۱۴۰۴ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

مونولوگ: "صدای زخم"

(نور موضعی روی یک زن. فضای تاریک، فقط نور اندکی روی چهره‌اش. او ایستاده یا روی صندلی نشسته، اما چشمانش مستقیم به جایی خیره نیست—در خودش است.)

فکر می‌کردم...
اگر یک‌بار فقط فریاد بزنم، اگر صدایم را بالا ببرم و به محبوبه بگویم که چه کرده با من، همه‌چیز تغییر می‌کند.
و راستش، تغییر هم کرد—
اما نه آن‌طور که فکر می‌کردم.

من...
من با فریاد، صدای خودم را پیدا کردم، اما هم‌زمان... صدای خیانتی را هم شنیدم—
نه خیانتِ او،
بلکه خیانتی که خودم، در حقِ خودم کرده بودم.
سال‌ها با او کنار آمدم.
سال‌ها سکوت کردم.
و حالا می‌فهمم این سکوت، این سرکوب،
خودِ من بودم که اجازه‌اش دادم.

دیگر خودم را سرزنش نمی‌کنم.
نه چون بی‌تقصیرم—
بلکه چون فهمیدم همین خودسرزنشی،
همان صدای لعنتی که مدام در گوشم می‌پیچد،
دلیلِ اصلیِ گیر افتادنم بود
در این روابطِ مرده،
در این عشق‌های مسموم.

(مکث. نفس عمیق.)

می‌پرسی چرا ترکش نکردم؟
چون همیشه تصویری از کودکی خندان و شاد از او در ذهنم مانده بود—کودکی که آرام می‌خندید و با چشمانی پُر از شگفتی به زندگی نگاه می‌کرد.
و من...
من باور کرده بودم آن کودک هنوز جایی هست.

اما نه—
حقیقت این بود که کور شده بودم.
نمی‌دیدم که آن کودک سال‌هاست مُرده،
و حالا، درون او زنی زندگی می‌کند
که از همه طلبکار است،
پر از خشم، حسادت، تکبر...

(مکث. تغییر لحن—شک‌انگیز، اما قطعی.)

می‌دانی؟
محبوبه عاشق قارچ جادویی‌ست.
همان مجیک ماشروم.
چون روی آن احساس کرختیِ مرگ را عمیق‌تر تجربه می‌کند.
من سال‌ها این «زیست در مرگ» را—
این زندگی‌ای که بیشتر شبیه مردن بود—
به‌سان یک تجربه متعالی می‌دیدم.
چقدر احمق بودم.

نه، او زنده نیست.
او مثل قارچ‌ها و باکتری‌هاست.
مثل آغازیان یا ویروس‌ها.
اما نه هر قارچی—
او یک قارچ فرصت‌طلب است؛
می‌چسبد به کسانی که سیستم ایمنی‌شان ضعیف است،
و شیره‌ی حیات‌شان را می‌مکد.

نه فقط من—
از سجاد هم همین را گرفت.
او از زخم تغذیه می‌کند.
از عفونت.
و کافی‌ست فقط باشد،
تا مطمئن شوی هیچ زخمی هیچ‌وقت خوب نخواهد شد.
چون سرنوشتِ او،
به زخمی که همیشه باز است گره خورده.

(نفس عمیق. دوباره با صدای پایین اما محکم.)

این همان زخم آشنا بود...
همان زخمی که با کسرا هم تجربه‌اش کردم—
زخمِ رها شدن،
زخمِ خیانت.

و من،
باز هم برگشتم سر همان نقطه.
همان درد.
همان تکرار لعنتی.
تا وقتی درمان را شروع نکردم،
نمی‌فهمیدم چیزی که فکر می‌کردم عشق است،
در واقع ردِ یک زخم است.
جای یک داغ.

(صدایش پایین می‌آید. آرام، اما خشمگین.)

آنها هرگز مرا دوست نداشتند.
آنها فقط فکر می‌کردند من احمقم—
که بی‌دلیل محبت می‌کند.
برایشان یک "رباتِ عشق‌ورز" بودم؛ ماشینی از میل، بدون گوشت و استخوان، بی‌قلب—
یا شاید با قلبی که هیچ‌کس جدی‌اش نمی‌گیرد.

هر وقت اعتراض کردم،
یا فرار کردند،
یا ناپدید شدند.
هر وقت شکایت کردم،
مرا مقصر جلوه دادند—
یا تهدیدم کردند به ترک.

و من؟
من که عشق را همیشه در نداشتن فهمیده بودم،
فکر می‌کردم این، خودِ عشق است.
عشق متعالی.
عشقِ دردمند.

(مکث طولانی. آهسته.)

اما حالا می‌دانم...
این فقط سندرم استکهلم بود.
همان کاری که مادرم در کودکی با من کرد،
حالا تکرار شده،
در لباس‌های دیگر،
با چهره‌های دیگر.

(سرش را بالا می‌گیرد. با قدرت.)

ولی حالا،
صدایم را دارم.
حتی اگر هنوز گاهی بلرزد—
دیگر خاموش نخواهد شد.

۱۴۰۴ فروردین ۳۰, شنبه

من و افراد مرزی

 اختلال شخصیت مرزی احتمالاً مهم‌ترین بخش از تجربه‌ی عاطفی من را در بر گرفته است. من در طول زندگی‌ام با افرادی مواجه بوده‌ام که این برچسب را دریافت کرده بودند. حتی در جلسات روان‌درمانی، گمان می‌برم که خودم نیز چنین برچسبی دریافت کرده‌ام. همچنین افرادی را دوست داشته‌ام که نشانه‌هایی از این اختلال را در رفتارهایشان بروز می‌دادند.

یکی از ناخوشایندترین تجربه‌های من، روابطی بود با کسانی که ترکیبی از خودشیفتگی و رفتارهای مرزی را در خود داشتند. در خانواده، نمونه‌ی بارز آن احتمالاً پدربزرگ پدری‌ام، بابا مسعود، بود؛ فردی به‌غایت مستبد که همیشه از بالا به ما نگاه می‌کرد و در عین حال گرایش به خودزنی هم داشت. او همسرش، مامان دخی، را مدام تحقیر می‌کرد و نگاهی عمیقاً تحقیرآمیز نسبت به او داشت.

نخستین تجربه‌ی عاطفی‌ام با چنین الگویی در کسرا ملکلو بروز پیدا کرد. او خود را آشکارا برتر از دیگران می‌دانست و بارها به مفهوم "هوش" به‌صورت کاملاً عینی و ابژکتیو (نه سوبژکتیو یا مطابق با معیارهای اجتماعی) اشاره می‌کرد. خودش را باهوش و دیگران را کندذهن می‌دانست. رابطه با او برایم اضطراب‌آور بود و من را دچار احساس شرم و عدم کفایت می‌کرد. در کنارش حس می‌کردم فلج شده‌ام—از او می‌ترسیدم، اما نمی‌توانستم رهایش کنم؛ گویی رها کردنش به‌معنای ناتوانی‌ام بود.

نفر دوم که چنین احساس ترسی در من ایجاد می‌کرد، خانم محبوبه خاکبازان بود. وقتی صحبت می‌کرد، انگار سرمایی در ستون فقراتم می‌دوید. صدایش بی‌روح بود، اما لحن کلماتش تمام وجودم را درگیر می‌کرد. او مرا یاد کسرا می‌انداخت، اما چون کارگردان تئاتر بود و رفتاری مستبدانه داشت، هم‌زمان شباهتی به مربی بسکتبالم، لیدا عسگرنیا، نیز در ذهنم ایجاد می‌کرد. در برابر او هم احساس ضعف داشتم، اما به جای اینکه اعتراض کنم یا خودم را نشان دهم، به مهربانی پناه می‌بردم. مهربانی، یا شاید بهتر است بگویم مهروزی، استراتژی بنیادین من در برابر دشمنانی بود که از آن‌ها می‌ترسیدم.

اما واقعیت این است که آن‌ها به‌واقع این‌قدر ترسناک نبودند—این من بودم که آن‌ها را بیش از حد بزرگ می‌کردم. من می‌توانستم از خودم دفاع کنم، اما هیچ تصوری از ابعاد واقعی خودم و مرزهایی که می‌توانستم بکشم نداشتم.

اگر خودم هم شخصیت مرزی داشته باشم، بخش عمده‌اش در همین تصویر کاریکاتوری و تحریف‌شده‌ای از خودم نهفته است؛ تصویری که توانایی‌ها و قدرت‌هایم را نادیده می‌گیرد و آن‌ها را شکننده و آسیب‌پذیر نشان می‌دهد. در عوض، تمام توجه‌ام را صرف دیگری می‌کنم و در وجود دیگران حل می‌شوم.

اما حالا وقت آن رسیده که از این چرخه بیرون بیایم و به خودم بازگردم.

۱۴۰۴ فروردین ۲۹, جمعه

چرا می‌خواهم صدای محبوبه در درونم برای همیشه خاموش شود؟

من محبوبه را قضاوت می‌کنم تا از او برای همیشه رها شوم. این قضاوت نهایی من است. چون او سال‌هاست مثل یک کلاغ بر سایه‌ام نشسته و دیگر میلی ندارم به صدای غار غار  آن سایه گوش بدهم. شاید روزی این سایه به کارم می‌آمد، اما امروز فقط مانع است. او یک خبرچین است که به من  ترس و بزدلی، عدم شفافیت، بی‌صداقتی و سوظن می‌دهد. هیچ‌گاه در کنارش حس اعتماد نکردم—حتی بیان این جمله برایم ترسناک است، چون می‌دانم خواهد گفت: «ببین چه در تو اشتباه است که من به تو حس اعتماد نمی‌دهم.»

او هرگز جایگاهش را پایین نمی‌آورد. همیشه می‌خواهد بالاتر باشد، در رأس بایستد. اما من دلیلی نمی‌بینم با کسی که خود را از من بالاتر می‌بیند، رابطه‌ای داشته باشم. او یادآور زخم‌های کهنه‌ من است—مثل آن وقت‌هایی که جدی گرفته نمی‌شدم، یا برای جلب توجه له‌له می‌زدم. زخم‌های خانواده پدری که حالا در حال تیمار آن هستم. 

حتی فهمیدم پشت سرم هم حرف زده، مثلا در مورد آن ماجرای لپ‌تاپ مسخره که برایش گرفته بودم تا دست کم یک لپتاپ داشته باشد و تنها لپتاپی بود که به بودجه‌ دانشجویی‌ام می‌خورد. من هیچ‌وقت به آن افتخار نکردم، اما او این را گرفت، برای دیگران تعریف کرد و از من گله کرد که رفتم برایش یک لپتاپ آشغالی خریدم. مگر من نوکر پدرش بودم؟ شاید در ذهنش این بود که "آناهیتا حتی بلد نیست برای من یک هدیه بخرد." خب، چرا باید با کسی ادامه بدهم که این‌چنین خودبرتر‌پندار است؟ مگر من چه کمبودی دارم؟

کسی که همیشه با من حرف می‌زد اما هیچ‌وقت سپاس‌گزار نبود. هیچ‌وقت ندیدم برایم حتی یک قدم کوچک بردارد. شاید زمانی فکر می‌کردم اگر بیشتر بدهم، در حاشیه‌ی امنی هستم، در موقعیتی قدرتمند. شاید فکر می‌کردم فداکاری، گواه راستی و درستی‌ام است. اما حالا می‌فهمم این فقط خودزنی بود، بدون هیچ رشدی. و چه افتضاح است این نوع فداکاری.

من صدای غار غار تو را برای همیشه خاموش خواهم کرد. از تو، که قلبم را شکستی، عبور می‌کنم—و حتی یک‌بار هم به پشت سرم نگاه نخواهم کرد.

تو با اینکه زنی هستی، اما برای من نماد تمام دیکتاتورهای زندگی‌ام بودی. دیکتاتورهایی از جنس خامنه‌ای، که همیشه پشت چیزی پنهان می‌شدند: دشمن، غرب، یا هر بهانه‌ی دیگری. دیکتاتورهایی با انرژی مردانه یا زنانه‌ای ضعیف—زن مکار و خیانتکار، مرد دست‌پاچه و بی‌اراده.

تو مار زندگی من بودی، و نیشم زدی. اما من سایه‌ات را در خودم فرو می‌برم و از تو دور می‌شوم. امیدوارم نیش تو درسی شود برایم: که دیگر هرگز با فداکاری جلو نیایم. حقیقت نیازی به فداکاری، شهادت و شهید ندارد. حقیقت خودش را برملا می‌کند—همان‌طور که حالا کرده.

مثل همین حالا، که می‌دانم تو و یاسی، هر دو در مرگ سجاد نقش داشتید. البته، تصمیمِ پریدن از آن ارتفاع با خود سجاد بود. اما با چه کسانی مشورت کرده بود؟ با تو و یاسی. و پاسخ شما چه بود؟ هیچ‌کدام‌تان برایش وقت دکتر نگرفتید. تو برایش فقط «فال» گرفتی—فال سهراب، که پرنده را به پرواز تشویق می‌کرد. و بعد... سجاد خودش را پرت کرد.

دلم بیشتر برای مادر سجاد می‌سوزد. او تو را همچون دستی یاری‌رسان برای پسرش می‌دید—البته، به تو شک کرده بود. می‌گفت سجاد مدام از تو حرف می‌زند و گاهی فکر می‌کرده شاید مشکل سجاد، وابستگی‌اش به زنی مثل تو باشد؛ زنی که ازدواج کرده و در دسترس نیست. حالا که فکر می‌کنم، شاید حدس مادر سجاد بی‌راه نبود. شوربختانه هر دو شما هم در حال تیغ زدن سجاد هم از نظر مادی هم معنوی بودید و با این حال مدام از او ایراد میگرفتید و به او إحساس عذاب وجدان میدادید. 

تو یکی از سوء‌استفاده‌گرترین انسان‌هایی هستی که دیده‌ام. زیر نقاب زن ضعیف و رنج کشیده و قربانی از تمام افراد زندگیت چه آشنایان خانوادگی چه دوستان چه زن چه مرد سو استفاده کردی. هر وقت حقیقت آشکار می‌شود، چیزی جز حمله و پرخاش نداری برای دفاع. خوشحالم که چهره‌ی واقعی‌ات را دیدم. خوشحالم که حتی یک ثانیه‌ی دیگر هم برایت وقت نمی‌گذارم. تو بابت این آسیب‌هایی که زدی هزینه خواهی داد.