(نور موضعی روی یک زن. فضای تاریک، فقط نور اندکی روی چهرهاش. او ایستاده یا روی صندلی نشسته، اما چشمانش مستقیم به جایی خیره نیست—در خودش است.)
فکر میکردم...
اگر یکبار فقط فریاد بزنم، اگر صدایم را بالا ببرم و به محبوبه بگویم که چه کرده با من، همهچیز تغییر میکند.
و راستش، تغییر هم کرد—
اما نه آنطور که فکر میکردم.
من...
من با فریاد، صدای خودم را پیدا کردم، اما همزمان... صدای خیانتی را هم شنیدم—
نه خیانتِ او،
بلکه خیانتی که خودم، در حقِ خودم کرده بودم.
سالها با او کنار آمدم.
سالها سکوت کردم.
و حالا میفهمم این سکوت، این سرکوب،
خودِ من بودم که اجازهاش دادم.
دیگر خودم را سرزنش نمیکنم.
نه چون بیتقصیرم—
بلکه چون فهمیدم همین خودسرزنشی،
همان صدای لعنتی که مدام در گوشم میپیچد،
دلیلِ اصلیِ گیر افتادنم بود
در این روابطِ مرده،
در این عشقهای مسموم.
(مکث. نفس عمیق.)
میپرسی چرا ترکش نکردم؟
چون همیشه تصویری از کودکی خندان و شاد از او در ذهنم مانده بود—کودکی که آرام میخندید و با چشمانی پُر از شگفتی به زندگی نگاه میکرد.
و من...
من باور کرده بودم آن کودک هنوز جایی هست.
اما نه—
حقیقت این بود که کور شده بودم.
نمیدیدم که آن کودک سالهاست مُرده،
و حالا، درون او زنی زندگی میکند
که از همه طلبکار است،
پر از خشم، حسادت، تکبر...
(مکث. تغییر لحن—شکانگیز، اما قطعی.)
میدانی؟
محبوبه عاشق قارچ جادوییست.
همان مجیک ماشروم.
چون روی آن احساس کرختیِ مرگ را عمیقتر تجربه میکند.
من سالها این «زیست در مرگ» را—
این زندگیای که بیشتر شبیه مردن بود—
بهسان یک تجربه متعالی میدیدم.
چقدر احمق بودم.
نه، او زنده نیست.
او مثل قارچها و باکتریهاست.
مثل آغازیان یا ویروسها.
اما نه هر قارچی—
او یک قارچ فرصتطلب است؛
میچسبد به کسانی که سیستم ایمنیشان ضعیف است،
و شیرهی حیاتشان را میمکد.
نه فقط من—
از سجاد هم همین را گرفت.
او از زخم تغذیه میکند.
از عفونت.
و کافیست فقط باشد،
تا مطمئن شوی هیچ زخمی هیچوقت خوب نخواهد شد.
چون سرنوشتِ او،
به زخمی که همیشه باز است گره خورده.
(نفس عمیق. دوباره با صدای پایین اما محکم.)
این همان زخم آشنا بود...
همان زخمی که با کسرا هم تجربهاش کردم—
زخمِ رها شدن،
زخمِ خیانت.
و من،
باز هم برگشتم سر همان نقطه.
همان درد.
همان تکرار لعنتی.
تا وقتی درمان را شروع نکردم،
نمیفهمیدم چیزی که فکر میکردم عشق است،
در واقع ردِ یک زخم است.
جای یک داغ.
(صدایش پایین میآید. آرام، اما خشمگین.)
آنها هرگز مرا دوست نداشتند.
آنها فقط فکر میکردند من احمقم—
که بیدلیل محبت میکند.
برایشان یک "رباتِ عشقورز" بودم؛ ماشینی از میل، بدون گوشت و استخوان، بیقلب—
یا شاید با قلبی که هیچکس جدیاش نمیگیرد.
هر وقت اعتراض کردم،
یا فرار کردند،
یا ناپدید شدند.
هر وقت شکایت کردم،
مرا مقصر جلوه دادند—
یا تهدیدم کردند به ترک.
و من؟
من که عشق را همیشه در نداشتن فهمیده بودم،
فکر میکردم این، خودِ عشق است.
عشق متعالی.
عشقِ دردمند.
(مکث طولانی. آهسته.)
اما حالا میدانم...
این فقط سندرم استکهلم بود.
همان کاری که مادرم در کودکی با من کرد،
حالا تکرار شده،
در لباسهای دیگر،
با چهرههای دیگر.
(سرش را بالا میگیرد. با قدرت.)
ولی حالا،
صدایم را دارم.
حتی اگر هنوز گاهی بلرزد—
دیگر خاموش نخواهد شد.