۱۴۰۴ دی ۱, دوشنبه

ارزشمندیِ مصادره‌شده

اول از همه باید اعتراف کنم نوشتن این متن بدون اینکه کمی اذیت شوم ممکن نبود. با این حال، تازه دارم می‌فهمم که آزار دادنِ خودم ــ حتی در قالب کندوکاو، تحلیل، یا صداقتِ بی‌رحمانه ــ الزاماً نشانهٔ شجاعت یا عمق نیست. دست‌کم دیگر با آن باوری که حالا به ارزشمندیِ خودم دارم هم‌راستا نیست.
این را می‌نویسم چون حس می‌کنم شبیه رسیدن به یک مانیفست است؛ آن هم در شب یلدا، وقتی تاریکی به اوج می‌رسد.

من هم مثل بسیاری از هم‌نسلانم، سال‌هاست با مسئلهٔ «ارزش» و «ارزشمندی» درگیرم. شاید حتی بتوان گفت این درگیری بخشی از پیش‌فرض‌های زیستهٔ من بوده است. اما امسال، این مسئله با شدتی بی‌سابقه خودش را نشان داد.
پس سؤال را باید از نو پرسید: اصلاً ارزشمندی یعنی چه؟

تجربهٔ من از ارزشمندی این است: در محیطی بزرگ شوی که آنچه هستی را نفی می‌کند. محیطی که گویی مأموریتش تخریب است؛ خراب کردن، مستهلک کردن، شکستن، نابود کردن آنچه داری، تا بتواند به‌جایش آنچه «درست» می‌داند بسازد. محیطی که تو را نه به‌عنوان یک وجود، بلکه به‌عنوان پروژه‌ای ناقص می‌بیند؛ پروژه‌ای که فقط اگر به چیزی تبدیل شوی که از تو می‌خواهد، قابل پذیرش است.
در چنین فضایی، نه حق داری و نه حتی وجودت به رسمیت شناخته می‌شود.
نجس. زشت. کثیف. با ذاتِ خراب.

این‌ها واژه‌هایی است که در سال‌های ابتدایی زندگی‌ام بارها شنیده‌ام. صداهایی که بعدها فهمیدم فقط بیرونی نبودند؛ درون من هم خانه کرده بودند. تنها زمانی شدتشان کمتر شد که مهاجرت کردم و تنها زندگی کردم. فاصله به من اجازه داد این روایت‌ها را از بیرون ببینم، یا دست‌کم تشخیص بدهم که این صداها، صدای من نیستند؛ صدای ناخودآگاهِ زخمی‌شده‌اند.

کتک خوردن، داغ شدن دست یا بدن، فحش و تحقیر، بخشی از امر عادی بود. بعدتر یاد گرفتم از خودم دفاع کنم. اما حتی وقتی دیگر نمی‌شد کتک زد، کلمات هنوز کار می‌کردند. تهدید، تحقیر، فحش. زبان هنوز در اختیار قدرت بود.

استراتژی من در برابر این زبان چه بود؟
باورش کردم.
باور کردم که مشکل از من است. که باید خودم را پاک کنم، از «ننگ» خالی شوم، و اگر لازم است، هویتم را پاک کنم و از نو بسازم؛ این بار مطابق میل دیگران.

با این حال، یک سؤال رهایم نمی‌کرد: چرا هیچ‌وقت نمی‌توانستم هویت خودم را بالا بکشم؟ چرا هر بار که فکر می‌کردم «شده‌ام»، گیر می‌افتادم؟

گیر کجا؟
هر بار که تصمیم می‌گرفتم «کسی» بشوم و آن نقش را بازی کنم، ابتدا موفق به نظر می‌رسیدم. اما کمی جلوتر، جایی در مسیر، بدنم می‌ایستاد. قفل می‌کردم.

برنامه‌نویسی اولین عشق من نبود. اما وقتی فهمیدم این حوزه اعتبار دارد، تکریم می‌شود، به آن چنگ زدم. کنجکاوی داشتم، انگیزه داشتم، حتی موفقیت‌های اولیه. اما با اولین شکست، فرو می‌ریختم و دیگر نمی‌توانستم ادامه بدهم.

همین الگو در شیمی، به‌ویژه شیمی آلی، تکرار شد. خوب بودم، تشویق می‌شدم، و وقتی خودم را شیمیست یا مهندس شیمی تصور می‌کردم، به نظر می‌رسید طرح برنده‌ای در دست دارم.
اما با اولین مواجههٔ جدی با واقعیت ــ دانشگاه شریف ــ از پا افتادم و از آن آیندهٔ خیالی عقب کشیدم.

آن زمان هنوز نمی‌دانستم مسئله عمیق‌تر از «باهوش بودن یا نبودن» است. مسئله را ساده‌سازی می‌کردم: یا به خودم می‌گفتم باهوش نیستم، یا برعکس، زیادی باهوشم اما بی‌نظم و بی‌پشتکار.
بعدها فهمیدم این دو، دو سوی یک سکه‌اند. هر دو واکنش به یک چیز: بی‌ارزش شدن.

واکنش من یا تسلیم بود یا طغیان کودکانه. اما هیچ‌کدام کمک نمی‌کرد که چیزی را در بلندمدت بخواهم، یا مسیری را واقعاً ادامه بدهم.

وقتی علوم سیاسی خواندم، اوضاع تغییر کرد. برای اولین بار حس کردم به خانه‌ای نزدیک شده‌ام؛ خانهٔ روح. علوم سیاسی را نه از سر برنامه‌ریزی، بلکه از لابه‌لای کتاب‌ها و دفتر مطالعات کشف کردم. مفاهیمی مثل قدرت، اراده، اقتدار و مشروعیت برایم آشنا بودند. شاید چون نداشتمشان. شاید چون همیشه در برابرشان سجده کرده بودم.

همین منطق را در روابط دوستانه‌ام هم می‌شود دید. میان سجده کردن و میل به به‌رسمیت‌شناخته‌شدن. تصور می‌کردم اگر به اندازهٔ کافی خودم را تطبیق بدهم، بالاخره مساواتی شکل می‌گیرد. اما هرگز نرسید.
نه چون دیگران الزاماً بد بودند، بلکه چون من خودم را در رابطه‌ای بازتولید می‌کردم که منطقش همان منطق کودکی بود.

سال‌ها تلاش کردم ارزشمندی‌ام را ثابت کنم: با دانستنِ زندگی دیگران، با درخشش در کلاس‌ها، با موفقیت‌های آکادمیک. همه برای گرفتن تأیید.

پذیرفتن اینکه به تأیید نیاز دارم، برایم دردناک بود. به‌جایش، این نیاز را به دیتینگ و جذب مردان منتقل کردم؛ به‌ویژه مردانی که قدرت داشتند. دیر فهمیدم که دارم تأیید را می‌خرم، و بهایش سنگین است.

در نهایت پذیرفتم:
بله، من مسئلهٔ تأیید دارم.
بله، نیاز دارم کسی بگوید «تو برگزیده‌ای».

سال‌ها طول کشید تا بفهمم این الزاماً خودشیفتگی نیست. یا اگر هست، شاید علامت است، نه ریشه.
و بالاخره توانستم از رابطه‌ای درمانی بیرون بیایم که خودش بازتولید همان سلسله‌مراتب بود.

این بار، به‌جای مرد سفید، به زنی رنگین‌پوست در کانادا مراجعه کردم. مسئلهٔ اولیه مصرف وید بود. فکر می‌کردم مشکل اصلی اعتیاد است. اما در جلسات فهمیدم اعتیاد اغلب به چیز عمیق‌تری گره خورده: نداشتن خانهٔ امن، و زندگی با حس مزمن بی‌ارزشی.

وقتی ارزش را از بیرون می‌گیری، مدام در نوسان احساسی هستی. محیط تو را کنترل می‌کند. حتی طغیانت هم قابل پیش‌بینی و قابل مصرف می‌شود.

در این مسیر، خاطراتی برگشتند: چپ‌دست بودن و منع شدن از نوشتن با آن، علاقه به موسیقی اما منع شدن از تحصیل آن، علاقه به رقص اما تمسخر بی‌پایان مادرم و تلاش برای پیدا کردن زمانی که او در خانه نباشد تا برقصم، آرایش کردن و ترس از مادرم، و نوشتن. عرصه‌هایی که باید پاک می‌شدند چون با «ننگ وجود من» گره خورده بودند.

بعد از مهاجرت هم قفل ادامه داشت. حتی در علوم سیاسی. حتی در زن، زندگی، آزادی. بدنم قفل می‌شد، با وجود میل شدید به نوشتن و بودن.

تازه در دکتری فهمیدم فلسفه دوست دارم. بعدتر فهمیدم ادبیات، نمایش، نوشتن. و حالا می‌دانم هنر بخشی از من است. هرچقدر تلاش کردم پاکش کنم، نشد.

من از تمام کسراها و محبوبه‌ها ممنونم؛ چون نشانم دادند مسیر من مسیر آن‌ها نیست. نه از سر نفرت، بلکه برای بقا.
من نمی‌توانم گذشته‌ام یا مادرم را عوض کنم،
اما می‌توانم دوستانم را عوض کنم.

و حالا که تاریکی در اوج است،
در برابرش می‌ایستم و می‌گویم:
من دیگر ارزشم را از بیرون قرض نمی‌گیرم.
نه از آدم‌ها، نه از قدرت، نه از مواد، نه از تأیید.
من پروژهٔ اصلاح‌پذیر هیچ‌کس نیستم.
در بلندترین شب سال،
با همان چیزی که همیشه بوده‌ام می‌ایستم
و اعلام می‌کنم:
زندگی من از این‌جا، با خودم، شروع می‌شود.

https://t.me/LifeGoesOnBlog/4