۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

88 سال بد ... سال درد...

همه چی کاملا یادمه. آخرین تماس تلفنی و خندیدن های بی پایان من پشت تلفن. همون آرامش همیشگی که با حضورش حتی از پشت تلفن وجودم رو می گرفت. اطمینان خاطر از این که همیشه کنارم هست ولی در کمتر از دو هفته همه چی تغییر کرد. هیچ وقت نفهمیدم چرا ولی مجبور شدم با قضیه کنار بیام. تنها توضیح می خواستم و جوابی نمی گرفتم. سمسها بی جواب بودند و همه چیز برای من عجیب و بی منطق. این اتفاقات در کنار وضعیت عجیب کشور بسیار ترسناک تر بود. همون طور که منتظر بودیم از صندوق اسم دیگه ای بیرون بیاد و نتیجه انتخابات یکی از بزرگترین شوکها و پیشبینی ناپذیر ترین تجربه سیاسی بود ، در زندگی خصوصی هم همین وضع بود. مطمئن بودم بعد کنکور من رابطه مان خوب می شود. همین رو اصلا گفته بود! تا این که سایه رقیب خیلی بیشتر شد همون طور که یکهو از صندوق اسم دیگری بیرون اومد ، کس دیگری در کنارش قرار گرفت. هیچ وقت سال 88 فراموش نمی شه چون نوید بهترین سال زندگیم رو در روزهای اول داد اما بعدتر دقیقا جایی که مطمئن بودیم همه چی درست است ، دقیقا وقتی از ته دل خندیدیم ، تمام خنده هایمان را کشت.
بعدتر برای باور این که چی به سرم اومده فیس بوکش رو می خوندم. اکثرا که نه ، همه پستهای پیج توسط رقیب پر شده بود. تقریبا با خوندن پستها همه چیز دست آدم میومد. از این که مثلا چه ساعتی با هم می رن سمت خونشون تا این که مثلا فردا چه ساعتی کلاس دارند یا چه درسهایی در ترم دارند و...پقطعا این کار زجر بود. چه چیزی جز زجر می تونست باشه؟ خوندن والپستها با دقت و اشک ریختن. بخشی از وجودم دیگه به چیزی اعتماد نداشت و همیشه منتظر بود اتفاق بدی بیفتد حتی یادمه یک بار اتفاقی دیدم دارن از در بیرون می رند. دنبالشون رفتم و دیدم رقیب ماشینش رو از پارک بیرون میاره و بالاخره با هم رفتند. به خودم می گفتم ببین! ببین که با همن! ببین که بیخیال شی و دوستش نداشته باشی. اما دل آدم انقدر منطقی نیست. دیدن این چیزها باعث نمی شد که انقدر راحت قضیه برام تموم شه، کما این که حالا در 24 سالگی هم نمی تونم این شکلی کسی رو فراموش کنم. بیشتر خودم رو درگیر یک شوک می کنم و تا چند ساعتی قوت تکلم ضعیف میشه یا از دست میره.نمی دونم چی شد که تمام این دردها که شرحش کامل یادمه، تو سرم موندن ولی دیگه دردناک نیستند. این دردها حتی جلوتر وقتی با "د وان" زندگیم بودم هم تعقیبم می کردند. ترس از ترک شدن. وقتی جواب سمس ها رو با تاخیر می داد گریه می کردم و فکر می کردم با کس دیگری است. یک زمانی با ب کلی کامنت بازی کرد توی فیس بوک. سر عید بود. عید سال 90. و یک آن فک کردم رفته با ب دوست شده. کاملا یادمه که به خاطر دعوایی که کردیم نمی خواست جوابم رو بده اما این سکوت کلافه ام می کرد. می بردم به سال 88 که تنها بودم در برابر چیزی که شده. وقتی که کاملا بی دفاع و ضعیف بودم. به هرحال د وان من ، همین آقای س نخواست بفهمه چرا من انقدر اینسکیور هستم و هر آن از هر کارش رفتن رو برداشت می کنم. من هم نمی دونستم چقدر این رفتارهام زجرآورند چون این درد انقدر سنگین بود که نمی تونستم بیام ازش بیرون. نمی دونم دقیقا چی شد که بعد از سال 91 همه چیز حداقل برای من درست شد. بیشتر از 3 سال از اون اتفاق می گذشت و من کاملا موو آن کرده بودم. اما س هیچ وقت درست نشد. همچنان در حال فرار از من بود. یک روز فهمیدم بعد از سه ماه گوشی نداشتن، یک خط خریده و شماره ش رو به من نداده. البته این اتفاق رو پیشبینی کرده بودم. برای همین به الف سپرده بودم هروقت س بهش شماره تلفنی از خودش داد بهم بگه. می خواستم قبل تر از بقیه با این واقعیت رو به رو شم که اندازه دوستان درجه چندش هم در داشتن شماره ش اولویت ندارم. این اتفاق به طرز بدی چندین روز از درون خوردم. چیزی نداشتم که نابود نشده باشه و از روی استیصال یک ایمیل طولانی برای مسبب قضایا نوشتم. توی ایمیل داد زدم. داد زدم که ای مردک ازت بدم میاد چون توی 18 سالگی رفتاری باهام کردی که حقم نبوده. ای مرتیکه ای که یک روزی دوستت داشتم ، کاش با من مهربون تر بودی . این ایمیل کل فریاد من بود و با سند شدن همه چیزهای سیاهم سفید شدند. انکار یک باره کلی موی سفید درورده باشم. جا افتاده تر شدم و باور کردم که هرکاری می کردم ، باز هم می رفت(یا ترکم می کرد) و باید قوی بود و تحمل کرد.
بعد از 6 سال باهاش صحبت کردم. وانمود کردیم که یادمون نیست چی شده. البته اون انقدر روان شاد هست که واقعا یادش رفته باشه! باز خندیدم و خوشحال بودم از شنیدن صداش و سرخوش از این که باز می شه باهاش شوخی کرد. باز می شه صداش رو شنید ؛ حتی اگه در فاصله 12 ساعتی باشه. حتی وقتی دیگه عاشقش نباشی. حتی اگه مثل یک غربیه شده باشه چون توی این 6 سال به خاطر گذر از 20 به 26 بیشتر از اکثر آدمها تغییر کرده و حتی اگه یادش نباشه که چی صدات می کرده.
بعد از 6 سال خوشحال باهاش حرف می زنم ، آیا 6 سال بعدی چنین سرنوشتی با س دارم؟ آیا س بالاخره تصمیم می گیره که این احساسات متناقض رو دور بریزه!؟ ولی این مکالمه برای من بسیار الهام بخش بود. زمان باعث شد با کسی که ازش منزجر بودم و مقصرش می دونستم و شاید بدترین آرزوها رو در حقش کرده بودم نه تنها صحبت کنم بلکه بتونم بیشتر بفهممش . اگرچه هنوز اتفاقات 6 سال پیش، ویژگی معمایی-جنایی اش را در ذهنم حفظ کرده اند. فقط مثل گذشته شیفته حل معما نیستم. اما کاش یک روزی بیاد که بشه انقدر بی خیال با س حرف زد و این کینه توزی ها ، تیکه ها و... تموم بشند.

۱۳۹۴ خرداد ۲۳, شنبه

خوشحالم از این که مردم بخش مسخره باز، خندان ، بی احساس و... از من رو می بینند. کسی که دلش غش نمی رود، عمیق عاشق نمی شود ، وفادار نیست و... این ها حداقل نشان می دهند به خوبی فیلم بازی می کنم و حداقل یک چیز را خوب یاد گرفتم.

۱۳۹۴ خرداد ۲۱, پنجشنبه

دلتنگ از این صیاد

گدار بالای کوه، پناه جون قوچه
تفنگ تو می غره که زندگی چه پوچه!

۱۳۹۴ خرداد ۱۴, پنجشنبه

وانمود می کنم نمی فهمم ... برایم چندان مهم نیست که راجع به من چه فکر کند. برایم مهم نیست که فکر کند نمی فهمم و متوجه نمی شوم. دوست دارم در رویایش در دروغش همراهی اش کنم.

۱۳۹۴ خرداد ۷, پنجشنبه

به دوستی یا نوعی از دوستی نیاز دارم که اطرافم نیست. مثلا به او بگویم چقدر از ازواج بی زارم، چقدر سختم است سر و کله زدن با کسانی که خنگ هستند. چقدر حس بد می کنم از این که انقدر تنهام و چقدر عصبانیت سمتم می آید وقتی ادم ها حرفم را نمی فهمند.
چقدر دوست دارم مثلا بگویم چقدر رمانتیک هستم و نزدیک شدن های یهویی مردها توی ذوقم می زند. چقدر از این مینیمالیسم خسته ام:من ازت خوشم اومده بیا دوست شیم.
متاسفانه فاصله عجیبی بین امر مطلوب و زندگی روزمره ام وجود دارد و حتی امیدوار نیستم سمت مطلوبیت هم حرکت کنم.

استریوتایپ آدم بی شعور و فاقد هوش اجتماعی در سرم دارم که هرکسی نزدیکش بشه حتی شباهت ظاهری موجب میشه ازش منزجر شم.

۱۳۹۴ خرداد ۵, سه‌شنبه

دلم برای 19-20 سالگی ام تنگ شده.

19-20 سالگی برایم یک فرد است، یک طور جنون خوشایند است. 19-20 سالگی زمانی ست که قلبم هیچ گاه نمی ایستاد. 19-20 سالگی زمانی است که فکر می کردم دنیا دست عاشق هاست، دست خوش قلبها ، دست آن پسر شلخته عینکی با موهای مجعد.
24 سالم می شود و دیدم دنیای من با چه سرعتی نابود شد. شهر من، کشور من، خانواده من ...

۱۳۹۴ خرداد ۱, جمعه

در باب جوگیری

پارسال عقد دوستم رفتم و در مراسم متوجه شدم دو تا از دوستای دبیرستان ازدواج کردن و دوتای دیگر هم در شرفش هستند. به سین که گفتم چندان گرم برخورد نکرد. سین متوجه شد که می خواهم ازدواج کنم. گفت چقدر جو گیر هستم و قرار نیست مثل دوستانم باشم. قبلتر یعنی تابستان 92 هم این بحث را داشتم. طرف بحثم گفت نگران روزی است که خودم را ببازم و بخواهم در جهت خلاف تغییراتم و خودم حرکت کنم. یادم هست که اطمینان دادم که نه قرار نیست من مثل دوستانم و اطرافیانم باشم.
سال 93 درواقع تلاشم مذبوحانه در جهت عادی بودن و مثل باقی "خوشبخت"و "خوشحال" جلوه کردن بود. خوشبختانه حنای خوشبختی برایم بی رنگ شد و حالا که دوستان در حال حرف از هزینه آینه شمعدان عروسی هستند، یا فرضا از دست پختها، گلها، بافتنی ها و... عکس می گذارند و پله های ترقی یک زن خوشبخت و با سلیقه و همراه همیشگی شوهر و بچه ها را بالا می روند دیگر حس بدی نمی کنم که چرا همراه نیستم؟ چرا ازدواج نکردم و نمی کنم و... قطعا حس می کنم مسیرم جداست، متفاوت و احتمالا سخت تر است.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

می دونم که از نظر کسانی که تنها یک سال ندیدنم تغییر بسیار قابل ملاحظه ای کردم. تقریبا هیچ چیز قدر گذشته مهم نیست.
تنها یک نفر است که همچنان مهم است. حالا تبدیل به هویت من شده اگرچه در زندگیم حضور ندارد. تنها نقطه پایدار...

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

هنر عشق ورزیدن

یک نقطه بهینه وجود دارد بین آسان بودن و سخت بودن. کسی که در عین این که بودن با او راحت است و انرژی زیادی صرف نمی کند، چالش هایی را ایجاد می کند که مرا به فکر می اندازد. متاسفانه آدم ها اکثرا آسان هستند و بعضا بسیار سخت. در هر دو صورت رفتار من بعد از دو هفته بسیار سرد می شود.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

از سری درس های استخری:شل کن

ر بهم گفت که نسبت به گذشته ام راحت تر شدم. تعجب کردم. تقریبا از نظر اکثر مردم جهان ، انسان راحتی طبقه بندی می شدم. وقتی ازش پرسیدم منظورش از راحتی چیست خیلی توضیحش کمکی نکرد. فکر کردم شاید منظورش این است که کمتر نگران می شوم و می ترسم.
کسی که تنش دارد، عصبانی است ، عجله دارد و... نمی تواند بدون شل کردن تنش شنا کند. درواقع خسته می شود و تمام جونش صرف نگه داشتن خودش روی آب می شود و هیچ لذتی نبرده. داز شنا کردن اول از همه شل کردن یا بهتر بگم رها کردن بدن روی آب است.
این اصل را در زندگی می بینم. تقریبا انعطاف و رها کردن یک مسئله اساسی در زندگیست. رها کردن تنها معنی موو آن نمی دهد. حتی در روزهای اول آشنایی و جذب شدن به فردی رها کردن خود روی موج ضروری است. رها کردن اینجا در مقابل اینسکیور بودن می آید. کسی که خودش را روی موج زندگی ول می کند بهتر زندگی می کند تا کسی که از حرکت روی آن می ترسد و در نهایت شناگر بهتری می شود.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

از ارمغان های مدرنیسم ساعت است. هر روز زمان را چک می کنی و می دوی. دیر نشود یک هو! پرش از مدرسه به دانشگاه بعد تحصیلات تکمیلی و کار. انگار یک مسابقه ای در میان است و مدام دیرت می شود. وقتی فکر کنیم هر لحظه بیشتر به مردن و نیستی نزدیک می شویم بیشتر نگرانیم که سریع تر به نتیجه دلخواه برسیم. روابط عاشقانه هم کم کم به این صورت می شوند:هزاران فرصت در میان است و چرا من وقتم را برای الف بگذارم و برای ب نگذارم؟ پس اگر الف ناز کرد به ب فکر می کنم.
چون زمان مهم است بهتر است روابط خیلی سریع و رک و راست ایجاد شوند: آناهیتا ازت "خوشم" میاد. که این جمله اصولا در سمس، فیس بوک و خلاصه مجازی گفته می شه. بعدتر چون زمان و نیازها مهم می شوند در همان گفتگو یا گفتگو دیگر راجع به خواسته های جنسی روحی بحث می شود و در آخر با امضای تفاهم و یا ایجاد توافق جلو می رویم تا عشق ایجاد شود و در صورت زیرپا گذاشتن تفاهم به تبع وفاداری زیر پا گذاشته می شود.دیگر خبری از تعلیق نیست و آن شوق و نگرانی و تپش قلب همه یک داستانه کودکانه و ابلهانه می نمایند.
دو سال پیش رفته بودیم کادو بخریم چون تولد دوست پسرش بود و من هم بدم نمی آمد برای شخص مورد نظرم چیزی بخرم. با عشق خاصی کیف پول ها را نگاه می کرد و احتمالا تصور می کرد وقت پسره دستش بگیرد چه شکلی می شد. می گفت چقدر خوشبخت از این که او هست که آن پسر وارد زندگیش شده و چقدر برایش ویژه است.
من هم مدتها این حس را در خودم می دیدم:یک شادی از پیدا کردن آدم خاص. و یک علاقه بس اسطوره ای. این شادی باعث می شد متوجه نشوم گذر سریع زمان را و همچنین زیر پا گذاشته شدن تفاهمات چندان مهم جلوه نکنند. چرا من همچنان جوان خودم را حس می کردم.
خلاصه یک سال پیش که برای آدم خاصم گفتم که دوستم چطور از آن پسر جدا شد، آن هم چه قدر مسخره ،کلی زد زیر خنده. و گفت معلوم هست که پسره جوگیر بوده(از اول می دانسته) و ازما بعید بوده این طور گول بخوردیم. چند ماه بعد مشابه داستان تکرار شد. ترک شدم و به غایت مسخره بود. البته ماجرا مسخره تر زمانی شد که سرعت رفتن با کس دیگه برای شخص دلخواه من از یک هفته کمتر بود.
حالا داشتم  فیس بوک بوک را پایین می زدم و دیدم زن دوست پسر سابق دوستم کادویی برایش  گرفته و مرد ماجرا هم با عشق زیرش پاسخی گذاشته.توجه کنید این داستان ها اخلاقی نیست. انسان جدید را نشان می دهد و این را داد می زند که من به ساعتم نگاه نمی کنم، حافظه قوی ای دارم ، و یک تنه با این روند به مرگ چیزهای خاص و اسطوره ای حساسم و برای حفظشان مبارزه می کنم.

۱۳۹۴ فروردین ۲۹, شنبه

پیری

یک صحنه هم موهایش شروع کرده بودند به ریختن و پوستش چروک پیدا کرده بود. با لاقیدی نگاهش کردم. ذره ای چیزی در من تغییر نکرد. به خودم گفتم پیر که باید بشود چه فرقی دارد چه طوری؟ بدون اندکی نگرانی گفتم من کسی هستم که نمی گذارم اتفاقی برایش بیفتد و قرار است همیشه همراهش باشد.

۱۳۹۴ فروردین ۹, یکشنبه

مادر برای من یک موجود مزاحم، متجاوز، پررو و فضوله. مادر تا زمانی که باشه سعی در خراب کردن استقلال بچه ش داره و زندگی جدید بچه زمانی شروع می شه که مادر بمیره. مادر جز استثمار کردن بچه ش در لباس محبت و علاقه کاره ای نیست.
خوشحالم که حتی وقتی صدای بچگی ام رو گوش می کنم وقتی ازم پرسیده می شه کیا رو دوست داری؟ مادرم نفر 5ام است. حداقل یک سند دارم که ثابت کنه هیچ وقت دوستش نداشتم.

۱۳۹۴ فروردین ۵, چهارشنبه

سال 90 تصمیم گرفتم انتخاب کنم چه چیزی دوست دارم. کامپیوتر و نرم افزار؟ فلسفه؟ جامعه شناسی؟ مهندسی شیمی؟ این سوال که دقیقا چه چیزی دوست دارم مرا به این رساند که چه چیزی دوست ندارم و در آخر چیزی را انتخاب کردم که کم تر پیش می آید بگویم خسته ام کرد.
سال 93 یا شاید اواخر 92 این سوال ایجاد شد که چه کسی را دوست دارم؟ چه رابطه ای می خواهم؟ که نتیجه این سوال هم به من گفت چه کسی و چیزهایی را دوست ندارم! البته با تشکر از دوستانی که همه چیزهایی که از آنها بیزار بودم را یک جا در خود جمع کرده بودند. اونجا فهمیدم واقعا قیافه و فیزیک آدمها گرچه مهم هستند اما همه چیز نیستند. این دوست نداشتنها نشانم داد چه فاکتورهایی باید باشند که بتوانم احتمال بدهم این آدم قرار است آدم خاص زندگی من شود یا به عبارت دیگر او چه داشت که بعد از سالها برای من خاص است.

یک سال پیش که دکتر می رفتم، از من می خواست که اول جلسه برایش از اتفاقاتی که در دو هفته برایم افتاده بگویم. آنجا خیلی سریع فهمیدم زندگی و افکار نرمالی ندارم. تغییرات خیلی خیلی زیاد بود و من هربار خودم از این که این همه چیز تنها در دو هفته اتفاق افتاده اند متعجب می شدم. حتی یادم هست انقدر اتفاق عجیب بود که خجالت می کشیدم به دکتر بگویم چه شده.
آن زمان به خودم گفتم خیلی از اطرافیانم زندگی شان شبیه من است و این چیزها خیلی عجیب نباید باشد. ولی سال 93 نشانم داد شدیدا در اشتباه هستم. تغییرات بیرونی یک سمت قضیه بود ولی میزان تغییراتی که خودم و احساساتم کرد به مراتب بیشتر بود.
فکر می کنم دوبار حداقل از کسانی که حس خاصی به آنها نداشتم ،در پی کارهایشان منزجر شدم . این حس بالاپایین زیادی داشت ولی خب روی انزجار لااقل از بعضی کارها ثابت ماند. اصولا این یک اتفاق نادر برای من است. بیشتر اوقات حسی ندارم. احساسات من برای نزدیکانم بسیار بالاس اما برای کسانی که دیگر نزدیکم نیستند بنا به هر دلیلی ، منفی نیست، بلکه صرفا حسی نیست.
سال 93 سال از دست دادن بود. از دست دادن روابط، آدمها و فرصت ها. همیشه البته آدمها می روند ولی شاید یک کورسوی امیدی داشته باشیم که شاید دنیا دوباره ما رو سر راه هم قرار بده. ولی وقتی پای مردن در میون باشه این امیدم وجود نداره...
حالا فکر می کنم که برم دکتر و بگویم در این یک سال چه شد؟ حتی اگر تنها اتفاقات مهم را در یک جمله بگویم 5 دقیقه باید صحبت کنم. و تهش؟ هیچی. من سگ جونم و این چیزها جلوی من را نمی گیرند.من زنده ام و ادامه می دم.

۱۳۹۳ اسفند ۲۸, پنجشنبه

اولین عید

نوشتن ، خواندن ، تزئین کردن اتاق،زمین شستن، آهنگ گوش ندادن، فیلم های بی ربط دیدن، مشغله ساختن و...
احتمالا وارد بخش پربازده زندگیم شده م. اما به چه بهایی این توانایی ها را حس کردم؟

۱۳۹۳ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

داشتم فکر می کردم که وچر دو نفره ناهار اردک آبی رو بدم به الف. داشتم چهره خیالبافش رو به یاد می اوردم وقتی بهش گفتم یک وچر دونفره ناهار دارم . مطمئن هستم به این فکر می کرد که کاش اون صاحب این فرصت بود. واقعیت هم اینجاست که من هم این رو دوست دارم. که اون دست دختر رویاهاشو بگیره و از این وچر به غایت مسخره استفاده کنه. درواقع اگه اون وچر در این راه استفاده بشه دیگه مسخره و زائد نیست.
بی صبرانه منتظر 18 فروردین هستم تا با خیال راحت وچر رو دور بریزم.
پی نوشت: الف گویا واقعا به این فکر کرده بود، چرا که گفت همچین کاری قصد داره بکنه و وقتی بهش پیشنهاد دادم وچر من رو بگیره تشکر کرد. خوشحال شدم تلاشش رو برای چیزی دیدم.

۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه

حس غالب در من، بی حسی است نه نفرت و یا دوست داشتن. این بی حسی در قبال آدم ها منجر به منفعل بودن و شکلهای گسترده ای از بی توجهی و بعضا عدم سمپاتی و جدی نگرفتن می شود.
عصبانیت و دوست داشتن به جز احتمالا یک مورد خاص هم محدود است.البته از نظر زمانی نه حجم عصبانیت. خلاصه نتیجه این دو می شود که حتی در حال عصبانیت کار خیلی خاصی با کسی نمی کنم و از آن دسته که می گذارند و قهر می کنند هم نیستم.

فقط به طرز ترسناکی بی حس هستم.

۱۳۹۳ اسفند ۶, چهارشنبه

هیچ وقت فکر نمی کردم که بتونم ازش به خوبی در ذهنم یاد کنم. همیشه این طور بود که تلخی ای داشت که قلبم را به درد می اورد. همیشه خاطراتی بودند که توی آنها او خراب کرده بود، گناهکار و مقصر بود. سال قبل این خاطرات تقریبا 100 درصد خاطرات مشترکمان را در بر می گرفتند. و بالاخره امروز می تونم بدون ناراحتی، دلگیری و خشم ازش یاد کنم. بدون هیچ نفرتی دوستش داشته باشم. یک دوست داشتن خالص.
درواقع فکر می کنم دوست داشتن اگه خالص باشه هیچ دردی نداره و لذت بخش هم هست ، حتی اگه یک طرفه و بی سرانجام باشه. فکر می کنم تمام پازل حالا چیده شده. چرا پارسال این کارها رو کردم و چرا جذب فرد دیگه ای شدم و چرا می خواستم به هر وسیله ای حتی با استفاده از اون فرد فراموشش کنم. همیشه می گفتم میم آدم کینه ئی هست. ولی مطمئنم حجم نفرت و انزجار من رو میم هیچ وقت نداشت یا اگه داشت به میزان زیادی در کنارش علاقه نداشت. چیزی که من خواستم از بین ببرم حضور کسی نبود. احساسات متناقض و عصبانی کننده بود. دوگانه نفرت و عشق رو می خواستم پاک کنم چرا که این نفرت، این عصبانیت ، این خشم ، این دلخوری از پا درم اورده بود. ولی حالا تقریبا بدون هیچ بخش تاریکی حس شده دوست داشتن. دیگه بخش خوبی از روز ، توی فاصله رفتن به دانشگاه دندون هام رو روی هم نمی گذارم و یا اشکم در نمیاد. حالا تمام خاطرات خوش در دسترسم هستند...

۱۳۹۳ بهمن ۲۰, دوشنبه

توی گیم آو ترونز آریا یک لیست دارد از کسانی که می خواهد از آنها انتقام بگیرد. این لیست عجیب است چرا که افرادی که در آن حضور دارند با گذشت داستان بدون این که آریا کاری کند می میرند. فکر می کنم بتوانم این لیست را درست کنم. البته آرزوی مرگ ندارم آرزوی بدترین زندگی را دارم. تا اینجای کار 3 نفر در لیستم هستند...

اخلای کانتی اخلاق سختیه و بعضا قابلیت دگم شدن رو داره. برخلاف اطرافیان اصالت فایده بنده کمتر جذب این تفکرات می شم. حتی وقتی به نفعم هم نباشد از دروغ فرار می کنم. از این ضعف و پنهان کاری و حسی که سر دروغ گویی احساس می کنم بی زارم...

با تمام احوال با عشق زندگی بهتری دارم تا بدونش. فکر می کنم با دوست داشتن کسی آدم بهتری می شم و خیلی کارها رو انجام نمی دم. عشق جای خدا رو در زندگی من پر می کنه که در محضر خدا نباید گناه کرد. البته کی گفته عشق ها خوش فرجام هستند؟ من از روز اول می دونستم که خوش فرجام نیست ولی من آدم نه گفتن به عشق نیستم...گور پدر فرجام. تهش که زیر خاکم. ترجیح می دم عاشقانه بمیرم.

دو نکته که توی این 6 ماه یاد گرفتم این ها بودن: 1. عرضه و تقاضا 2.new is always better

۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه

حس می کنم کلی کار نکرده و ناتمام دارم...
فکر به رفتن مثل خوره توی وجودم رخنه کرده و کارهایی که نکردم، تجربه هایی که باید می کردم توی این خراب شده و نکردم. این بخش به حد زیادی آزار دهنده س اگر از دل تنگی صرف نظر کنیم.

۱۳۹۳ بهمن ۸, چهارشنبه

یادمه زمانی عشق رو در این می دیدم که کسی رو داشته باشم که دوست داشته باشم بغلش بمیرم. پس پارسال وقتی If I lose myself tonight رو گوش می کردم و خودم رو تا مدتی یک مرده فرض می کردم آرامش داشتم. فکر می کردم در کنار کسانی هستم که دوستم دارند پس اگه بمیرم... تجربه خیلی بدی نخواهد بود.

تنها نکته مثبت این روزهای من کنکوره... تنها چیزی که خوشحالم میکنه

۱۳۹۳ بهمن ۶, دوشنبه

دیدن بعضی چیزها قلبم را پاره پاره می کند و تمام انگیزه و نیرویم را می کشد.

۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

بعضیا واسه من حکم خدا و شاید چهارده معصوم شیعه رو دارند. توی دردها، سختی ها و رنج ها بهشون فکر می کنم...

۱۳۹۳ بهمن ۲, پنجشنبه

تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام... دوست دارم.

۱۳۹۳ دی ۲۷, شنبه

یک دلتنگی به غایت وحشتناک، که تنها خوابهایم می توانند به درستی شرحش دهند.

رفیق...
رفیق آن است که همراه باشد. بشود با او خرابکاری کرد، تجربه کرد. رفیق به اندازه خودت کله خر است و در انجام احمقانه ترین کارها همراهت می شود. رفیق امر نمی کند، نمی خواهد عوضت کند.
و همیشه منتظرت است و ترکت نمی کند.

۱۳۹۳ دی ۲۰, شنبه

ضربه ای که اصحاب سودمندگرایی و فیلسوفان انگلیسی به جریان تفکر زدند آثارش به این سادگی ها رفع نمی شه.
از نیچه و شوپنهاور بگذریم حالا...
پی نوشت: این نوشته نیاز به توضیح خیلی طولانی ای دارد که یک روز می نویسمش.

۱۳۹۳ دی ۱۹, جمعه

بدون فریب دوربین ...

این روز ها زیبایی هم معیار دارد : بینی سربالا ، کوچک ، لب های گوشتی اما نه طوری که خیلی بزرگ به نظر بیاید، چشم های رنگی و درشت و...
همین معیارهای مسخره باعث شد به او نگویم خوش قیافه است. چون بینی قبمی تحسین برانگیز نداشت و چشم هایش درشت و گرد نبود احتمالا. ولی من فراسوی معیارهایم چهره اش را دوست داشتم و دوست داشتنی ترین لبخند ها را داشت. بسیار طول کشید که بفهمم زیبایی در فرمول دهه 90 هالیوود تمام نشده. انقدر طول کشید که هیچ وقت نگفتم چقدر زیباست اگرچه محو تماشایش می شدم.

۱۳۹۳ دی ۱۳, شنبه

بله چهارسال پیش بود که دست در دست هم راه می رفتیم و من برایش از بحثی که توی دفتر سر جبرگرایی و لذت طلبی بود شده بود می گفتم. خیلی روی خوشی به بحث نشان نداد ولی انقدر ذهنم درگیر بود که شروع کردم به بافتن. از لذت جویی دفاع کردم عملا. گفت کسی که می رود جنگ لذت جوست؟ برایم بدیهی بود که بگویم بله منفعت و لذتش در این می شود. خلاصه هر مثالی می زد شرایطی را متصور می شدم که در جهت منفعت آن عمل انجام شده. بی اعصاب شد و حرف نزد. انگار به یک نفاوت عظیم پی برده باشد. خیلی از دستش ناراحت شدم و نمی فهمیدم این عصبانیت از کجا می آید. تا این که این وقت شب کسی مخم را کار گرفته که بگوید همه کار ها از سر منفعت است. قرقش با من این است که 19 ساله نیست و 28 سال دارد.
وقتی به او گفتم تو به جای استدلال کردن پیش فرض گرفتی منفعت طلبی را ، در جواب گفت:من عمیق تحلیل می کنم! برخلاف تو.
خلاصه یاد استدلال نیلی افتادم:آدم ها سودجو هستند، ضرر جو که نیستند.
به او گفتم چه بشود که مرا لذت جو نبینی؟ گفت همواره لذت جو بودم و هستم.
بدی فیلسوف های انگلیسی و نیچه و شوپنهاور، سادگی نگارششان است. هر کسی می تواند نصفه نیمه بخواند و برداشت هایی کند. متاسفانه بردلشت ها اکثر سطحی، احمقانه و یک شکل شده اند.