۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

نوشتن یا روان درمانی

فکر می کنم نوشتن برای من بسیار موثر تر از هر جلسه تراپی و دکتری خواهد بود. البته سخت است وقتی که حال بحرانی است نوشت. قبل تر ها دوست داشتم وبلاگم حرفه ای باشد و انقدر شخصی نباشد ولی حالا به نظرم می آید که همین روند هم خوب است مادامی که کمکم کند سر پا بایستم ،و به جلو حرکت کنم. همین نوشتن و اجبار کردن به خودم که افکار و احساساتم را بنویسم در واقع برای مخاطبی بنویسم ، برای هر رهگذری ، باعث می شود که مرتب تر بشود این کلاف در هم احساسات و افکارم. چرا که وقتی بخواهم خودم را برای کسی توضیح دهم احتمالا خیلی از پرش هایی که در ذهنم می کنم ، برای توضیح خودم ، حسم و عملم به خودم را نمی کنم و خیلی چیزها که به طور شخصی برایم بدیهی هستند اینجا بدیهی نیست و فرصتی دارم که راجع به بدیهیات و ارزش هایم دوباره فکر کنم ، دنیا را از زاویه دیگری نزدیک تر به سوم شخص نگاه کنم، بروم بالاتر از خودم و در حین نوشتن احساساتم را تعدیل کنم. البته می دانم که نوشتن هم می تواند آنها را تشدید کند اما چون در نوشتن منطق و تجزیه تحلیل است ، احساسات تحلیل می شوند ، صرفا بیان نمی شوند و این خودش یک نکته بسیار مثبت است. پس این بار تصمیم گرفتم که وقتی چیزی آزارم داد و فکرم را درگیر کرد بنویسم بیش از آن که فکر کنم نه نوشته یا متن خوب و درخوری نمی شود. چرا که نوشتن وسیله بقای من بوده ، نوشتن بقای مرا تضمین می کند.

بخشی از یک خواب 1

به آینه نگاه کردم ، به چشم هایم _که می گفت بخش به سبزی می زند در نور_وقتی به رنگش خیره شدم تا ببینم این هم ناشی از توهمات یک عاشق است یا واقعا رنگی خاص تر از یک قهوه ای است ، بنفش شدن ... پلک زدم : احتمالا یک خطای دید است. تصویر تارتر شد ، ولی هنوز بنفش بود ، باز هم پلک زدم و در آینه مبهم دیدم که رنگ بنفش از چشمانم جاری است ، آنقدر که دیگر ندیدم.

کادو



همیشه کادو خریدن را دوست داشتم. وقتی که می خواهم فکر کنم برایش(هر مخاطب خاص و عامی) چه بخرم، حسی شدیدا خوشایند وجودم را پر می کند. فکر می کنم و کند و کاو می کنم: این روزها چه به دردش می خورد؟ چه دوست دارد؟ چه می خواهد داشته باشد؟
خودم را می بینم که لیستی تهیه کردم از چیزهایی که می توانم بخرم و با توجه به مشکلات مالی و هزینه های مادی خط می خورند. بعد انتخابی می کنم و می روم که خرید کنم. دقیقا زمانی که چیزی که می‌خواهم بخرم را از نزدیک می بینم _دقیقا آن لحظه _احساس می کنم چیزی کم است... این کادو انگار چیزی کم دارد ، حس؟ پس می نویسم... ولی باز هم فکر می کنم کم است. فکر می کنم خب چه فرقی دارد با چیزی که خودش برای خودش می خرد؟ باید "خاص تر" اش بکنم. اما خاص تر کردن من مساوی با به یاد ماندنی تر کردن کادویی است که گرفته. هیچ راهی نمی بینم جز این که کادو را بزرگتر کنم یا از نظر کمی افزایش دهم. خودکارهای رنگی ، با سر عروسک دار ، دفترچه یادداشت و یک جعبه کادو و... در واقع بارانی از کادوهای ریز ریز به همراه کادوی اصلی می شود پکیج کادویی که به مناسب خاصی می خواهم بدهم. (بله کادو را به مناسبت می دهم. اگرچه دوست دارم بی مناسبت بدهم. دوست دارم بی مناسبت خودم درست کنم . مثلا یک دستبند یا یک جا موبایلی یا... که متاسفانه هنرش نیست و شاید خیلی وقت ها اعتماد به نفسش.)
اعتماد به نفس؟ برگردیم به مسئله خرید کادو. سوالی که وقتی کادو می خرم از خودم می پرسم این است که چه می خواهد؟ چه خوش حالش(خوشحال ترش) خواهد کرد؟ هیچ وقت نمی پرسم که چه چیزی مرا در یادش ثبت می کند؟ چه بخرم که با دیدنش یاد من بیفتد؟ نه هرگز این سوال ها را از خودم نمی پرسم/نپرسیدم. می گویم اگر قرار است یاد من بیفتد باید به این دلیل باشد که توانسته ام چیزی برایش بخرم که دوست داشته باشد. همین باعث می شود که بترسم در عین این که دوست دارم کادو بدهم. مثلا وقتی داشتم لباس را می خریدم دقیقا زمانی که پیروزمندانه از مغازه خارج شدم فکر کردم که خب یک پیرهن کافی نیست... شاید خیلی خوشحالش نکند. اصلا شاید سلیقه مرا نپسندد. پس سعی کردم کادو ریزه های دیگری بخرم تا مطمئن شوم یکی از این ها را پسند می کند. تا مطمئن شوم که خوشحال می شود...
دو سال پیش یک کادوی عجیب گرفتم: ذره بین جواهرفروش ها. آخر چه کسی ذره بین کادو می دهد؟ این احتمالا سوالی است که در ذهن هر آدمی بعد از شنیدن این جریان شکل می گیرد. شاید فکر کنند که علاقه خاصی به جواهر یا متون تاریخی یا مثلا اشیا آنتیک دارم که ذره بین برایم خریده. درواقع عطش شدیدی به این چیزها دارم اما تماسی وجود ندارد بین من و این اشیا و ذره بین کارایی زیادی برای من نداشته. (به جز در چند مورد که با ذوق بسیاری دستم گرفتم.) وقتی کادو را داد توضیح داد که ذره بینی که می خواسته را پیدا نکرده و این نزدیک ترین چیز در بازار به فانتزی اش بوده. راستش نفهمیدم می خواست با کادو بخشی از نیازهای مرا ، علایق مرا، ارضا کند یا این که می خواست در ذهنم هک کند که این ذره بین را او داده و با این کادو متفاوت بودنش و شخصیتش را ثبت کند... اما در نهایت ، در عمل این شد که این ذره بین برایم نمادی از او شد و عجیب ترین کادویی که کسی به من داده بود ، آن هم بی مناسبت !
فکر می کنم دادن چنین کادوهایی جسارت می خواهد ، اعتماد به نفس می خواهد. در این کادوها ایجازی هست که جذابشان می کند. (نیازی نیست که چندین کتاب با هم بخرم که شاید یکی را پسند کند) دوست داشتنی هستند بدون آن که خیلی بزرگ و گران و یا زیاد باشند. دوست داشتنی هستند چون بخشی از آن فرد در آنها برای همیشه ثبت شده. هیچ وقت جسارت چنین کاری نداشتم ، چرا که فکر می کردم که دوست ندارم کادویی بدهم که وقتی رابطه ام با دوستم تمام شد یا تیره شد با دیدنش لعنت بفرستد و نخواهد جلویش باشد. برای همین حتی وقتی کادو به کسی کتاب می دهم ، اولش را نمی نویسم بلکه روی یک برگه یا استیکر می نویسم و به کتاب الصاقش می کنم که اگر روزی من وجود نداشتم خیلی راحت تر بتواند با نبودن من کنار بیاید،خیلی راحت تر حذفم کند، بدون کندن صفحه ای از کتاب که دستخط من در آن است، بدون دور انداختن کتاب و بدون این که انرژی زیادی را بعد دیدن اثر من صرف کند و تظاهر کند که وجود نداشتم. کافیست استیکر را بکند و فکر کند خودش آن را برای خودش گرفته، چرا که کتابی بوده که به احتمال زیاد برای خودش می خریده.

۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

برای س.م که اسمش را دوست نداشت... ولی من دوست داشتم



کسانی که دوستشان داشته ایم بخشی از هویت ما هستند. همان مسیری که روی ما تاثیر گذاشت که چنین بشویم
کسانی که الهام بخشمان بودند و گاهی برای تصاحبشان انقدر پیش رفتیم که خودمان را غریبه ای یافتیم. آنها مهم هستند و احمقانه است که بگوییم برایمان تمام شده اند. آنها هستند در تک تک کلمات ما ، در سلول های ما. آنها به ما یاد دادند گاهی سنگ دلی را گاهی مهربانی را . آنها به ما یادآوری کردند که ضعفهایی داریم و شاید با ترکشان بیشتر یادآوری کردند که موجودات ضعیفی هستیم. آنقدر ها عالی نبودیم که پیشمان بمانند. آنها مهم هستند حتی اگر کنارمان نباشند ، حتی اگر با کس دیگری باشند یا حتی اگر بخواهیم که با وایتکس یا هر شوینده دیگری آنها را از تاریخ روابطمان حذف کنیم. آنها با ما هستند مثل این کلمه وایتکس که من استفاده می کنم ... حضورشان خیلی عمیق تر از این حرف هاست. پس بیاییم و دیگر نجنگیم و خودمان را بیش از این سوژه نکنیم با تلاش برای حذفشان برای این که به خودمان بگوییم مهم نبودند و بدون آنها هم زندگی خوبی داریم. قطعا بدون آنها هم می توانیم ادامه بدهیم ، عاشق شویم و... اما نباید فراموش کنیم که با آنها لحظات خوبی داشتیم ، و بخشی از فرآیند تغییرمان مدیون آنهاست. بیایید مستقل از آنچه برایمان پیش آمد از آنها متشکر باشیم....

۱۳۹۳ مرداد ۲۳, پنجشنبه

راه های مبارزه با کابوس

بغل کردن یک کوالا شب هنگام آسایش چند گیتی را به من عرضه می دارد.
پی نوشت : اسم ایشون رو خسرو گذاشتم ، باشد که همون خسرو ناجی باشد !

۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه

دو سال پیش که با او آشنا شدم فهمیدم که وقتی از ایران رفته با دوست دخترش بهم زدند. تعریف کرد که با هم زندگی می کردند اما او رفته بود. گفت وقتی با هم زندگی می کردند فهمیده بود علی رغم علاقه(که احتمالا نوعی عادت است) آن دختر کسی نیست که بخواهد با او ازدواج کند. می گفت اشکال از دوست دخترش هم بود که معطل کرده و با او نیامده و گفت دختر کسی بوده که بهم زده . در نهایت داشت با من چت می کرد و انگار بعد از مدت ها ، کسی بودم که کمی برایش خاص باشد.
راستش می ترسیدم از رسیدن چنین روزی... کسی را دوست بدارم و رهایم کند و برود با دیگری و بگوید مناسبش نبودم. دیگری با آن که مرا ندیده می داند که شکست خوردم... بگوید که چقدر زحمت کشیدم ولی خب نتوانستم نگه اش دارم. اصلا از اول مرا دوست نداشته است! فکر کردم چقدر دردناک است که کسی که انقدر برایش درد می کشیم می رود در آغوش کس دیگر و با او شاد می شود خیلی راحت. تصور کردم که دخترک احتمالا هیچ تلاشی نمی کند و معشوق من با او خوشحال تر است... این تصور باعث می شد حس گناه کنم نسبت به موقعیتی که دارم. فکر می کردم کسی به سمت من آمده که گریه های دختری را پشت سر دارد و چقدر دخترک آرزو دارد جای من باشد. 
می گفت هنوز در وبلاگش ناراحت می نویسد و مسئله برایش تمام نشده من از شنیدن این ها می ترسیدم. شاید تعجب کند وقتی این را بخواند اما تصور می کردم که سرنوشت من همین باشد ... کسی را بخواهم و غرق شوم در دوست داشتنش و او حتی مرا به خنده بگیرد. می ترسیدم مسئله برایم تمام نشود ولی او حتی مسئله را به یاد نیاورد....یا حتی مانند او به تمسخر بگیرد. البته می گفت از ناراحتیش ناراحت می شده اما وقتی از یک حد این ناراحتی ها بیشتر شدند ، غیر منطقی تر و احمقانه تر شدند و او تحمل و حوصله اش را ندارد.
تقریبا چند ماه پیش فکر می کردم به سرنوشت آن دختر دچار شدم. اما فهمیدم فعلا به آن مرحله نرسیدم. شاید جان سخت تر از چیزی هستم که تصور می کنم. ولی نمی گذارم....نمی خواهم انقدر زود به آن مرحله برسم. حالا بهتر شده ام پذیرفته ام که قرار نیست هرکسی بتواند دیگری را خوشبخت کند و خب قرار نیست تا انتها وفادار بمانیم. دیدن این چیزها دیگر آزارم نمی دهد اگرچه برایم عجیب می شود بعضا که فلانی که یک سال پیش انقدر با عشق در کنار یکی بود حالا با دیگری است. حالا دیگر برایم مسئله نیست که چطور یکی می تواند در عرض شش روز ناپدید شود و... شاید به این چرا جوابی هنوز ندادم اما راستش این سوال دیگر اهمیتی برایم ندارد. دیگر این سوال دردناک نیست. می توانیم خیلی راحت بگوییم دیوث بود یا لیاقت ما را نداشت اما در حقیقت سوال "چرا این کار را کرد؟" شکل دیگر سوال" من چه کم داشتم؟" است و راستش به نظرم این سوال ، یعنی من چه کم داشتم؟ ، سوال غلطی است و بی جاست...
پی نوشت: متشکرم :)

برای میلاد که با حضورش امید به زندگی را برایم افزایش داد

به واسطه تجربه چند ساله ام ، فکر نمی کردم کسی که آدم درستی باشد مرا دوست بدارد و جذبم شود. پس وقتی گفتی کافه برویم با توجه به چیزهایی که کسی از تو برایم گفته بود فکر کردم نهایت دیدت به من یک داف عنتلکت است. چندماه بعد که خودم سمتت آمدم باز هم همان تصور را داشتم ، البته دیگر برایم فرقی نداشت راستش... انقدر در هم شکسته شده بودم و از رویم با ماشین رد شده بود که دنبال محبت بودم از هر جنسی که باشد. 
اما همان اول وقتی از دست هایم برایم گفتی و این که چقدر دست ها مهم هستند فهمیدم راجع به تو اشتباه فکر می کردم مخصوصا آن جمله که گفتی "از بچگی دوست داشتم بات سیگار بکشم" آن شوخی هایی که شاید شیرین تر از این بودند که بتوانم در دسته "لاس زدن" قرارشان بدهم ، همه و همه نشانم داد که چه موجود نازنینی هستی...
با تو تجربیاتی کردم که شاید ابتدا در ادامه رابطه قبلی طبقه بندیشان می کردم مخصوصا که شباهت هایی به هم داشتید اما در عین حال شبیه نبودید. شعر ، ابراز محبت های جدید و عجیب غریب و اهل سفر و گردش بودن را شاید خیلی ها داشته باشند اما من انگار سایه بزرگی از چهار سال روی زندگیم داشتم و تو هم اول زیر همان سایه بودی اما انقدر بزرگ شدی که دیگر تحت سایه کسی نبودی...خودت بودی...خودت شدی...
متشکرم از حضورت :)

۱۳۹۳ مرداد ۱۷, جمعه

گلوبال فکت یا دختری که میل می زند

گفت این یک گلوبال فکت است که کسی که خودش را "عرضه" کند ارزشش کم می شود. این حرف مرا یاد خیلی چیزها انداخت. این که یک بار یکی گفته بود که پر رویم کردی ، همان رفتار سگ ات بهتر است ، یا یاد آن زمان که شنیدم دیگری راجع به من گفته که آنا چطور دختری است؟ میل زده ! یاد این افتادم که این تاکید بر خودم و استایلم ، این شکستن هنجارها هزینه دارد. تا کجا حاضرم هزینه را بدهم؟ من نمی خواهم خودم را عوض کنم. دوست دارم این تفاوت را ، این جسارت را ، یا حتی این کله خرابی را...
شاید آن دورها کسی یا کسانی باشند که به نظرشان دختری که رک احساسش را می گوید ، بدون این که خودش را لوس کند لوسشان می کند دوست داشتنی تر از کسانی باشد که اخم می کنند. شاید برخلاف آنان که چون دست نیافتنی نیستند عاشقشان می شویم ، دوستم بدارند چون بدانند که دوستشان خواهم داشت و این دوست داشتن شاید انتهایی نداشته باشد....