۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

جدا چی می شد که من عادی بودم؟

به این فکر می کنم که چی می شد اگر سه سال پیش واقعی بود و من رو واقعا دوست می داشتی. چی می شد که ما آدم های نرمالی بودیم و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شد؟ ما ازدواج می کردیم و هیچ وقت تنهام نمی گذاشتی؟
قطعا در شرایطی هستم که بدون شک می شه گفت مخم گوزیده. ولی تنها هستم و فکر می کنم با زدن رگم فاصله چندانی ندارم. کافی هست یکی از نزدیکان باقی مونده ام رو از دست بدم. از کسانی که مطمئن هستم تهش برام می مونند ... فکر می کنم به مردن مادر بزرگم . اگرچه با هم دعوا می کنیم اکثرا و حرفش رو نمی فهمم ولی نمی تونم انکار کنم از معدود کسانی در زندگیم هست که من رو واقعا دوست داره و شعار نیست. فکر می کنم کلا سه نفر هستند که اگه نباشند عملا یک آدم بی سرپرست محسوب می شند. می دونم از پدر مادرم متنفرم ولی مسئله اینجاست که کسی رو ندارم جز اونا. کسی نیست که وقتی بدبخت شدم بیاد دستم رو بگیره. الان بیشتر از هر بازه دیگه ای تو زندگیم نگران اینم که تنها می مونم و من از تنهایی همیشه فرار کردم. اگرچه بلد نبودم تنها نباشم. اگرچه بلد نبودم با آدم ها سر و کله بزنم و اگرچه تنها دعوا کردم و خشمم باعث شده بدترین تصمیم ها رو بگیرم ولی ناراحتم از این که بعدا چه بلایی سرم میاد و فکر می کنم که چی می شد واقعا همون قدری که وانمود می کردی دوستم داشتی...لااقل انقدر تنها نبودم

chemistry

کمیستری شاید خیلی فرنگی باشه اما متاسفانه اسم دم دست فارسی ای نداشتم و یا شاید انقدر سریال می بینم که کمیستری برام دم دست تر شده چون بسیار پراستفاده تر است. چرا راجع به کمیستری می خواهم بنویسم؟ چون چیز بسیار عجیب غریبی بوده در زندگی من. وقتی که یک نفر را می بینی و حس مثبتی داری. زمانی که بدون این که خیلی حرف بزند با چند جمله جذبش می شوی. البته وقتی برای بار اول باشد توجیه می توان کرد که جنسی و توهمی است این حس و به مرور زمان بر طرف می شود. اما کمیستری لااقل فهمی که ازش می کنم این است که یا هست یا نیست. کمیستری اکتسابی نیست که با رفتار خوب طرفین یا وقت گذراندن ها ایجاد شود و اگر باشد تا مدت زمان خوبی است تا حد بسیار زیادی مستقل از دعواها و کارهای غیرقابل تحمل طرفین. کمیستری می تواند بین کسانی باشد که هیچ ربطی به هم ندارند. شاید اگر رهایشان کنی بعد از مدتی بدترین دعواها را بکنند اما باز هم ادامه می دهند ، انگار ذهنشان حافظه دار نیست. انگار چیزی که در ذهن می ماند همان بخش است همان جذابیت ها . شاید بخش های منفی هم وجود دارند اما جلوی جذابیت ها رنگ می بازند و درنهایت باید با خودشان بجنگند که دوباره چیزی را که تمام می شود را شروع نکنند. قطعا اگر دستگاهی وجود داشت که می توانست خاطره آدم ها از یکدیگر را پاک کند کمیستری باعث می شد آدم ها چندین بار به دام هم بیفتند...
در هر حال کمیستری برای من از عجیب ترین حس هاست. سخت می شود کسی را پیدا کرد که چنین چیزی را بینمان ببینم. و هروقت پیدا شود ... خب همه می دانیم چه می شود. به هر حال من ، رابطه بینمان را در این دسته تقسیم بندی کرده ام. توجیهی برای این که چرا نتوانستیم به طور کامل حذفش کنیم. اگرچه تا حد خوبی نابودش کردیم. اما فکر می کنم اگر نیروی بود که این کمیستری را از همان اول نابود می کرد خیلی زود همه چیز تمام می شد.


۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

عصبانیت و نفرت

فکر می کنم در کل زندگی ام سعی کردم از این دو حس فرار کنم. البته در فرار از عصبانیت موفق نبودم. اما نفرت را عکس می کردم. سعی می کردم با تمام وجودم عشق بورزم که اکثرا موفق بودم. چون بسیار سعی می کردم عشق بورزم همه مرا به سانتی مانتال بودن و نایس بودن می شناسند و خب چون اکثرا عصبانیت من در دستم نیست متعجب می شوند از غلظت خشم من. خودم هم تعجب می کنم. وقتی خشمم از حد می گذرد گریه ام می گیرد بدون این که بخواهم. و در اینجا باید صحنه را ترک کنم چرا که اگر بیشتر ادامه پیدا کند اصلا بعید نیست کار فیزیکی بشود. باید سعی کنم شوخی کنم و مسخره کنم و نفرتم را در کلمات خالی کنم نه در دستانم.  پس وقتی که ایستاده بود و گفت تو دفتر رو به اضمحلال کشیدی با این کارت سعی کردم مسخره کنم چرا که اگر نمی کردم خیلی بدتر می شد. به این دقت می کردم که قدش از من کوتاه تر است و می توانم محکم بزنمش انقدر محکم که صدایش بپیچد. فکر می کردم می توانم حتی به صورت پرشی و چکشی کار را تمام کنم. اما به خودم باید می گفتم که این کار عواقب دارد پشیمانی دارد و... هنوز هم در خواب می بینم صحنه را و این که چه طورکار را تمام می کنم. تنها به این فکر کردم که جاهایی که خیلی بیشتر عصبانی شدم هیچ کاری نکردم و احتمالا این صحنه علاقه ام به زدن سیلی از اینجا می آید که خیلی جاها ناموفق بودم که مشتی بر دهان بکوبم.

پی نوشت: قطعا یاد تو می افتم که می گفتی اگر چپ می شدی منشی مسلحانه داشتی. این روزها خیلی به این فکر می کنم که اگر آمریکا زندگی می کردم حتما اسلحه داشتم.