۱۴۰۴ آذر ۳, دوشنبه

پوست‌اندازی: درس‌های من و آنچه هنوز مرا به جهان وبلاگ متصل نگه داشته

مهم‌ترین سوال این روزهایم این است که آیا پیر شده‌ام یا برعکس، نوزادی تازه‌متولد؟ این را در یکی از خواب‌هایم هم دیدم: نوزادی که بعدتر فهمیدم پیر فرتوت است، چون به‌جای عَرعَر کردن فحش می‌داد. هنوز نمی‌دانم کدامم—شاید پیر شده‌ام، شاید کودک شده‌ام—اما می‌دانم در حال تغییرم؛ در حال پوست‌اندازی.

دیگر نمی‌توانم سوزش قلبم را تحمل کنم. سوزشی که در اسکرول کردن شبکه‌های اجتماعی سر و کله‌اش پیدا می‌شود. در نگه داشتن روابطی که مرا مصرف می‌کنند. در دست‌وپا زدن برای تعلق داشتن. دیگر نمی‌توانم هرچیزی را مصرف کنم: محتوای دیگران، سیب‌زمینی سرخ‌کرده غرق در پنیر، یا بدن فردی خواستنی در یک هم‌آغوشی یک‌شبه.
دیگر نمی‌توانم خودم را صرفاً یک مصرف‌کننده ببینم.
شاید به همین دلیل است که وبلاگ نویسی هنوز مرا به خود می‌کشد—آن فضای کند و قدیمی که در آن می‌نویسی نه برای الگوریتم یا تحریک هیجانات بقیه، بلکه برای اینکه چیزی بیافرینی که از تو بماند. جایی که مصرف نمی‌شوی، بلکه می‌سازی. جایی که آزادی یعنی نه بداهه‌ی پرسروصدا، بلکه حضوری آرام و آگاهانه با کلمات و گاهی تصاویر.
زمانی دوست داشتم بداهه و آزاد باشم. آزادیم را در وید کشیدن، ابراز خشم، و جستجوی تابو—یا حتی اندیشیدن به آن—می‌دیدم. اما دیگر دوست ندارم به این شیوه آزاد باشم. حالا، بعد از یک دهه یا بیشتر، می‌فهمم این مدل آزادی دوباره مرا در بند می‌کند و خودش یک الگوست که باید از آن عبور کرد؛ بداهه‌ای که دیگر بداهه نیست، بلکه ساختاری روزمره و سنگین و تحمیل‌شونده است.
روزگاری آدم کمیت بودم. خوشبختی را در داشتن دوستان زیاد و متنوع می‌دیدم؛ آزادی را در انتخاب‌های زیاد. اما حالا به انتخاب‌ها با تردید نگاه می‌کنم—شاید توهمی که باید از آن عبور کرد. این را همین چند ماه پیش فهمیدم: دیگر سنخیتی با خیلی از دوستان دوران مدرسه‌ام ندارم. همان‌هایی که با ولع در دوران دانشگاه نگهشان داشتم و فکر می‌کردم بدون آنها بخشی از هویت و گذشته‌ام از دست می‌رود.
اما حالا می‌پرسم: خب از دست برود؟ مگر چه هویت درخشانی بود؟ جز ترس از ناشناخته‌ها و چسبیدن به گذشته‌ای آرمانی که—با تشکر از تمام سیاست‌مداران راست‌گرا—متوجه پوچی‌اش شده‌ام؟ جز ترس از آینده و از دست دادن امروزم؟ جز سوگ و اندوهی که در قلبم متمرکز شده و به گردن و سرم می‌رود؟ سوگی که هیچ‌وقت برایش ننشستم؟
من برای پایان این روابط سوگواری نکردم، چون انکار کردم. فکر می‌کردم می‌توانم آنها را نگه دارم. حتی نتوانستم پیکر این روابط را مومیایی کنم. روزی بالاخره بوی تعفن آن‌قدر بالا زد که هزاران لایه انکار نتوانست مرا از واقعیت منحرف کند: این روابط سال‌ها پیش، شاید یک دهه قبل، تمام شده بودند. من دوستان زیادی ندارم؛ من اجساد زیادی را با خود حمل می‌کنم.
مسئله دیگر، زمان‌مندی بود. همیشه آن را زیر سوال می‌بردم چون فکر می‌کردم این‌طور آزادترم. یا شاید فکر می‌کردم با انکار زمان، زمان هم گم می‌شود. اما برعکس، من زمانم را از دست می‌دادم. به‌جای اکنون، به گذشته و آینده پرتاب می‌شدم و ترس، وجودم را آن‌قدر آکنده می‌کرد که سایر احساساتم را نمی‌توانستم لمس کنم.
اما حالا می‌فهمم من بازنده انکار زمان بودم. احمقانه است که زمان را انکار کنم یا فکر کنم با انکار آن بیشتر زندگی می‌کنم. این هم توهمی است، نه آزادی. انکار زمان مرا در بند کرده است.
بنابراین حالا با برنامه‌ریزی کنار آمده‌ام. در دهه‌ی سی درباره‌ی توانایی‌های بدنی‌ام متواضع شده‌ام. متوجه شدم من در بدنم هستم و بدنم دیگر بدنِ دهه‌ی بیستم نیست. اگر خوش‌شانس باشم می‌توانم یک سده عمر کنم، و حالا بیش از پیش می‌دانم یک سده مدت زمان بسیار کمی است برای تحقق آرزوهای دور و درازم. اگر بخواهم به چیزی دست یابم باید روی آن تمرکز کنم و به‌جای دشمنی با زمان، با آن آشتی کنم.
به‌جز زمان، با مرز هم درگیر بودم و آن را بخشی از رنج‌هایم می‌دانستم. مرزها همیشه علیه من بودند. می‌خواستم فرامرزی باشم، فراسوی مرز، و چه‌بسا بودم. اما حالا متوجه شدم دیگر فرامرزی بودن به آزادیم نمی‌انجامد؛ برعکس، مرا در سلطه‌ی افراد، عادت‌ها و الگوهایی می‌اندازد که شیره‌ام را می‌مکند.
حالا می‌توانم بگویم دیگر مثل دهه‌ی گذشته به تجربه‌ها و آدم‌ها باز نیستم. و راستش از این تغییر دلخور هم نیستم. این تغییر را درس روحم می‌دانم. این تجربه یکی دیگر از معماهای فلسفی‌ام را حل کرد؛ رابطه‌ی ستیزه‌جویانه‌ای که با مرز داشتم و اکثر اوقات خودم بابتش آسیب می‌خوردم و آن را انکار می‌کردم.


هیچ نظری موجود نیست: