این صفحه مدتها بود که خاک میخورد هرچند در دل میخواستم بنویسم اما توان نوشتن نبود. انگار در سالهای گذار بودم و نمیدانستم چه هستم. وقتی مینوشتم هم در افکار گم و غریق موج احساسات اکثرا متناقض میشدم. در این سالها چه بر من رفت؟ چرا و چطور خفه شدم و چه شد که نوشتن که زمانی مهمترین عادت روزمرهام بود محو شد و در این شش هفت سال -یا شاید بیشتر- جایی بهتر از توییتهای روزمره یک اکانت خصوصی پیدا نکرد؟ باید بگویم نوشتن هنوز هم مانند گذشته راحت نیست کلام جاری نمیشود گیر میکند واژه گم میشود و نفس کم میآید. اما حالا میتواند کمی روی امواج احساسات غور کنم و ترس خفگی نداشته باشم یا از یک پناهگاه به طوفان افکار نگاه کنم و بگذارم عبور کند. یا حداقل الان میدانم عبور میکنند. من قرار نیست در لحظات قفل شوم و دیگر بهتم نمیزند و به زمانها و مکانهای دیگر نمیروم.
سال ۲۰۱۷ یا همان ۹۶ خودمان همانطور که از پستهای آخر برمیآید سالی کلیدی بود. میدانید از آن کلیدهایی که میفهمی چیزهایی که تا پیش از آن بودی ضروری نبوده. مثلا فهمیدم رویهای که در روابط انسانی دارم نادرست است. نادرست ارزشی زیادی دارد اما چنین برچسبی برای تعریف امکان آزاد بودن و یا آزادگی ضروری است. اضطراب بخش جدایی ناپذیر روابط من به حساب میآید. اضطراب مورد تایید نبودن اضطراب پذیرفته نبودن اضطراب طرد و ترک شدن. اما هیچ فکر نمیکردم این احساس و تجربه روزمره قرار است خفهام کند. احتمالا قدری جوان و کله شق بودم که این احساس را طبیعی میدانستم. چیزی که لابد همه تجربه میکنند و باید تجربه کنند و هیچ وقت فکر نمیکردم میتوانم فرای قضاوت دیگران زیست کنم وجود داشته باشم و کسی باشم. آزادی در من مرده بود. اما چرا ۹۶ علیرغم این همه نادرستیها سال کلیدی بود؟
اضطراب گرچه برایم عادی پیش و پا افتاده و گاهی از شدت روزمرگی پنهان بود به تصمیمات جنون آمیز منجر شد. تصمیماتی که از شدت کلافگی و میل برای خروج از وضعیت همیشگی و خلق یک چیز جدید گرفته میشود. من به شدت از پوسته سختی که آناهیتا برایم ایجاد کرده بود خسته بودم و همین باعث شد کارهایی بکنم که آناهیتا نمیکرد؛ لگد زدن به ساختارهای حفاظتی پدرسالارانه و فالوسی مردسالارانه و سنتی جامعه. عبور از ایده خانواده سنتی که پاسدار ارزشهایی مانند تک همسری و فرزندآوری استِ عبور از تصویر آرمانی دختر و فرزند خوب، زن خوب و دوست دختر خوب در جامعه شهرنشین ایران. این جنون منجر به بدعتهای جدیدی در زندگی شخصی و اجتماعی من شد. میل به کشف سکشوالیته و امرجنسی از یک سو و تجربه روابط جدیدی که حول آن شکل گرفتند به شدت با ارزشهای پیشین مغایرت داشت. اما آناهیتا هیچ علاقهای به آشتی با گذشته با خانواده با روابط تمام شده و بخشی از خودش نداشت. کشفیات جدیدم جسارتم را برای رفتن به مسیری که کسی قبلتردر آن پا نذاشته بود بیشتر کرد. با این حال میدانستم هنوز در بحران هستم و نیاز به کمک دارم پس به روانکاوی بازگشتم.
روان کاوی مانند قبل نبود. آناهیتا دیگر دختر ۲۰-۲۲ سالهای نبود که به خاطربهم زدن با دوست پسرش یا ناتوانیاش برای نزدیک شدن به پسری که دوست دارد آمده تا کمک بگیرد. آمده بود تا معضلات فلسفیترش را بیابد و امیدوار بودم تا آنها را حل کند؛ راهکارهایی برای امیال و آرزوهای جدیدتر: استقلال و کشف صلحآمیز سکشوالیته. اما روانکاو آینهای جلوی آناهیتا گذاشت و آناهیتا خودش را پارانویید خودشیفته که به تازگی آموخته میتواند مسائلش را با فرار به جلو حل کند دید. دختری که ترجیح داده تکرار کند از خانواده بیزار است از مادرش نفرت دارد و پدرش برایش نماد تمام شکستهای زندگی است و تصمیم بگیرد فراموش کند خانوادهاش را دوست دارد. دختری که تمام روابطش را حالا از زاویه جنسیتی و سکشوال میبیند و تمایل ندارد احساسات عمیقتری را خرج دوستیها و جمعهایی که در آن قرار دارد بکند. دختری که دیگر نمیخواهد زخم شود پس تصمیم گرفته احساساتش را خاموش کند و روابط را قبل از بحرانی شدن ترک کند. هرچند تمام اینها - کشف سکشوالیته، چشم بستن بر روی احساسات و عواطف و فرار از زخم- از زمان بلوغ در من وجود داشت ولا به لای پستهای سال ۲۰۰۷ این وبلاگ هم به چشم میخورند، هیچ وقت مسئله اندازه وقتی ۲۷ ساله بودم برایم اصطکاک ایجاد نکرد و مسئله اصلی زندگیام نشد. اصطکاک زمانی به نهایت رسید که متوجه شدم چیزی که میخواهم باشم درون چارچوبهای موجود خانواده و ایران نشدنی است. پس هر روز به گزینه مهاجرت بیشتر از قبل فکر میکردم. اما مسئله دیگر فقط رفتن نبود بلکه چگونه رفتن بود؟
عید ۹۷ احتمالا ویژهترین اتفاق عمرم تا آن لحظه رقم خورد. چند روز بعد از جلسه روانکاوی که در آن تقریبا قانع شدم به خودشیفتگی دچارم سر یک دیت رفتم. از جنس دیتهایی که تا سالها قصه آن را برای همه تعریف میکنم. کسی را دیدم که تمام آرزوهای من در زندگی بود یا به آن رسیده بود. هنرمند، ژورنالیست و فعال مدنی حقوق کارگران جنسی بود. از آن جالبتر این بود که .نسبت به جنسیت و امیال جنسیاش بسیار گشوده بود، و در عین حال کاریزماتیک و خوش برخورد بود. اما بخش جادویی این بود که بین ما چیزی وجود داشت. نمیشد اسم آن را گذاشت رابطه چون کل زمان آشنایی ما سه هفته هم طول نکشید. نمیتوانم بگویم فقط جاذبه جنسی بود چون کنجکاوی زیادی بین ما بود. من کاراکتر زن سرکشی برایش بودم که برای استقلال حاضر بود هرکاری کند و مردها را چیزی جز فالوس نمیدید. او برای من مردی بود که برخلاف مردهایی که آن زمان دورم بودند به ضعفش در مقابل زنان اعتراف میکرد و دوست داشت رهبران زن بیشتر باشند.
اما هرچیزی بود مثل آتش عمل کرد. سوزاند اما سوختن دیگر دردناک نبود. جسارت و رهایی داد. جسارت خواستن و حرکت در جهت امیالم و رهایی از ترسها از زخمهای گذشته و اندکی درمان. بعد از فروردین ۹۷ مهاجرت نه تنها در یک قدمی آمد بلکه انگیزه بیشتری هم برای مدت کوتاه -اندازه ای که برای مهاجرت به دردم بخورد- پیدا کردم. میخواستم جایی خارج از مرزها بروم تا کسی مثل او را بیشتر ببینم. دوست داشتم جایی باشم که افراد جسارت خود بودن را دارند و تفاوت داشتن منکر و جرم نیست.
حالا از آن روزها بیش از شش سال گذشته. من مهاجرت کردم و به آرزویم یعنی خواندن علوم سیاسی در دانشگاههایی آزادتر از ایران رسیدم. با این همه متوجه شدم ذهنم همچنان در بند است. در بند ایران است. در بند تفکر مردسالاری ست که دست کم دو دهه به صورت سازمان یافته با آن مغزشویی شدم. ذهن من درگیر دیسیپلینهای پژوهشی شده است که حتی دگراندیشی و خلاقیت در آن ممنوع است. من از سه سال زندگی در سرزمین آزاد و تحصیل در دانشگاه آزاد فهمیدم آزادی هم چیزی درونی ست. آزادی یک عمل روزمره ست. آزادی جسارت نگاه کردن به شر، به نادرستی و پرسش از تاریکیهاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر