۱۳۸۶ دی ۶, پنجشنبه

خنده

آیا فرشته ها طرفدار خوبی و شیطان طرفدار بدی هست؟

فرشته ها نه طرفدار خوبی،بلکه طرفدار آفرینش خدا هستند! از سوی دیگر، شیطان تمام مفهوم منطقی دنیای پروردگار را انکار می کند...

در واقع ما خوبی را از روی خدا تعریف کردیم و هر چیزی که صفت خدا باشد را خوبی می نامیم. پس اگر ما فرشته را از شیطان به وسیله ی خدا متمایز کنیم بسیار ساده تر و راحت تر از این است که با استفاده از تعریف خوبی و بدی متمایز کنیم(یعنی یک متغیر جدید معرفی کنیم)!

مصلحت جهان ایجاب نمی کند که یکی از این دو بر دیگری توفیق پیدا کند! دنیا فقط به موازنه ی قدرت نیاز دارد! هر چیزی تعادلی دارد!(*لوشاتلیه! ) اگر در روی زمین بیش از اندازه معنای مخالفت ناپذیر وجود داشته باشد بشر زیر بار مسئولیت خرد می شود و اگر معنای واقعی خودش رو از دست بدهد زندگی غیر ممکن می شود!!!

چیزهایی که ناگهان از معنای مفروض خود خارج می شوند(مثلا کاری که من با امتحان بسیجم کردم! با این که براش خونده بودم!) ما رو به خنده وا می داره!.پس خنده به حوزه ی شیطان تعلق دارد. شیطنت هایی در آن وجود دارد(چیز هایی که با آنچه می کوشند نشان بدهند متفاوت هستند) اما آرامش خیال سودمندی هم در آن هست( چیزها از آنچه به نظر می رسند ساده ترند و در زیستن با آنها آزادی بیشتری داریم، سختی مسئولیت آزارمان نمی دهد!)

نخستین بار که فرشته صدای خنده ی شیطان را شنید وحشت کرد! این ماجرا در میانه ی جشن شلوغی اتفاق افتاد و همه ی حاضران یکی پس از دیگری به خنده ی شیطان پیوستند! خنده شدیدا مسری بود!! فرشته به خوبی می دانست که هدف خنده ضدیت با خداست. می دانست که باید به سرعت کاری کند اما احساس ضعف و بی دفاعی کرد! ناتوان از چاره اندیشی بسادگی از تدابیر جنگی دشمن ضدش استفاده کرد... پس دهانش را باز کرد و صدایی لرزان و زیر در آورد و به خنده معنایی متضاد بخشید! در حالی که خنده ی شیطان به بی معنایی ها اشاره داشت، فریاد فرشته به نظم و سازمان یافته بودن جهان اشاره می کرد و ابراز شادمانی می کرد!!!!

شیطان و فرشته؛ رو دز زو با دهانها باز ایستادند، هر دو کم و بیش یک صدا را در می آوردند/// اما هر یک خود را با طنینی بیمانند بیان می کردند! شیطان با دیدن فرشته ی خندان؛ بیشتر؛بلندتر و آشکار تر خندید!! زیرا خنده ی فرشته ی خندان بی نهایت خنده دار بود!

خنده ی خنده دار توفانی است. با این حال، فرشته ها از آن چیزی کسب کرده اند. آنها با خنده ی معنایی خود همه مان را فریب داده اند! خنده ی تقلیدی آنها و خنده ی اصیل شیطان یک نام دارد. دو نوع خنده و جود دارد و ما برای تمیز دادن آنها از یک دیگر واژه ای در اختیار نداریم!

-----

این نوشته کاملا از من نبود! اگه علاقه مند شدید برید کتاب خنده و فراموشی رو بخونید!

* جالب اینه که من لوشاتلیه رو در همه جای دنیا می بینم! نکته ی جالب اینه که هر زبانی هم تعادل داره! جالبه نه؟ مثلا کلی ریاضی دان اومدن و خودشون رو کشتند که زبان رو ساده کنند! اما چی شد؟ گودل اومد و تلاش های 40 ساله ی چندین نفر رو نابود کرد و گفت هر زبانی تعادلی داره و از اون نقطه به بعد ساده تر نمیشه!


۱۳۸۶ آذر ۲۳, جمعه

دوست دارم!

پس از مدت ها ...
من اونو دیدم... اون یک آدم معمولی نبود!به قول دوستاش عجیب غریب بود! عکس العمل هاش و برخورداش غیر قابل پیش بینی بود....
من همیشه کنارش بودم اما هیچ وقت نفهمیدم که چقدر دوسش دارم...
من به طرز عجیبی اونو نمی دیدم. هیچ وقت نفهمیدم که دارم رنجش می دم و هیچ وقت نفهمیدم که اون با وجود دوستای زیادی که داره زیادی تنهاست و هیچ وقت نفهمیدم که اون آدمایی که دورش جمع کرده نتونستند اونو شاد کنند! من هیچ وقت نفهمیدم اون به من چقدر نیاز داره! و منم هیچ وقت نفهمیدم که اون دارایی منه!
مدام تحقیرش می کردم به خاطر چیزی که بود به خاطر چیزی که دوست داشت به خاطر تناقض هایی که داشت.
اون همیشه تحت فشار بود چون که من ازش می خواستم بهتر باشه می خواستم یک چیز بهتر از اونی که هست بشه! زمانی که به یک موفقیت می رسید بهش می گفتم که این که افتخاری نداره من ازت چیز بیشتری می خوام! مدام با بقیه مقایسش می کردم...
یک روز فهمید که تمام زندگیش شده اون چیزایی که من براش ایده آل کردم تمام زندگیش شده توجه کردن به آدمای اطرافش و این که کاری نکنه که دیگران رو ناراحت بکنه! یک روز فهمید که دیگه از خودش دور شده... این درست زمانی بود که تمام تلاش هاش برای این که بتونه اون چیزی بشه که دیگران رو راضی کنه به جایی نرسیده!
اون روز بود که شکست! دیگه مثل همیشه با همه نمی تونست درست بر خورد کنه فهمید که اون چیزی که دیگران ازش می دیدند حتی یک درصد چیزی نبوده که بوده!
اون کی بود؟ یک آدم مودی؟ یک آدم هیجانی؟ یک آدم احساساتی؟ یک آدم منطقی؟ یک آدم بی منطق؟ یک آدم غرغرو؟ چی بود؟؟؟؟؟
وقتی صدای شکستنشو شنیدم فهمیدم که این همه مدت از چی غافل بودم! زمانی که اونو دیدم
که هرچقدر که تلاش می کرد نمی تونست دلیلی برای ادامه دادن پیدا کنه و نمی تونست خودشو از این منجلاب خارج کنه....
تنها کاری که تونست بکنه اینه که به من نگاه کنه و بگه :«تو هیچ وقت خودتو دوست نداشتی! نخواستی به خودت کمک کنه ...» و من تنها کاری که کردم این بود که سکوت کنم و به اشتباهاتم نگاه کنم!
و پس از 16 سال می گم...آناکوا من دوست دارم! دیگه هیچ وقت تنهات نمی گذارم!

۱۳۸۶ آذر ۱۱, یکشنبه

پارادوکس زندگی من!

حس می کنم از انسانیت دور تر میشم! خیلی سخت هستش که دور شدن خودتو از انسانیت ببینی و ندونی چرا داره این اتفاق می افته! ندونی که چرا انقدر آدما برات بی اهمیت شدند؟ و چرا داری تبدیل به همون آدمایی می شی که بی تفاوتیشون همیشه حالت رو به هم می زد!

خیلی برات سخت هستش که یادت بیاد که تو آدمی بودی که در پی دوستی با هر کسی کلی زحمت می کشیدی و هر کاری می کردی که رابطه ها رو حفظ کنی! دوست داشتی که جوری برخورد بکنی که دیگران تورو دوست داشته باشند ! خیلی سخت هستش که یادت بیاد که قبلنا تو به خاطر چی با آدم ها دوست می شدی!

خیلی سخت هستش که یادت بیاد که روابط تو و دوستات چقدر نزدیک بود و چقدر تو از اونا حمایت می کردی و چقدر توی ناراحتیاشون باهاشون بود! من چی می بینم؟

این واقعا منم؟ من با خودم چه کار کردم؟ چی من رو این جوری کرد؟

مشکل من چیه؟ برام خنده داره که قبلنا با چه جون کندنی با آدم ها ارتباط برقرار می کردم! و واسم خنده داره که الان چقدر راحت با آدمها دوست می شم و واسم تکان دهنده هستش که چقدر راحت اونا رو کنار می گذارم! چقدر راحت اونارو ناراحت می کنم!

کم کم دارم به چیزی نزدیک می شم که روزی ازش متنفر بودم! و متاسفانه چیزی من رو آزار نمی ده! دور شدن من از ارزش هام منو اذیت نمی کنه چون انگار چیزی به من می گه که اینا ارزش هات نبوده اینا فقط یک سری حرف قشنگ به درد نخور بوده که حفظ کردی! این چیز به من می گه اون جوری باشم که دلم می خواد و من چه راحت به اون چیز گوش می دم و اطاعتش می کنم! چه ساده اسم به درد نخور و بی خود رو روی عقایدم گذاشتم....

روزی آرزو داشتم که آدم های زیادی رو دور خودم داشته باشم چون از تنهایی می ترسیدم اما الان می بینم بدون خواسته ی خودم آدم های زیادی رو دورم جمع کردم و ازشون فرار می کنم! بعضی از اونا بهترین هایی هستند که دیدم ولی من خیلی راحت از جلوشون می گذرم! به زور بهشون لبخند می زنم و وانمود می کنم که از بودن با اونها خوشحالم! و یک روز بدون این که حتی خودم بفهمم یک نقشه برای تموم شدن ارتباطم باهاشون می کشم ! زمانی که ناراحتیشونو می بینم باز یک چیزی به من میگه که ببین تو چقدر قدرت مند هستی! تو می تونی هر چیزی رو بسازی و هر وقت خسته شده خراب کنی! و این چنین من بدون هیچ ناراحتی آرام آرام انسانیت رو ترک می کنم...!!!

-----------------------------------------

احتمالا حالتون ازم بد میشه!

۱۳۸۶ آبان ۲۷, یکشنبه

بدون شرح!!!!!!!

هر روز سخت تر از روز قبل می شود هر ساعت ناراحت کننده تر و هیچ کس نیست که بتواند کمکمان کند...

یک سال پیش که تصمیم گرفتیم رسکیو کار کنیم می دانستیم راه خیلی خیلی سختی رو در پیش رو داریم اما هیچ وقت نمی دونستیم که راه ما بیشتر از این که برای خودمان سخت باشد خانواده ها را تحت فشار می گذارد هیچ وقت نمی دونستیم که«هیچ کسی!» از ما حمایت نمی کند و فراموش کرده بودیم که ما در ایران زندگی می کنیم!

ما توقع نداشتیم طلا بریزند جلو پامون فقط توقع داشتیم که مدرسه سازمان و یا دولت کمی فکر کند! روبوکاپ مال همس! نه پولدار ها! اما افرادی که اون بالا نشستند انقدر سرشان به سیاست گرم هست که فراموش کردند که راضی نگه داشتن شهروندان از مهمترین سیاست هاست! اون چیزی که ما رو توی تیم روبوکاپ جا داد پولمان نبود فقط وفقط انگیزمون بود!!! انگیزه!!! ولی جوری با ما برخورد می کنند که ما مجبور شدیم پول ترکیه رفتن رو بدیم پول ثبت نام توی مسابقات رو بدیم پول آمریکا رفتنم که باید داد!!!!

این جا کسی نیست که کمی فکر کند! ما نمی ریم امریکا که بریم گردش و تفریح دوست داریم فقط مسابقه بدیم! دوست داریم نتیجه ی زحمات یک ساله مان رو بگیریم ولی حالا اینجا آخر خط هست و باید همه از قطار پوسایدن پیاده شیم شاید یک گروه دیگه خوش شانس تر از ما باشند و با پسایدن مسیر های زیادی رو برند!

نمی دونم الان می تونم واسش چه کار کنم. نمی دونم اصلا چرا این اتفاقات ناجور داره پشت سر هم واسم میوفته ولی اینو می دونم که تحمل از دست دادن اونو ندارم چون اون زندگی من هست...

و زمان باز هم معجزه کرد و یک عینک جدید به چشم دخترک زد و یا شاید ذهن اورا تغییر داد. هرچه کرد معجزه کرد!

فردا دوم تیر هست.... و یک روز خیلی خیلی مهم برای همه ی ما برای همه ی بچه های روباتیک فرزانگان...

روزی که معلوم نیست تبدیل به یک روز خوب می شود یا یک روز بد! تو نمی تونی بگی که فردا خوبه یا بد فقط می تونی با امید به این فکر کنی که هیچ وقت بدترین اتفاق برات نمی افته! اما امیدواری که فردا با خواندن این نوشته ناراحت نشی! امیدواری خوشحال باشی و لبخند بزنی یا اصلا فردا تو در این ساعت هنوز مدرسه باشی و داشته باشی کار کنی دعا می کنی که مقدار زیادی انگیزه داشته باشی می تونی و هنوز به سوار شدن هواپیما در تاریخ هفتم تیر امیدواری اما اگه فردا تبدیل به یک روز بد در زندگیت

روزی بود که خانم کلانتری اومده بود و بعد از یک وقفه خیلی زیاد خواست دوباره شروع کنه...

دومین جلسه کلاس سی پلاس پلاس با آقای آلادینی بود...

انقدر اون روز رو خوب یادم هست که حتی می دونم مبحث درس اون روز چی بود...(operators+ control flows)

یک سال گذشت ... یک سال پر از تجربه و پر از خاطره و یک حس قشنگی رو مدتی هست که دارم حس میکنم. اونم اینه که با وجود ناراحتی خیلی زیادم با وجود این که هر شب با فکر کردن به گذشته دپرس می شدم و عاشق خووابیدن بودم چون خاطرات خوب گذشته رو توش می دیدم وفرار از حال دیگه ناراحت نیستم!

یکی یک حرف جالب زد : مردن هم انتخاب تو هست!

تازه منظور ایکس رو گرفتم. درسته!! من اون روزها فقط به آینده فکر می کردم! فقط آینده... یعنی الان من. تناقض قشنگیه!! حالا فقط به گذشته نگاه می کنم!

-دنبال آرزوهات برو و به آینده ی فوق العادت نگاه کن!! تو می تونی بهترین باشی! باور کن! همون طور که باور کردی که می تونی این جا بیای.

من تابستونامو چه شکلی گذروندم؟

یکی از دلایلی که باعث شده با وجود آشغال بودن مدرسمون دوسش داشته باشم تابستونای متفاوتی بود که گذروندم!

- تو می فهمی داری چی می گی؟

- نه! اما من دیگه نمی تونم تحمل کنم ! من واقعا ....! همش .... و می دونم که کارم خیلی بی شعورانه و احمقانست! می دونم هرچی بتونه بهم می گه!

- تو این کارو نمی کنی!

- نمی تونم !! بسه دیگه...!!!!!!

- این کار دیوونگیه محضه!

- نمی دونم! اما... این باید بین خودمون باشه! اصلا فراموشش کن! باشه! من خواستم اینو به کسی گفته باشم و تو هم بهترین دوستم بودی خواهش می کنم اصلا فراموشش کن!

- ------

- اما من می دونم که بعد از این که .... دیگه هیچ وقت اون آناهیتایی نشدم که بودم .

---------------

جاهای ... سانسور شده!

درک این مطلب به عهده ی خواننده هستش! از توضیح بیشتر معذوریم!

۱۳۸۶ آبان ۲۳, چهارشنبه

دزد یا درد؟

وقتی عقیده عقده خوانده می شود
و نور چراغ در آب مهتاب تلقی می گردد
نان از یتیم خانه می دزدیم و می فهمیم دزد اشتباه چاپی درد است...

۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

چرا؟!

چرا کسی که دم از دوستی می زد وقتی ازش خواهش کردم که به من گوش کنه به من گوش نکرد؟
چرا کسی که من همیشه براش دعا می کنم و براش آرزو ی موفقیت می کنم تنها کاری که در این حالت می کنه وانمود کردن اینه که نمی شنوه!
چرا آدم ها انتظار دارند که من اون جوری باشم که اونا فکر می کنند اما من این حق رو ندارم که این انتظارو ازشون داشته باشم!
چرا همه ی کسایی که می تونستند منو به طریقی از این حالت خارج کنند دیگه وجود ندارند؟ اگر هم باشند انگار نیستند!
چرا من نتونستم بهترین باشم؟ چرا من نتونستم؟ منی که اعتقاد داشتم اگه بخوام در هرکاری بهترینم؟
اشکال در چی بود؟ در اعتقاد من؟ در خواستن من؟
چرا منی که منبع اعتماد بنفس بودم با باد کوچیکی شکستم؟
چرا منی که اعتقاد به خودم داشتم با کوچکترین نسیمی ویران شدم؟
و چرا انقدر ساده ناامیدی و حس شکست سراغم اومد؟
برای هیچ کدوم از چراهام جوابی ندارم...
شاید یک روز بهشون جواب بدم

۱۳۸۶ آبان ۲, چهارشنبه

فراموشی

خاطرات، گذشته، دیروز،پری روز،یک هفته پیش، یک ماه پیش، یک سال پیش...

یادم نمیاد که اسم شکل هندسی P4O10 چی بود همون طور که یادم نمیاد که bug ضایع پلیسم رو چه شکلی رفع کردم. یادم نمیاد که چه شکلی یک معادله ی سخت رو توی تابستون با اکسایش کاهش موازنه کردم... امروز یادم رفت کلیدمو بردارم و پشت در موندم... اصلا باورم نمیشه این همه شعرهایی که واسه مشاعره کردن حفظ بودم رو فراموش کردم!! یادم نمیاد چه شکلی از بین 3 مدافع سه گام می رفتم. حتی چیزای دیگه ای رو هم فراموش کردم!! اصلا چه شکلی من انقدر محکم بودم که هر کسی بهم تنه می زد محکم وامیستادم؟ حتی یادم نمیاد که انگیزه ی من برای این که توی تیم باشم چی بود!! حتی اون عشقی که زمان کار کردن روی Agent ام داشتم رو یادم نمیاد! یادم نمیاد چند بار توبه کردم! یادم نمیاد چندبار از خودم متنفر شدم... حتی فیلم هایی رو که خیلی دوست داشتم رو هم یادم نمیاد!!!

تنها این رو نمی تونم فراموش کنم که متنفرم از این که ببینم خیلی چیزها رو فراموش کردم! راستی قیافه ی فلانی چه شکلی بود؟ صداش چه جوری بود؟! اگه ببینمش می شناسمش؟!! خیلی مسخرست که دارم تمام تلاش هامو می کنم که یک سری آدم ها رو فراموش نکنم ولی دارم با کمال شگفتی می بینم که اونا کم کم دارند پاک می شند!!!!

شاید ضرورت رفتن من به گذشته فقط و فقط این هستش که یک چیزی بهم میگه نباید فراموش کنم! نباید یادم بره این چیزا رو ...این آدم هارو و این افرادو...

من سعی می کنم که بنویسم تا زمانی که فراموش کردم با خوندن نوشته هام اونا رو به یاد بیارم ولی ... گاهی حس می کنم که این خاطرات به من تعلق نداره! یعنی زمانی که پس از چند ماه خاطراتمو می خونم حس می کنم خاطرات کس دیگه ای هست...من به سختی چیزارو فراموش می کردم اما توی این 1 سال چیز هایی رو که من سالها در خاطرم داشتم به طرز غریبی از ذهنم پرید! من،کسی که کلمه به کلمه ی همه ی صحبت ها رو توی ذهنش ثبت می کرد حالا در به در به دنبال اینه که در آینده وقتی که به گذشته فکر می کنم چیزی از گذشته باقی مونده باشه! همیشه نگران این که نکنه این شادی ها این غصه ها و یا این احساسات ناب رو فراموش کنم و فراموش کنم که زندم!

اما شاید یک روزی بفهمم که فراموشی بهترین نعمتی هست که خدا به ما داده...

۱۳۸۶ مهر ۱۱, چهارشنبه

خداحافظ

من خیلی دوست داشتم که واقع بین می بودم! خیلی دوست داشتم که باور می کردم که همه چیز فانیه! اما هیچ وقت نتونستم... همه ی لحظات خوش و خنده ها بالاخره یک روز تموم میشند همون طور که روزهای بد سپری می شند... اما من هیچ وقت واقع بین نبودم! شاید این واقعیت برای ذهنم باور نکردنی به نظر میاد و یا شاید در پاره ای از مواقع تلخ! حتی ایکسم نتونست جلوی بازگشت من رو به گذشته بگیره! الان که نگاه می کنم می بینم که من تا قبل از اون اتفاق هیچ وقت دوست نداشتم به گذشته برگردم...! نمی دونم چرا ولی دوست دارم واسه ی اون اتفاق یک اسم بگذارم!!!!! چون به نظرم زمانی بود که یک حس متفاوتی رو تجربه کردم و به نظر منو وارد یک دوره از زندگیم کرد. واقعا چه اسمی می تونه خوب و درست توصیفش کنه و عظمتش رو نشون بده؟ نمی دونم...

شاید فعل خداحافظ!

خداحافظ... خداحافظ... تا ... فردا؟ یک هفته دیگه؟ یک ماه دیگه؟ یک سال دیگه؟ 10 سال دیگه؟ یا همیشه؟!

من نمی تونستم خداحافظی کنم! نمی تونستم راحت بپذیرم که تموم شد و فقط تبدیل به بخشی از گذشته شد. نه... من در برابر این اتفاق مقاومت کردم و هیچ وقت نگفتم خداحافظ مگر زمانی که می دونستم که چه زمانی برمی گرده! و حالا که نمی دونم اون زمان کی هست هیچ وقت خداحافظی نمی کنم...

۱۳۸۶ مهر ۶, جمعه

من و ایکس

من ایکس رو خیلی دوست دارم ولی یک مشکلی سر معنی دوست داشتنش دارم...

اصلا چرا من اونو دوست دارم؟

اون با بقیه فرق داره اون خیلی چیزهایی رو داره که برای من چیزای جالب و مهمی محسوب میشه. اعتماد به نفس بالا‌‌‌‌ٰٰٰ، یک جور روحیه ی مبارزه طلبانه! تسلیم نشدن در برابر هر چیز و جلو رفتن و ادامه دادن. اون آدم نسبتا با هوشی هستش و یک جوری غیر قابل ‍‍پیش بینی. در برخورد اول خیلی خشک هستش و تا حدودی سرد برخورد می کنه اما بعدش وقتی که باهات گرم بگیره خیلی فرق می کنه! عاشق انتقاد کردن هستش ولی به طرز احمقانه ای نمی خواد به این نتیجه برسه که خودشم مشکلات زیادی داره! حافظه ی قویی داره ولی گاهی وقتا نمی خواد خودشو عذاب بده! یعنی خیلی سریع فراموش می کنه ... چون به نظرش فراموش کردن بعضی چیزا خیلی بهتر از به یاد اوردنشون و زجر کشیدن هستش . اگرچه به نظر من گاهی چیز های اساسی هم فراموش می کنه! چون می خواد این شکلی مسئولیت کمتری در قبال دیگران داشته باشه...

نمی تونی سلیقشو توی کتاب خوندن درک کنی! همه چیز می خونه! به نظر میاد بیشتر از این که از یک کتاب لذت ببره از خوندن لذت می بره! اینو زمانی فهمیدم که وقتی حوصله اش سر رفته بود و چیزی برای خوندن پیدا نکرده بود داشت نوشته های روی مایع سفید کننده رو می خوند...

به نظر من توی عمرش کارهای کمی نکرده اما خودش اصرار داره خورده و خوابیده! همیشه می خواد چیزای جدید رو تست بکنه و خسته می شه از یک نواختی ولی آدم نباید هر چیزی رو تست بکنه!! اما فعلا تجربه ی بدی کسب نکرده.

و یکی از مهمترین ویژگی هاش اینه که خیلی زیاد تو زندگیش تغییر کرده.

ولی...

اینا به نظر من دلیل کمی برای دوست داشتن اونه! از این خصوصیاتی که گفتم خیلی هاشونو می پسندم و بعضی از اینا مال خودم هم هستش! من کدوم رو دوست دارم؟ خصوصیات یا فردی که اینا رو داره؟ خوب اگه این جوری نگاه کنیم من با دوست داشتن خصوصیات اونم می تونم دوست داشته باشم... اما اگه یکی به من می گفت که کدوم رو می خوام چی می گفتم؟ اگه قدرت انتخاب داشتم که اون همیشه در کنارم باشه یا خصوصیاتش مال من باشه من کدوم رو ور می داشتم؟ فرض کنیم که من انتخاب می کردم که تمام صفاتی رو که می پسندم رو انتخاب کنم و مال من باشند اما به زودی اینا واسم تکراری می شند! و با دیدن یک نفر دیگه شاید از خصوصیات اخلاقی اون این بار خوشم بیاد... ما هیچ کدوم کامل نیستیم و دنبال این هستیم که تا اون جا که بتونیم اون پازل بی پایانو کامل کنیم. فرض کنیم که من انتخاب کردم که اون کنارم باشه در این حالت من چه کار می کنم؟ خودم رو شبیه اون می کنم یا این که متفاوت بودنش رو تنها تحسین می کنم و لذت می برم؟

ایکس برای من یک چیزی مثل رهبر هستش ولی من از چی لذت می برم؟ از این که صفاتی که در برام جالبه رو داشته باشم یا این که لذت ببرم از این که یک نفر اونو داره؟

من مدت هاست ایکس رو تعقیب می کنم بدون این که بدونم دلیل کارم چیه؟! احساس می کنم از تعقیب کردن لذت بیشتری می برم تا این که بدون این کار صاحب اونا بشم! مطمئنم که اگه من X هم بشم بازم دنبال یک ایکس دیگه میرم! چون لذت تعقیب کردن رو دوست دارم... اما نمی دونم لذت این برای چیه؟ تعقیب کردن و تلاش برای این که شبیه رهبرم بشم یا این که ببینم کسی با این خصوصیات وجود داره!شاید هر دو و شاید هیچ کدام...

۱۳۸۶ مهر ۱, یکشنبه

اول مهر

اول مهر...

بچه ها بالا و پایین می پرند هم دیگر رو بقل می کنند! عجیبه!!!!!!!!
همه حس جالبی دارند. من به قدم زدن ادامه می دم.بعضی ها از تابستونشون می گند بعضی ها راجع به دبیرای جدیدشون بحث می کنند بعضی راجع به برنامه ی درسیشون. در میان این همه شور و هیجان او رو می بینم. باموهایی تقریبا به هم ریخته که جلوی چشاش رو گرفته قدی نسبتا بلند.می خندد از ته دل می خندد... با دوستاش حرف می زند و انگار سر مسئله ای با هم بحث می کنند. من شیفته ی او هستم. نمی تونم نگاهم رو از روش بردارم!!!
-لذت بخشه...
- آره
-اعتراف می کنم هیچ وقت نمی تونم قدرت تو رو توی تجسم کردن داشته باشم!
- فقط کافیه که بخوای...!
ایکس به من می لبخند می زند.
-خیلی محوش شدی.
-چون خیلی عجیبه که خودشو ببینه در حالی که دیگه اون نباشه! یه جوری سرگرم کننده.
-و اعتیاد آور!!
-درسته داشتم فکر می کردم که باز برگردم...
-در حالی که تو مال این جا نیستی! خیلی قشنگه یادآوری گذشته و خاطرات و بهترین لحظه ها ولی اعتیاد اور و خطرناکه!
-آره.من مال این جا نیستم اما نمی تونم انکار کنم که دوست دارم به این جا پناه بیارم.می دونی چقدر لذت بخشه که تو با یک دریچه ی دیگه به چیزا نگاه کنی؟ یک جوری اعجاز انگیزه...
-چند وقته که این کار رو می کنی؟
- طولانی نیست. مدت زمان کوتاهی هستش که فهمیدم من توانایی این کار رو دارم.
-به نظرم تو آینده رو از دست می دی اگه به این کار ادامه بدی؟
-اما من فقط می خوام آرامش داشته باشم... این جا این محیط این جو و شادی زیادم تو این زمان بهم نیرو می ده!
-و باعث میشه خیلی بیشتر فرار کنی! کمتر به واقعیت ها فکر کنی.همیشه جایی هست برای گریز پس کی تو به خودت زحمت می دی اونا رو ببینی؟
-حتی اگه من قبول کنم که این کار خوبی نیستش که زیاد بیام ولی اومدن هر از چندگاهیش بد نیستش.من می تونم زمانی که هیچ امیدی ندارم بیام این جا و فقط قدم بزنم و اونو نگاه کنم.
نگاه کن می خوایم بریم سرکلاس شیمی!
اما... دخترک مدت زیادی به من خیره شده بود و لبخند رضایتی بر لب داشت... اون نمی تونست منو ببینه! امکان نداره!! چون من یادم نمیاد که خودمو دیده باشم!
"... تو چت شده باز؟...آنا؟"
-چی؟
-هیچی...

-تعجب نکن! داره به تو نگاه می کنه...
ایکس خیلی جدی به من نگاه کرد. ولی اون که من رو نمی دید ! یعنی نمی تونست من رو ببینه!
- ولی اون که اصلا...
تازه منظور ایکس رو گرفتم. درسته!! من اون روزها فقط به آینده فکر می کردم! فقط آینده... یعنی الان من. تناقض قشنگیه!! حالا فقط به گذشته نگاه می کنم!
-دنبال آرزوهات برو و به آینده ی فوق العادت نگاه کن!! تو می تونی بهترین باشی! باور کن! همون طور که باور کردی که می تونی این جا بیای.

۱۳۸۶ شهریور ۲۸, چهارشنبه

از 20 سپتامبر بیشتر بدانیم!

از 20 سپتامبر بیشتر بدانیم!!

- این قسمت فرم چیه؟! یعنی چی ویزا داشتی نرفتی ؟ مگه اسکولی؟؟
- می دونی که این یک سابقه ی بد هستش؟! یعنی تو ازشون کلی هزینه گرفتی و در آخر نرفتی!
------------------------------------------------------------------------------------------------
-تو ته؟ چرا ناراحتی؟
-من اشتباه کردم! من نباید میومدم! وقتی که مسلمه که آمریکا به ما ویزا نمی ده چرا اومدم؟ این همه هزینه رو دست مامان بابام گذاشتم! من باعث شدم که...
-ما ویزا می گیریم! و تو هم هیچ کار اشتباهی نکردی!
---------------------------------------------------------------------------------------------شماره ای که روی هر کابین میاد رو با شماره ای که بهتون دادند چک کنید!
-اون شماره ی رادپوره؟
-اره بلند شدش!
-مگه قرار نبود ریحانه اول باشه؟
-....
-شما خیلی جوان هستید! ما نمی تونیم به شما ویزا بدهیم.
-...
-آقای رادپور چی شد؟
رادپور با خنده گفت
-ریجکت شدم!!
-شوخی می کنید!
-امکان نداره!!

-سروش برو بیرون...
-نوبت آقای توکلی هستش
-مصاحبه ی انگلیسی برداشته پس چرا به اون خانومه خورد؟!
-اولین نفر که تا الان ریجکت شده نکنه ...
-مثل این که خانومه خوشش اومده!
-...
-من الان دارم فوق لیسانسمو میگرم!

-یا علی! الان میگه مدرکشم که داره می گیره! الان میاد اونجا می مونه!
-نه!!!! بهش ویزا داره میده!

-... یک چیزی...میشه به بچه های تیم من ویزا بدید؟

-یعنی اونا می خوان به هممون ویزا بدند؟!
-فاطمه که ویزا گرفت، ایلا هم که داره اون جا با خانومه حرف می زنه...
-زهرا هم که گرفته
-ااااااااا این که شماره ی منه! 506!
-اما الان که اون کابین پره!؟
-چرا توی این کابین؟! من که فارسی برداشتم! این مال افرادی هستش که انگلیسی برداشتند...

-سلام... من فارسی بلد!
-سلام...
------------------------------------------------------------------------
هنوز باورم نمیشه که همی ی بچه ها ویزا گرفتند... گرچه باورم نمیشه که به آقای هاشمی ویزا ندادند! و بازم نمی تونم دلیل ریجکت کردن رادپور رو بفهمم! کل مسافرت داشت صرف این می شد که چه شکلی مدرسه با این کنار بیاد که ما فقط یک مسئول خانوم داریم و یک مسئول آقا! اما خوب بحث های زیادی شد ... یونیفورممون و محل اسکانمون و هزینه ثبت نام...
------------------------------------------------------------------
اما باید باور می کردم که این صدای فاطمه هستش که داره میلرزه و انگار بغضش هر آن ممکنه بترکه!
-آنا چوابشون منفی بود... اونا نمی گذارند که ما بریم...
-کی اینو گفتش؟!
-امروز صبح بهمون گفتند نمی تونی تصور کنی که با چه مسرتی بهمون گفتند...!
--------------------------------------------------------------------------------------------
"... مشکل ویزا باعث شده خیلی از تیم های دانشجویی نتوانند در مسابقات شرکت کنند. تیم فرزانگان هم با این مشکل مواجه شده ..."
خیلی عالیه که همه سعی کنند مدفونت کنند! و اخبار دروغ رو توی چند تا روزنامه بخونی و نتونی کاری بکنی...

اما خوب...
می خوام با افتخار بگم که ماها بهترین خانواده ها رو داشتیم! کسایی که تا آخرین لحظه جنگیدند و اومدند جلو! ازمون حمایت کردند اما بحث این نبود که نتونستند خوب بجنگند بحث این بود که نمی تونستند غیر انسانی برخورد کنند...
این اتفاق باعث شد که ما تو سن خیلی کم بفهمیم چه شکلی هر کسی رو بالا می برند و چه شکلی هر وقت حس خطر کنند پرتش می کنند پایین! و چه شکلی انقدر آدمای سنگدلی پیدا می شند که یک سال تلاش های بچه هایی رو که تنها هدفشون از آمریکا رفتن مسابقه دادن بود رو خراب کنند. این کار یک قلب سنگی می خواد و وجدانی که مرده باشه...
در هر حال ویزای 3 ماهه ی آمریکامون پوسید! سفارت مثل این که خواسته بود ارادتشو به ما نشون بده و بهمون ویزای 3 ماهه داد! ولی من و چندتای دیگه فقط هر از گاهی تو پاسپورتو نگاه می کنیم و برای این که مطمئن شیم برای هزارمین بار به Expire Date نگاهی می اندازیم...
20 سپتامبر روزی هستش که ما تبدیل به اسکول هایی می شیم که قبل از همه ی این اتفاقات بهش می خندیدیم!!!!!!!
"- این قسمت فرم چیه؟! یعنی چی ویزا داشتی نرفتی ؟ مگه اسکولی؟؟"
یادش بخیر زمانی این حرف من بود...

۱۳۸۶ شهریور ۲۶, دوشنبه

KISS( "Keep It Simple, Stupid")

من به سوال ایکس فکر کردم. سوال خیلی ساده بودش...

لئو هم دقیقا نظر من رو داشتش. چون خدا انسان رو به دو دسته تقسیم کرد! چون خدا همه چیز رو زوج آفرید! اما در این جواب یک اشکال وجود داشتش... خوب خدا این کار رو کرد! من که نکردم! یعنی چرا منم باید دو دسته کنمش؟

-چون این سادست! "Keep It Simple, Stupid"

- ایکس!! تو از کجا پیدات شد؟

- زمانی که تو بالاخره می خوای از در منطق وارد بشی یک لحظه ی دیدنی هستش آدم نمی تونه اونو از دست بده!

- اما برای من سوال ایجاد شد! فکر کن آدم یک شیء هستش. یک شیء که ما پس از شناساییش توی ذهنمون ازش می سازیم. چرا ما توی اولین کارمون می خوایم که متد getGenre رو صدا کنیم؟ چرا از زمانی که با یکی آشنا می شیم اولین چیزی که توی ذهنمون براش میاریم جنسیتش هستش؟

- من فکر کنم خودت به این فکر کردی توی این مدت.

- چرا تو فعل جمله رو اول میاری؟

-چرا تو می خوای از جواب دادن در بری؟

- من وقتی آدم ها رو طبقه بندی می کنم واسم ساده تره نظر دادن در موردشون. طبقه بندی یک چیزی مثل کلاس بندی هستش توی برنامه نویسی و ساده می کنه کارم رو.

-ببین تو هم فعلتو اول اوردی! باید می گفتی کارم رو ساده تر می کنه!

-خوب من توی ذهنم یک کلاس آدم دارم که دو تا کلاس ازش ارث می برند. زن و مرد.

-هوشمندانست. لابد چند تا متد هم اور راید می کنند!

-آره! چیز بدی نمیشه.

- این جوری می تونی شدت یک سری چیزها رو کم و زیاد بکنی. خوب دختر خوب تو داری الان به طور غیر ارادی از برتری ذهن یک انسان استفاده می کنی! از مفهوم Abstraction .

اگه خودتو بکشی نمی تونی درست اینو به یک ماشین یاد بدی و تو هم ازش خوب استفاده کردی. توی این طبقه بندی تو زن و مرد رو از انسان مشتق کردی و برای هر کدوم از اونها یک خصوصیت گذاشتی. خوب می خوای الان یک نتیجه گیری بکنی؟

-فکر کنم ... صبر کن.... تو داری می گی که ما هممون توی ذهنمون داریم از مفهوم Abstraction

استفاده می کنیم و می خوایم همه چیز رو طبقه بندی بکنیم و چون دوست داریم پیچیده فکر نکنیم و کارمون رو راحت کنیم میایم انسان رو به دو دسته زن و مرد تقسیم می کنیم. و چون می خوایم خیلی ساده تر فکر کنیم مبنای این تقسیم رو تفاوت های فیزیولوژیکی قرار دادیم.

-اما بعدش به جنسیت شاخ و برگ بیشتری هم می دی چون که می بینی بیشتر زن ها یک سری خصوصیات مشترک دارند و یک سری مرد ها هم همین طور. مثلا میای از نظر روحی تقسیم می کنیشون. خوب الان فکر کنم بتونی جواب سوالتو پیدا کنی. منظورم همون تقسیم کردن ذهن ما هستش. یعنی صدا زدن متدی که به ما جنسیت طرف مقابلمون رو بده.

- مطمئن نیستم... آخه چرا ما می خوایم یک نفر رو طبقه بندی بکنیم؟

-خودت گفتی چون راحت تر باهاش برخورد بکنی. وقتی که تو بدونی که مثلا

if(Obj instanceof Female)

اون زمان هستش که میای به اون چیز ناشناخته اسم زن می دی بعدش:

Female fm=(Female)Obj;

می تونی حدس بزنی از چی خوشش میاد. یا این که اون چه جوری حرف می زنه. البته نوع حرف زدنش رفتارش و کارایی که ازش انتظار داری همش به همون مفهوم و کلاس خودت برمیگرده! یعنی زن یک کلاس استاندارد نیستش که برای همه یک جور باشه! بعضیا بهش می گن خوشگل! بعضیا بهش می گند احساساتی! موجود لطیف! موجود ضعیف! فرشته ی نجات! مادر! همه ی اینا بستگی به اون کلاسی داره که زن رو از روش ساختی. حالا بعدش این کلاس هم یک سری بچه داره که اون میشه نگاه دقیق تو به اون یعنی مثلا کلاس فامیل و کلاس دوستان که مثلا فامیل رو می تونی خواهر مادر و ... بگذاری.

همه ی اینایی که گفتم برای این بودش که بهت نشون بدم که زن و یا مرد رو ذهنت به کار می بره تا کار خودش راحت بشه ! بدونه چه شکلی باید ارتباط برقرار بکنه. پیش بینی بکنه رفتارشو.اصولا این کار پر از exception

هست! ولی خوب این روش کاملا تقریبی هستش...

- و گاهی ازش استفاده بکنه! یعنی روش اپریتور کوچکتر و یا بزرگتر رو اورلود بکنه!

- خوش بختانه یا متاسفانه درسته! این همش به خاطر اون حس قدرت طلبی و برتری طلبی کلاس انسان هستش!

-----------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: اصلا design درستی نداشتش! چرا؟ چون که اگه کامپیوتری بهش نگاه کنی باید بری به متغیر هات دست بزنی به قول یک دوست key رو عوض کنی مثلا یک متغیر رو هی بهش اضافه می کنی از یک Type یا یکی رو ازش کم می کنی که این اصلا قشنگ نیستش! چون تو داری به برنامت دست می زنی... اگه می خوایند بهش کامپیوتری نگاه کنید بهتره بهش الفبایی نگاه کنید! یعنی ما 32 تا حرف داریم ولی می تونند بینهایت تا چیز رو نشون بدند! وقتی تو الفبایی بهش نگاه کنی نیاز نیست چیز های جدید تعریف بکنی. مثل متغیر شجاعت رو در نتیجه مشکل design نخواهی داشت. اگه این کارو بکنی اصلا نوع طراحی ما رو می تونی زیر سوال ببره عزیزم! و زن و مرد رو دیگه کلاس ندونی و فقط یک متد بدونی که باتوجه به روش های آماریت بهت می گه فلانی زن هست یا مرد!! اما چون ما یعنی من و X اصلا از دید الفبایی به قضیه نگاه نکردیم این Design بسی ضایع شد!

۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه

زن یا مرد؟

ایکس رو دوباره دیدم. اما این بار کمتر سعی کرد از من انتقاد کنه چون چیز جالب تری برای انتقاد پیدا کرده بود!
-این دختره خله وضعه!
-کی؟
-نمی خواد ادای آدمای از همه جا بی خبر رو دربیاری من خودم دیدم که داشتی باهاش حرف می زدی و اونم داشت از استادیوم تعریف می کرد.
-دختر؟
- پس چی؟
- اما من فکر کنم بیشتر شبیه پسر ها بودش تا دختر!
-خوب من هم دقیق نفهمیدم دختر هستش یا پسر!
-یه سوال؟
-بپرس
-چرا بهش گفتی دختر؟
-خوب صورتش خیلی دخترونه بودش.
- اما رفتارهاش و نوع حرف زدنش زیاد به دختر ها شبیه نبودش ،همین طور مدل لباساش و موهاش
- اون یک دختر هستش که می خواد ادای پسر ها رو در بیاره!
-چرا نمی گی پسری هستش که خیلی ناشی هستش که بتونه ادای دختر ها رو دربیاره؟یا اصلا یک پسری هستش که صورت دخترونه داره؟
-نمی دونم!! آخه پسر ها خیلی کمتر دوست دارند دختر شند اما دختر ها بیشتر دلشون می خواد.
-و تو چرا خواستی واسش جنسیت تعریف بکنی؟
-واقعا نمی دونم!
-اما من اصلا واسش جنسیتی قائل نشدم! و این برام جالب هستش!
- برای اولین بار بهت افتخار می کنم!!!
-چرا؟-چون اینجا یک کار عاقلانه کردی! تا وقتی کاملا مطمئن نیستی راجع به چیزی حرف نمی زنی. تو دقیقا نمی دونستی که اون دختر هستش یا نه پس تصمیم گرفتی به اینش نگاه نکنی.
- اما من تورو خیلی منطقی تر از خودم دیده بودم چرا تو این کارو نکردی؟
-آخه...خوب راستش ما هم رو خیلی وقت هستش که می شناسیم!
- جدا؟!! و اون دختر هستش؟
-دوست دارم خودت با دلیل حرفم رو تایید یا نقض کنی. اما قبلش می خوام به یک سوال من جواب بدی. چرا ما برای دیگران جنسیت قائل میشیم؟

۱۳۸۶ شهریور ۲۲, پنجشنبه

تلاش های یک ...

ایکس بهم میگه چرا آپدیت نمی کنی. من به ایکس می گم چیزایی که تو ذهنم هست رو هنوز نمی تونم جمع کنم. ایکس نمی دونه که چرا من دارم قاطی می کنم. تو هم که داری می خونی نمی فهمی...حتی خودم هم اگه یک بار دیگه بخوام بخونمش نمی فهمم! چون با نوشتن هر کلمه کمی خالی می شم و زمانی که این رو تموم می کنم زمانی هستش که خالی خالی شدم و احتمالا اصلا سر در نمیارم که چرا یک نفر انقدر آشفته بودم!

صد تا چیز دارم واسه گفتن اما نمی گم یعنی حس می کنم نمی تونم بگم! چرا؟ چون من دوست دارم کسی که پستام رو می خونه فکر کنه که برای پستام کلی فکر کردم دوست دارم با خوندن پست هام فکر کنه و به نظرش چیز خوبی باشه.
تو نیاز داری کسی تشویقت کنه؟ خوب هممون نیاز داریم منم خوشحال می شم کسی بهم بگه خوب می نویسی!
به قیمت این که خودت نباشی؟
باشه بابا! من زمانی که این بلاگ رو نوشتم توی اولین پستم نوشتم این منم ولی الان که فکر می کنم حس می کنم که من این من رو زیاد دوست ندارم یعنی این که ترجیح می دم این من یکم در مورد چیزای جالب تری حرف بزنه نه در مورد این که چه حسی داره!
مگه تو نمی خواستی اینجا رو مثل یک دفترچه یادداشت بکنی؟
هوم؟ دفترچه یادداشت؟! یکم شجاعانه بود گفتنش ولی دیگه نه جراتشو دارم نه جسارتشو دارم!
چرا؟
چون من زمانی که بلاگ اونایی که این کارو کردند رو می خونم به نظرم این کار احمقانست! حوصله ام سر میره و این که...
صبر کن ببینم! مگه تو نمی خواستی برای خودت بنویسی؟
اره! .
اما تو که داری می گی حوصله کسی که میاد می خونه سر میره این که نشد! به درک حوصلش سر بره! مگه تو اینجا کف گیری؟
نه موضوع اینه که من...
من کاملش می کنم! تو یک آدم از خود راضی هستی که دوست داری هر کسی که میاد اینو بخونه بگه چقدر تو باهوشی فدات شم!
نه اصلا این جوری نیستش! من فقط برام نظر دیگران مهم هستش یعنی حتی اگه از یکی متنفر باشم هم نمی تونم حرفشو مبنی بر چرت بودن حرفام تحمل کنم!
خوب این مشکله! و باید رفع بشه!
نه. من فعلا با این حسم خیلی مشکل ندارم...
نداری؟ پس این چیه؟ جرات نداری که حرفاتو بزنی!
خوب باشه ، قبول بابا! اما باور کن دلیلش از خودراضی بودن نیستش...
خوب باید راه حلی داد که تو دیگه با نوشتن مشکلی نداشته باشی!
خوب ندارم دیگه کلی پست دادم!
خوب طبق گفته هات اون جوری از عقایدت توش نیستش یعنی فقط عقایدی رو نوشتی که مطمئن بودی تایید میشه.
ببین بر فرض این که من اینا رو بنویسم! حالا چه فرقی می کنه که من اینارو تو دفترم بنویسم؟!
فرقش اینه که تو مادامی که داری عقایدتو توی دفترچت محبوس می کنی همین کارو با خودت هم می کنی! خودت رو بسته نگه می داری می بنندی خودت رو گاهی خجالت می کشی بابت حسی که داری حرفایی که داری و ناراحت میشی که یکی بهت بگه که چیزی که بهش اعتقاد داری اشتباه هستش. گرچه این همه رو ناراحت می کنه اما تو باید اینو یاد بگیری که حرفاتو بلند بزنی و منتظر تشویق هم نباشی ! همه موافق نیستند! خیلی ها ازت انتقاد می کنند...
اما به نظرت سخت نیستش؟
چرا سخت باشه؟
آخه من کلی خودمو کشتم بعضی هاشونو رو ورق نوشتم اون وقت تو میگی تو بلاگم بنویسم؟!
راستش من اونقدر روی همه ی حرفام مطمئن نیستم ولی روی این قسمت کم بودن اعتماد به نفست مطمئنم و خودت می تونی هر کاری رو کنی که از شندن انتقاد ها و یا زشتی هات انقدر ناراحت نشی و بهت بر نخوره و یا این که نترسی از این که حرف بزنی.
.....
برای گام اول حرفامو با ایکس نوشتم.

۱۳۸۶ شهریور ۱۴, چهارشنبه

اتفاق

آناکارنینا زمانی که ورونسکی رو توی راه آهن دید شاهد زیر چرخ قطار رفتن یک کارگر و بود و در آخر داستان هم خودش به همین شکل خود کشی کرد.
ترزا ی بارهستی توما رو در بار زمانی ملاقات کرد که آهنگ مورد علاقه اش یعنی موسیقی بتهون از رادیو پخش می شد و شماره اتاق توما هم مثل شماره اتاق زمان کودکی اش در هتل 6 بود! و در ساعت 6 بعداز ظهر یک دیگر را ملاقات کردند. و زمانی که توما به دنبال او به پراگ برگشت بعد از زنگ ساعت 6 کلیسا وارد خانه شد.
در ابله داستایوفسکی رمان با تصادف بزرگی شروع می شود! «ساعت تقریبا نه صبح است» و فقط بر حسب تصادف سه شخصیتی که یکدیگر رو اصلا ندیده بودند در یک کوپه با یکدیگر برخورد می کنند.
بوف کور صادق هدایت با یک اتفاق عجیب شروع می شود : عموی شخصیت داستان که برادرزاده اش اصلا او را نمیشناسد به دیدنش می آید و برادرزاده برای پذیرایی از عمو تصمیم می گیرد تنها دارایی اش یعنی یک خمره شراب بیارد که از درزی که روی دیورا هست یک دشت و یک دختر اثیری را می بیند و به او دل می بندد و بطور خیلی شگفت انگیز فقط به او فکر می کند!
در داستان آینه شکسته تقریبا این اتفاق می افتد. ادوت آینه اش می شکند و از اون شب حس می کند روابطش با جمشید سرد شده و جمشید هم تصمیم می گیرد که به لندن برود و ادوت می خواهد اتفاقی بودن شکستن آینه را تکمیل کند! ادوت خودکشی می کند و خودش رو به امواج دریا می سپارد...

اتفاقی بودن یعنی چی؟ یعنی دو یا چند چیزغیر متقارن در یک زمان با هم صورت بگیرند!
شاید شما ابله را نپسندید به دلیل اتفاقات زیادش ولی نمی تونید انکار کنید از خوندنش لذت نمی برید! اما کم کم منطق شما بهتون میگه چقدر امکان داره که دو نفر با هم به شما ابراز علاقه کنند و بهتون یک دسته صدهزار روبلی بدهند؟!!!!
اما باز هم از زیبایی دراماتیک این واقعا لذت می برید! چرا؟ چون شما یک موسیقی دان هستید! زندگی شما مثل نت هست و شما دوست دارید بهترین آهنگ رو براش بسازید! موسیقی حتی از شعر غنایی هم غنایی تر هست!!

هیچ وقت یادم نمیره که از یک سری اتفاقات خواستیم احساس امیدواری بکنیم و به این اتفاقات یا به قول خودمون نشانه ها اعتماد کنیم!
یعنی زمانی که اتفاقی روزی که باید TDP می فرستادیم مصادف بود با اعلام نتیجه ی Qualify شدن تیم در سال گذشته. یا اول شدنمون در ایران اپن زمانی که کدمون روز اول بد جواب داده بود!اما ما هممون توی خیالمون به این فکر کردیم که آینده ی خوبی در انتظار داریم!

حالا شما خودتون رو جای ترزا بگذارید. دختر زیبایی که در یک کافه کار می کنه.ا ز برهنگی متنفر هستش و از این که با دیگران یکی باشه هم احساس تنفر می کنه. دختری هستش که بیشتر از سنش کتاب خونده و درک بهتری راجع به زنگی داره اما مادرش و زندگی سختش اونو مجبور به کار در جایی کرده که محل وجود آدم های مست هست.
اما یک روز مردی رو می بینه که با یک کتاب وارد کافه میشه. غریبه هستش و این باعث میشه بهش احترام بگذاره و کتابی که در دست داره یک نوع ورودی به دنیای ترزا هستش! شخصیت مرد برای ترزا بزرگ تر میشه! و زمانی که می خواد برای مرد نوشیدنی بیاره موسیقی مورد علاقه اش از رادیو پخش میشه... و ترزا حس می کنه که اون همون کسی هست که دوستش داشته! خیلی زود بهش دل می بنده و نمی خواد ترکش کنه! اون یک نوع مجوز عبور هست براش...

واقعا خیلی از ما این جوری عاشق می شیم! به خاطر این که انقدر زیبایی های دراماتیکو دوست داریم! ما از خوندن داستان سیندرلا دختر فقیری که همسر شاهزاده میشه لذت می بریم! اما یک زمانی نمی بینیم...
خیلی از اتفاقات هستند و می تونند سرگرم کننده باشند اما ما اصلا به اونها توجه نمی کنیم و این باعث میشه که از تکراری بودن زندگیمون شکایت کنیم! از یک نواخت نفس کشیدن خسته بشیم! دوست داشته باشیم متفاوت باشیم. متفاوت بودن اصلا سخت نیست! کافیه سعی کنیم بیشتر از اون چیزی که می بینی رو توی یک پدیده ببینی! پس همیشه چیزی هست که بتونه باعث خوشحالی و یا شگفتی ما بشه!

و چیزی که در این لحظه منو جذب خودش کرد یک اتفاق دیگه هستش : یک سال پیش در چنین ساعتی داشتم افکارم رو روی کاغذ میوردم...
من فردی نیستم که اعتقاد داشتم چون الان در زمانی اینو نوشتم که پارسال نوشتم برام یک معجزه پیش میاد! نه من این حرفو می زنم چون مجذوب زیبایی این اتفاق شدم.!

۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

چرا می نویسیم؟

ما چرا می نویسیم؟ چرا نویسنده ها وجود دارند؟
هرکسی واسه خودش در این مورد یک عقیده ای داره ما می نویسیم چون...
-راستی نظرت راجع به ... چیه؟
-هوم؟
-یعنی نمی دونی اون چیه؟
-نه
-مهم نیست
----------------------------
-راستی من فکر می کنم که ...
- ببین من باید برم! الان مامانم میاد خونه می بینه من هنوز نیستم!
-باشه
---------------------------
- مامان داشتم فکر می کردم که ...
- از امروزصبح تو اداره صد تا کار داشتم که الان حوصه تو رو ندارم!
---------------------------
-بابا تاحالا فکر کردی که اگه ما ....
-اره درسته می گی درسته
-اره ....
-بابا؟! خوابت برد؟؟؟؟؟؟
---------------------
تو مجبوری باور کنی که حرفات اطرافیانتو جذب نمی کنه و هنوز این فکر هستی که حرفات خسته کننده هست یا این که مردم خسته هستند! زمانی که نه مامانت نه بابات نه دوستانت هیچ کدوم به حرفات گوش نمی کنند تو ، توی نبرد برای یک جفت گوش شکست می خوری و تصمیم می گیری که شانس خودت رو برای به دست آوردن گوش های بیشتر و یک جور انتقام از مامان و بابات بیازمایی!
اما بعضی ها یک تفکر دیگه راجع به نوشتن دارند. یک زمانی تو اسیر جادوی کلمات می شی و دوست داری با اونا بازی کنی و این برات قشنگ هست خوب این می تونه باعث ایجاد و خلق زیبایی بشه.
گاهی هم تو می نویسی فقط برای این که می خوای خودتو خالی کنی! البته در این حالت داد زدن و لگد مال کردن بیشتر توصیه میشه!
اما نوشتن این پست هیچ کدوم از این دلایل رو نداشت! شاید دلیلش این بود که خواستم بگم که دلایل بالا رو می دونم! شاید هم به نظرم این فکر جالب بود... پس دلیل نوشتن این پست میشه داشتن حس خودپسندی...
به هر حال از این که بالاخره تونستم گوش تورو فتح کنم بسی خوشحالم!

۱۳۸۶ شهریور ۳, شنبه

Juventus-Livorno






تصمیم گرفتم هرچی دلم می خواد بنویسم خوب الانم که کالچو داره شروع میشه پس :D

امشب فصل جدید سری آ با دو دیدار شروع میشه که در یکی از اونها یوونتوس میزبان لیورنو هستش. یک سال پیش زمانی که یووه به سری ب تبعید شما همه تصمیم به جدایی از تیم گرفتند مثل کاناوارویی که جمله اش هنگام ورود به تورین این بود: «یوونتوس خانه ی آخر من است!» ،زامبروتا بازیکنی که با یووه اوج گرفت، زلاتان کسی که با یوونتوس توانست عنوان بهترین خارجی سری آ رو بگیره امرسون که تونسته بود 2 اسکودتو رو فتح کنه و ویرا که هنوز از آمدنش یک سال نگذشته بود همه تصمیم گرفتند یوونتوس رو ترک کنند. بانوی پیر ایتالیا که در فینال جام جهانی 8 نماینده در زمین داشت باید می پذیرفت که ستاره ها بالاخره یک روز تیم رو ترک می کنند و اون روز فرا رسیده بود! تابستان 2006 بدترین روزها برای یووه و برای طرفدارهاش بود. وقتی که ایتالیا پس از نبردی سخت به فینال رسید این خبر تلخ به گوش رسید : یوونتوس به سری سی مسابقات سقوط کرد! هیچ کسی نمی توانست قبول کند که این پایان فصل عالی بیانکونری در سری آ باشد! وقتی که یووه در حال جابه جا کردن رکورد ها در سری آ بود چه کسی می توانست فکر کنم که بانوی پیر فصل بعدی را در سری ب بگذراند. درست زمانی که هواداران انتظار داشتند که موجی و بته گا یک ستاره ای جدید را به تیم اضافه کنند.
یک سال گذشت...
یوونتوس به سری آ با قهرمانی برگشت. و فقط از فصل 2005-06 6نام آشنا باقی مانده: بوفون ترزه گه ندود دلپیرو کیه لینی و
کامورانزی.
یوونتوس تبدیل به یک تیم خیلی جوان شده . و صاحب مربی بسیار متفاوت با فابیو کاپلو. کاپلو به جوان جویای نام نیاز نداشت ! به ستاره نیاز داشت که از آن قهرمان بسازد. اما رانیری می خواهد از جوانان یوونتوس ستاره بسازد!(باید دید که چقدر موفق میشه)

هیچ کس پس از مسائل اتفاق افتاده برای باشگاه یوونتوس رو یک مدعی برای کسب قهرمانی حساب نمی کند اما خیلی از اعضای تیم نسبت به فصل جدید خوش بین هستند مثل ندود بوفون و الکس.

اما در تاریخ ایتالیا سابقه نداشته یک تیم پس از قهرمانی در سری ب بتواند در سری آ هم قهرمان شود! و بهترین مقامی که یک تیم تازه وارد کسب کرده مقام دومی هست. اما اگر یوونتوس بتواند این فصل را با قهرمانی پشت سر بگذارد می تونه یک بار دیگه رکورد ها رو جابه جا بکنه و به بزرگ ترین دستاوردش برسه! به امید دیدن بازی های زیبا از یوونتوس!

اما یوونتوس مهره های جوان خوبی هم در اختیار داره:
يك «ندود ايتاليايى»
حتى كلوديو رانيه رى هم كه به جانشينى ديديه دشان فرانسوى سرمربى يوونتوس شده است، از تحسين نوسرينو غافل نمانده و او را
«يك ندود ايتاليايى» خوانده است: «او بازيكن خاصى است و در ۲ سمت ميدان خوب كار مى كند و راه ها و گزينه هاى جديدى را به روى ما گشوده است.»اگر حضور بوفون به خودى خود يك دلگرمى بزرگ براى كارهاى دفاعى در دل آلپى است بايد اعتراف كرد كه
ساير عناصر دفاعى در آنجا همان قدر اطمينان بخش نيستند. به جز جاناتان زبينا در پست مدافع راست، ساير بازيگران خط دفاعى به كلى عوض شده اند و در اين راستا، زوج آندراده و گريگرا در مركز اين خط مى ايستند و كريسيتو دفاع چپ را پوشش خواهد داد بوفون كه با ماندنش در يووه و پرهيز از ترك اين تيم و حضور در «سرى B » طى فصل گذشته به يك قهرمان محبوب در دل آلپى تبديل شده است، مى گويد: «فوتبال زبانى بين المللى دارد و افرادى كه ما براى خط دفاعى مان در اين فصل گرفته ايم نماد و نشانه هاى اين مسأله هستند و تجربه بين المللى شان كم نيست و مدت كمى كه بگذرد با يكديگر هماهنگ خواهند شد.»با اين وجود اين مسن ترهاى يووه و افراد پرتجربه تر اين تيم هستند كه بايد بازيگردانى و كار را اداره كنند.
حرف هاى مارچلو ليپى مربى موفق سابق يوونتوس و مردى كه ايتاليا را فاتح جام جهانى ۲۰۰۶ كرد در اين خصوص روشنگر است: «مى دانيد بهترين خريده هاى يووه در اين فصل چه بوده است» بگذاريد من به شما بگويم: «حفظ بوفون، دل پيه رو، ندود و كامورانزى، اگر آنها امسال هم بدرخشند، نيروهاى تازه و جوان تيم نيز به تبع آن و با تأسى از آنها خوب كار خواهند كرد و يووه به اهدافش خواهد رسيد.»

------------------------------------------------------------------------------------------نتیجه نهایی:
Juventus 5 -1 Livorno
Juventus :D.Trezeguet(28,86,90) , V. Iaquinta( 71,85)

Livorno: M. Loviso(90)

۱۳۸۶ مرداد ۳۱, چهارشنبه

Death

دستمو محکم گرفت. من می خواستم دستمو عقب بکشم اما نشد! آخرین تلاش هامو باید می کردم! نباید می گذاشتم که این اتفاق بیفتد! دنیا سرسام آور دور سرم می چرخید به طوری که فکر می کردم که چشمام دارند از جا در میان! اون با جدیت تمام دست منو گرفته بود و من با کمال بد بختی یک گوشه آرام دراز کشیده بودم و جای ناخن هاشو روی دست چپم حس می کردم. چه کار می شد کرد؟ این جا دیگه دست تو نیست. اگه همه چیز انتخاب باشه این انتخاب تو نیست. این انتخاب کسی هست که با جدیت دستت رو گرفته... سرگیجه متوقف می شود و حس می کنم دستم را رها کرده!!! حالا فقط بی حال دراز کشیدم و جرات باز کردن چشم هایم رو ندارم همان طور که نمی خوام باور کنم که چیزی که لحظاتی قبل با جدیت تمام دست چپمو گرفته بود احتمالا مرگ نام داشته!

سعی می کنم که باور کنم که این هم بخشی از همون رویای بی سروتهی بوده که داشتم می دیدم! رویا؟ کدوم رویا؟

کامپیوتر رو روشن می کنم و میرم توی نت... بعد از یک سفر دلت برای دوستام تنگ شده و می خوام اونا رو ببینم ولی ... اینا کین؟ این همون ... هست؟نه!!!!!! امکان نداره! درسته که درست نمی شناختمش ولی اطمینان داشتم که آدم این جوری ای نیستش!! این آدمای غریبه کین تو ادد لیستش؟! و همه تبدیل به یک موجود ناشناس شدند و دوستام دیگه اونایی نیستند که بهشون علاقه داشتم دیگه این چیزایی نیستند که باعث می شدند هر روز برای دیدنشون لحظه شماری کنم... خیلی عجیبه!!! این جا چه خبره؟! فکر کنم بهتره برم سراغ وبلاگم و یک پست بدم... فکر آرامش بخشی هست . اما یادم میاد که قبل از این که برم مسافرت یک پست نوشته بودم و می خواستم یک نگاه دیگه بهش بکنم و یک سری تییرات بهش بدم و سندش کنم. بازش می کنم...

مرگ!!

«... چرا بعضی آدم ها هنگام مردن دست و پا می زنند و زجر می کشند؟ زجر حاصل پذیرفتن این حقیقت هست که اعضای بدنت دیگه کار نمی کنند و شاید عاشق نفس کشیدن هستند و دوست دارند همیشه زندگی کنند! شاید از ایده ی مردن می ترسند و واسشون ناراحت کننده هست ترک دوستان و خانوادشون چون مرگ چیزیه که ناشناختست و هر چیز ناشناخته ای برای انسان ترسناک هست...»

مرور خواب فقط آشفته ام کرد! چون منو بیشتر به این واقعیت رسوند که حتی این خواب هم در مورد مردن بوده! اصلا چرا همچین خواب عجیبی رو دیدم و بعدش حس کردم که دارم می میرم؟!

شاید واقعا ماجرا مردن نبوده و شاید اگر هم بوده درست بعد از خواندن این مطالب بوده و من فقط تصور کردم که مردن چه جوری هست که این سبب ایجاد یک توهم و خواب دیگه شده... آره این فقط یک توهم بوده و این رویا هم اصلا و ابدا معنایی نداره و کاملا بی سروته هستش! ولی ...

من دوست نداشتم بمیرم! چون حس خوبی برای مردن نداشتم! چرا حس خوبی نداشتم؟ نمی دونم!! نمی دونم دلیل نگرانیم و ترسیدنم چی بود. می ترسیدم چون به نظرم برای مردن جوون بودم یا می ترسیدم به خاطر این که عاشق زندگی کردن و نفس کشیدن بودم! حتی نمی دونم که ترسیدنم بابت این بود که آدم خوبی نبودم یا نه...

یکی یک حرف جالب زد : مردن هم انتخاب تو هست! این حرف برای من درست هست اگه اون اتفاقی که برام افتاده مردن باشه ولی شاید هم اون اتفاق مردن نبوده و صرفا توهم بوده و شاید فقط یک اخطار بوده برای درست زندگی کردن. در ضمن چرا باید همه ی آدم ها بالاخره توی زندگیشون مرگ رو انتخاب بکنند؟ من خیلی ها رو می بینیم که به اصطاح جوون مرگ شدند!پس حقیقت چیه؟

همه ی ما این حقیقت رو خواهیم فهمید اما به خاطر چشیدنش اونو با خودمون به گور می بریم و مدفونش می کنیم!

۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

زندگی جدید شروع می شود !

زمانی که این وبلاگ رو ساختم زمان اوج بی فکری و احساسات من بود و دلیل ساختن این وبلاگ هم یک دلیل کاملا جالب و بسیار خنده دار بود...

و زمان باز هم معجزه کرد و یک عینک جدید به چشم دخترک زد و یا شاید ذهن اورا تغییر داد. هرچه کرد معجزه کرد!

زمانی که از همه چیز افسرده بودم و شروع به نوشتن کردم، زمانی که خودم رو وابسته به کاری که می کردم و یک سری افراد پیدا کردم، زمانی که تنها اولویت زندگیم Poseidon بود و زمانی که مدام با خانوادم بحث می کردم هیچ وقت حتی تصورشو نمی کردم که آرامش با رها کردن بار و انداختنش ایجاد میشه! اصلا نمی شد بهش فکر کرد! تو مسئولیتت رو رها کنی؟! این امکان نداشت... این فقط یک مسئولیت معمولی نبود اگه تو ولش کنی به یک گروه خیانت کردی تو دیگه تو وجود نداشتی مهم گروه هستش نه خواسته های یک نفر! و هرچی مربوط به فقط تو می شد بی ارزش بود.

این زندگی واسه ی آدمی که همیشه به خودش به طور مستقیم فکر می کرد و معنی دقیق گروه رو نمی دونست سخت بود. و زمانی هم سخت تر می شد که مجبور بود قسمتی از داشته هاش رو فدای کارش کند. اما واقعا دخترک چی می خواست؟ کاپ جهانی ؟ اسب ایران اپن؟ کار گروهی؟ اسم لیگ دانشجویی و یدک کشیدن عنوان تنها تیم دانش آموزی و دوم جهان؟ استرس و هیجان زیادی؟ انجام دادن فعالیتی که دوست داشت؟ و یا فقط مفید بودن؟

و من پس از یک سال دقیقا نفهمیدم چی می خواستم اما می دونم دنبال موفقیت بودم و معیار های تعریفم هر بار عوض می شد اما این کار تصویر مبهمی از موفقیت داشت. خیلی ها تجربش کردن و منم می خواستم همین کار رو بکنم.

یک سال گذشت ... یک سال پر از تجربه و پر از خاطره و یک حس قشنگی رو مدتی هست که دارم حس میکنم. اونم اینه که با وجود ناراحتی خیلی زیادم با وجود این که هر شب با فکر کردن به گذشته دپرس می شدم و عاشق خووابیدن بودم چون خاطرات خوب گذشته رو توش می دیدم وفرار از حال دیگه ناراحت نیستم! و تا حدودی شادم. حس می کنم یک جور دیگه می تونم نگاه کنم به گذشته و می تونم راحت تر با فجایعی که یادآوریشون عذابم می ده کنار بیام. دیگه با فکر کردن به گذشته نه حسرت می خورم و نه ناراحت می شم فقط یک حس مبهمی بهم میگه "هی چه زود تموم شد!" و حس می کنم دیگه ضعیف نیستم! و یک چیز مبهم داره میگه کم کم دارم از اون دخترک احساساتی که نوشتن وبلاگ رو شروع کرد دور میشم .

وقتی یک ماه پیش مسیر زندگیمو 180 درجه عوض کردم کلی می ترسیدم. یک انتخاب نا مطمئن و کاملا حسی. و بازم حس خوب نسبت به کاری که می خوام انجام بدم پیدا کردم. اما این کار با کاری که یک سال می کردم از هر نظر متفاوت بود. حتی گاهی حس می کنم که کاری که یک سال کردم یک جوری واسم راحت تر از هدف جدید من هست. پارسال خیلی چیزا منو به جلو می کشوند یک جور تلقین به این که می تونم توی این کار موفق شم ولی امسال شرایط خیلی عوض شده و عکس گذشته همه چیز پیش میره ...

اما من تا آخرین لحظه برای رسیدن به هدف جدید تلاش خواهم کرد! اما احتمالا کاری رو که امسال کردم رو نمی تونم هیچ سالی تکرار کنم چون من آناهیتا نبودم بلکه Poseidon بودم!

۱۳۸۶ مرداد ۶, شنبه

خودکشی یا زیبایی مرگ؟

خودکشی یا زیبایی مرگ؟

چرا آناکارنینا خودکشی می کند؟ همه چیز به ظاهر روشن است: سال هاست افرادی که پیرامونش هستند به او پشت کرده اند؛ از جدایی از سرژ ،فرزندش در رنج است؛ هنوز نمی داند که ورونسکی دوستش دارد یا نه به شدت هیجان زده هست و بی دلیل حسادت می کند!

بله اما مگر زمانی که در دام می افتیم خود کشی می کنیم؟ این همه آدم در زندگی در دام افتادند! خودکشی آنا باز هم معماست.

در فصل هفتم داستان در حالی که هیچ اتفاق استثنایی رخ نمی دهد ، آنا برای اولین بار به خودشی فکر می کند جمعه است و دو روز قبل ازخودکشی آنا و او خسته از مشاجره ای که با ورونسکی داشته ناگهان به یاد جمله پس از زایمانش می فتد : «چرا من نمردم؟» و مدت زیادی به این مسئله فکر می کند.

روز بعد یعنی شنبه برای دومین با به مرگ فکر می کنمد : به خودش می گوید که «تنها راه تنبیه ورونسکی و برانگیختن مجدد عشقش خودکشی است» برای ینکه خوابش ببرد داروی خواب آور می خورد و در رویایی سرشار از احساسات در زمینه ی مرگ خودش است و در خیال خود ورونسکی سرگشته را می بیند که روی جسد بی جان او خم شده بعد چون می فهمد که مرگش رویایی بیش نبوده از زنده بودنش احساس شعف می کند! و به نظرش هر چیزی بهتر از مرگ هست...

روز بعد یعنی یکشنبه روز مرگ آنا هست. صبح یک بار دیگر با هم جر و بحث می کنند و ورونسکی تازه برای دیدن مادرش عازم ویلای او نزدیک مسکو شده که آنا برایش پیام می فرستد « اشتباه کردم؛ برگرد، باید برای هم توضیح بدهیم. تورو خدا برگرد، می ترسم» بعد تصمیم می گیرد به دیدن خواهر شوهرش برود و با او دردو دل کند اما خیلی زود مجبور است از پیش او برگردد زیرا از گفتن هر حرفی عاجز است پس او را ترک می کند و سوار درشکه می شود و گفتار درونی آغاز می شود: صحنه های خیابان ، دیدن چیزهایی مختلف . وقتی به خانه می رسد تلگراف ورونسکی را می بیند که گفته در خارج از شهر پیش مادرش است و قبل از ساعت ده شب بر نمی گردد. آنا انتظار داشت تا ورونسکی در پاسخ به فریاد طلب کمکش جوابی به همان اندازه از روی هیجان بدهد و چون نمی دانست که ورونسکی پیغامش را در یافت نکرده دل شکسته می شود و تصمیم می گیرد ورونسکی را ببیند پس سوار قطار می شود. پس یک بار دیگر سوار درشکه می شود و گتار های درونی باز هم غاز می شود: صحنه هایی از گدایی که دست کودکی را در دست دارد «چگونه فکر می کنند که متوانند ترحم برانگیز باشند؟ مگر ما همه خلق نشده ایم تا از هم متنفر باشیم و هم دیگر را عذاب بدهیم؟ انجا را با!بچه مدرسه ای ها مشغول بازیند! سرژ کوچولوی من!...»

زمانی که از درشکه پیاده می شود و سوار قطار می شود، نیروی جدید به نام کراهت وارد صخنه می شود آنا از پنجره کوپه زنی رو بر سکو می بیند که «بدقواره» است پشت سر زن دختری جوان راه می رود که «شیرین در حال خنده است و اطوار می آید و پرمدعا جلوه می کند » مردی ظاهر می شود «کثیف و زشت با کلاه کاسکتی بر سر»سر انجام زوجی مقابلش می نشیند «حالش را بهم می زند» ادراک زیبایی شناختی اش به شدت تحریک می شود نیم ساعت پیش از آن که با دنیا وداع کند شاهد ودع زیبایی ها با دنیاست.

قطار می ایستد آنا روی سکو قدم می گذارد در این لحظه پیغامی از ورونسکی می رسد که بار دیگر بر بازگشتش راس ساعت ده شب تاکید می کند. و آنا میان جمعیت راه می رود و حواسش بیشتر از همیشه مورد هجوم کراهت قرار می گیرد ناگهان «به یاد مردی می افتد که روز نخستین ملاقاتش با ورونسکی زیر قطار رفته بود و می فهمد که چه راهی برایش باقی مانده است» تنها در این لحظه است که تصمیم به خودکشی می گیرد.

شرایط را دو باره بررسی می کنیم: انا برای دیدار مجدد ورونسکی به ایستگاه قطار رفته بود نه برای خودکشی وقتی روی سکو می ایستد به ناگاه خاطره ای به یادش می آید و با مقعیتی غیر منتظره مواجه می شود که با استفاده از ان می تواند به داستان عشقش شکلی کامل و زیبا بدهد؛ اینکه با استفاده از صخنه ی ایستگاه قطار و همان مقوله ی مردن زیر چرخ ها ابتدای داستان را به انتهای ان پیون بزند زیرا انسان بی انکه بداند تحت تاثیر جاذبه ی زیبایی است و انا که از زشتی هستی به شدت خسته شده بیش از پیش به زیبایی حساس شده است.

شاید جاذبه خودکشی برای افرادی در شرایط سخت تنها همین باشد! ایجاد زیبایی و فرار از زشتی دنیا فرار از باور کردن از بین رفتن حس زیبایی سنجی...

۱۳۸۶ تیر ۸, جمعه

Poseidon Champions

::>>زمانی که چند تا بچه دبیرستانی تصمیم می گیرند یک تیم روبوکاپ بزنند به این نتیجه می رسند که برای رسیدن به هدفشان اول از همه باید تو ها را به ما تبدیل کنند و «ما» شوند و برای موفقیتشان به ما شخصیت می دهند! شخصیت ما شد «پوسایدن» ... پوسایدن از هیچ ساخته شد از رویاهای بچه هایی که دوست داشتند توی یک لیگ دانشجویی بدرخشند! چه توهم قشنگی! اما پوسایدن قوی تر از این بود که با نتیجه های ضعیف از بین برود برای پوسایدن هر نتیجه بد باعث می شد با قدرت بیشتری به بقایش ادامه دهد...

یک سال پیش در چنین روزهایی پوسایدن نشون داد نه زائده توهمات چندتا بچه دبیرستانی است نه یک شخصیت ضعیف! پوسایدن دوم جهان شد و به اعتقاد خودش اول و قدرتش را به همه نشان داد...

پوسایدن انقدر قدرت داشت که وقتی بچه های بلند پرواز و یا بهتر بگویم خالقانش ترکش کردند نابود نشد و روح 5 دبیرستانی دیگر شد کسانی که می خواستند کاری کنند که پوپسایدن یک بار دیگر بتواند قدرت نمایی کند و پوسایدن با یک روح دیگر به حیاتش ادامه داد این بار اول شدن برای این بچه دبیرستانی ها توهم نبود چون به این ایمان داشتند که پوسایدن قدرتمند است و می تواند با مشکلات سر کند... پوسایدن Qualify شد زمانی که خیلی از تیم های نتوانستند این کار را بکنند.

پوسایدن توانست در ایران اپن اول شود و اعضای پوسایدن به معنای واقعی ما شده بودند! یک پیوند قوی بین 6 نفر وجود داشت پیوندی که آنها را روز های عید به مدرسه می کشاند پیوندی که آنها رو شب بیدار نگه می داشت یک نوع عشق به کاری که انجام می دهند و یک نوع اعتقاد به هدف!

زمانی که برای ویزا گرفتن مشکل خروج از کشور پیش آمد پوسایدن کنار نکشید چون به این اعتقاد داشت که :

We will keep on fighting till the end!

بله پوسایدن تا لحظه آخر مبارزه می کرد! به تلاشش ادامه می داد! و این تلاش پوسایدن بود که باعث شد تمام 5 نفرشان ویزا بگیرند...

و زمانی که به آنها خبر رسید نمی توانند در مسابقات شرکت کنند با وجود داشتن ویزا به یاد همین جمله و یا بهتر بگویم TILL THE END افتاد!

زمانی که گفتند نباید ادامه بدهید برای پوسایدن آخر نبود و پوسایدن ادامه داد نیرویی درون بچه ها آنها را به کار کردن وادار می کرد و روزنه امید در وجودشان شکل گرفت و ادامه دادند و ادامه دادند...

و زمانی که حس کردند پوسایدن قدرتمند تر از همیشه شده است زمانی که حس کردند که اول هستند آخر داستان پوسایدن رسید... درست زمانی که پوسایدن می خواست برای سومین بار نشان دهد که انگیزه بچه ها و رویاهایشان از هر سرمایه ای بهتر است ضربه بزرگ زده شد! کسی حق ندارد از کشور به بهانه شرکت در مسابقات خارج شود و ...

اما پوسایدن هنوز زنده است ، قدرتمند تر از هر زمان دیگر و منتظر یک فرصت است تا نشان دهد تا آخرین لحظه می جنگد!

شاید ما از تیم رفته باشیم شاید نتوانسته باشیم که در مسابقات شرکت کنیم ولی ناراحت نیستیم... چون یک سال فوق العاده داشتیم! یک زندگی متفاوت! یک شناخت خیلی خوب از جامعه مان پیدا کردیم و فهمیدیم واقعا کجا زندگی می کنیم و من را فراموش کردیم و ما شدیم! حالا پوسایدن نه یک امید و آرزوی واهی است و نه یک توهم ... همه ی ما قسمتی از وجودما رو در آن گذاشتیم و می دانیم که پوسایدن بیشتر از هرچیزی به یک گروه نیاز دارد که ما باشند و سقف آرزو هایشان بلند باشه و تا بی نهایت برود! پوسایدن از همین رویا ها به وجود آمد و به حیاتش ادامه داد با این رویاها بود که قدرت گرفت. پس تا زمانی که در فرزانگان افرادی متحد و بلند پرواز وجود داشته باشند پوسایدن وجود دارد و در اوج قدرت است!!!

زمانی که فهمیدم یک عده با هزاران دلیل بی ارزش و غیر منطقی مانع رفتن ما شدند نفرت تمام وجودم را گرفت اما حالا نسبت به آنها هیچ نفرتی ندارم چون می دانم نفرت بین من و آنها یک پیوند ایجاد می کنه و من دوست ندارم با آنها هیچ پیوندی داشته باشم! به هر صورت :

We are the champions my friends and we keep on fighting till the end

We are the champions we are the champions

No time for losers cause we are the champions of the world…

۱۳۸۶ خرداد ۱۶, چهارشنبه

روزهایی که هنوز سپری نشدند...

فکر کنم یک ماه پیش در چنین روزی در ترکیه بودیم...

چهار هفته پیش در چنین روزی یک روز از اومدنمون گذشته بود

سه هفته پیش در چنین روزی مشخص شد که ویزامون به دردمون نمی خوره...

روزهای تلخی رو می گذرونم. تلخ تر از همیشه . امروز داشتم توی سررسیدم مسئله حل می کردم خیلی خیلی اتفاقی به تاریخ روزی که داشتم توش می نوشتم نگاه کردم...«2 مرداد 85» هجوم اتفاقاتی که توی اون روز اتفاق افتاده بود گیجم کرد... اون روز روزی بود که استارت قوی Rescue روز زدیم

روزی بود که رفتیم کلید اتاق کارمون رو بگیریم.

روزی بود که خانم کلانتری اومده بود و بعد از یک وقفه خیلی زیاد خواست دوباره شروع کنه...

دومین جلسه کلاس سی پلاس پلاس با آقای آلادینی بود...

انقدر اون روز رو خوب یادم هست که حتی می دونم مبحث درس اون روز چی بود...(operators+ control flows)

صفحه بعد سررسید سه شنبه 3 مرداد بود کلاس با آقای آلادینی و متوجه شدن این که ما وحشتناک عقبیم! روزی که همه فهمیدیم خیلی خیلی دیر جنبیدیم! روزی که من از خودم پرسیدم که آیا ما جانشینین خوبی برای بچه های پارسال هستیم؟! اصلا ما لیاقت اسم Poseidon رو داریم یا نه؟
هفته بعد دوشنبه اولین جلسه رسمی کلاس جاوا رو گذروندیم... تمام روزهای مرداد روزای سخت تلاش کردن بود روزای یاد گرفتن ... روزایی که هممون سعی می کردیم تا اونجایی که بتونیم یاد بگیریم چون هدف ما برامون خیلی ارزش داشت...

همه ی این خاطرات برام خیلی قشنگ بودند اما حالا چیزی به جز رویا نیستند. فکر کردن بهشون گاهی بغضی رو تو گلوم زنده می کنه و زمانی اشک رو تو چشام جمع می کنه...

سعی کردم به خودم بقبولونم که این روزهای بد و این اتفاقات تموم می شند این بدبختی ها رو دیگه نخواهیم دید دیگه هیچ وقت هیچ وقت و هیچ وقت با فکر کردن به گذشته بغضمون نمی گیره .

سر رسید رو عقب تر می برم روی 11 تیر 85 ... 11 ماه و 4 روز از اون روز می گذره. و من به تعداد این روزها بزرگتر شدم... هیچ حسی نسبت به این که داره 16 سالم میشه ندارم اما فقط یک آرزو دارم یک آرزو اونم یک کادو تولد متفاوت نسبت به هرسال هست! می دونم خیلی خیلی ارزوی بزرگی دارم می دونم که این کادو رو ممکن نیست بگیرم ولی مگه ارزو داشتن گناه هست؟

خدایا من دوست دارم کادوی تولدم رو تو بهم بدی !! تو !!!! دوست دارم حس کنم که تو مستقیما داری به من میدیش! چیزی که من دوست دارم حضور توی مسابقات هست... چیزی که من ارزو دارم کنار دوستام بودن هست... و این که ایران اپن آخرین رسکیو ما یعنی تیم 2007 Poseidon نباشه...

سعی می کنم کمتر به این فکر کنم که نمی تونیم بریم کمتر به این فکر کنم که چقدر بدبختیم ولی همه جای زندگیم اثری از اون یک سالی هست که گذشته... چیزایی هستند که به راحتی فراموش نمی شند. چیزایی هستند که دوست نداری فراموششون کنی! با این که ناراحتت می کنند ولی نمی تونی بخشی از نوجوانیتو بریزی دور و اون خاطرات همیشه با تو هستند و می یاند. به هر جایی که نگاه می کنم این خاطرات رو می بینم توی هرجای مدرسه یک خاطره ای داریم خیلی سخته که بخوایم فراموشش کنیم. خیلی سخته که بخوایم فراموش کنیم که کارگاه 86 رو ندیدیم خیلی سخته که بخوایم فراموش کنیم که چند تا زنگ رو جیم می زدیم که چند دقیقه کار کنیم...!