۱۳۹۳ خرداد ۸, پنجشنبه

من برای رد کردن مریضی تلاش می کردم چون باور داشتم بیرون چیزی هست و به نظر هم میومد که باشی. نبود و نبودی. 
حس بی اعتمادی شدیدنسبت به مردهای اطرافم دارم. ناخوداگاه مردی که خودش را برای دختری یا دخترها هلاک نکند دوست داشتنی و قابل اعتماد تر می شود. من هم به او اعتماد دارم چون ندیدم خودش را شهید کند برای دختری یا حداقل برخوردش بامن با آن که خیلی پتانسیل داشت به جای دیگری برود همچنان ثابت است. شاید نخواهم و اصلا چیز خاصی هم نشود، اگر بخواهم  ولی خوشحال می شوم که حاشیه ای نیست و قرار نیست حرف های نامربوط از او بشنوم. قدر کافی شنیده ام که لباس و هیکل و قیافه مثلا خوب است... مساله بیشتر این است که این طور حرف زدن و لاس زدن را دوست ندارم. در لحظه واکنش مثبت است اما فکر می کنم صداقتی ندارند یا وسیله ای جهت بلند کردن دخترهاست. خلاصه اینطور نگاه بی تفاوتش برام حتی خوشاینند می شند

۱۳۹۳ خرداد ۶, سه‌شنبه

جهان روزی ز آهنگ این نام پاک می شود

این اسم لعنتی ترسناک شده. سعی می کنم صدایش کنم ولی حالم خراب می شود. کلا این اسم را باید از تاریخ حذف کرد. تو را هم نمی توانستم صدا کنم این اواخر. اول مساله را تبدیل به یک شوخی می کردم اما جدی و جدی تر شد و شوخی ای بود که اشکم را در می آورد. احتمالا اکر جوان تر بودم این تکرار را نشانه ای می گرفتم و از آن لذت می بردم. ولی وقتی هر فرد جدیدی به این اسم را می بینم انگار آب سرد روی گردنم ریخته باشند...

۱۳۹۳ خرداد ۵, دوشنبه

 گاهی وقتا دوست دارم خفه شم و فقط نگاه کنم.متاسفانه چون حراف هستم وضع بسیار بد می شه. مشخص میشه که چرا حرف نمی زنم.

۱۳۹۳ خرداد ۱, پنجشنبه

رو گلدون رفاقت بریز عطر سخاوت

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

 انتخاب اشتباه تهش همینه. شاخ و دم نداره... 
نمی دونم چطور خدا رو شاکر باشم که در چنین اوضاع بحرانی ای تو رو دارم...

از عقده های من : تمام شدن،مرگ ، انتها ، ترک شدن

"تو تاریخ می خونی که نبش قبر کنی ، که زنده نگه داری که زنده کنی. از کی برات این زنده نگه داشتن ها پررنگ شدند؟ "
مادربزرگ سه صبح می رفت و من تنها بودم. دستش را می گرفتم قبل خواب که وقتی بخواهد برود بفهمم و نگذارم برود. اما او هرشب قول می داد که نمی رود و صبح بیدار می شدم و می دیدم که ترک شده ام. گریه می کردم و می ترسیدم که برنگردد. که برای همیشه نشسته باشم و نیاید... در خواب ها هم گم می شدم. خانه را پیدا نمی کردم ، یا خانه سرجایش نبود، پدر و مادر گم می شدند ، می مردند و من باز ترک می شدم. مهم نبود که می خواهند مرا ترک کنند یا مجبورند. مهم این بود که من ترک شده بودم. تنها در خانه زندانی و به ساعت نگاه می کردم... می گفتند که وقتی عقربه ها فلان جا برسند آنها آمده اند. و من منتظر بودم که عقربه ها برسند. باز نمی گشتند... نکند مرده اند؟
ترس همواره بود که بروند و نیایند. انگار تصور یک رابطه پایدار در ذهن من وجود نداشت. هر آن ممکن بود بروند. بخوابی و بیدار شوی و ببینی نیستند... شش سالم بود،گفت تمام چیزهای خوب تمام می شند ، مادر و پدرم لبخند زدند و تایید کردند. انگار آنها در تمام مدت می خواستند همین را بگویند که ما هم می رویم. تمام می شویم. می ترسیدم همیشه از این تمام شدن. می خواستم هروقت تمام شد کمی قبل ترش بدانم تمام قرار است بشود. ترسناک بود که بیدار شوی و ببینی تمام شده...نیست...مرده اند ... رفته اند...
سعی کردم بسازم جهانی را که در آن چیزی تمام نشود. آدم ها هرچه به هم بگویند در انتها کنار هم باشند. هرچه بشنوم ، کتک بخورم و ... تمام نکنم. چرا که خودم همچین چیزی را می خواستم. حافظه ام زیاد شد تا به دادم برسد. آدم ها فراموش نشوند. تاریخ جذاب شد چرا که تاریخ پر بود از کسانی که فراموش شده بودند. باید یادشان را زنده کرد.نه تنها نباید گذاشت چیزی فراموش شود و ترک شود و بمیرد بلکه باید مرده ها را هم زنده کرد.
تو هم حفظ شدی با تمام کارهایت و نیش هایی که زدی. چرا که دنیایی را آرزو می کردم که حتی وقتی بدترین کارها را هم بکنم ترک نشوم. من آرزوی خودم را به تو دادم ....
 من پر از وسوسه خواب، واسه رویای رسیدن...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

 ... you keep my faith on life, with you I am not affraid , to rise and fall and face disasters ...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

یکی از بزرگترین مشکلات من مساله استرس و نگرانیه. همیشه به ته مسایل فکر می کنم و این که لعنتی این چیز خوبی که الان دارم تموم می شه...این حس باعثشده خیلی چیزها رو منفجر کنم. چون استرس و نگرانی از پایان انقدر آزارم دادند که ترجیح دادم خودم تمام کنم تا استرس ناشی از انتظار پایان را بکشم. اما با او مساله فرق می کند... به هیچ وجه نمی گویم جلویش دیوانه بازی درنیاوردم. اتفاقا تا کنون حداقل سه بار خواستم پایان دهم به هرچه بینمان بوده و بیشتر نبوده، و هربار چیزی نشد. من ماندم و او و یک صحبت پیرامکن شاهکار من و او که در نهایت به من می گوید هیجانات زیادی دارم که باعث شدند به خودم صدمه بزنم. که بگوید منطقی باش و انقدر نترس. بله در انتها من آرام شدم. شدیدا آرام. حتی این آرامش باعث می شود که ساعت ها برایش حرف بزنم و بی توجه به ساعت و زنگ های پشت هم مادرم حس سبکی کنم. تقریبا 7 ماه هست که می شناسمش و این اتفاق شگفت انگیز یعنی آرامش گرفتن همچنان رخ می دهد. نمی دانم ته رابطه ما چه می شود،راستش به ته فکر نمی کنم. انقدر سعی کرده بگوید در بدترین حالت هم چیزی نمی شود که ناخوداگاه من به چیزهایی که ممکن است بشود هم فکر نمی کنم. می دانم دوستش دارم اما در عین حال چیز زیادتری نمی خواهم. شاید می ترسم از هر رابطه خاص شاید می ترسم حضورش عادی شود. اما این وضع، این دوستی ساده و کاملا افلاطونی از معدود چیزهای خوبیست که مرا به این دنیا پیوند داده.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۷, شنبه

کم کم سعی می کنم به روند طبیعی زندگیم برگردم. توی این روزها خیلی ها سعی کردند بهم کمک کنند و کردند. با این که دوستان و اطرافیانم کم شدند و خب در جریان نیستند دقیقا چه بر سرم آمده ولی باز هم می دیدم تلاش خودشان را می کنند که اندکی از غرغرهای من بکاهند. اتفاق جالب. موقعی افتاد که دیدم با میم نزدیک به سه ساعت توی کافه حرف زدیم. آن هم راجع به مرگ. فکر می کنم هربار که اتفاقی شبیه این برایم بیفتد پرده ای که بین مرگ و من کشیده شده است بالا می رود و آن را نزدیک می بینم. نمی دانم چقدر آدم ها به مردن به طور طبیعی فکر می کنند اما خودم به قدری فکر می کنم که دیگر مساله مرگ ترس آور نیست تنها گیج کننده است. برای همین وقتی برخورد میم را پس از نزدیک یک ساعت بحث جدی راجع به مرگ دیدم یکه خوردم. گفت مساله ترسناکی است و بعدتر اضافه کرد که به او گفته بودم ریلکس باشد ولی ساعت ها بحث جدی راجع به مرگ کردم! باز از بی ملاحظه بودنم ناراحت شدم. یعنی روزی می رسد که بتوانم برهیجانم چیره شوم و هنگام بحث کردن متوجه شوم مخاطبم حس خوبی به صحبت ندارد؟
 قطعا یکی از بیهوده ترین کارها در جهان پشت هم سیگار کشیدنه. اما کی گفته فقط باید کار باهوده کرد؟
 قطعا میم و ک می تونند یک کمپین بزنند و ملت رو آگاه کنند که من آدم آشغالیم و نزدیکم نیان.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

سه سال پیش... برای تولدش کافه رفتیم. انتظار نداشتم تنها باشیم. ساعاتی حرف زدیم و گفت مطمین است 26 سالگی خوبی دارد چون من وارد زندگیش شدم. سه سال بعد در چنین روزی کس دیگری از 26 سالگی و این که حضور من آن را زیبا کرده می گوید. باید اعتماد به نفس بگیرم. البته کارم در هر دو مورد مبنی بر جواب رد دادن صحیح بود. اما فکر می کنم چه کیفیتی در مردانی که دوست می دارم هست که مرا انقدر جذبشان می کند که بنشینم و به کسانی که این طور ابراز علاقه می کنند صرفا نگاه کنن.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

 می گن خوشه آخر قصه، تموم میشه غم و غصه. آدم که با توست مثل اسیره وقتی نیستی می خواد بمیره...خوش به حال اونایی که افتخار آشناییتونو نداشتن.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

خنده

 قطعا زیباتر از این وجود ندارد...

پررو


وقیح

 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

 یه بار نوشتم که دیگه اونقدرا اهمیت نداری که من با فکر بهت خوشحال شم. درواقع باید گفت تو مظهر حسرت شدی و حضورتم جز یادآوری بی مصرف بودنم نکته ای نداره. نتیجه اینه که با این که ناراحتم و افسرده، وقتی به حضورت فک کنم باز هم حدس بزنم غمباد خواهم گرفت.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۹, جمعه

خواب...خواب

خوابهای من می توانند بسیار تاثیر گذار باشند. یادم می آید اکثرا ازار دهنده بودند. اما در زمانی که به معنی واقعی در وضع بحرانی هستم، معجزه ای رخ می دهد. شاید زیباترین خواب هایم را در این شرایط دیدم...
اما باز هم این داستان تکراری است ، می توانم پیش بینی کنم که ذهنم چه تلاشی می کند که حذفش کند و یکی از اسلحه هایش دیدن این خوابهاست که اکثرا رمانتیک هم هستند.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۲, جمعه

بله تنها با من می توان از اجتماعیون عامیون سخن گفت

تنها آرامش من گم شدن بین برگ های تاریخ است. خوشحالم که انتهای سرنوشتم قرار است در زباله دان اش رقم بخورد.