اختلال شخصیت مرزی احتمالاً مهمترین بخش از تجربهی عاطفی من را در بر گرفته است. من در طول زندگیام با افرادی مواجه بودهام که این برچسب را دریافت کرده بودند. حتی در جلسات رواندرمانی، گمان میبرم که خودم نیز چنین برچسبی دریافت کردهام. همچنین افرادی را دوست داشتهام که نشانههایی از این اختلال را در رفتارهایشان بروز میدادند.
یکی از ناخوشایندترین تجربههای من، روابطی بود با کسانی که ترکیبی از خودشیفتگی و رفتارهای مرزی را در خود داشتند. در خانواده، نمونهی بارز آن احتمالاً پدربزرگ پدریام، بابا مسعود، بود؛ فردی بهغایت مستبد که همیشه از بالا به ما نگاه میکرد و در عین حال گرایش به خودزنی هم داشت. او همسرش، مامان دخی، را مدام تحقیر میکرد و نگاهی عمیقاً تحقیرآمیز نسبت به او داشت.
نخستین تجربهی عاطفیام با چنین الگویی در کسرا ملکلو بروز پیدا کرد. او خود را آشکارا برتر از دیگران میدانست و بارها به مفهوم "هوش" بهصورت کاملاً عینی و ابژکتیو (نه سوبژکتیو یا مطابق با معیارهای اجتماعی) اشاره میکرد. خودش را باهوش و دیگران را کندذهن میدانست. رابطه با او برایم اضطرابآور بود و من را دچار احساس شرم و عدم کفایت میکرد. در کنارش حس میکردم فلج شدهام—از او میترسیدم، اما نمیتوانستم رهایش کنم؛ گویی رها کردنش بهمعنای ناتوانیام بود.
نفر دوم که چنین احساس ترسی در من ایجاد میکرد، خانم محبوبه خاکبازان بود. وقتی صحبت میکرد، انگار سرمایی در ستون فقراتم میدوید. صدایش بیروح بود، اما لحن کلماتش تمام وجودم را درگیر میکرد. او مرا یاد کسرا میانداخت، اما چون کارگردان تئاتر بود و رفتاری مستبدانه داشت، همزمان شباهتی به مربی بسکتبالم، لیدا عسگرنیا، نیز در ذهنم ایجاد میکرد. در برابر او هم احساس ضعف داشتم، اما به جای اینکه اعتراض کنم یا خودم را نشان دهم، به مهربانی پناه میبردم. مهربانی، یا شاید بهتر است بگویم مهروزی، استراتژی بنیادین من در برابر دشمنانی بود که از آنها میترسیدم.
اما واقعیت این است که آنها بهواقع اینقدر ترسناک نبودند—این من بودم که آنها را بیش از حد بزرگ میکردم. من میتوانستم از خودم دفاع کنم، اما هیچ تصوری از ابعاد واقعی خودم و مرزهایی که میتوانستم بکشم نداشتم.
اگر خودم هم شخصیت مرزی داشته باشم، بخش عمدهاش در همین تصویر کاریکاتوری و تحریفشدهای از خودم نهفته است؛ تصویری که تواناییها و قدرتهایم را نادیده میگیرد و آنها را شکننده و آسیبپذیر نشان میدهد. در عوض، تمام توجهام را صرف دیگری میکنم و در وجود دیگران حل میشوم.
اما حالا وقت آن رسیده که از این چرخه بیرون بیایم و به خودم بازگردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر