۱۳۹۶ مرداد ۳, سه‌شنبه

I just let him slip through my finger

هنوز نمی‌دانم چطور شروع شد ، چطور تمام شد و اصلا چرا تمام شد. بعد از مدت‌ها دوباره آن شور دوست داشتن را تجربه کردم. کسی را دیدم که خیلی قبل‌تر هاله‌ای از او را در ذهن داشتم: یک روح آزاد ، ماجراجو، با کوله باری از داستان و تجربه. او تنها ماجراجو نبود ، کتاب هم زیاد می‌خواند، خوب حرف می‌زد. خوب می‌دانست چطور در عین شوخ بودن مودب باشد، چطور هم شیرین و دوست داشتنی باشد هم بسیار جذاب. او یک شکلات ژاپنی بود: نه خیلی شیرین نه تلخ؛ شاید به این دلیل که در ژاپن هم زندگی کرده بود. او کسی بود که من سال‌ها مطمئن بودم هیچ وقت ملاقات نخواهم کرد ، چون وجود خارجی ندارد.
این که او در چنین شرایطی در زندگی من وارد شد باز هم تعجب‌آور بود؛ زمانی که تقریبا ناامید بودم کسی را بتوانم دوست بدارم بار دیگر با کسی آشنا شوم که از بودن با او ، راه رفتن در کنارش ، تنفس هوایی که او تنفس می‌کند لذت ببرم.
همان طور که هنوز نمی‌دانم چطور شد وارد شد ، هنوز نمی‌دانم چه شد که رفت که تمام شد وقتی همه چیز عالی بود... با خودم می‌گویم یک خواب شیرین بود؛ یک هدیه تولد رویایی برای 26 سالگی. او را دیدم که متوجه شوم دنیا خیلی بزرگ‌تر و اسرارآمیزتر از این است که اینقدر زود ناامید شوم.
پ.ن : شاید اینجا بود که متوجه شدم چرا "Don't let it slip through your fingertips"

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

بعد از ۲۵ سالگی

یک سال پیش نوشتم شروعی دوباره، در حالی که هنوز نه تنها چیزی شروع نشده بود، بلکه پرده‌ای که در آن زندگی‌ام سپری می‌شد،نظمِ پیشینِ حاکم بر حیاتم نیز به پایان نرسیده بود.
اما الان می‌دانم که در لحظه شروع هستم و شاید قدری آن را رد کرده‌ام. آنگاه که از مرزهایی که زمانی بخشی از هویتم محسوب می‌شدند عبور کردم؛ نه تنها وارد دنیای آدم بزرگ‌ها، بلکه بخشی از آن شدم:کثافت،پُر ایراد،ضدِ آرمان‌ها و آمالم ولی بسیار انسانی.

۱۳۹۵ فروردین ۲۶, پنجشنبه

شروع دوباره

باز هم اینجا خاک گرفت...

۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

88 سال بد ... سال درد...

همه چی کاملا یادمه. آخرین تماس تلفنی و خندیدن های بی پایان من پشت تلفن. همون آرامش همیشگی که با حضورش حتی از پشت تلفن وجودم رو می گرفت. اطمینان خاطر از این که همیشه کنارم هست ولی در کمتر از دو هفته همه چی تغییر کرد. هیچ وقت نفهمیدم چرا ولی مجبور شدم با قضیه کنار بیام. تنها توضیح می خواستم و جوابی نمی گرفتم. سمسها بی جواب بودند و همه چیز برای من عجیب و بی منطق. این اتفاقات در کنار وضعیت عجیب کشور بسیار ترسناک تر بود. همون طور که منتظر بودیم از صندوق اسم دیگه ای بیرون بیاد و نتیجه انتخابات یکی از بزرگترین شوکها و پیشبینی ناپذیر ترین تجربه سیاسی بود ، در زندگی خصوصی هم همین وضع بود. مطمئن بودم بعد کنکور من رابطه مان خوب می شود. همین رو اصلا گفته بود! تا این که سایه رقیب خیلی بیشتر شد همون طور که یکهو از صندوق اسم دیگری بیرون اومد ، کس دیگری در کنارش قرار گرفت. هیچ وقت سال 88 فراموش نمی شه چون نوید بهترین سال زندگیم رو در روزهای اول داد اما بعدتر دقیقا جایی که مطمئن بودیم همه چی درست است ، دقیقا وقتی از ته دل خندیدیم ، تمام خنده هایمان را کشت.
بعدتر برای باور این که چی به سرم اومده فیس بوکش رو می خوندم. اکثرا که نه ، همه پستهای پیج توسط رقیب پر شده بود. تقریبا با خوندن پستها همه چیز دست آدم میومد. از این که مثلا چه ساعتی با هم می رن سمت خونشون تا این که مثلا فردا چه ساعتی کلاس دارند یا چه درسهایی در ترم دارند و...پقطعا این کار زجر بود. چه چیزی جز زجر می تونست باشه؟ خوندن والپستها با دقت و اشک ریختن. بخشی از وجودم دیگه به چیزی اعتماد نداشت و همیشه منتظر بود اتفاق بدی بیفتد حتی یادمه یک بار اتفاقی دیدم دارن از در بیرون می رند. دنبالشون رفتم و دیدم رقیب ماشینش رو از پارک بیرون میاره و بالاخره با هم رفتند. به خودم می گفتم ببین! ببین که با همن! ببین که بیخیال شی و دوستش نداشته باشی. اما دل آدم انقدر منطقی نیست. دیدن این چیزها باعث نمی شد که انقدر راحت قضیه برام تموم شه، کما این که حالا در 24 سالگی هم نمی تونم این شکلی کسی رو فراموش کنم. بیشتر خودم رو درگیر یک شوک می کنم و تا چند ساعتی قوت تکلم ضعیف میشه یا از دست میره.نمی دونم چی شد که تمام این دردها که شرحش کامل یادمه، تو سرم موندن ولی دیگه دردناک نیستند. این دردها حتی جلوتر وقتی با "د وان" زندگیم بودم هم تعقیبم می کردند. ترس از ترک شدن. وقتی جواب سمس ها رو با تاخیر می داد گریه می کردم و فکر می کردم با کس دیگری است. یک زمانی با ب کلی کامنت بازی کرد توی فیس بوک. سر عید بود. عید سال 90. و یک آن فک کردم رفته با ب دوست شده. کاملا یادمه که به خاطر دعوایی که کردیم نمی خواست جوابم رو بده اما این سکوت کلافه ام می کرد. می بردم به سال 88 که تنها بودم در برابر چیزی که شده. وقتی که کاملا بی دفاع و ضعیف بودم. به هرحال د وان من ، همین آقای س نخواست بفهمه چرا من انقدر اینسکیور هستم و هر آن از هر کارش رفتن رو برداشت می کنم. من هم نمی دونستم چقدر این رفتارهام زجرآورند چون این درد انقدر سنگین بود که نمی تونستم بیام ازش بیرون. نمی دونم دقیقا چی شد که بعد از سال 91 همه چیز حداقل برای من درست شد. بیشتر از 3 سال از اون اتفاق می گذشت و من کاملا موو آن کرده بودم. اما س هیچ وقت درست نشد. همچنان در حال فرار از من بود. یک روز فهمیدم بعد از سه ماه گوشی نداشتن، یک خط خریده و شماره ش رو به من نداده. البته این اتفاق رو پیشبینی کرده بودم. برای همین به الف سپرده بودم هروقت س بهش شماره تلفنی از خودش داد بهم بگه. می خواستم قبل تر از بقیه با این واقعیت رو به رو شم که اندازه دوستان درجه چندش هم در داشتن شماره ش اولویت ندارم. این اتفاق به طرز بدی چندین روز از درون خوردم. چیزی نداشتم که نابود نشده باشه و از روی استیصال یک ایمیل طولانی برای مسبب قضایا نوشتم. توی ایمیل داد زدم. داد زدم که ای مردک ازت بدم میاد چون توی 18 سالگی رفتاری باهام کردی که حقم نبوده. ای مرتیکه ای که یک روزی دوستت داشتم ، کاش با من مهربون تر بودی . این ایمیل کل فریاد من بود و با سند شدن همه چیزهای سیاهم سفید شدند. انکار یک باره کلی موی سفید درورده باشم. جا افتاده تر شدم و باور کردم که هرکاری می کردم ، باز هم می رفت(یا ترکم می کرد) و باید قوی بود و تحمل کرد.
بعد از 6 سال باهاش صحبت کردم. وانمود کردیم که یادمون نیست چی شده. البته اون انقدر روان شاد هست که واقعا یادش رفته باشه! باز خندیدم و خوشحال بودم از شنیدن صداش و سرخوش از این که باز می شه باهاش شوخی کرد. باز می شه صداش رو شنید ؛ حتی اگه در فاصله 12 ساعتی باشه. حتی وقتی دیگه عاشقش نباشی. حتی اگه مثل یک غربیه شده باشه چون توی این 6 سال به خاطر گذر از 20 به 26 بیشتر از اکثر آدمها تغییر کرده و حتی اگه یادش نباشه که چی صدات می کرده.
بعد از 6 سال خوشحال باهاش حرف می زنم ، آیا 6 سال بعدی چنین سرنوشتی با س دارم؟ آیا س بالاخره تصمیم می گیره که این احساسات متناقض رو دور بریزه!؟ ولی این مکالمه برای من بسیار الهام بخش بود. زمان باعث شد با کسی که ازش منزجر بودم و مقصرش می دونستم و شاید بدترین آرزوها رو در حقش کرده بودم نه تنها صحبت کنم بلکه بتونم بیشتر بفهممش . اگرچه هنوز اتفاقات 6 سال پیش، ویژگی معمایی-جنایی اش را در ذهنم حفظ کرده اند. فقط مثل گذشته شیفته حل معما نیستم. اما کاش یک روزی بیاد که بشه انقدر بی خیال با س حرف زد و این کینه توزی ها ، تیکه ها و... تموم بشند.

۱۳۹۴ خرداد ۲۳, شنبه

خوشحالم از این که مردم بخش مسخره باز، خندان ، بی احساس و... از من رو می بینند. کسی که دلش غش نمی رود، عمیق عاشق نمی شود ، وفادار نیست و... این ها حداقل نشان می دهند به خوبی فیلم بازی می کنم و حداقل یک چیز را خوب یاد گرفتم.