۱۳۸۷ فروردین ۶, سه‌شنبه

fIlTeRiNg

مشترک گرامی دسترسی به این سایت امکان پذیر نمی باشد!
خدایی چند بار در عمرت به این عبارت برخوردی؟! چند بار به این نتیجه رسیدی که حالت داره بهم می خوره؟!
واسه اوایل می گفتی نه راه داره از فلان چیز استفاده می کنم باز می شه، بعد از دو روز می بینی خود فلان چیزم دیگه باز نمی شه! می رسی سراغ دومی و سومی چهارمی هم امتحان می کنی...
یک ماه بعد:
"دسترسی به این سایت امکان پذیر نمی باشد"
من: ااا اشکال نداره می تونیم...
دوستم: ولش کن بابا همچینم مهم نیست تو کلی وقتتو بگذاری تا اونو باز کنی که شب میشه بیخیال!!

آره! این آخرش هستش! کی گفته با وجود فیلترینگ هم میشه حرفارو زد؟! وقتی همین جوری ادامه پیدا کنه تو فقط می ری اون سایت هایی که برات تعیین کردن! تو همون کاریو می کنی که ازت می خوان ...
عاقبت صد تا بلاگ و مجله و روزنامه و کانال و ماهواره و... هم همین میشه! ملت می گن نه ولش کن به دردسرش نمی ارزه!
تو همون اخبری رو گوش می کنی که اونا می خوان تو همون جوری حرف می زنی که اونا می خوان. و بعدش شاید ازشون تشکر کنی! چرا؟ چون اونا کنترل می کنند که تو چیزای بد بدو نبینی!
اون شرکت بدبخت و اون آدمای بدبختی هم که یهو منافعشون خلاف جمهوری اسلامی میشه هیچ گناهی ندارن! به هر حال باید فیلتر شن!
یک مدت بود که همین بلاگرم باز نمی شد و منم مثل خیلیای دیگه به جای مبارزه خیلی راحت نشستم و نگاه کردم!
این حرفو واسه این نزدم که بگم فیلترینگ بده واسه این این گفتم که هی نگید که الان عصر فناوری اطلاعات و اینا هستش و امکان نداره تو در بی خبری باشی! گاهی وقتا تصمیم می گیری توی بی خبری باشی چون بهش عادت کردی چون وقتی یکی مثل من می بینه حتی مطالب علمی هم فیلترند حالش از هرچی نته بهم می خوره و میاد بیرون!!!!

۱۳۸۶ اسفند ۲۷, دوشنبه

یک سال دیگه هم گذشت...

هنوز باور کردنی نیست که این سالم تموم شد! کی باور می کنه که همه ی وقایعی که احساس می کنی چند لحظه قبل اتفاق افتاده یک سال از عمرشون می گذره؟!

من تو سال 86 چه کار کردم؟! اصلا چقدر پیشرفت کردم؟

.........

1 فروردین 86 یک روز فوق العاده بود! یک استرس خیلی خیلی زیاد رو ازمون گرفت! هر روز بیشتر از 100 بار می رفتی که ببینی نتایج اومدن یا نه اما برای اولین بار هیچ تلاشی تو اون روز نکردم و خیلی راحت رفتم مهمونی! و خیلی راحت وسط مهمونی بچه ها خبر دادن که ما qualify شدیم!

روزای عید بیشتر تو مدرسه بودیم و کد می زدیم از صبح تا عصر و گاهی تا شب!مدام به لو لوی جدید یعنی ایران اپن فکر می کردیم!

ایران اپن 4 شنبه که team setup بود شروع شد و ما شبش از شدت ترس داشتیم سکته می کردیم! چون کدی که آپدیت شده بود مشکلات بی شماری داشت که ما هیچ کدومشو توی این چند روزی که بودیم ندیده بودیم و حتی باور نمی کردیم که این جوری شده باشه!! راهش تا صبح بیدار موندن بود که بفهمیم چشه

پنجشنبه هم به بدی روز قبل بود ما داشتیم به این فکر می کردیم که جز 8 تیم میشیم که بیایم semi?!

جمعه روز فوق العاده ای شد! آفتابی بود! و باور نکردنی! هی اول می شدیم!!! به عنوان تیم اول رفتیم فینال! تیمایی که اومدن فینال : SBCE savior ,Pars,Resicue.

فرداش یعنی شنبه قرار بود یک روز رویایی باشه اما به طرز جالبی به MRL اجازه rerun دادن و ...

ما شدیم دوم و MRL هم اومد شد تیم اول و با یک اعصاب داغون فینال شروع شد!

به هر حال فینال بی نظیر بود سوسکشون کردیم! و با اختلاف بسیار زیاد اول شدیم!

روزای دیگه به مصاحبه کردن و به شاد بودن با بچه ها و ... گذشت تا این که فهمیدیم که آموزش پرورش خیال اجازه خروج دادن رو نداره! اما خوب کارا شروع شده بود واسه ترکیه رفتن ...

من به اردیبهشت می گم ماه فشار و استرس و جنگ اعصاب! انقدر کارا ناجور بود که پس از باطل شدن 2 نوبت بلیط ساعت 1 بعد از ظهر روز 10 اردیبهشت گفتن برید!!!! و با خریدن بلیط به قیمت هوار تومن ساعت 10 شب رفتیم آنکارا!!

یک هفته آنکارا بودن کمی زیاده اما خوب بازم بد نبود! هار شنبه 12هم نوبت سفارت من بود! کلا به برادری گذشت و ویزا دادن بهمون!

17هم که برگشتیم گفتیم تموم شد و رفتیم اما سه شنبه 25ام فهمیدیم که ویزامونو بدیم خروس قندی بخریم!

کل خرداد و اوایل تیرمونو فقط جنگیدیم با یک سری آدم اون اواخر خیلی امیدا زیاد شد و حتی بلیطم رزرو کردیم : 7 تیر ساعت 3 صبح!

به هر حال 6 تیر بد ترین برخوردشون رو با اما کردن و همه چیز تموم شد..

11تیر به این نتیجه رسیدم که حتی امکان از راه دور شرکت کردنمون با این اوضاع نیست...

یک هفته خیلی بد رو داشتم ولی... 18 تیر حس کردم دوست دارم سر کلاس المپیاد شیمی بشینم!!! یک جور مشغله ذهنی می خوام که به یه سری چیزا فک نکنم!

اون مشغله ذهنی رفته رفته زیاد تر شد وعلاقه ی منم خیلی بیشتر.باعث شد مرداد و شهریور و مهر و آبان و آذر رو حس نکنم که گذشت!

وقتی حس کردم که دیدم دم مرحله اولم! 11 بهمن روز خوبی بود البته می تونست بهترم بشه برام که نشد! به قول یک سری آدم که تا یک ناکامی بد رو می شنون می گن حکمته رحمته نعمته کوفته زهر ماره(!) منم سعی می کنم که فکر کنم حکمت و رحمت و... ایناس

کارگاه علمی و کارگاه هنری جفتشون روزای خوبی رو برام درست کردن.

روزای اسفند خیلی خوب بودن یک جوری من باور کردم که از اون روزای کذایی فاصله گرفتم و خوب نتایجم اومدن من قبول شدم و وقتی دیدم بهترین دوستم در عین سوادش قبول نشده بازم من گفتم رحمته حکمته و...!

نکته ی جالب اینه که تا حالا نتایج امتحانامو خودم نفهمیدم! همیشه یکی بهم گفته !! وقتی دوستم بهم زنگ زد و گفت نتایج اومده برو ببین من خواستم این رویه رو حفظ کنم و گفتم برو ببین بهم زنگ بزن!!

حس می کنم وقتشه که اون نیرویی که که واسه روبوکاپ گذاشتم رو بگذارم رو شیمی! گفتنش سادس اما در عمل

۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

اندر احوالات ایکس!

توی این مدت ایکس خیلی سرش شلوغه! تقریبا آرامشی نداره. تو خونه مدام از این سمت به سمت دیگه رژه می ره! هیجان خاصی تو چشاش هست که من هرچقدر که بیشتر سعی می کنم دقیق شم کمتر می فهمم که دقیقا چشه! تقریبا کم حرف شده و نظریات و ایده های قصارشو کمتر می گه! به دور و برش که نگاه می کنی هزار تا کتاب نیمه باز می بینی انگار که می خواد به طور موازی(!!) چند تا مبحث جدااز هم رو بخونه و من ازش در مورد موفقیتش چیزی نپرسیدم! شرکتی که توش به طور نیمه وقت کار می کنه اعصابشو داغون می کنه چون از کارای یک نواخت و یک مدل خسته میشه. وقتی میاد خونه اول از همه می خوابه و پس از 4 ساعت با خوردن چیزی که بهش شام میگه میره سراغ کاراش ... کاراش؟! معلوم نیست دقیقا می خواد چه کار کنه دورش چندین کتاب دیتا استراکچر می بینی بقل کتاب های دیتا استراکچر یک لب تاپ هست اما استفادش بر خلاف تصورت این نیست که باهاش کار کنه و برنامه بنویسه بلکه ولومشو زیاد کرده و آهنگ گوش می کنه! سلیقش تو آهنگ گوش کردن خیلی خاصه! هر چیزی گوش نمی ده ولی من زیاد با سلیقش موافق نیستم! مدت زیادی هستش که تو فکره... از جاش بلند میشه و شروع به قدم زدن می کنه ...بازم می شینه! کاملا مشخصه که حواسش به یک چیز دیگه معطوفه!به ساعت ناگاه می کنه 2 و 5 دقیقه! خیلی جدی به من نگاه می کنه و میگه : «تو خسته نشدی؟ خوابت نمیاد؟!» تقریبا می تونم حدس بزنم که از این که دارم بر بر نگاش می کنم حالش بد میشه!! منم با خیال راحت می گم:«نه چطور؟»

سعی می کنه وانمود کنه که همین جوری این سوال رو پرسیده!!!