۱۴۰۳ شهریور ۷, چهارشنبه

پرنده خوشبختی تو بخشیده شدی

من تو را بابت نادیده گرفتن‌هایت می‌بخشم. من تو را به خاطر تمام اشتباهاتی که در حقم کردی می‌بخشم. من می‌دانم که برایت چیزی جز یک گزینه نبودم. من می‌دانم تو بدون این که ارزش من را بدانی مثل یک شی مصرفم کردی. من تو را بابت اینها خواهم بخشید چون می‌دانم این رفتارها زخم‌هایی بوده‌اند که از سایرین به تو به ارث رسیده‌اند. من حالا فهمیدم که روابط خانوادگی ناگوار چگونه می‌توانند روی روان ما تاثیر بگذارند و ما را از مسیری که استحقاق داریم طی کنیم دور کنند. من تو را یک هیولا نمی‌بینم. تو با تمام اشتباهاتی که در حقم مرتکب شدی شمعی در شبی تاریک بودی. تو به من مسیر را نشان دادی. من مثل یک پروانه به سوی تو پرواز کردم و سوختم. من این سوختن را گرامی می‌دارم. لازم بود بسوزم تا بفهمم مرزهایم کجاست. لازم بود بسوزم تا از مسیری که در آن هستم جدا شوم و فرد دیگری شوم. 

با این که هنوز آثار جراحت را روی قلبم احساس می‌کنم اگر به سمتم بیایی و تقاضای بخشش کنی تو را خواهم بخشید. تو را میبخشم چون هیچ کس کامل نیست. تو را می‌بخشم چون فکر می‌کنم روحمان به یکدیگر تعلق دارد. تو را می‌بخشم چون می‌دانم در کنار یکدیگر خوشبخت خواهیم شد. تو را می‌بخشم چون می‌دانم در کنار یکدیگر قصری در ابرها خواهیم ساخت. تو را می‌بخشم چون می‌دانم تو شاهزاده رویاهای من هستی. 

قبل از پاییز به سمت من پرواز کن. منتظرت هستم.


۱۴۰۳ شهریور ۳, شنبه

نامه‌ای که به دستت نرسید؛ نوشته شده در ۸ فروردین ۱۳۹۷

 زن بودن: چگونه یاد گبرفتم روی مرزهای اروتیسم و سوژه‌محوری راه بروم.

دان عزیزم این را برای تو می‌نویسم که در این لحظه به نظرم زیباترین موجود روی زمینی. برای تو می‌نویسم که با زیبایی تنت، عطر بدنت، موهای مجعدی که به صورت تحسین برانگیز جو گندمی شده‌اند و چشمهایی که اگرچه بارها به داخل آنها نگاه کردم هنوز نمی‌توانم بگویم چه رنگی هستند و با لحن رقصانت هنگام حرف زدن به من تعلیق را یاد دادی. لحظه‌ای که می‌خواهم کش بیاید و فقط تماشا کنم. تو را در بهترین حالت و زیباترین وضع تماشا کنم. از بوی تنت و مهربانیت متشکرم که لذت من فقط محدود به تماشا نشد و رقصی شد دو نفره. نگاهمان چشمهایمان دستمان لبهایمان تنمان همه به هم گره خورد و دیگر تنها نبودم و فهمیدم کاش فارسی فعل جدایی برای با هم لذت بردن داشت. کاش لذت بردن منفعل و منفرد نمی‌شد و فهمیدم تنها معاشقه است در دایره لغات من که می‌تواند این حس عجیب با تو بودن را رقم بزند. 

اما عزیزم همانطور که میبینی عنوان این نامه مثل خودت ترش و شیرین است. پس آنچه در ادامه می‌نویسم کاملا اروتیسم نیست. اروتیسم برای من تو هستی آن چشمکت وقتی که هم زمان به آرزو چشمک می‌زنی. اروتیسم رهایی تو در لحظه است وقتی مثل بچه می‌خندی و من را به خنده می‌اندازی تا حین خنده بفهمم که خنده‌ام هم پر از خواهش است. خواهشی خوشایند برای بوسیدنت چرا که حس می‌کنم نفسهایم طوری شده که گویی در حال بوسیدنت هستم یا با چشم‌هایم تمام زیبایی‌ات را می‌بوسم. تو تمام اروتیسمی برای من. اما سوژگی همان است که می‌دانم تو اروتیسم هستی که می‌دانم اروتیسم چیست همان است که یاد گرفتیم که همه چیز را از بالا ببینیم. همان است که می‌بینم این رفتار تنها با من نیست با همه است. سوژگی همان است که می‌گوید غرق نشو در دان چرا که با دیگری است. سوژگی همان است که از اخلاقیات می‌پرسد همان است که مطالعه می‌کند از بالا از بیرون و به همه چیز نگاه می‌کند. سوژگی همان نگاهی است که  zoom out می‌کند و باعث می‌شود مثل ناظر خارجی ببینم که مطالعه کنم و گاهی رنج بکشم از این که نمی‌توانم تو را برای همیشه برای خودم داشته باشم. سوژگی همان است که سبب می‌شود من خودم را مثل تمام دخترهایی که تو فریبشان دادی تا با آنها بخوابی ببینم. وقتی سوژه محور می‌بینم تو را هم از خودت حذف می‌کنم و می‌شوی یکی مثل بقیه یکی مثل سایر «مرد» ها ولی در عین حال این من هستم که خودم را در حد خدا بالا آوردم و با حفظ فاصله و بیرون دانستن خودم و حسم از تو قضاوتت کردم. سوژگی همان جاست که حسادت می‌کنم که به این فکر می‌کنم آينده چه می‌شود؟ به دنبال برنامه‌ای هستم. از وقتی یاد دارم سوژگی برایم وجود داشته و همه چیز یک موضوع مطالعه بودند طبیعتا توی این مطالعات خودم را بالاتر حساب کردم و خودشیفتگی‌ام را دامن زدم. شاید دلیلش این بود که رفتار اروتیسم یک رفتار و شاید سوژه زنانه‌است. درون اروتیسم مهم حفظ هارمونی در لحظه‌است. حفظ هماهنگی و ارتباط. مانند یک موسیقی است که نباید خارج زد چرا که تمام می‌شود اما سوژه نگاهی یک جانبه به جهان است نگاهی که همواره فاصله را حفظ می‌کند. همان صدا است که به تو میگوید فقط یک توریست هستی و به من یادآوری می‌کند که به زودی می‌روی و همین لحن است که این را برایت می‌نویسم که می‌گویم من نسبت به تمام این قضایا باز هم می‌توانم از بالا نگاه کنم و خودم را جزيی از آن ندانم. همان تلاشی است که می‌کنم که با حفظ فاصله آسیب نبینم! که بگویم فقط سه دیدار بود و او می‌رود و دیگر هم را نمی‌بینیم. همان است که این نامه را برای تو فاش بنویسم و به دوربین نگاه کنم. می‌دانم متوجه شدی به چه اشاره می‌کنم.

۱۴۰۳ مرداد ۲۳, سه‌شنبه

ملکی که پرهایش را برید و لولو شد

حق داشتی که از من به خاطر این که منش بورژوایی دارم بیزار باشی. تو درست می‌گفتی که من از سن بسیار کم می‌خواستم از ایران بروم. تنها حس تعلقی که به ایران داشتم، به مادربزرگم بود. برای من، ایرانی بودن معادل زندگی در یک زندان بزرگ بود. حتی با این که ظاهرا کشورم بود و فارسی هم زبان مادریم بود همیشه یک خارجی به نظر می‌رسیدم. یادت هست؟ ظاهرم، رنگ پوستم و قد و قواره‌ام همه چیزم خارجی بود. این خارجی بودن فشار ذهنی زیادی به من وارد می‌کرد، به طوری که از ترس قضاوت و نصیحت، نمی‌توانستم فارسی را درست حرف بزنم و همیشه احساس می‌کردم چشم و صدای هزاران منتقد را درون خودم حس می‌کنم. هنوز هم دوست دارم جایی باشم که ایرانی نباشم. ایرانی بودن برای من یعنی محدود شدن به یک سری باورها و رفتارهای بایاس‌دار؛ یک بایاس فکری. حضور و جود من در ایران خود یک تابو بود.

نمی‌دانم چطور به اینجا رسیدیم که بخواهم از نفرت عمیق و حس انزجارم از تو بنویسم. اما دیگر خودم را مقصر نمی‌بینم، هرگز. شادی، دوست نزدیکم، می‌تواند شهادت دهد که من خودخواه نیستم. او بیش از بیست سال با من دوست است و شاهد خوبی خواهد بود. اما دلیل دیگر آوردن نام شادی این است که اولین دعوا ما بر سر او بود و تو آن‌قدر من را تحقیر کردی که من بین این که تو رو از شدت عصبانیت خفه کنم و همین طور برای امتحان ۱۵ ساعت بعد درس بخوانم دست و پا می‌زدم. به دنبال یک کتاب حل مسئله بودم تا به سرعت مطالب مهم را یاد بگیرم. شادی به من قول داده بود که این کتاب را بیاورد اما علی‌رغم قول او و پیگیری‌های من در آخر فراموش کرد کتاب را بیاورد و من مجبور شدم تا انقلاب بدوم تا کتاب را بخرم. اما این امتحان نوک قله یخ بود. این امتحان درواقع اولین برخورد جدی من با عذاب وجدان بود. عذاب وجدان درس نخواندن و اختصاص دادن تمام اوقاتم با تو. نمی‌توانستم بین تو و خودم مرزی بکشم و نیرویی همیشه مرا به سمت تو می‌کشاند. حالا کمتر از گذشته فکر می‌کنم عاشقت بودم. فکر می‌کنم اضطراب از ترک شدن من را به تو پیوند می‌داد. مقصر این حس البته فقط تو نبودی. این شیوه ارتباط من با مادر و مادربزرگم هم بود. آنها با ارعاب و تهدید به ترک من را به اطاعت وا می‌داشتند. من تا همین چند سال پیش تو و مادر و مادربزرگم را می‌پرستیدم. فکر می‌کردم شما عامل پیشرفت من هستید چون نقاط تاریک من را به من نشان می‌دهید. اما حالا می‌فهمم شما در کل ماجرا در حال سو استفاده از روح و توانایی من و بی‌اعتماد کردن من نسبت به خودم و شهودم بودید.

 تو نمی‌دیدی که چطور برای تو گذشت می‌کردم. تو روح من را خالی می‌کردی و حتی نمی‌توانستم بدون قضاوت خودم از خودم حرف بزنم. فراموش کرده بودم چطور برایت گذشت می‌کردم و وقت می‌گذاشتم. تو حتی نمی‌خواستی متوجه شوی؛ هر بار که متوجه می‌شدی، برایت خیلی گران تمام می‌شد. مثلاً نوروز ۹۳، بعد از اعتراف دراماتیکت به اینکه در حق من خطا کرده‌ای، فوراً با خانم حنیفا وارد رابطه شدی و در کمتر از یک هفته از بهم زدن رابطه‌مان با او دوست شدی.

بد نیست که گاهی به خودت فرصت بدهی تا جای زخم‌هایت را احساس کنی. دقیقا برای همین خباثت و بی‌تفاوتی به زخم‌هایت می‌خواهم بروی و در جایی دور گم شوی. تو نماد افسردگی و ناکامی‌های یک دهه از زندگی من هستی. تو روزهای ناراحت من پیش از آشنایی را تبدیل به کابوس‌های هولناک روزمره کردی و آگاهانه تصویر من از خودم را دچار خدشه کردی. بارها به من گفتی که زشت هستم. اما لابد می‌پرسی چرا من باور کردم؟ چون این شیوه مادرم برای کنترل روی من بود. او مدام از صورت، چهره و قیافه من ایراد می‌گرفت. البته برای درک این پیوندها و حتی یافتن مسئله اصلی یا بهتر بگویم جایی که به آن حمله مجبور بودم حدود چهار سال صبر کردم. برای این که بفهمم مسئله تنها خیانت تو نیست. تو دیکتاتور هم بودی. تو اجازه رفتار مشابه را نمی‌دادی و آن را غلط می‌دانستی. این برای من از خیانتت ناگوارتر بود. تصویر تو از من اگر کژ نباشد، بسیار نامتوازن، کاریکاتوری و برآمده از یک منطق سوءاستفاده‌گر است. تو در عین یقه دریدن برای خلق همه چیز را در منطق ابزاری می‌بینی. البته مقصر من بودم که تو را جدی می‌گرفتم جای این که بی‌رحمانه مثل خودت با واژگانم بیازارمت.

برعکس من مطیع فرامایشات شما بودم، خصوصا مراقب بودم که رفتاری نکنم که خدایی ناکرده شما را ناراحت کرده و یک دعوای مرگبار ایجاد کنم. چرا من به این تن داده بودم؟ آیا همین نبود که من از خودم متنفر بودم و کسی را بهتر از تو برای خودم نمی‌یافتم؟ آن هم تویی که از کوچکترین رفتارهای من بهم می‌ریختی. گاهی فکر می‌کردم مشکلت خیلی عمیق‌تر است. تو از بودن و وجود داشتن من ناراحت بودی. من دختری لزج برایت بودم.

همه این‌ها را گفتم که به تو اطمینان دهم هیچ تمایلی برای بازگشت ندارم. من نمی‌خواهم به آن روزها برگردم که می‌خواستم زندگی‌ام را تمام کنم. حتی فکر کردن به آن هم مرا دچار سوهاضمه می‌کند. با این حال، می‌خواهم به پاس این زجر مشترک و رنجی که به یکدیگر تحمیل کرده‌ایم، و امیدوارم حتی یک درصد از رنجی که تو به من تحمیل کرده‌ای را به تو تحمیل کرده باشم، برایت آرزوی خوب می‌کنم. امیدوارم یک دهه زندگی خوب داشته باشی تا بفهمی آن چیزی که زندگی می‌کنی و به آن باور داری، جلوی خوشحالی‌ات را گرفته است.

۱۴۰۳ مرداد ۲۲, دوشنبه

در نبرد با شیاطین و یا چگونه شیطان سبب رستگاری می‌شود

رستگاری دلیل اصلی است که به خاطر آن از محبوبه، حسین و شان فاصله گرفتم.

ماجرا به‌ظاهر ساده است، اما وقتی عمیق‌تر به آن نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که همه‌چیز به نیرویی بازمی‌گردد که باتای آن را شیطان می‌نامد؛ نیرویی که انسان را به افراط و تناقض می‌کشاند و او را از مرزهای اخلاقی و اجتماعی فراتر می‌برد.

در فلسفه باتای، امر لاهوتی نماد نیروی مقدسی است که انسان را به سوی نظم و قاعده هدایت می‌کند؛ نیرویی که معمولاً با قوانین دینی و اخلاقی ارتباط دارد. از سوی دیگر، امر ناسوتی نماد تمایلات زمینی و انسانی است که اغلب با لذت، قدرت، و میل به شکستن محدودیت‌ها همراه است. شیطان در این بین، نماد نیروهایی است که انسان را به سوی تجاوز از مرزهای امر لاهوتی و ورود به عرصه‌های ناسوتی می‌کشاند.باتای معتقد است که تجربه‌های افراطی که با شیطان مرتبط هستند، می‌توانند به شکلی از تجربه‌های لاهوتی منجر شوند. این به این معناست که با عبور از مرزهای اخلاقی و اجتماعی، و غرق شدن در تجربه‌های افراطی، انسان می‌تواند به شکلی از آگاهی و شناخت دست یابد که به نوعی به امر لاهوتی نزدیک می‌شود، هرچند این امر لاهوتی با تقدس و پاکی رایج متفاوت است.این تجربه می‌تواند چیزی باشد که باتای آن را «مقدس پلید» می‌نامد؛ حالتی که در آن امر لاهوتی و ناسوتی در هم می‌آمیزند. شیطان به عنوان نماد این آمیختگی، انسان را از مرزهای شناخته‌شده فراتر می‌برد و او را به سوی حقیقتی متناقض و چندوجهی هدایت می‌کند.

محبوبه به‌طور کامل شیطان را رد می‌کند، زیرا از مواجهه با تاریکی‌های درونش هراس دارد. او به جای پذیرفتن این نیرو، آن را انکار می‌کند و در نتیجه در خودفریبی و توهماتش غرق می‌شود. او دوست دارد دیگران را بابت شکست‌هایش سرزنش کند و همین باعث شده که از پذیرش واقعیت‌های درونی‌اش سرباز زند. من مدت‌ها تلاش کردم تا زشتی‌های او را نادیده بگیرم و تصویری آرمانی‌تر از او بسازم، اما اکنون فهمیده‌ام که نمی‌توان از حقیقت گریخت. زشتی‌های محبوبه دیگر نادیده گرفتنی نیستند. او، با انکار این نیروی افراطی، خود را از رستگاری واقعی محروم کرده است. اگر من این نیروها را نبینم و از آن‌ها دور نشم رستگار نخواهم شد.

محبوبه همیشه از بالا به دیگران نگاه می‌کند، گویی که دانای کل است و از همه‌چیز باخبر. این توهم به خاطر امدادهای غیبی و رابطه نزدیکی که با خداوند متعال داشت، در او شکل گرفته است. اکنون که او به اتئیسم روی آورده، توهماتش کمتر از منظر دینی و بیشتر از زاویه نجوم و اخترشناسی است. هرچند فکر می‌کنم به زودی به آغوش خداوند بازخواهد گشت، با رفتارهایی که از او سراغ دارم. او نمی‌فهمد که آنچه زندگی می‌کند، افسردگی و ماندن در غم است. احتمالاً حتی اگر متوجه شود، نمی‌تواند از آن خارج شود، زیرا باید به این فکر کند که چه بر سر جوانی از دست‌رفته‌اش آمده است؟ باتای می‌گوید شیطان نیرویی است که انسان را وادار به مواجهه با حقیقت‌های درونی می‌کند، اما محبوبه با انکار این نیرو، در توهماتش باقی مانده است. هر کسی هم که به او چنین چیزی را یادآوری کند، به سرعت از زندگی‌اش حذف می‌کند. او شیطانی در پوشش خداست، شبیه سربازانی که خمینی در لباس امام زمان به جبهه جنگ با عراق می‌فرستاد. او فقط فراموش کرده یا نمی‌خواهد درباره گذشته‌اش بداند و با آن کنار بیاید. او می‌خواهد مدام این واقعیت که فرزند ارشد یک فرمانده سپاه است را تکذیب کند و با فراموشی مرهمی برای زخم‌هایش پیدا کند.

حسین اما جایگاه متفاوتی دارد. او نه‌تنها با شیطان مخالف نیست، بلکه او را تحسین می‌کند. ابتدا به نظر می‌رسید که حسین با شیطان از طریق خلق و بازی مرتبط شده است، اما هرچه بیشتر جلو رفتم، دیدم کاملاً برعکس است! او مقهور تصویر خودش از خود شده است. باتای می‌گوید که شیطان نماد بی‌نهایتی است که انسان را به فراتر رفتن از محدودیت‌ها سوق می‌دهد، اما حسین در این فرآیند گرفتار خودپرستی شده و نمی‌تواند از این نیروی افراطی برای رسیدن به شناخت عمیق‌تر از وجود استفاده کند. او بارها به من دست درازی کرد و هر بار که او را پس زدم، بازگشت. خواسته من برایش هیچ‌وقت محترم نبود و حتی باورکردنی هم نبود. او نمی‌تواند تحمل کند که من میلی دیگر داشته باشم. او می‌خواهد به من دست درازی کند، مرا تجاوز کند، و به من به عنوان یک اسباب‌بازی نگاه می‌کند. موجودی که او خلق کرده و اختیاری جز بله گفتن به او ندارد. من به خاطر این خودبینی بی‌نهایت از حسین دور شدم. او یک شیطان کوچک و در خودمانده است. او نمی‌تواند از احساساتش استفاده کند و عشق بورزد. او همواره به من حس ناکافی بودن می‌داد و با وقاحت آن را به گذشته من و خانواده‌ام مرتبط می‌کرد. بله، حسین شباهت‌های زیادی به مادربزرگم دارد، با این تفاوت که مادربزرگم برای من مادری کرد. مادربزرگم، با وجود ایراداتش، مرا دوست داشت، و با اینکه من ناخواسته به خانواده آمدم، او مرا پذیرفت.

شان داستان متفاوتی دارد. او به شدت نگران گذشته من است. در واقع، او از عاشق شدن می‌ترسد، چون زنان زندگی‌اش به او ضربات زیادی زده‌اند. او زنانی وحشی را دوست دارد و نمی‌تواند به کسی که به او احترام می‌گذارد و به جایگاهش واقف است، اعتماد کند. او طلسم شده است. روابطش تصویر نادرستی از خوشبختی به او داده‌اند و حالا ظاهراً خوشبختی کلیشه‌ای خانواده داشتن و زندگی با یک عفریته را پذیرفته است. هرچه بیشتر می‌گذرد، بیشتر متوجه می‌شود که چقدر از ایلای متنفر است، اما چون به شدت محافظه‌کار و ترسو است، نمی‌تواند از لجنی که در آن غرق شده و دست و پا می‌زند خارج شود. لحظه‌شماری می‌کند که مادرش بمیرد تا به این ترتیب تعداد زن‌هایی که به طور روزمره آزارش می‌دهند، کمتر شود. شان یک شوهر ایده‌آل برای تمام عجوزه‌ها مانند محبوبه است. ایلای و محبوبه یک چیز هستند: دو زن بسیار خودمتشکر و خودبین. البته همیشه شان می‌تواند از سختی‌های زندگی آنها بگوید و به قربانی ماندنشان حق بدهد و حتی افتخار کند. شان به زالوها پناه می‌دهد و وقتی به یک فرد ثروتمند می‌رسد، جاخالی می‌دهد. چون او دوست دارد زالو باشد. او نمی‌تواند خودش را ثروتمند تصور کند.

من از این سه نفر جدا می‌شوم چون می‌خواهم آزاد باشم. می‌خواهم زندگی‌ام را بسازم و روی اهدافم متمرکز شوم. حسین به شدت مرا نگران می‌کند و امیدوارم این نگرانی تمام شود. نگرانم از اینکه چه فکری درباره‌اش می‌کنم. من هیچ فکری نمی‌کنم. برو گمشو. برو از من دور شو. تو برای داشتن من خیلی کوچکی. این را از شهودم می‌گویم. این که وقتی با تو هستم، مدام حس سنگینی می‌کنم. مدام فکر می‌کنم دارم قضاوت می‌شوم. حتی همین حالا هم همین حس را دارم. ممکن است این‌ها همه ایگوی تو باشند، ولی خب در نهایت ما با هم در صلح و آرامش نیستیم. من به دنبال صلح هستم. جنگ نمی‌خواهم. تمامش کن. مرا تنها بگذار.

محبوبه، تو هم کافی است. ذهن من و تو از هم مستقل است. تو می‌توانی در جهان خودت شاه و ملکه و همه چیز باشی، اما در جهان من چیزی جز یک کرم نیستی. یک کرم کوچک. شان، تو هم برو به ایلای بچسب. اما می‌توانی برگردی. مطمئنم وقتی برگردی آدم بهتری خواهی بود. اما شاید هیچ‌وقت برنگردی و این را هم درک می‌کنم. تو دوست داری در جهنم بسوزی و هیچ سعادت و رستگاری‌ای نمی‌خواهی.

۱۴۰۳ خرداد ۸, سه‌شنبه

چرا رد دادن ارزشمند است: مهاجرت،آزادی و بازگشت به وبلاگ نویسی

 این صفحه مدتها بود که خاک می‌خورد هرچند در دل میخواستم بنویسم اما توان نوشتن نبود. انگار در سالهای گذار بودم و نمیدانستم چه هستم. وقتی می‌نوشتم هم در افکار گم و غریق موج احساسات اکثرا متناقض می‌شدم. در این سال‌ها چه بر من رفت؟ چرا و چطور خفه شدم و چه شد که نوشتن که زمانی مهم‌ترین عادت روزمره‌ام بود محو شد و در این شش هفت سال -یا شاید بیشتر- جایی بهتر از توییت‌های روزمره یک اکانت خصوصی پیدا نکرد؟ باید بگویم نوشتن هنوز هم مانند گذشته راحت نیست کلام جاری نمیشود گیر میکند واژه گم می‌شود و نفس کم می‌آید. اما حالا می‌تواند کمی روی امواج احساسات غور کنم و ترس خفگی نداشته باشم یا از یک پناهگاه به طوفان افکار نگاه کنم و بگذارم عبور کند. یا حداقل الان می‌دانم عبور می‌کنند. من قرار نیست در لحظات قفل شوم و دیگر بهتم نمی‌زند و به زمان‌ها و مکان‌های دیگر نمی‌روم. 

سال ۲۰۱۷ یا همان ۹۶ خودمان همانطور که از پست‌های آخر برمی‌آید سالی کلیدی بود. می‌دانید از آن کلیدهایی که می‌فهمی چیزهایی که تا پیش از آن بودی ضروری نبوده. مثلا فهمیدم رویه‌ای که در روابط انسانی دارم نادرست است. نادرست ارزشی زیادی دارد اما چنین برچسبی برای تعریف امکان آزاد بودن و یا آزادگی ضروری است. اضطراب بخش جدایی ناپذیر روابط من به حساب می‌آید. اضطراب مورد تایید نبودن اضطراب پذیرفته نبودن اضطراب طرد و ترک شدن. اما هیچ فکر نمی‌کردم این احساس و تجربه روزمره قرار است خفه‌ام کند. احتمالا قدری جوان و کله شق بودم که این احساس را طبیعی می‌دانستم. چیزی که لابد همه تجربه می‌کنند و باید تجربه کنند و هیچ وقت فکر نمی‌کردم می‌توانم فرای قضاوت دیگران زیست کنم وجود داشته باشم و کسی باشم. آزادی در من مرده بود. اما چرا ۹۶ علی‌رغم این همه نادرستی‌ها سال کلیدی بود؟ 

اضطراب گرچه برایم عادی پیش و پا افتاده و گاهی از شدت روزمرگی پنهان بود به تصمیمات جنون آمیز منجر شد. تصمیماتی که از شدت کلافگی و میل برای خروج از وضعیت همیشگی و خلق یک چیز جدید گرفته می‌شود. من به شدت از پوسته سختی که آناهیتا برایم ایجاد کرده بود خسته بودم و همین باعث شد کارهایی بکنم که آناهیتا نمیکرد؛ لگد زدن به ساختارهای حفاظتی پدرسالارانه و فالوسی مردسالارانه و سنتی جامعه. عبور از ایده خانواده سنتی که پاسدار ارزش‌هایی مانند تک همسری و فرزندآوری استِ عبور از تصویر آرمانی دختر و فرزند خوب، زن خوب و دوست دختر خوب در جامعه شهرنشین ایران. این جنون منجر به بدعتهای جدیدی در زندگی شخصی و اجتماعی من شد. میل به کشف سکشوالیته و امرجنسی از یک سو و تجربه روابط جدیدی که حول آن شکل گرفتند به شدت با ارزش‌های پیشین مغایرت داشت. اما آناهیتا هیچ علاقه‌ای به آشتی با گذشته با خانواده با روابط تمام شده و بخشی از خودش نداشت. کشفیات جدیدم جسارتم را برای رفتن به مسیری که کسی قبل‌تردر آن پا نذاشته بود بیشتر کرد. با این حال می‌دانستم هنوز در بحران هستم و نیاز به کمک دارم پس به روانکاوی بازگشتم. 

روان کاوی مانند قبل نبود. آناهیتا دیگر دختر ۲۰-۲۲ ساله‌ای نبود که به خاطربهم زدن با دوست پسرش یا ناتوانی‌اش برای نزدیک شدن به پسری که دوست دارد آمده تا کمک بگیرد. آمده بود تا معضلات فلسفی‌ترش را بیابد و امیدوار بودم تا آن‌ها را حل کند؛ راهکارهایی برای امیال و آرزوهای جدیدتر: استقلال و کشف صلح‌آمیز سکشوالیته. اما روانکاو آینه‌ای جلوی آناهیتا گذاشت و آناهیتا خودش را پارانویید خودشیفته که به تازگی آموخته می‌تواند مسائلش را با فرار به جلو حل کند دید. دختری که ترجیح داده تکرار کند از خانواده بیزار است از مادرش نفرت دارد و پدرش برایش نماد تمام شکست‌های زندگی است و تصمیم بگیرد فراموش کند خانواده‌اش را دوست دارد. دختری که تمام روابطش را حالا از زاویه جنسیتی و سکشوال می‌بیند و تمایل ندارد احساسات عمیق‌تری را خرج دوستی‌ها و جمع‌هایی که در آن قرار دارد بکند. دختری که دیگر نمی‌خواهد زخم شود پس تصمیم گرفته احساساتش را خاموش کند و روابط را قبل از بحرانی شدن ترک کند. هرچند تمام این‌ها - کشف سکشوالیته، چشم بستن بر روی احساسات و عواطف و فرار از زخم-  از زمان بلوغ در من وجود داشت ولا به لای پست‌های سال ۲۰۰۷ این وبلاگ هم به چشم می‌خورند، هیچ وقت مسئله اندازه وقتی ۲۷ ساله بودم برایم اصطکاک ایجاد نکرد و مسئله اصلی زندگی‌ام نشد. اصطکاک زمانی به نهایت رسید که متوجه شدم چیزی که می‌خواهم باشم درون چارچوب‌های موجود خانواده و ایران نشدنی است. پس هر روز به گزینه مهاجرت بیشتر از قبل فکر میکردم. اما مسئله دیگر فقط رفتن نبود بلکه چگونه رفتن بود؟ 

عید ۹۷ احتمالا ویژه‌ترین اتفاق عمرم تا آن لحظه رقم خورد. چند روز بعد از جلسه روانکاوی که در آن تقریبا قانع شدم به خودشیفتگی دچارم سر یک دیت رفتم. از جنس دیت‌هایی که تا سال‌ها قصه آن را برای همه تعریف می‌کنم. کسی را دیدم که تمام آرزوهای من در زندگی بود یا به آن رسیده بود. هنرمند، ژورنالیست و فعال مدنی حقوق کارگران جنسی بود. از آن جالب‌تر این بود که .نسبت به جنسیت و امیال جنسی‌اش بسیار گشوده بود، و در عین حال کاریزماتیک و خوش برخورد بود. اما بخش جادویی این بود که بین ما چیزی وجود داشت. نمیشد اسم آن را گذاشت رابطه چون کل زمان آشنایی ما سه هفته هم طول نکشید. نمی‌توانم بگویم فقط جاذبه جنسی بود چون کنجکاوی زیادی بین ما بود. من کاراکتر زن سرکشی برایش بودم که برای استقلال حاضر بود هرکاری کند و مردها را چیزی جز فالوس نمی‌دید. او برای من مردی بود که برخلاف مردهایی که آن زمان دورم بودند به ضعفش در مقابل زنان اعتراف می‌کرد و دوست داشت رهبران زن بیشتر باشند.  

 اما هرچیزی بود مثل آتش عمل کرد. سوزاند اما سوختن دیگر دردناک نبود. جسارت و رهایی داد. جسارت خواستن و حرکت در جهت امیالم و رهایی از ترس‌ها از زخم‌های گذشته و اندکی درمان. بعد از فروردین ۹۷ مهاجرت نه تنها در یک قدمی آمد بلکه انگیزه بیشتری هم برای مدت کوتاه -اندازه ای که برای مهاجرت به دردم بخورد- پیدا کردم. می‌خواستم جایی خارج از مرزها بروم تا کسی مثل او را بیشتر ببینم. دوست داشتم جایی باشم که افراد جسارت خود بودن را دارند و تفاوت داشتن منکر و جرم نیست. 

حالا از آن روزها بیش از شش سال گذشته. من مهاجرت کردم و به آرزویم یعنی خواندن علوم سیاسی در دانشگاه‌هایی آزادتر از ایران رسیدم. با این همه متوجه شدم ذهنم همچنان در بند است. در بند ایران است. در بند تفکر مردسالاری ست که دست کم دو دهه به صورت سازمان یافته با آن مغزشویی شدم. ذهن من درگیر دیسیپلین‌های پژوهشی شده است که حتی دگراندیشی و خلاقیت در آن ممنوع است. من از سه سال زندگی در سرزمین آزاد و تحصیل در دانشگاه آزاد فهمیدم آزادی هم چیزی درونی ست. آزادی یک عمل روزمره ست. آزادی جسارت نگاه کردن به شر، به نادرستی و پرسش از تاریکی‌هاست.