۱۳۸۶ دی ۶, پنجشنبه

خنده

آیا فرشته ها طرفدار خوبی و شیطان طرفدار بدی هست؟

فرشته ها نه طرفدار خوبی،بلکه طرفدار آفرینش خدا هستند! از سوی دیگر، شیطان تمام مفهوم منطقی دنیای پروردگار را انکار می کند...

در واقع ما خوبی را از روی خدا تعریف کردیم و هر چیزی که صفت خدا باشد را خوبی می نامیم. پس اگر ما فرشته را از شیطان به وسیله ی خدا متمایز کنیم بسیار ساده تر و راحت تر از این است که با استفاده از تعریف خوبی و بدی متمایز کنیم(یعنی یک متغیر جدید معرفی کنیم)!

مصلحت جهان ایجاب نمی کند که یکی از این دو بر دیگری توفیق پیدا کند! دنیا فقط به موازنه ی قدرت نیاز دارد! هر چیزی تعادلی دارد!(*لوشاتلیه! ) اگر در روی زمین بیش از اندازه معنای مخالفت ناپذیر وجود داشته باشد بشر زیر بار مسئولیت خرد می شود و اگر معنای واقعی خودش رو از دست بدهد زندگی غیر ممکن می شود!!!

چیزهایی که ناگهان از معنای مفروض خود خارج می شوند(مثلا کاری که من با امتحان بسیجم کردم! با این که براش خونده بودم!) ما رو به خنده وا می داره!.پس خنده به حوزه ی شیطان تعلق دارد. شیطنت هایی در آن وجود دارد(چیز هایی که با آنچه می کوشند نشان بدهند متفاوت هستند) اما آرامش خیال سودمندی هم در آن هست( چیزها از آنچه به نظر می رسند ساده ترند و در زیستن با آنها آزادی بیشتری داریم، سختی مسئولیت آزارمان نمی دهد!)

نخستین بار که فرشته صدای خنده ی شیطان را شنید وحشت کرد! این ماجرا در میانه ی جشن شلوغی اتفاق افتاد و همه ی حاضران یکی پس از دیگری به خنده ی شیطان پیوستند! خنده شدیدا مسری بود!! فرشته به خوبی می دانست که هدف خنده ضدیت با خداست. می دانست که باید به سرعت کاری کند اما احساس ضعف و بی دفاعی کرد! ناتوان از چاره اندیشی بسادگی از تدابیر جنگی دشمن ضدش استفاده کرد... پس دهانش را باز کرد و صدایی لرزان و زیر در آورد و به خنده معنایی متضاد بخشید! در حالی که خنده ی شیطان به بی معنایی ها اشاره داشت، فریاد فرشته به نظم و سازمان یافته بودن جهان اشاره می کرد و ابراز شادمانی می کرد!!!!

شیطان و فرشته؛ رو دز زو با دهانها باز ایستادند، هر دو کم و بیش یک صدا را در می آوردند/// اما هر یک خود را با طنینی بیمانند بیان می کردند! شیطان با دیدن فرشته ی خندان؛ بیشتر؛بلندتر و آشکار تر خندید!! زیرا خنده ی فرشته ی خندان بی نهایت خنده دار بود!

خنده ی خنده دار توفانی است. با این حال، فرشته ها از آن چیزی کسب کرده اند. آنها با خنده ی معنایی خود همه مان را فریب داده اند! خنده ی تقلیدی آنها و خنده ی اصیل شیطان یک نام دارد. دو نوع خنده و جود دارد و ما برای تمیز دادن آنها از یک دیگر واژه ای در اختیار نداریم!

-----

این نوشته کاملا از من نبود! اگه علاقه مند شدید برید کتاب خنده و فراموشی رو بخونید!

* جالب اینه که من لوشاتلیه رو در همه جای دنیا می بینم! نکته ی جالب اینه که هر زبانی هم تعادل داره! جالبه نه؟ مثلا کلی ریاضی دان اومدن و خودشون رو کشتند که زبان رو ساده کنند! اما چی شد؟ گودل اومد و تلاش های 40 ساله ی چندین نفر رو نابود کرد و گفت هر زبانی تعادلی داره و از اون نقطه به بعد ساده تر نمیشه!


۱۳۸۶ آذر ۲۳, جمعه

دوست دارم!

پس از مدت ها ...
من اونو دیدم... اون یک آدم معمولی نبود!به قول دوستاش عجیب غریب بود! عکس العمل هاش و برخورداش غیر قابل پیش بینی بود....
من همیشه کنارش بودم اما هیچ وقت نفهمیدم که چقدر دوسش دارم...
من به طرز عجیبی اونو نمی دیدم. هیچ وقت نفهمیدم که دارم رنجش می دم و هیچ وقت نفهمیدم که اون با وجود دوستای زیادی که داره زیادی تنهاست و هیچ وقت نفهمیدم که اون آدمایی که دورش جمع کرده نتونستند اونو شاد کنند! من هیچ وقت نفهمیدم اون به من چقدر نیاز داره! و منم هیچ وقت نفهمیدم که اون دارایی منه!
مدام تحقیرش می کردم به خاطر چیزی که بود به خاطر چیزی که دوست داشت به خاطر تناقض هایی که داشت.
اون همیشه تحت فشار بود چون که من ازش می خواستم بهتر باشه می خواستم یک چیز بهتر از اونی که هست بشه! زمانی که به یک موفقیت می رسید بهش می گفتم که این که افتخاری نداره من ازت چیز بیشتری می خوام! مدام با بقیه مقایسش می کردم...
یک روز فهمید که تمام زندگیش شده اون چیزایی که من براش ایده آل کردم تمام زندگیش شده توجه کردن به آدمای اطرافش و این که کاری نکنه که دیگران رو ناراحت بکنه! یک روز فهمید که دیگه از خودش دور شده... این درست زمانی بود که تمام تلاش هاش برای این که بتونه اون چیزی بشه که دیگران رو راضی کنه به جایی نرسیده!
اون روز بود که شکست! دیگه مثل همیشه با همه نمی تونست درست بر خورد کنه فهمید که اون چیزی که دیگران ازش می دیدند حتی یک درصد چیزی نبوده که بوده!
اون کی بود؟ یک آدم مودی؟ یک آدم هیجانی؟ یک آدم احساساتی؟ یک آدم منطقی؟ یک آدم بی منطق؟ یک آدم غرغرو؟ چی بود؟؟؟؟؟
وقتی صدای شکستنشو شنیدم فهمیدم که این همه مدت از چی غافل بودم! زمانی که اونو دیدم
که هرچقدر که تلاش می کرد نمی تونست دلیلی برای ادامه دادن پیدا کنه و نمی تونست خودشو از این منجلاب خارج کنه....
تنها کاری که تونست بکنه اینه که به من نگاه کنه و بگه :«تو هیچ وقت خودتو دوست نداشتی! نخواستی به خودت کمک کنه ...» و من تنها کاری که کردم این بود که سکوت کنم و به اشتباهاتم نگاه کنم!
و پس از 16 سال می گم...آناکوا من دوست دارم! دیگه هیچ وقت تنهات نمی گذارم!

۱۳۸۶ آذر ۱۱, یکشنبه

پارادوکس زندگی من!

حس می کنم از انسانیت دور تر میشم! خیلی سخت هستش که دور شدن خودتو از انسانیت ببینی و ندونی چرا داره این اتفاق می افته! ندونی که چرا انقدر آدما برات بی اهمیت شدند؟ و چرا داری تبدیل به همون آدمایی می شی که بی تفاوتیشون همیشه حالت رو به هم می زد!

خیلی برات سخت هستش که یادت بیاد که تو آدمی بودی که در پی دوستی با هر کسی کلی زحمت می کشیدی و هر کاری می کردی که رابطه ها رو حفظ کنی! دوست داشتی که جوری برخورد بکنی که دیگران تورو دوست داشته باشند ! خیلی سخت هستش که یادت بیاد که قبلنا تو به خاطر چی با آدم ها دوست می شدی!

خیلی سخت هستش که یادت بیاد که روابط تو و دوستات چقدر نزدیک بود و چقدر تو از اونا حمایت می کردی و چقدر توی ناراحتیاشون باهاشون بود! من چی می بینم؟

این واقعا منم؟ من با خودم چه کار کردم؟ چی من رو این جوری کرد؟

مشکل من چیه؟ برام خنده داره که قبلنا با چه جون کندنی با آدم ها ارتباط برقرار می کردم! و واسم خنده داره که الان چقدر راحت با آدمها دوست می شم و واسم تکان دهنده هستش که چقدر راحت اونا رو کنار می گذارم! چقدر راحت اونارو ناراحت می کنم!

کم کم دارم به چیزی نزدیک می شم که روزی ازش متنفر بودم! و متاسفانه چیزی من رو آزار نمی ده! دور شدن من از ارزش هام منو اذیت نمی کنه چون انگار چیزی به من می گه که اینا ارزش هات نبوده اینا فقط یک سری حرف قشنگ به درد نخور بوده که حفظ کردی! این چیز به من می گه اون جوری باشم که دلم می خواد و من چه راحت به اون چیز گوش می دم و اطاعتش می کنم! چه ساده اسم به درد نخور و بی خود رو روی عقایدم گذاشتم....

روزی آرزو داشتم که آدم های زیادی رو دور خودم داشته باشم چون از تنهایی می ترسیدم اما الان می بینم بدون خواسته ی خودم آدم های زیادی رو دورم جمع کردم و ازشون فرار می کنم! بعضی از اونا بهترین هایی هستند که دیدم ولی من خیلی راحت از جلوشون می گذرم! به زور بهشون لبخند می زنم و وانمود می کنم که از بودن با اونها خوشحالم! و یک روز بدون این که حتی خودم بفهمم یک نقشه برای تموم شدن ارتباطم باهاشون می کشم ! زمانی که ناراحتیشونو می بینم باز یک چیزی به من میگه که ببین تو چقدر قدرت مند هستی! تو می تونی هر چیزی رو بسازی و هر وقت خسته شده خراب کنی! و این چنین من بدون هیچ ناراحتی آرام آرام انسانیت رو ترک می کنم...!!!

-----------------------------------------

احتمالا حالتون ازم بد میشه!

۱۳۸۶ آبان ۲۷, یکشنبه

بدون شرح!!!!!!!

هر روز سخت تر از روز قبل می شود هر ساعت ناراحت کننده تر و هیچ کس نیست که بتواند کمکمان کند...

یک سال پیش که تصمیم گرفتیم رسکیو کار کنیم می دانستیم راه خیلی خیلی سختی رو در پیش رو داریم اما هیچ وقت نمی دونستیم که راه ما بیشتر از این که برای خودمان سخت باشد خانواده ها را تحت فشار می گذارد هیچ وقت نمی دونستیم که«هیچ کسی!» از ما حمایت نمی کند و فراموش کرده بودیم که ما در ایران زندگی می کنیم!

ما توقع نداشتیم طلا بریزند جلو پامون فقط توقع داشتیم که مدرسه سازمان و یا دولت کمی فکر کند! روبوکاپ مال همس! نه پولدار ها! اما افرادی که اون بالا نشستند انقدر سرشان به سیاست گرم هست که فراموش کردند که راضی نگه داشتن شهروندان از مهمترین سیاست هاست! اون چیزی که ما رو توی تیم روبوکاپ جا داد پولمان نبود فقط وفقط انگیزمون بود!!! انگیزه!!! ولی جوری با ما برخورد می کنند که ما مجبور شدیم پول ترکیه رفتن رو بدیم پول ثبت نام توی مسابقات رو بدیم پول آمریکا رفتنم که باید داد!!!!

این جا کسی نیست که کمی فکر کند! ما نمی ریم امریکا که بریم گردش و تفریح دوست داریم فقط مسابقه بدیم! دوست داریم نتیجه ی زحمات یک ساله مان رو بگیریم ولی حالا اینجا آخر خط هست و باید همه از قطار پوسایدن پیاده شیم شاید یک گروه دیگه خوش شانس تر از ما باشند و با پسایدن مسیر های زیادی رو برند!

نمی دونم الان می تونم واسش چه کار کنم. نمی دونم اصلا چرا این اتفاقات ناجور داره پشت سر هم واسم میوفته ولی اینو می دونم که تحمل از دست دادن اونو ندارم چون اون زندگی من هست...

و زمان باز هم معجزه کرد و یک عینک جدید به چشم دخترک زد و یا شاید ذهن اورا تغییر داد. هرچه کرد معجزه کرد!

فردا دوم تیر هست.... و یک روز خیلی خیلی مهم برای همه ی ما برای همه ی بچه های روباتیک فرزانگان...

روزی که معلوم نیست تبدیل به یک روز خوب می شود یا یک روز بد! تو نمی تونی بگی که فردا خوبه یا بد فقط می تونی با امید به این فکر کنی که هیچ وقت بدترین اتفاق برات نمی افته! اما امیدواری که فردا با خواندن این نوشته ناراحت نشی! امیدواری خوشحال باشی و لبخند بزنی یا اصلا فردا تو در این ساعت هنوز مدرسه باشی و داشته باشی کار کنی دعا می کنی که مقدار زیادی انگیزه داشته باشی می تونی و هنوز به سوار شدن هواپیما در تاریخ هفتم تیر امیدواری اما اگه فردا تبدیل به یک روز بد در زندگیت

روزی بود که خانم کلانتری اومده بود و بعد از یک وقفه خیلی زیاد خواست دوباره شروع کنه...

دومین جلسه کلاس سی پلاس پلاس با آقای آلادینی بود...

انقدر اون روز رو خوب یادم هست که حتی می دونم مبحث درس اون روز چی بود...(operators+ control flows)

یک سال گذشت ... یک سال پر از تجربه و پر از خاطره و یک حس قشنگی رو مدتی هست که دارم حس میکنم. اونم اینه که با وجود ناراحتی خیلی زیادم با وجود این که هر شب با فکر کردن به گذشته دپرس می شدم و عاشق خووابیدن بودم چون خاطرات خوب گذشته رو توش می دیدم وفرار از حال دیگه ناراحت نیستم!

یکی یک حرف جالب زد : مردن هم انتخاب تو هست!

تازه منظور ایکس رو گرفتم. درسته!! من اون روزها فقط به آینده فکر می کردم! فقط آینده... یعنی الان من. تناقض قشنگیه!! حالا فقط به گذشته نگاه می کنم!

-دنبال آرزوهات برو و به آینده ی فوق العادت نگاه کن!! تو می تونی بهترین باشی! باور کن! همون طور که باور کردی که می تونی این جا بیای.

من تابستونامو چه شکلی گذروندم؟

یکی از دلایلی که باعث شده با وجود آشغال بودن مدرسمون دوسش داشته باشم تابستونای متفاوتی بود که گذروندم!

- تو می فهمی داری چی می گی؟

- نه! اما من دیگه نمی تونم تحمل کنم ! من واقعا ....! همش .... و می دونم که کارم خیلی بی شعورانه و احمقانست! می دونم هرچی بتونه بهم می گه!

- تو این کارو نمی کنی!

- نمی تونم !! بسه دیگه...!!!!!!

- این کار دیوونگیه محضه!

- نمی دونم! اما... این باید بین خودمون باشه! اصلا فراموشش کن! باشه! من خواستم اینو به کسی گفته باشم و تو هم بهترین دوستم بودی خواهش می کنم اصلا فراموشش کن!

- ------

- اما من می دونم که بعد از این که .... دیگه هیچ وقت اون آناهیتایی نشدم که بودم .

---------------

جاهای ... سانسور شده!

درک این مطلب به عهده ی خواننده هستش! از توضیح بیشتر معذوریم!

۱۳۸۶ آبان ۲۳, چهارشنبه

دزد یا درد؟

وقتی عقیده عقده خوانده می شود
و نور چراغ در آب مهتاب تلقی می گردد
نان از یتیم خانه می دزدیم و می فهمیم دزد اشتباه چاپی درد است...