هنوز نمیدانم چطور شروع شد ، چطور تمام شد و اصلا چرا تمام شد. بعد از مدتها دوباره آن شور دوست داشتن را تجربه کردم. کسی را دیدم که خیلی قبلتر هالهای از او را در ذهن داشتم: یک روح آزاد ، ماجراجو، با کوله باری از داستان و تجربه. او تنها ماجراجو نبود ، کتاب هم زیاد میخواند، خوب حرف میزد. خوب میدانست چطور در عین شوخ بودن مودب باشد، چطور هم شیرین و دوست داشتنی باشد هم بسیار جذاب. او یک شکلات ژاپنی بود: نه خیلی شیرین نه تلخ؛ شاید به این دلیل که در ژاپن هم زندگی کرده بود. او کسی بود که من سالها مطمئن بودم هیچ وقت ملاقات نخواهم کرد ، چون وجود خارجی ندارد.
این که او در چنین شرایطی در زندگی من وارد شد باز هم تعجبآور بود؛ زمانی که تقریبا ناامید بودم کسی را بتوانم دوست بدارم بار دیگر با کسی آشنا شوم که از بودن با او ، راه رفتن در کنارش ، تنفس هوایی که او تنفس میکند لذت ببرم.
همان طور که هنوز نمیدانم چطور شد وارد شد ، هنوز نمیدانم چه شد که رفت که تمام شد وقتی همه چیز عالی بود... با خودم میگویم یک خواب شیرین بود؛ یک هدیه تولد رویایی برای 26 سالگی. او را دیدم که متوجه شوم دنیا خیلی بزرگتر و اسرارآمیزتر از این است که اینقدر زود ناامید شوم.
پ.ن : شاید اینجا بود که متوجه شدم چرا "Don't let it slip through your fingertips"