من زمان خیلی زیادی ناراحت بودم.آنقدر که توانایی انجام هیچ کاری در من نبود.اتفاقی که برایم افتاده بود به طور کل غرقم کرده بود.شوکه بودم بعد از یک سال...یک سال که گذشت کم کم فهمیدم که چرا من به این وضع افتادم...بارها فکر کرده بودم که شاید آب و هوای اینجاست که میخوردم شاید برای شریفی بودن هست که زنگ زدم و پوسیده شدم.احساس پیری می کردم.هیچ کار درستی ازم ساخته نبود،حتی نا نداشتم سر کلاس برم.صبح ها برای اینکه مسافت کوتاه خانه تا دانشگاه را بروم آن هم با مترو به نفس نفس می افتادم.آره...مثل سرطان در من بود!ناامیدی ناراحتی خاطرات بد که همه اینها باعث ناکامیهای بیشتر و نتایج بدتر میشد .من بیشتر و بیشتر در این منجلاب فرو میرفتم...تا اینکه بعد از یک سال از ورودم به این جهنم فهمیدم که هنوز چیزهایی هست که دوستشان داشته باشم...چیزهایی که باعث شوند شبها کمتر بخوابم،صبح ها زود پاشم،امید داشته باشم،بخندم از ته دل،نه از روی ناراحتی زیاد و تلاش برای اشک نریختن،تجربه های جدیدی کنم...آنقدر خوشحال بودم که قابل وصف نبود.آدمی را دیدم که عجیب بود...فکرهای عجیب،از دید من سخت،زندگی متفاوت یا بهتر بگویم بسیار متفاوت و ایده آلی مقابل ایدهآل من!من جذبش شدم!چرا؟چرا باید جذب کسی میشدم که سالهای نوری از من دور تر هست؟چرا از وقتی جذبش شدم زندگیم بهتر و آرامتر شد؟نمی دانم...شاید در میان آن همه نومیدی روزنه ای دیدم،باریکه ای نور...گفتم این نور از پشت این دیوار است...باید شکستش...آنجا بهشت من است،دیوار از سنگ بود؟!نه دیوار بخشی از من بود!چرا میخواستم بشکند؟!؟!چرا قصد داشتم بخشی از خود را نابود کنم؟آیا این بخش کمی از من بود؟! من فکر کردم این بخش از من مسبب تمام نتوانستن ها نشدن ها و سنگین شدنها و پرواز نکردن هست.فکر کردم اگر بتوانم خود را عوض کنم،بشکنم آنگاه اوج خواهم گرفت...بالا میروم و جان می گیرم...گفتنش ساده هست،ساده بود.اما من با هر ضربه به دیوار دردی محتمل میشدم و شکی در من می آمد:واقعا اینطور بودن بد بود؟ آیا تغییر که این همه رنج را دارد واقعاً شفایت خواهد داد؟ و صدایی در من که:او تو را نخواهد پذیرفت اگر تغییر نکنی،آیا تو که همواره دوست داشتی در مرکز توجه باشی حاضری کسی را که افکارت را نمیخواهد را تحمل کنی؟چقدر میتوانی بی توجهی ها را پذیرا باشی؟صدایش در گوشم میآمد و میآید هنوز:”من زندگی خودم رو میکنم تو زندگی خودت رو ...” میدانستم که او نمیخواهد در این راه کمکم کند.او کسی را میخواهد که مانند خودش باشد...
برایم سؤال میشود که دوستم دارد؟یا چگونه دوستم دارد وقتی که میگوید از افکار من بدش می آید؟ این سؤال بی جواب اذیتم میکرد .
اما من خوشحال تر از هر زمان دیگر بودم چرا که این سؤالات با اینکه بی جواب ماندند لحظات بسیار خوبی وجود داشتند که من فارغ از جواب این سؤالات خوشحال باشم.لحظاتی که به آینده فکر نکنم جایی باشم که نه در بند گذشته باشم و نه در آینده...متاسفانه این سؤالات بی جواب کار خودشان را کردند...و دیالوگ ماندگار «تو یک انتخاب اشتباه بودی» تمام اعتماد به نفس من و شادی هایم را خورد.دیوار را می شکستم و میگفتم من اشتباه بودم...او با این جمله به من گفت که دوست داشتن من منطقی نیست.سقوط کردم..هر روز بهانهای برای بد بودنم داشت...برای اشتباه بودنم...ضربه ای عظیم تر از قبل خورد انقدر که دیوار شکست...
چیزی از من نماند...من نمیدانستم چه دوست دارم،چه می خواهم،دوست دارم چه شوم و ...من خالی بودم از خواسته...تنها رویایم او بود...به سمت شبیه او شدن رفتم...یک روز حس کردم بخشی از من زنده است...شاید تکهای از دیوار خرد شده بود،شاید یک خرده شیشه نمیدانم چه بود.هرچه بود پوست و گوشتم را درید،ضعیفم کرد.زانو زدم...وقتی که خورشید وجود او انقدر پرنور بود که چشمهایم را کور کرد آنگاه که کورمال کورمال سعی میکردم بلند شوم دستهایم را روی زمین میکشیدم و تکههای دیوار بیشتر در آن فرو می رفتند،نوری دیگر نبود...همش تاریکی بود...کمک خواستم...او نفهمید،نه اینکه نخواهد.همیشه فکر میکرد همیشه افرادی هستند که کمکم کنند.کسی نمیتوانست کمکم کند.گرچه اشتباه میکردم قطعاً اگر صبر میکردم به درد عادت میکردم اما صبر نکردم...فراموش کردم که او نمیخواست که من دیوار را بشکنم...فریاد زدم که من برای تو چنین شدم...او جوابی نمی داد من خشمگین تر فریاد زدم...ناسزا گفتم...فقط برای اینکه لحظهای دردم را ببیند و من چه احمق بودم که فکر میکردم او کمک خواهد کرد...وقتی که ناسزا گفتم به دستهای تکهتکه شده خونین نگاه نکرد...نخواست ببیند،نمی توانست مرا چنین ببیند،نمی خواست من چنین کنم...رفت!رفت که نبیند و زجر نکشد و شاید به خیال خودش من زجر نکشم...آری او رفت...او تنها یک سوم شخص ساده نبود...او تمام آمال من بود که رفت...