من
نمی نمی دونم چقدر بدئه که فانتزی آدم مردن پدر مادر به طور هم زمان باشه. البته
خیلی سعی کردم خودم رو مواخذه کنم بابت این فانتزی اما مسئله اصلی اینه که من به
نبودشون هم راضی بودم ، وقتی هرچقدر که از دستشون فرار می کنم بیشتر می پیچند
آرزویی بیشتر از این نخواهم داشت...وقتی به سرم می زنه فکر می کنم بد نیست جنگ بشه
شاید اگه خوش شانس باشم زنده بمونم و تمام این ها کسایی که به اسم محبت گه زدند در
زندگی من گم بشند کشته بشند یا...
حتی
حاضرم بمیرم اما این ها به بدترین مرگ ها کشته بشند...درد بکشند...این خشونت هر
روز در من بیشتر می شه انقدر که نگرانم یکی روز خودم رو ببنم که یه کارد خونی تو
دستم دارم. واقعا تنفر انگیز هستند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر