بینشی بده که از تهدید ها برای خودت فرصت بسازی و همیشه بتونی سریع پیشرفت کنی و بری بالا! و من موفقیت هاتو بهت تبریک بگم... شاد زی!

جناب مهندس برق!!!
به هر حال شما هم می رید دانشگاه و با کلاس می شید و این از صد تا کادو با ارزش تره و شما به این ترتیب بی نیاز به کادو تشخیص داده شدین!!
یک دوست نتی خیلی خوب بودی و خیلی کمک کردی تو مسائل عدیده(!!) بالاخره 18 سالت شد! گواهی نامت رو می تونی با خیال راحت بگیری!!
کنکورت رو که خیلی خوب رد کردی امیدوارم بقیه امتحانای مهمت رو انقدر خوب پشت سر بگذاری، شادی و آرامش همیشه کنارت باشه ، سال خوبی رو در پیش داشته باشی و از همه مهم تر سلامت باشی!

----------
در کل توی روز مبارکی به دنیا نیومدید! اما خوب توی ماه مبارکی تولدتون افتاده :D

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

It’s no one’s fault!

تقصیر تو نیست که شبا بیدار موندی و فقط 2 ساعت خوابیدی اما نتیجه نگرفتی!

تقصیر تو نیست که حتی حساب کردی وقت نداری لباساتو بشوری و باید درس بخونی اما بازم این اتفاق افتاد...

تقصیر هیچ کس نیست که تو با این که خیلی دوست داشتی این راهو ادامه بدی این جوری شد!

تو قصد داری بزنی خودتو به در و دیوار و اسم این رو چیزی به نام قسمت نگذاری! درک می کنم! سرنوشت... قسمت... تقدیر...تو دوست داری بگی تقصیر منه تا اسم اینا نیاد وسط... تا قدرت اختیار آدما زیر سوال نره! تو یادت میفته که چقدر بلد بودی و با سواد بودی ولی یک امتحان رو بد دادی! با این که خیلی چیزا رو خوب داده بودی! یک امتحان تونست همه ی تلاشاتو پاک کنه! تو فکر می کنی چرا امتحانو بد دادی! مگه من به اندازه کافی درس نخونده بودم؟ مگه من نخواسته بودم؟ مگه من ثابت نکرده بودم حداقل به خودم که خیلی خوبم؟! مگه من ضعف هام رو ندیدم و اونا رو تقویت نکردم؟ مگه من باور نکردم که می تونم؟

به این فکر می کنی کجا رو واقعا اشتباه کردی! داغ کردی واقعا!

اره این تقصیر هیچ کس نبود که همه ی این اتفاقای بد افتاد!

تقصیر تو نبود که کنکور این جوری شد! تقصیر تو نبود که المپیاد قبول نشدی! تقصیر تو نبود که پدر بزرگت رو هیچ وقت ندیدی و داره می میره! تقصیر تو نیست که روبوکاپ این جوری شد! تقصیر تو نیست که برنز گرفتی در حالی که حداقل لیاقت تو طلا بود! تقصیر تو نیست که همه ی کارهایی که به تو مربوط میشه نا تموم موندن! به دور و برت نگاه می کنی.هزاران کار نکرده و نا تمام که تو واقعا سعی داشتی تمومش کنی. یک چیزی تو گشت میگه وقت تموم کردن بعضی کارا دیگه نیست.اینا به الان تعلق ندارند.مال گذشتند...

من رو بالاتر از اون چیزی که هستم دیدند تقصیر من نیست...

اگه من و تو به رویاهامون نرسیدیم مقصر هیچ کس نبوده.

اما اگه این جبرهم نباشه پس چیه؟!

همه بهت می گند چیزای بهتری تو راهته! بهتر... اگه بشه بهتر رو : ناراحتی بیشتر، استرس بیشتر، اتفاقای غیر مترقبه بیشتر تعریف کنیم حق با بقیه هست!

آره... اگه قرار باشه اسم این رو سرنوشت بگذاریم و بگیم تقدیر این بوده، با افتخار می گم تقصیر خودمه!!

حرف آخر:

به درک که برنز شدی!!

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

زمانی که دلم برایتان تنگ می شود

من حالم عالیه... یعنی خیلی خوبم...منظورم اینه که خوبم... یعنی مشکلی ندارم... بدک نیستم.... بهم خوش می گذره... یعنی روزای خوبیه! یعنی این که ...
من نباید بگم چقدر ناراحتم.نمی تونم این حسو از بین ببرم.یعنی دست من نیست که این حالتو از بین ببرم.خیلی دوست دارم باهاتون حرف بزنم اما وقتی باهاتون حرف می زنم گاهی حس می کنم که چقدر ازتون دورم.خیلی دوست دارم تجسم کنم که با همیم و می خندیم اما یک چیزی برنده قلبمو تیکه تیکه می کنه.باور کنید من تمام سعیمو می کنم که بگم همه چیز درست میشه اصلا مگه الان مشکل چیه؟ مشکل اینه که چیزای خیلی کوچیکی رو دوست داشتم و باهاشون شاد بودم که هیچ کس باور نمی کنه. انقدر کوچیک که شاید خودمم حسشون نمی کردم.اینا همیشه کنارم بودند.همه جا... ولی همشون با هم از من جدا شدند.جدا شدند؟خودشون خواستند؟ تقصیر من بود؟اتفاقی بود؟ نمی دونم... برام مهم نیست که شما منو همون اندازه که دوستون داشتم دوست داشتید/دارید چون من فقط از بودن شما لذت می بردم.خود شما برام مهم بودید نه حسی که به من داشتید/دارید اما فکر اینو نمی تونم بکنم که این جدایی چه پیامدهایی رو می تونه داشته باشه! زمانی که شما اونو نیستید که بودید و من هم اونی نیستم که می شناختین.
من متعلق به این جا نیستم.من این آدما رو نمی تونم حس کنم! من به زور بهشون می خندم! من بهشون دروغ می گم! من سعی می کنم بگم دارم لذت می برم! من وانمود می کنم غیبت شما مهم نیست! من با تمام وجود می گم من نمی شکنم!! من این جا رو بهشت می کنم...
آره! نبودنتون منو اذیت می کنه! ندیدنتون نخندیدن باهاتون و غر غر نکردن براتون و از همه مهم تر نبودن باهاتون داره منو نابود می کنه...
دلم براتون تنگ شده... همین!

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

تولدتون مبارک!!!

29 مرداد 87 مصادف با 19 آگوست تولد دو موجود با خرد و اندیشه و بسیار با ارزش با نام های شادی و لئو می باشد! از این دو به خاطر ولادتشان در این روز تقدیر به عمل می یاد!!

من کل دیروز رو داشتم فکر می کردم که بهتون چی بدم و چون که نه حال کادو خریدن داشتم نه پولشو و نه امکان دیدن جفتتون رو به این نتیجه رسیدم که ... خب الان نمی گم می گذارم آخرش بگم که هیجانش نره!! اما بدونین که یک کادوی خیلی عالی پیش من دارید!

دیروز به ذهنم رسید که یک خاطره خوف پیدا کنم و بگذارم که هم یادی از جوونیا کرده باشیم هم روحمون تازه بشه. راستش اگه بخوام یک خاطره مشترک بگم تنها یاد "بی بی کثیف بازی کردن!!" می افتم و اعتیاد به ورق بازی در سفر 3 سال پیشمون به گرگان و یک سری خاطرات که از همون نوع هست مثل سوال فلسفی لئو در قطار هنگام بازگشت:"چرا نوشته توی ایستگاه نریم دستشویی؟!" و به دنبال آن جواب هوشمندانه خودش به سوال!و یا ماجراهای هیجان انگیز هنگام برگشتن و شمشیر بازی من و لئو توی قطار و پرت شدن من ازتخت کوپه! یا اون خاطره ی اسوه ی شهربازی رفتن.

واقعا من باور نمی کنم که ما 3 سال پیش بود! باور کردنی واقعا نیست انگار همین 2-3 روز پیش بود!! یا خاطره های من و لئو سر روبوکاپ.یادته رادپور گفت:"غذاتون انگار ته گرفت؟!" یا خاطره کلاس های غرب زده.یاد ممدعلی بخیر! یادته پارسال سکتش دادیم؟!خیلی کار تمیزی بود...! کلا من و تو می تونیم بریم تو CIA کار کنیم!

و اما شادی...

با تو خیییییلیییییی خاطره دارم! یعنی شاید 90 درصد خاطره هایی که الان دارم از تو هست.خوب این اواخر فقط مربوط به دودرکردن کلاس ها می شد.انواع مخفی گاه ها و فرار از دست اکبری و جولایی.ما شاهکار بودیم! با 4 زنگ معافی نزدیک 8 زنگ نمی رفتیم!

یک خاطره ی خیلی تابلو که تو ذهنم هست زنگ زدن من به ناظمی بود!! البته مال بچگیام بود که خدای اعتماد به نفس بودم!!!! جالبی ماجرا این بود که من قرار بود در مورد پروژه شما که راجع به نجوم بود سوال کنم در حالی که:

1-نمی دونستم پروژه تون چیه دقیقا!

2-اصلا از نجوم مگه من چقدر سر در میارم؟!

هه! یادته بچه بودیم با عسگر می شستیم جدول فوتبالو حل می کردیم؟! یادته صداشو در حالی که داشت فحش می داد ضبط کردیم واسش گذاشتیم؟

یا این آخری که قاطی کرده بودی و داشتی گریه می کردی.سرتو گذاشته بودی رو پای من در اون لحظه شیرزی: ... "حداقل برید توی یک کلاس خالی این کارا رو بکنید!!!".....

گند خاطره گفتن درومد!!

لئو و شادی نه چندان عزیز! امیدوارم امسال سال افتضاحی براتون باشه و سال بعد رو مجبور باشین ببرید پیام نور بخونید و بعد شوهر کنید و بچه و...!!!

سعی کنید با خودتون رقابت کنید!(مخصوصا شادی!!!) و از زندگیتون لذت ببرید(نیس خیلیم افسره هستید!!)

خوب حالا می رسیم به بخش هیجان انگیز پست یعنی کادو... بله من در این قسمت با توجه به سنت پسندیده ای که آقای حلی بنا کردند تصمیم گرفتم که بهتون کادویی بدم که کاملا جنبه معنوی داره !!:

برای خودتون یک کادو یادداشت کنید!!

تولدتون خیلی مبارک باشه! یادتون نره که کادو رو یادداشت کنید.اگه این کارو نکنید کلی دپرس می شید بعدا و می گید آناهیتا به ما کادو نداد!!!

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

To ....2

به من دروغ می گفتی.همیشه آرزو داشتم که یکی این حرفا رو بهم بزنه من باور کردم حرف هاتو من با اون چیزی که تظاهر می کردی می خندیدم من با اون شاد بودم ولی...تو هیچ وقت با من رو راست نبودی! همیشه مسائل رو الکی می پیچوندی! تو راحت حرفتو نمی زدی و تو برات ساده بود که دروغ بگی... پشت سر هم... دروغ دروغ و دروغ!

من فقط ازت می خواستم چیزای بدم رو بهم بگی همین .اما تو وجودشو شاید نداشتی که بهم بگی چقدر از من بدت میاد! چقدر سخته واست تحمل کردن من و حرفام چقدر برات بی معنیه.تو هیچ وقت نگفتی اینو و باور کن که فهمیدن این حرفا از روی کارهات و رفتارت منو بیشتر از هر چیز دیگه شکوند... لعنتی چرا هیچ وقت بهم نگفتی چقدر از من بدت میاد؟!

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

To...

روز عجیبی بود!تو هم بالاخره شدی مثل من در 11 ماه قبل! به این ترتیب تجارب ما نه دقیقا اما تقریبا مثل هم شد! درسته تو انتظار نداشتی با یکی که عقلش اندازه یک بچه 10 ساله هست طرف بشی! تو انتظار نداشتی اون آدم مغرور،غرورش رو به این آسونی بشکنه! تو یک چیز محکم تر می خواستی! و تو خیلی ساده فکر می کنی که اصلا اون رو نمی شناسی!! کدوم رو قبول می کنی؟ تغییر کرده یا تمام مدتی که می شناختیش همین جوری بوده؟ برای تو پذیرش این که اون رو نمی شناسی راحت تره.راحت تر از قبول تغییر! چیزی که هنوز هم من رو دیوانه می کنه تغییر هست... اما هیچ کدوم از این دو مورد بچه بودنش رو نمی پوشونه! و تو به این فکر می کنی که :"اصلا خوشم نیومد!" یا جمله ی معروفت:«ببین جناب و ... و... آدمای کوچیکی هستند!" آره عزیز! همشون شاید بچه باشند اما یک برچسب دارند که اونا رو خیلی مفت بزرگ کرده! انقدر مسخره بزرگشون کرده که تو ازشون انتظار شعبده بازی داری! اما وقتی یک بچه رو می بینی که هنوز دنبال عروسک می گرده با دو دست می زنی تو سرت ! نمی گم تجربه تلخ! اما بسیار باورنکردنی... و من دارم باور می کنم نتیجه گیری های تو هم مثل من درسته! شاید اگه این اتفاق واسه تو زودتر میوفتاد یعنی مثلا 7-8 ماه زودتر خیلی چیزا عوض می شد اما ... ایمان دارم یک چیزی بسیار زیباتر و بهتر در انتظار ماست...

حالا کار من و تو اینه که این دو تا آدم رو به یاد هم دیگه بیاریم و فقط بخندیم!! به کودکیشون!! من خالصانه نمی دونم وقتی این دونفر این حرکت احمقانه رو انجام دادند چی فکر کردند؟و اصلا هدفشون چی بود! واقعا این جاست که به عجایب آفرینش پی می بری!

من داشتم به این فکر می کردم که چه دوستای احمقی داشتم و این حالم رو به هم می زد ولی خدایی کارای وقیحشون الان برام خنده داره! شاید بشه تلخی امسال رو باهاش شیرین کرد... چرا نشه؟! میشه یک عمر خندید... چقدر جالبه که من انقدر راحت به اشتباهاتمون و کارای زشتشون میخندم... کارایی که مایه ی زجر و عذابم بود! این یعنی تغییر! احتمالا باید بازم تعجب کنم و به مرز جنون (نه خود جنون!) برسم!

۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

Life Goes On!

موقعی که خواستم اسمی برای وبلاگم انتخاب کنم بدون هیچ دلیل خاصی این عبارت یعنی Life Goes On توی ذهنم بود و بیرونم نمی رفت! اما شاید بهترین اسمی بود که می تونستم انتخاب کنم! که خوشبختانه انتخابم کردم...
من دوباره برگشتم سر جایی که سال قبل بودم! این بدترین اتفاقی می تونست باشه که برام می افته.چون حس می کنی که تو هیچ کاری نکردی تو این یک سال و هر چیزی و کاری که کردی ثمر بخش نبوده چون اگه می بود تو این جا چه کار می کنی؟!؟!؟
یک بار دیگه به این جا برگشتم:

چرا من نتونستم بهترین باشم؟ چرا من نتونستم؟ منی که اعتقاد داشتم اگه بخوام در هرکاری بهترینم؟
اشکال در چی بود؟ در اعتقاد من؟ در خواستن من؟

من نمی تونستم این شکست رو بپذیرم یعنی ناراحتی و حس بدی که ایجاد می کرد انقدر برام کشنده بود که مجبور شدم که :

من اون روزها فقط به آینده فکر می کردم! فقط آینده... یعنی الان من. تناقض قشنگیه!! حالا فقط به گذشته نگاه می کنم!

من به گذشته برگشتم و مدام به اون نگاه کردم مثل یک آدمی که برای همیشه از دستش دادم! مثل یک عزیزی که از دست رفته.دلم بد جوری می گیره هنوزم اما بازم اتفاقا ادامه دارند...
من نمی تونستم اون روزا رو تحمل کنم من خسته بودم و دوست نداشتم عذاب بکشم خواستم بگم خداحافظ! برو به تاریخ بپیوند! اما نشد چون :

نمی تونستم راحت بپذیرم که تموم شد و فقط تبدیل به بخشی از گذشته شد. نه... من در برابر این اتفاق مقاومت کردم و هیچ وقت نگفتم خداحافظ مگر زمانی که می دونستم که چه زمانی برمی گرده! و حالا که نمی دونم اون زمان کی هست هیچ وقت خداحافظی نمی کنم...

من باز هم جلو رفتم... من سعی کنم که زیبایی ها رو ببینم و سعی کردم که خودم رو از این بند رها کنم من خواستم پرواز کنم... من خواستم خودم رو از بند کلمات آزاد کنم چون دیدم که چقدر محدود کننده هستند من خواستم رها بشم ... من باز هم بسته شدم.محدود شدم! من برای بیان منظورم به دیگران باید خیلی محافظه کارانه حرف می زدم من توی یک دام دیگر افتادم.چیزی که برام موند تنها خستگیه! و یک مشت کلماتی که زمانی بهم روحیه می دادند و زمانی با یاد آوردنشون دلم می گرفت و حالا به نظرم معنایی ندارند...

می دونم بیشتر اتفاقای سال پیش برام تکرار می شند و این هم می تونه خوب باشه هم بد! می دونم کجا کارم درست نبوده اما نمی دونم کدوم کارم باعث شد این جوری بشم! می دونم نباید دوباره این اشتباهات رو مرتکب بشم اما وقعا انقدر خسته ام که می خوام همه چیز رو ول کنم ! می دونم این تفکر مثل سمه اما هنوز یاد نگرفتم چه شکلی از تهدید ها برای خودم موفقیت بسازم!می دونم وضعیت من برای شروع دوباره بی نظیره اما منی که نمی تونم به گذشته نگاه کنم چطور می تونم اشتباهاتم رو توی گذشته دقیق پیدا کنم؟! فقط می تونم بگم لغزش من از این جا شروع شد

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

مرا چه شده؟!

خیلی خوشحالم که تو زندگیم انقدر شانس داشتم که بعضی آدم ها تو بعضی مقطع ها بلاگم رو نخونند! چون می تونند توش هزاران تا لعن و نفرین یا هر ازگاهی تحسین و تقدیر و گاهی یک سری خزئبلات راجع به خودشون بخونن! نمی دونم شاید این اتفاق افتاده و طرف مقابل من انقدر باشعور بوده(با شعور تر از اون چیزی که به نظر میاد!) و به روم نیورده که من احتمال این واقعه رو کمتر از 5 درصد می دونم.به قول یک آدمی که خیلی دلم براش تنگ شده امید ریاضیش کمه!

امروز جایی رفتم که چندماه قبل حالم ازش بد شده بود. نمی دونم چرا این بار که رفتم خیلی خوشم اومد! شاید نگاهم عوض شده. گاهی وقتا نیاز دارم به طرز آزار دهنده ای یکی از بالا منو نگاه کنه! الانم دقیقا اینو می خوام... هر وقت می خوام ببینم توی این مدت چی شده می رم آرشیوامو نگاه می کنم یا بعضی نوشته هامو می خونم حتی اس ام اس های تاریخیمم می خونم! چون می خوام بدونم کجا بودم کجام و می خوام کجا بشم! پس از مدت ها حرف یک آدمی رو خوندم که گفته بود: تو هر هفته کلی تغییر می کردی و... این عبارت کلی تغییر می کردی به فکرم انداخت.شاید اون این تغییرات رو حس می کرد چون با من کم در ارتباط بود و تغییراتم رو با فاصله می دید و می تونست دقیق تر حرف بزنه وقتی که منو همیشه از بقل ببینی تغییرات من برات اپسیلونی میشه و ممکنه حس نکنی.الان حس می کنم به همچین موجودی نیاز دارم.یکی که منو از دور ببینه و راجع به حرکاتم نظری بده.می خوام یکی بدون شناختن دقیق من منو نقد کنه.چرا می خوام منو دقیق نشناسه؟ چون که شناخت دقیق من فقط گمراهی میاره.و نگاه کلی رو از ملت می گیره.می خوام یکی خیلی کلی و ساده باید بگه من چی شدم تو این مدته.خیلی به این نیاز دارم چون هیچ وقت از علاقه یک دفعم به بعضی چیزا و تنفر یک دفعم چیزی سر درنیوردم! می خوام بفهمم چی باعث میشه که حس کنم خیلیا لیقت ندارند که حتی بشناسمشون در حالی که مدتی قبل بسیار جذبشون شده بودم! لطفا در مورد این که یکهو فهمیدی با چه ماری دوست شدی و آدم نبوده و پرسش هایی از قبیل منو می گی و... پرهیز کنید! من خیلی شده یکیو خیلی دوست داشته ابشم بعد بخوابم از خواب بیدار شم و بگم اه چقدر آدم مسخره ای!جدا هم وقتی از خواب بیدار می شم به نظرم خیلی چرت و پرت گفتم!

امروز یک اتفاق جالب افتاد! مدت هاست که می خوام به ایکس فکر نکنم و در خودم کشتمش اما امروز ...

موهاش فردار بود تقریبا و یک تی شرت راه راه نارنجی تنش بود و با لپ تاپش بی وقفه ور می رفت.با یک دستش داشت برنامشو می نوشت با یک دست دیگش داشت اس ام اس می زد و به دوستاش گوش می داد و گاهی باهاشون حرف می زد! روی دسکتاپش یک دو سه ...بعله 100 تا ایکون و فولدر بود! و وقتی برگشت دقیقا همون ترکیب صورت رو دیدم... گول خوردید!! این آدم واقعی هست! ایکس نیست!! فکر کنم اگه هر کسی منو می دید که چندین دقیقه روش زوم کردم و مات شدم چند تا فکر می کرد1-دیوونه شدم!2-دیوونه شده!3-اتاق تمساح ها!

۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

بای بای ایکس!

از اول زندگی چیزی که بیشتر از هر چیزی در وجودم داشتم یک جور ایده آل گرایی بود... یک جور بهترین ها رو خواستن.می دونم که این کمال گرایی رو همه دارن اما واسه من یکم بیشتر بود.دوست داشتم و دارم که کلی تجربه و موفقیت تو زمینه های مختلف داشته باشم.تجربه های موفقیت آمیز و و یک جوری لذت بخش.همه اینا از زمانی زیاد شد که من رو با یک آدم خیلی موفق مقایسه کردند... چه از نظر هنری چه از نظر درسی چه از نظر اجتماعی... من می خواستم ثابت کنم از اون آدم کم ندارم منم باهوشم منم با استعدادم... یک سال مدام از خودم پرسیدم آیا واقعا حرف من درسته؟

از اون سال 7 سال می گذره! کمال گرایی من با یک رقابت بچگانه شروع شد ولی وقتی حرفمو ثابت کردم ادامه پیدا کرد! اما این بار این کمال گرایی مربوط نمی شد به این که ثابت کنم که از اون آدم بهترم! هر سال آدم های جدیدی پیدا می شدند! آدم هایی که موفقیت هاشون به من لذت می داد... و هر سالم رو، به این تبدیل می کردم که آیا من از فلانی بهترم؟! نمی دونم دیگران لذت تعقیب کردن و شبیه فرد ایده آلتون شدن رو تجربه کردن یا نه! اما گاهی انقدر من به اون فرد توجه می کردم و ازش پیروی می کردم که حتی لحنشم می گرفتم!

تقریبا یک سال پیش به طرز عجیبی از یک سری اهداف فوق العاده و آدم های بی نظیر دور شدم... آدم های بی نظیر یعنی آدم هایی که یه جور واسم الهام بخش و ایده آل بودند و در عین حال بعضی هاشون دوستای بسیار نزدیکم بودند... من می دونستم که اونا رو خیلی دوست دارم و می دونم که هنوز هم اون اهداف برام قشنگند اما نیاز به کمی تغییر داشتم دنبال ایده آل جدید می گشتم یک کار تازه ،مشغله جدید، آدم های جدید! محیط متفاوت...

کمی بعد از تصمیمم متوجه شدم که از چند جهت ناراحتم... یکیش این بود که واقعا آناهیتا نبودم! خوب بهتره بگم که اون جوری که انتظار داشتم نبودم... این خیلی اذیتم می کرد از طرف دیگه سنگینی از دست دادن آدم ها و اهدافی که داشتم بهم فشار وارد می کرد... گاهی وقتا به این فکر می کردم که اگه من اون روزای بی نظیر رو فراموش کنم به گذشتم توهین کردم! و گاهی به طور ناراحت کننده ای دلم هوای اون روزها اون خنده ها و اون آدم ها رو می کرد.آرزوم این بود که تصور کنم خودمو توی یک سال پیش.دوست داشتم ببینم از دید یک آدم بیرونی چه جوریم؟ با این که هدف جدیدم رو دوست داشتم و دورم کلی آدم بود که کمکم می کرد اما هیچ کدوم اون چیزی که من ایده آل می دونستم نبود... من آدم های ایده آلم رو تو گذشتم جا گذاشته بودم... اون موقع ها من خودمو بدون الگو دیدم بدون یک رهبر و خیلی سرگردان. باید برای خودم کاری می کردم... من ایکس رو ساختم نه فقط به خاطر کم داشتن یک رهبر به خاطر پر کردن جای آدم هایی که از زندگیم پاشونو بیرون گذاشتند... واسه ی در یاد داشتن گذشته و فراموش نکردنش و به خاطر این که در اون زمانی آدمی نداشتم که منو ببره جلو!ایکس رو ساختم چون که ثابت کنم با وجود شلوغ بودن دورم باز هم تنهام!

ایکس ایکس ایکس... خیلی دوسش داشتم ... زمانی که آدما حالم رو بهم می زدند تصورش می کردم... زمانی که دلم واسه یک سری آدم تنگ می شد جلو چشمم رژه می رفت. دوست عزیز تو حق داری من فقط از خودم انرژی گرفتم و بس! من شجاعت برخورد درست با واقعیت رو نداشتم.شاید ایکس منی باشم که توی گذشته موندم... خیلیا بهم گفتند ایکس خودتی شاید این یک موفقیتی بوده که خودم ندیده بودم.شاید من خودمو واقعا شبیه بخشی از ایده آل هام کرده بودم.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه

بیدار شو!

من بچم؟ ما بچه ایم؟ من صبر و تحمل ندارم؟ آدمای اطرافمم این جورین؟!

همه چیز دورم مسخرست! حتی پست دادنم هم مسخرست! حتی به این فکر کردنم که همه چیز مسخرست احمقانست! اما ...
من حس می کنم بدبختم بیچاره و بد اقبالم در حالی که ...
ایکس خیلی جدی سرم داد زد! خیلی بلند! بعد از این که منو بی حال و بی حوصله دید این کارو کرد! انقدر بی حال که اصلا نمی تونم درس بخونم ... درس چیه؟! حتی حال فیلم نگاه کردنم ندارم! فیلم؟! حتی کتاب خوندنم هم نمیاد! اونم مثل همه عربده زد که تو نهایی داری... وقتی اینو گفت رفتم تو یک دنیای دیگه! خیلی مسخرست که وقتی یکی میگه نهایی یاد 2 سال پیش میوفتم!؟ فکر نکنم! ولی همیشه نهایی به من تصویر یک عده آدمو میده که باید بدنش نه تصویر خودمو! وقتی بلند تر داد زد که کنکور دارم اصلا هیچ حسی نسبت بهش نداشتم هیچ حسی! خوب کنکور چه جوریه؟! باید آدم نگران باشه واسش؟! اصلا چرا من نمی فهمم که زمان داره می گذره؟ من ساکنم هنوز!! ساکن ساکن و فقط به اتفاقاتی که داره میوفته نگاه می کنم! زبونم بند اومده! انقدر عکس العمل هام کنده که گاهی اصلا به نظر نمیاد کاری کردم...
انگار بعد اون روز مسخره یکی با ساعت ها بازی می کنه... یکی داره با من بازی می کنه... و چه بازی کثیفی می کنه!!
-کسی با تو بازی نمی کنه ! اینا توهمات تو هستند که انقدر باورشون کردی که جدی شدند!
-دقیقا مثل تو ایکس که باورت کردم و نعره کشیدنتو دارم می بینم...
محکم زد تو گوشم! جدا سیلی محکمی زد!
-بیدار شو!
برای مدت طولانی از شدت تعجب فقط به ایکس خیره شدم... باور نمی کردم که چنین کاری کرده باشه و باور نمی کردم انقدر قوی شده باشه.
-یک خورده از این حس به اصطلاح انسانیتت کم کن! بسه دیگه این مسخره بازیا! بسه نگران بقیه بودن! بسه کمک کردن به بقیه.... بسه ! کافیه! بسه بی توجهی به خودت و اتفاقایی که برات میوفته! بسه فکر کردن به اون امتحان مسخره!به اون روز مسخره برنگرد! بسه فکر کردن به روزایی که رفته... حالا تلف شده یا هر چیزی! می فهمی ؟!؟ می فهمی داری نابود می کنی خودتو؟
-...
- به اطرافت نگاه کن! یکی از آدمای اطرافت ام اس داره و انقدر با خوشحالی داره زندگی می کنه که تو باور نمی کنی. می فهمی چقدر انگیزه و امید داره برای زندگی؟برای خوب امتحان دادن؟برای پیشرفت؟ تو چی؟! تو ام اس نداری اما افسرده ای الکی فکرای مسخره می کنی بی خود با خودت کلنجار می ری و فکرای بسسسسسسسسسیار بی ارزش می کنی! وقتتو تلف می کنی... گذشته! می فهمی؟!
-من هیچ ایده ای راجع به زمان ندارم... اصلا به نظرم نمی تونم کنار بیام باهاش یعنی بعد اون روز من توش گیر کردم انگار هنوز ساعت 11 هست!
- تو حتی ارزش بحث کردنم نداری!!! وقتمو می گیری فقط. برو پیش آدمای داغون تر از خودت و با اونا به آیندت و حالت گند بزن!
و اونم منو تنها گذاشت و نخواست گوش کنه که هنوز من گرفتار ساعت 11 اون روزم!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

یادشان بخیر...


به یاد روزهایی که گذشتند و چیزهایی که دیگه معناشونو از دست دادند...

یک زمانی آرزوی من تو تیم روبوکاپ بودن بود صرفا کمی بعد تبدیل شد به بهترین تیم رو داشتن و کمی بعد تبدیل شد به تو مسابقه شرکت کردن.

الان آرزوی من نه تو تیم روبوکاپ بودن هست نه بهترین تیم بودن و نه تو مسابقه شرکت کردن...

صرفا دوست دارم که دوباره اون حس زیبایی که داشتم رو حس کنم! می خوام برای یک دقیقه هم شده بقل اون آناهیتای 1 سال پیش وایسم و به مشکلاتش گوش کنم و اونوقت قضاوت کنم.قضاوت کنم که چقدر بزرگ تر شدم و چقدر سرد تر شدم. و چقدر تغییر کردم.دوست دارم به آناهیتای یک سال پیش بگم از تک تک لحظاتت استفاده کن.یک سال فوق العاده در پیش داری اما شاید اگر آناهیتای یک سال پیش عوض بشه منم دیگه اینجا نباشم!! شاید اون باید همه این سختی ها رو کنار بگذاره و این جوری براش بهتر باشه...

از جایی که الان هستم ناراضی نیستم اما از این ناراحتم که بهتر از این نشدم.چی بگم؟قسمت بود؟روزگار بود؟ بدبیاری بود؟ حماقت بود؟ فلان آدم کثافت بود؟

مدتیه که نگاه کردن به گذشته ناراحتم می کنه...

دقیقا همون حسی رو بهم القا می کنه که وقتی یکی می میره و به روزهایی که باهاش بودی فکر می کنی می گیری!

آرزو می کنم که این تموم شه.آرزو می کنم که یاد بگیرم در حال زندگی کنم...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

هیچی نگوووووو

خفه شید لطفا! ببخشید می خوام عفت کلامم رو از دست بدم برای دقایقی!
چرا من انقدر بد شانسم؟ دهنتو باز نکن باشه؟!
داشتم می گفتم چرا من انقدر بیچاره بد شانس بدبخت و... می باشم؟!
سال ما که میشه تاثیر نهایی میشه 25 درصد! المپیاد به این مسخرگی این جوری میشه! سر ما مسابقات میوفته آمریکا و اتفاقا سر اون سال المپیاد فیزیک میوفته و اتفاقا همه قاطی می کنند و ...
چرا سر ما هرچی معلم خوب توی این مدرسه هست می پره؟! نیوشا عمل قلب باز می کنه ! سال قبلش از غیاثی دعوت نمی کنند بیاد مثلثات درس بده و ما مثلثات نداریم!!
نمی خواد بگی مثل من منم همین طور این جوری که می گی احساس می کنم یک جوری حرفامو پاره پاره کردین!
می خوام داد بزنم! نمی دونم چرا اصلا خالی نمی شمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم؟!
-----------------------------------------------------
بهتر شد! جدیدا شروع به نوشتن کردم.یک رمان دارم می نویسم که خیلی سخت هست نوشتنش و یکمم موضوعش غیر متعارفه اما خیلی دوست دارم بخونیدش و نظر بدین! این سری می خوام نظرتونو.احتمالا پست بعدیم همینه

۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

من شاهد مرگش بودم

من شاهد جنگیدنش بودم...

من می دونستم که او سرانجام پیروز می شود. من ایمان داشتم که فاتح بی شک اوست. من با آرامش خاطر تنها نگاه کردم. اما زمانی که شمشیر سینه اش را درید... زمانی که فریادش در گلو خفه شد... زمانی که ناباورانه خم شد باز هم کاری نتوانستم بکنم جز این که شاهدش باشم...شاهد شکافته شدن سینه اش... باور نمی کردم ! اون بلند میشه... دوباره با همون نگاه مصمم می جنگه... من دیدم که اون از این جا رد میشه!! من مطمئنم که هیچ چیز نمی تونه جلوش رو بگیره... روی زمین می افتد... نفس هایش به شماره می افتند... تمام صورتش را نا امیدی گرفته. من تنها باز هم با ناباوری نگاهش می کنم...هنوز متوجه نشدم که ... می خواهد نفس بکشد اما انگار مردن را باور کرده... نفس کشیدن را تلاشی بیهوده و عبث می داند...و سرانجام...

من هنوز باور نکردم که تسلیم شد.با این که تسلیم شدنش را به چشم دیدم.من باور نمی کنم که او شکست خورد در حالی که دریده شدن سینه اش را دیدم.

هنوز فکر می کنم این جاست... کنار من ... با اون خنده های از ته دلش.هنوز صدای خنده های یک کودک از اتاقم می آید.اما زمانی که به وجود داشتنش شک می کنم یاد دریای خونی می افتم که او را غرق کرد...

۱۳۸۷ فروردین ۶, سه‌شنبه

fIlTeRiNg

مشترک گرامی دسترسی به این سایت امکان پذیر نمی باشد!
خدایی چند بار در عمرت به این عبارت برخوردی؟! چند بار به این نتیجه رسیدی که حالت داره بهم می خوره؟!
واسه اوایل می گفتی نه راه داره از فلان چیز استفاده می کنم باز می شه، بعد از دو روز می بینی خود فلان چیزم دیگه باز نمی شه! می رسی سراغ دومی و سومی چهارمی هم امتحان می کنی...
یک ماه بعد:
"دسترسی به این سایت امکان پذیر نمی باشد"
من: ااا اشکال نداره می تونیم...
دوستم: ولش کن بابا همچینم مهم نیست تو کلی وقتتو بگذاری تا اونو باز کنی که شب میشه بیخیال!!

آره! این آخرش هستش! کی گفته با وجود فیلترینگ هم میشه حرفارو زد؟! وقتی همین جوری ادامه پیدا کنه تو فقط می ری اون سایت هایی که برات تعیین کردن! تو همون کاریو می کنی که ازت می خوان ...
عاقبت صد تا بلاگ و مجله و روزنامه و کانال و ماهواره و... هم همین میشه! ملت می گن نه ولش کن به دردسرش نمی ارزه!
تو همون اخبری رو گوش می کنی که اونا می خوان تو همون جوری حرف می زنی که اونا می خوان. و بعدش شاید ازشون تشکر کنی! چرا؟ چون اونا کنترل می کنند که تو چیزای بد بدو نبینی!
اون شرکت بدبخت و اون آدمای بدبختی هم که یهو منافعشون خلاف جمهوری اسلامی میشه هیچ گناهی ندارن! به هر حال باید فیلتر شن!
یک مدت بود که همین بلاگرم باز نمی شد و منم مثل خیلیای دیگه به جای مبارزه خیلی راحت نشستم و نگاه کردم!
این حرفو واسه این نزدم که بگم فیلترینگ بده واسه این این گفتم که هی نگید که الان عصر فناوری اطلاعات و اینا هستش و امکان نداره تو در بی خبری باشی! گاهی وقتا تصمیم می گیری توی بی خبری باشی چون بهش عادت کردی چون وقتی یکی مثل من می بینه حتی مطالب علمی هم فیلترند حالش از هرچی نته بهم می خوره و میاد بیرون!!!!

۱۳۸۶ اسفند ۲۷, دوشنبه

یک سال دیگه هم گذشت...

هنوز باور کردنی نیست که این سالم تموم شد! کی باور می کنه که همه ی وقایعی که احساس می کنی چند لحظه قبل اتفاق افتاده یک سال از عمرشون می گذره؟!

من تو سال 86 چه کار کردم؟! اصلا چقدر پیشرفت کردم؟

.........

1 فروردین 86 یک روز فوق العاده بود! یک استرس خیلی خیلی زیاد رو ازمون گرفت! هر روز بیشتر از 100 بار می رفتی که ببینی نتایج اومدن یا نه اما برای اولین بار هیچ تلاشی تو اون روز نکردم و خیلی راحت رفتم مهمونی! و خیلی راحت وسط مهمونی بچه ها خبر دادن که ما qualify شدیم!

روزای عید بیشتر تو مدرسه بودیم و کد می زدیم از صبح تا عصر و گاهی تا شب!مدام به لو لوی جدید یعنی ایران اپن فکر می کردیم!

ایران اپن 4 شنبه که team setup بود شروع شد و ما شبش از شدت ترس داشتیم سکته می کردیم! چون کدی که آپدیت شده بود مشکلات بی شماری داشت که ما هیچ کدومشو توی این چند روزی که بودیم ندیده بودیم و حتی باور نمی کردیم که این جوری شده باشه!! راهش تا صبح بیدار موندن بود که بفهمیم چشه

پنجشنبه هم به بدی روز قبل بود ما داشتیم به این فکر می کردیم که جز 8 تیم میشیم که بیایم semi?!

جمعه روز فوق العاده ای شد! آفتابی بود! و باور نکردنی! هی اول می شدیم!!! به عنوان تیم اول رفتیم فینال! تیمایی که اومدن فینال : SBCE savior ,Pars,Resicue.

فرداش یعنی شنبه قرار بود یک روز رویایی باشه اما به طرز جالبی به MRL اجازه rerun دادن و ...

ما شدیم دوم و MRL هم اومد شد تیم اول و با یک اعصاب داغون فینال شروع شد!

به هر حال فینال بی نظیر بود سوسکشون کردیم! و با اختلاف بسیار زیاد اول شدیم!

روزای دیگه به مصاحبه کردن و به شاد بودن با بچه ها و ... گذشت تا این که فهمیدیم که آموزش پرورش خیال اجازه خروج دادن رو نداره! اما خوب کارا شروع شده بود واسه ترکیه رفتن ...

من به اردیبهشت می گم ماه فشار و استرس و جنگ اعصاب! انقدر کارا ناجور بود که پس از باطل شدن 2 نوبت بلیط ساعت 1 بعد از ظهر روز 10 اردیبهشت گفتن برید!!!! و با خریدن بلیط به قیمت هوار تومن ساعت 10 شب رفتیم آنکارا!!

یک هفته آنکارا بودن کمی زیاده اما خوب بازم بد نبود! هار شنبه 12هم نوبت سفارت من بود! کلا به برادری گذشت و ویزا دادن بهمون!

17هم که برگشتیم گفتیم تموم شد و رفتیم اما سه شنبه 25ام فهمیدیم که ویزامونو بدیم خروس قندی بخریم!

کل خرداد و اوایل تیرمونو فقط جنگیدیم با یک سری آدم اون اواخر خیلی امیدا زیاد شد و حتی بلیطم رزرو کردیم : 7 تیر ساعت 3 صبح!

به هر حال 6 تیر بد ترین برخوردشون رو با اما کردن و همه چیز تموم شد..

11تیر به این نتیجه رسیدم که حتی امکان از راه دور شرکت کردنمون با این اوضاع نیست...

یک هفته خیلی بد رو داشتم ولی... 18 تیر حس کردم دوست دارم سر کلاس المپیاد شیمی بشینم!!! یک جور مشغله ذهنی می خوام که به یه سری چیزا فک نکنم!

اون مشغله ذهنی رفته رفته زیاد تر شد وعلاقه ی منم خیلی بیشتر.باعث شد مرداد و شهریور و مهر و آبان و آذر رو حس نکنم که گذشت!

وقتی حس کردم که دیدم دم مرحله اولم! 11 بهمن روز خوبی بود البته می تونست بهترم بشه برام که نشد! به قول یک سری آدم که تا یک ناکامی بد رو می شنون می گن حکمته رحمته نعمته کوفته زهر ماره(!) منم سعی می کنم که فکر کنم حکمت و رحمت و... ایناس

کارگاه علمی و کارگاه هنری جفتشون روزای خوبی رو برام درست کردن.

روزای اسفند خیلی خوب بودن یک جوری من باور کردم که از اون روزای کذایی فاصله گرفتم و خوب نتایجم اومدن من قبول شدم و وقتی دیدم بهترین دوستم در عین سوادش قبول نشده بازم من گفتم رحمته حکمته و...!

نکته ی جالب اینه که تا حالا نتایج امتحانامو خودم نفهمیدم! همیشه یکی بهم گفته !! وقتی دوستم بهم زنگ زد و گفت نتایج اومده برو ببین من خواستم این رویه رو حفظ کنم و گفتم برو ببین بهم زنگ بزن!!

حس می کنم وقتشه که اون نیرویی که که واسه روبوکاپ گذاشتم رو بگذارم رو شیمی! گفتنش سادس اما در عمل

۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

اندر احوالات ایکس!

توی این مدت ایکس خیلی سرش شلوغه! تقریبا آرامشی نداره. تو خونه مدام از این سمت به سمت دیگه رژه می ره! هیجان خاصی تو چشاش هست که من هرچقدر که بیشتر سعی می کنم دقیق شم کمتر می فهمم که دقیقا چشه! تقریبا کم حرف شده و نظریات و ایده های قصارشو کمتر می گه! به دور و برش که نگاه می کنی هزار تا کتاب نیمه باز می بینی انگار که می خواد به طور موازی(!!) چند تا مبحث جدااز هم رو بخونه و من ازش در مورد موفقیتش چیزی نپرسیدم! شرکتی که توش به طور نیمه وقت کار می کنه اعصابشو داغون می کنه چون از کارای یک نواخت و یک مدل خسته میشه. وقتی میاد خونه اول از همه می خوابه و پس از 4 ساعت با خوردن چیزی که بهش شام میگه میره سراغ کاراش ... کاراش؟! معلوم نیست دقیقا می خواد چه کار کنه دورش چندین کتاب دیتا استراکچر می بینی بقل کتاب های دیتا استراکچر یک لب تاپ هست اما استفادش بر خلاف تصورت این نیست که باهاش کار کنه و برنامه بنویسه بلکه ولومشو زیاد کرده و آهنگ گوش می کنه! سلیقش تو آهنگ گوش کردن خیلی خاصه! هر چیزی گوش نمی ده ولی من زیاد با سلیقش موافق نیستم! مدت زیادی هستش که تو فکره... از جاش بلند میشه و شروع به قدم زدن می کنه ...بازم می شینه! کاملا مشخصه که حواسش به یک چیز دیگه معطوفه!به ساعت ناگاه می کنه 2 و 5 دقیقه! خیلی جدی به من نگاه می کنه و میگه : «تو خسته نشدی؟ خوابت نمیاد؟!» تقریبا می تونم حدس بزنم که از این که دارم بر بر نگاش می کنم حالش بد میشه!! منم با خیال راحت می گم:«نه چطور؟»

سعی می کنه وانمود کنه که همین جوری این سوال رو پرسیده!!!

۱۳۸۶ اسفند ۱۰, جمعه

بازگشت ایکس

کجایی؟!
باشه من اشتباه کردم... برگرد! تمنا می کنم! من بدون تو و کمکات چه شکلی می تونم ادامه بدم؟!
ایکس رو بسیار بد از زندگیم پاک کردم! اون یک فایل سیستم شده بود برام و من خیلی ساده پاکش کردم! چرا؟ فکر می کردم به درد نمی خوره! اما در حقیقت من با نگاه کردن به اون صعود می کردم و ارتفاق می گرفتم! ایکس مجموعه ای بود از اون بعضیایی که آدم رو می ساختن. مجموعه ای بود از رویاهام و اون چیزی بود که می خواستم تو زندگیم. ولی الان کجاست؟
هر کاری می کنم دیگه نمی تونم مجسمش کنم. باید همین باشه: با لبخند مغرورانه و هر از گاهی تمسخر آمیز، داره توی سکوت مطلق به چیزی فکر می کنه!! دچار کلافگی میشه و دستشو تو موهاش می بره و باز میگه :« نشد! یکی دیگه رو باید امتحان کنم» بقلش لیوان قهوه اش هست و اون با حواس پرتی دستشو بهش می زنه ولی متوجه میشه و سریع از ریخت قهوه جلوگیری می کنه! یک بار دیگه شروع میکنه! و فقط و فقط به اون چیزی فکر می کنه که می خواد... تو این لحظه اصلا نباید نزدیکش بشی!! ترکیبی از بی توجهی بهت و عصبانیت از این که داری وقتشو می گیری رو داره... دیگه خسته میشه! یک ورق در میاره و روش می نویسه... چی می نویسه! حرفایی که تنها پیچونده شدن! سعی می کنه جملاتی بسیار ساده و با معانی خیلی ساده رو بپیچونه و جملاتی عجیب و پیچیده بسازه! از این کار 2 منظور داره! اول این که به خودش ثابت کنه اکثر چیزاییی پیچیده از معانی ساده ای شروع شدن و در برخورد با اونا نباید پیچیده فکر کنه. دوم این که چندتا جمله ی قصار دم دست داشته باشه که بتونه باهاش ملت رو بپیچونه!
دوباره می ره سر کارش... یک اصرار شدیدی داره که میگه این مسئله حل شدنیه! آخه مسئله نظریه اعداد از کی تا حالا براش انقدر سخت شده؟! یک ساعت بعد میگه شاید باید یک جور دیگه به قضیه نگاه کنم! دیگه مغرورانه نمی خنده! ولی بازم می خنده! به نظر میاد به خودش می خنده!!! سرشو بالا میاره و با من مواجه میشه...
- تو چه مرگته!! سه ساعته بهم زل زدی! کار و زندگی نداری؟!

۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه

توهمات یک در شرف مرحله اولی!

-...آناهیتا ذهن آشفته ای داره

- تو عجیب ترین مدل مغزو داری! بسیار باهوش اما بسیار شلوغ و به هم ریخته

-به نظر من ذهن تو هیچ مشکلی نداره فقط بعضی از مسئله ها برات حل نشدند...

-تو به هرچیزی که خواستی رسیدی. هرچی خواستی شده...

-هر چیزی که تو بخوای نمیشه! بعضی چیزا دست ما نیستند...

- تو خیلی با استعدادی خیلی سریع یاد می گیری...

- من قبولت دارم به اون چیزی که عمل می کنی هم اعتماد کامل دارم..

-تو فقط تا نوک دماغتومی بینی اصلا آینده نگر نیستی!

-ببین من که می دونم تو نمی تونی! ولش کن! چندبار بهت حرف زدم و بهش عمل نکردی و چوبشو خوردی؟!

- تو خدا رو فراموش کردی!

-تو مثل یک ربات زندگی می کنی! بدون هیچ احساسی!

-lim ehsas/ mantegh =0!

-تو یک ایده آل گرا هستی!

- تو خیلی هیجان زده هستی!

- تو خیلی عجولی! و صبر نداری

- به نظرم قبل از حرف زدن فکر نمی کنی...

- ببین من نمی دونم چه مشکلی داری که همیشه مغزت خیلی خیلی جلوتر از زبونته! و این خیلی بده !



اینا همش منم! از دید شما! و من به نظرم خیلی از وقتمو تلف این کردم که بدونم چرا شما راجع به من این جوری فکر می کنید! واقع من انقدر بدم؟ یا انقدر ستودنی؟

تنها جوابی که می تونم بهتون بدم اینه که خیلی ممنون که اقدر براتون مهم هستم که انقدر بهم فکر می کنید!

نمی خوام دیگه فکر کنم که حرفایی که زده میشه چقدر درسته چقدر نادرسته یا .. خدایا کمکم کن ذهنمو ببندم!و دیگه هیچ چیز مهم نباشه برام...

به قول یک دوست مبارزه به تلاش کردن و ادامه دادن هستش نه تجسم آینده و مقایسه.

اصلا من که می دونم بهترینم و باهوش ترینم چه اهمیتی باید بدم به حرفای شما؟!