۱۳۹۲ بهمن ۵, شنبه

سقوط در تاریکی بی پایان

قبل تر ها وقتی هر اتفاق بدی می افتاد تهش می گفتم تو که هستی. انگار با تو می شد همه چیز را رد کرد،شکاند. تو که دیگر نیستی و تویی هم ندارم که با او بتوانم فجایع را رد کنم. تنها هستم . باید یاد بگیرم تنها بجنگم.

۱۳۹۲ دی ۲۱, شنبه

I fear failures

you dont always get what you fancy. consequently some people try not to start anything . some people ...well...try no to want anything...or ruin the things they want, to stop their desires and efforts.
قدیما می گفتن آدما هم دیگه رو تو سفر می شناسن. ولی شدیدا معتقدم دوستتون رو وقتی می شناسید که یک جنس مخالفی حضور داشته باشه. آدم ها رو باید در شهوت و زیاده خواهیشان شناخت.

۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

مسخره بازی و لودگی یه جورایی هدف زندگی ام شده. اینو زمانی فهمیدم که دیدم خودم رو به همون بی رحمی ای که بقیه رو مسخره می کنم،مسخره می کنم.

۱۳۹۲ دی ۱۸, چهارشنبه

خیابان ها و خاطرات

کوچه ها و خیابان ها بوی خاطراتم را می دهند. چند بار این مسیر تا خانه را با افراد متعددی رفتم که زهرش را بگیرم. متاسفانه خاطرات متعددی در این مسیر رقم خوردند و هر گوشه اش خودم را می بینم در کنار تو. تقریبا هر گوشه این مسیر برای من یادآور لحظاتی از تو هست ، یادآور بحثی که می کردیم ، یادآور آدم هایی که "بودیم" و دیگر نیستیم. امروز داشتم به حسادت، خیلی عمیق فکر می کردم حالا علاوه بر اتفاقات اخیر، مسیری که از آن می گذشتیم هم برای من حسادت را بیشتر یادآوری می کرد. درواقع اولین بارهایی که با حسادت تو رو به رو شدم در این کوچه ها بود . این جا بود که نگاه هایت را به گوشی ام دیدم. داشتی می گفتی که "چقدر این بهت زنگ می زنه". با همون لحنی که سعی می کنه بیخیال باشه ولی تلخی اش را نتوانسته است پنهان کند گفتی. حالا بعد از بیشتر از سه سال ، در همان کوچه ها راه می روم و فکر می کنم چقدر از حسادت فراری هستم. حسادت چیزی هست که یاد روزهای تلخم با تو می افتم. وقتی بدیهی ترین کارهای من در نظر تو شاید سبک جلوه می کرد و هر پسری هم به من نظر داشت. یادم افتاد که چقدر هوا برای نفس کشیدن کم بود. بیشتر که نگاه می کنم می بینم آدم ها این بخش از حسادت را دوست دارند یا شاید یکی از "ارزش" ها می بینند برای این که نشان دهند کسی را دوست دارند و مورد دوست داشته شدن قرار گرفتند. احتمالا  برای جمعیت خوبی از افراد دنیا ناخوشایند است که پارتنرشان در آغوش مرد دیگری باشد و یا با آنها بخندد همان طور که احتمالا من اگر تو را ببینم که داری با دختری بگو بخند می کنی "باید" ناراحت بشم/می شدم. ذهنم تا حافظ پیاده می رود به  یاد اون روزی که در حافظ پیاده می رفتیم .گفتی که از این به بعد می روی با دخترها می گویی و می خندی که مثلا بگویی می توانی و اگر این کارها را نمی کنی، به خاطر این است که به من احترام می گذاری و گفتی بد عادت شدم یا حرفهایی از این دست تحویلم دادی.بله حافظ هم از خیابانهایی هست که بوی حسادت می دهد. نه این که حس حسادت را منتقل کند مانند خیابان های اطراف دانشگاه! بلکه وقتی حافظ راه می رم به مفهوم حسادت فکر می کنم و این که احتمالا من آدم نرمالی نیستم و نبودم. قطعا نرمال نسبت به جمعیت غالب تعریف می شه و خیلی بحث قضاوت ارزشی نیست. این حس برتری توهم واری که دارم و دوست دارم در روابطم نشان دهم شاید مسئله اصلی این دعواهای حسادتی/غیرتی شده. حس توهم بار؟ فکر کنم هنوز خیابانی نبوده است که در آن راجع به این حسم صحبت کرده باشم. شاید نزدیک ترین صحبتم به این موضوع با سین بالای اتوبان فضل الله بود. گفتم شخصیت ذاتا "هایی" دارم و خب این شخصیت به طور عادی به عنوان پارتنر قابل تحمل نیست ، با این اوصاف تصور کند با یک شخصیت "گوشه گیر" رابطه ای داشته باشم. البته همه نتیجه رو دیدند و نیاز به تخیل بالایی نداریم. البته قصد داشتم در انتها بگویم نه تنها یک شخصیت درونگرا ، آروم و تا حدی افسرده _که یک شخصیت سکسی برای من محسوب می شود_ بلکه شخصیت شاد و اجتماعی نمی تواند شدتِ "های" بودن من را تحمل کند. گفتم این حالتی که دارم بیشتر یک جور برتری جویی بر پارتنرم است. سعی کنم در جمع ها مسخره بازی در بیاورم و حتی او را هم به سخره بگیرم یا با حرکاتم نشان دهم حضور او نمی تواند آزادی از من بگیرد و من همان آدم خط شکنی بودم که هستم. حتی می توانم او را هم مسخره کنم که نشان دهم باکی ندارم و کاملا از او بی نیازم و برای من بت نیست. هرکدام از این توصیفات به خیابانی من را می برد. از اطراف دانشگاه ، دانشگاه ، پارک طالقانی و... و همه آنها به من یک چیز را نشان می دهند: علی رغم تلاش برای بی نیاز نشان دادن باز هم نیازمندم و با این تلاشهایم شرایط را سخت تر می کنم و حتی تا خراب کردن رابطه پیش می روم و در انتها وقتی التماس می کنم که نه بمان دوستت دارم باز هم درعین حال "کری" می خوانم که چیزی نیستی! اصلا برو! نمی دانم راجع به این کی و کجا حرف می زنم ولی امیدوارم دوباره یک قدم زدن طولانی باشد...قدم زدن که طولانی باشد ، یعنی با آدمش است. با کسی که می شود با او حرف زد. هر کسی با آدم مسیر طولانی را نمی آید. یا اهل خیابان و مسیر است یا کسی است که توجه ویژه ای به آدم دارد، چه بسا با هم. هر چه باشد آدم خوبی است و خاص است. خوشبختانه افراد زیادی را داشتم که هم اهل مسیر و راه بودند و هم دوستم داشتند...

۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

An Education

After telling that story you burnt your hand on the iron, burnt it yourself, your punishment for breaking silence. You rushed to the balcony but they pulled you back inside. You wanted to spit, to scream insults at the soldiers to stop them beating up the old man in the street. “Listen,” she said as she held you back, your mother. “Listen, you have to learn to say nothing.” Learn to be nobody. Learn to be the white wall that has no face and no tongue.  

۱۳۹۲ دی ۱۴, شنبه

فکر کنم مفهوم دوست داشتن را نفهمیدم

باید دقت کنم که بین دوست داشتنی و دوست داشتن خلط نکنم. 
مدت ها بود که فرد دوست داشتنی در زندگی من کم شده بود و جهش به سمت آدم های جدید هم نتوانسته بود افرادی که می پسندم را دورم جمع کند. اما به نظرم می آید هر آدمی که بتوانم دوستش بدارم را که می بینم انقدر ذوق زده می شوم که همه چیز قاطی می شود. سریع اقدام می کنم تا نگه اش دارم و حتی فکر می کنم که دوستش دارم. بدون آن که دقیقا بدانم دوست داشتن یعنی چه.
می خواهم بگویم خیلی از دوست داشتن ها چیزی جز دیدن توانایی دوست داشتن در من نبوده است.
احتمالا مساله هنوز مبهم است؛ می دانم. اصولا آدمی هستم که سخت توضیح می دهد. ولی وقتی می گویم فلانی را به فلانی ترجیح می دهم به نظرم مساله این نیست که کسی را بیشتر دوست دارم. داستان این است که یکی را دوست ندارم و خب بهتر است وانمود کنیم که من دوست داشتنم "کمی" است و صفر و یکی نیست. بگذارید من هم باور کنم تعداد آدم هایی که دوست می دارم اندک هستند نه تعداد آنهایی که توانایی دوست داشتن شان را دارم و بیایید بپذیریم که من قلب بزرگ و ریوفی دارم و مساله هیچ وقت عدم توانایی در دوست داشتن آدم ها و فیلم بازی کردن نبوده.
مطمینم دوست داشتن در من با هم دردی کردن هم خلط شده است...

۱۳۹۲ دی ۱۲, پنجشنبه

با 22 سال سن جز اولین هایم هست

خب هنوز فکر می کنم که چرا این آدم انقدر به دل من نشسته. در واقع حاضرم اینجا مکتوب بنویسم که دنبال چیزی باش نیستم. نمی خوام تلاشی کنم و پذیرفتم که ما ته ته اش دوست می شیم و الان صرفا آشنا هستیم به قول خودش.با این تفاسیر،وقتی چیزی نمی خوام چرا انقدر حضورش برای من خوشاینده؟
در واقع شاید بشه هزاران جواب به این سوال داد اما چیزی که این دوستی رو برای من خاص کرد، حضوری بودنش بود. این دوستی برای من تمرینی بود که با کسی که دوستش دارم چت نکنم،سمس نزنم و همه چیز حضوری باشه. همه چیز زنده و طبیعی باشه. بله من کسی هستم که دوستت دارم هام رو از پشت سمس و چت گفتم و شاید اصلا همین اولین بار بودن همچین تجربه ای یعنی خیلی رو ابراز علاقه کردن و حرف زدن راجع بهش و دیدن عکس العمل ها و خلاصه زنده بودنش من رو شدیدا جذب کرده. من مدت هاست که زندگی مجازیم خیلی جدی تر از حقیقی ام شده و اون کسی هست که نهیب می زنه بهم که دنیای واقعی رو بچسبم...
پی نوشت: اگه یه روزی این پست رو بخونه پاک ناامید می شه میدونم! هنوز از انتقاداتش به من اینه که دنیای مجازی رو جدی می گیرم. احتمالا فکر می کنه این اگه تلاش جهت جدی نگرفتن نکنه چی می شه یا بهتر بگم:قبلا چی بوده؟

it's like slowly leavs falling...falling

I wake up remember your colours.
It's like slowly leaves falling
They fly softly, 
I let those leaves fall, 
I don't hold - after all, I can't... 
My soul is five steps
And you were five steps from me

When I held you
Symphony of deep 
Some things don't have any life to render 
And I 
And you... you're following yourself

I let those leaves fall, 
I don't hold - after all, I can't... 
My soul is five steps
It ends where starts
It completes itself