۱۴۰۴ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

مونولوگ: "صدای زخم"

(نور موضعی روی یک زن. فضای تاریک، فقط نور اندکی روی چهره‌اش. او ایستاده یا روی صندلی نشسته، اما چشمانش مستقیم به جایی خیره نیست—در خودش است.)

فکر می‌کردم...
اگر یک‌بار فقط فریاد بزنم، اگر صدایم را بالا ببرم و به محبوبه بگویم که چه کرده با من، همه‌چیز تغییر می‌کند.
و راستش، تغییر هم کرد—
اما نه آن‌طور که فکر می‌کردم.

من...
من با فریاد، صدای خودم را پیدا کردم، اما هم‌زمان... صدای خیانتی را هم شنیدم—
نه خیانتِ او،
بلکه خیانتی که خودم، در حقِ خودم کرده بودم.
سال‌ها با او کنار آمدم.
سال‌ها سکوت کردم.
و حالا می‌فهمم این سکوت، این سرکوب،
خودِ من بودم که اجازه‌اش دادم.

دیگر خودم را سرزنش نمی‌کنم.
نه چون بی‌تقصیرم—
بلکه چون فهمیدم همین خودسرزنشی،
همان صدای لعنتی که مدام در گوشم می‌پیچد،
دلیلِ اصلیِ گیر افتادنم بود
در این روابطِ مرده،
در این عشق‌های مسموم.

(مکث. نفس عمیق.)

می‌پرسی چرا ترکش نکردم؟
چون همیشه تصویری از کودکی خندان و شاد از او در ذهنم مانده بود—کودکی که آرام می‌خندید و با چشمانی پُر از شگفتی به زندگی نگاه می‌کرد.
و من...
من باور کرده بودم آن کودک هنوز جایی هست.

اما نه—
حقیقت این بود که کور شده بودم.
نمی‌دیدم که آن کودک سال‌هاست مُرده،
و حالا، درون او زنی زندگی می‌کند
که از همه طلبکار است،
پر از خشم، حسادت، تکبر...

(مکث. تغییر لحن—شک‌انگیز، اما قطعی.)

می‌دانی؟
محبوبه عاشق قارچ جادویی‌ست.
همان مجیک ماشروم.
چون روی آن احساس کرختیِ مرگ را عمیق‌تر تجربه می‌کند.
من سال‌ها این «زیست در مرگ» را—
این زندگی‌ای که بیشتر شبیه مردن بود—
به‌سان یک تجربه متعالی می‌دیدم.
چقدر احمق بودم.

نه، او زنده نیست.
او مثل قارچ‌ها و باکتری‌هاست.
مثل آغازیان یا ویروس‌ها.
اما نه هر قارچی—
او یک قارچ فرصت‌طلب است؛
می‌چسبد به کسانی که سیستم ایمنی‌شان ضعیف است،
و شیره‌ی حیات‌شان را می‌مکد.

نه فقط من—
از سجاد هم همین را گرفت.
او از زخم تغذیه می‌کند.
از عفونت.
و کافی‌ست فقط باشد،
تا مطمئن شوی هیچ زخمی هیچ‌وقت خوب نخواهد شد.
چون سرنوشتِ او،
به زخمی که همیشه باز است گره خورده.

(نفس عمیق. دوباره با صدای پایین اما محکم.)

این همان زخم آشنا بود...
همان زخمی که با کسرا هم تجربه‌اش کردم—
زخمِ رها شدن،
زخمِ خیانت.

و من،
باز هم برگشتم سر همان نقطه.
همان درد.
همان تکرار لعنتی.
تا وقتی درمان را شروع نکردم،
نمی‌فهمیدم چیزی که فکر می‌کردم عشق است،
در واقع ردِ یک زخم است.
جای یک داغ.

(صدایش پایین می‌آید. آرام، اما خشمگین.)

آنها هرگز مرا دوست نداشتند.
آنها فقط فکر می‌کردند من احمقم—
که بی‌دلیل محبت می‌کند.
برایشان یک "رباتِ عشق‌ورز" بودم؛ ماشینی از میل، بدون گوشت و استخوان، بی‌قلب—
یا شاید با قلبی که هیچ‌کس جدی‌اش نمی‌گیرد.

هر وقت اعتراض کردم،
یا فرار کردند،
یا ناپدید شدند.
هر وقت شکایت کردم،
مرا مقصر جلوه دادند—
یا تهدیدم کردند به ترک.

و من؟
من که عشق را همیشه در نداشتن فهمیده بودم،
فکر می‌کردم این، خودِ عشق است.
عشق متعالی.
عشقِ دردمند.

(مکث طولانی. آهسته.)

اما حالا می‌دانم...
این فقط سندرم استکهلم بود.
همان کاری که مادرم در کودکی با من کرد،
حالا تکرار شده،
در لباس‌های دیگر،
با چهره‌های دیگر.

(سرش را بالا می‌گیرد. با قدرت.)

ولی حالا،
صدایم را دارم.
حتی اگر هنوز گاهی بلرزد—
دیگر خاموش نخواهد شد.

۱۴۰۴ فروردین ۳۰, شنبه

من و افراد مرزی

 اختلال شخصیت مرزی احتمالاً مهم‌ترین بخش از تجربه‌ی عاطفی من را در بر گرفته است. من در طول زندگی‌ام با افرادی مواجه بوده‌ام که این برچسب را دریافت کرده بودند. حتی در جلسات روان‌درمانی، گمان می‌برم که خودم نیز چنین برچسبی دریافت کرده‌ام. همچنین افرادی را دوست داشته‌ام که نشانه‌هایی از این اختلال را در رفتارهایشان بروز می‌دادند.

یکی از ناخوشایندترین تجربه‌های من، روابطی بود با کسانی که ترکیبی از خودشیفتگی و رفتارهای مرزی را در خود داشتند. در خانواده، نمونه‌ی بارز آن احتمالاً پدربزرگ پدری‌ام، بابا مسعود، بود؛ فردی به‌غایت مستبد که همیشه از بالا به ما نگاه می‌کرد و در عین حال گرایش به خودزنی هم داشت. او همسرش، مامان دخی، را مدام تحقیر می‌کرد و نگاهی عمیقاً تحقیرآمیز نسبت به او داشت.

نخستین تجربه‌ی عاطفی‌ام با چنین الگویی در کسرا ملکلو بروز پیدا کرد. او خود را آشکارا برتر از دیگران می‌دانست و بارها به مفهوم "هوش" به‌صورت کاملاً عینی و ابژکتیو (نه سوبژکتیو یا مطابق با معیارهای اجتماعی) اشاره می‌کرد. خودش را باهوش و دیگران را کندذهن می‌دانست. رابطه با او برایم اضطراب‌آور بود و من را دچار احساس شرم و عدم کفایت می‌کرد. در کنارش حس می‌کردم فلج شده‌ام—از او می‌ترسیدم، اما نمی‌توانستم رهایش کنم؛ گویی رها کردنش به‌معنای ناتوانی‌ام بود.

نفر دوم که چنین احساس ترسی در من ایجاد می‌کرد، خانم محبوبه خاکبازان بود. وقتی صحبت می‌کرد، انگار سرمایی در ستون فقراتم می‌دوید. صدایش بی‌روح بود، اما لحن کلماتش تمام وجودم را درگیر می‌کرد. او مرا یاد کسرا می‌انداخت، اما چون کارگردان تئاتر بود و رفتاری مستبدانه داشت، هم‌زمان شباهتی به مربی بسکتبالم، لیدا عسگرنیا، نیز در ذهنم ایجاد می‌کرد. در برابر او هم احساس ضعف داشتم، اما به جای اینکه اعتراض کنم یا خودم را نشان دهم، به مهربانی پناه می‌بردم. مهربانی، یا شاید بهتر است بگویم مهروزی، استراتژی بنیادین من در برابر دشمنانی بود که از آن‌ها می‌ترسیدم.

اما واقعیت این است که آن‌ها به‌واقع این‌قدر ترسناک نبودند—این من بودم که آن‌ها را بیش از حد بزرگ می‌کردم. من می‌توانستم از خودم دفاع کنم، اما هیچ تصوری از ابعاد واقعی خودم و مرزهایی که می‌توانستم بکشم نداشتم.

اگر خودم هم شخصیت مرزی داشته باشم، بخش عمده‌اش در همین تصویر کاریکاتوری و تحریف‌شده‌ای از خودم نهفته است؛ تصویری که توانایی‌ها و قدرت‌هایم را نادیده می‌گیرد و آن‌ها را شکننده و آسیب‌پذیر نشان می‌دهد. در عوض، تمام توجه‌ام را صرف دیگری می‌کنم و در وجود دیگران حل می‌شوم.

اما حالا وقت آن رسیده که از این چرخه بیرون بیایم و به خودم بازگردم.

۱۴۰۴ فروردین ۲۹, جمعه

چرا می‌خواهم صدای محبوبه در درونم برای همیشه خاموش شود؟

من محبوبه را قضاوت می‌کنم تا از او برای همیشه رها شوم. این قضاوت نهایی من است. چون او سال‌هاست مثل یک کلاغ بر سایه‌ام نشسته و دیگر میلی ندارم به صدای غار غار  آن سایه گوش بدهم. شاید روزی این سایه به کارم می‌آمد، اما امروز فقط مانع است. او یک خبرچین است که به من  ترس و بزدلی، عدم شفافیت، بی‌صداقتی و سوظن می‌دهد. هیچ‌گاه در کنارش حس اعتماد نکردم—حتی بیان این جمله برایم ترسناک است، چون می‌دانم خواهد گفت: «ببین چه در تو اشتباه است که من به تو حس اعتماد نمی‌دهم.»

او هرگز جایگاهش را پایین نمی‌آورد. همیشه می‌خواهد بالاتر باشد، در رأس بایستد. اما من دلیلی نمی‌بینم با کسی که خود را از من بالاتر می‌بیند، رابطه‌ای داشته باشم. او یادآور زخم‌های کهنه‌ من است—مثل آن وقت‌هایی که جدی گرفته نمی‌شدم، یا برای جلب توجه له‌له می‌زدم. زخم‌های خانواده پدری که حالا در حال تیمار آن هستم. 

حتی فهمیدم پشت سرم هم حرف زده، مثلا در مورد آن ماجرای لپ‌تاپ مسخره که برایش گرفته بودم تا دست کم یک لپتاپ داشته باشد و تنها لپتاپی بود که به بودجه‌ دانشجویی‌ام می‌خورد. من هیچ‌وقت به آن افتخار نکردم، اما او این را گرفت، برای دیگران تعریف کرد و از من گله کرد که رفتم برایش یک لپتاپ آشغالی خریدم. مگر من نوکر پدرش بودم؟ شاید در ذهنش این بود که "آناهیتا حتی بلد نیست برای من یک هدیه بخرد." خب، چرا باید با کسی ادامه بدهم که این‌چنین خودبرتر‌پندار است؟ مگر من چه کمبودی دارم؟

کسی که همیشه با من حرف می‌زد اما هیچ‌وقت سپاس‌گزار نبود. هیچ‌وقت ندیدم برایم حتی یک قدم کوچک بردارد. شاید زمانی فکر می‌کردم اگر بیشتر بدهم، در حاشیه‌ی امنی هستم، در موقعیتی قدرتمند. شاید فکر می‌کردم فداکاری، گواه راستی و درستی‌ام است. اما حالا می‌فهمم این فقط خودزنی بود، بدون هیچ رشدی. و چه افتضاح است این نوع فداکاری.

من صدای غار غار تو را برای همیشه خاموش خواهم کرد. از تو، که قلبم را شکستی، عبور می‌کنم—و حتی یک‌بار هم به پشت سرم نگاه نخواهم کرد.

تو با اینکه زنی هستی، اما برای من نماد تمام دیکتاتورهای زندگی‌ام بودی. دیکتاتورهایی از جنس خامنه‌ای، که همیشه پشت چیزی پنهان می‌شدند: دشمن، غرب، یا هر بهانه‌ی دیگری. دیکتاتورهایی با انرژی مردانه یا زنانه‌ای ضعیف—زن مکار و خیانتکار، مرد دست‌پاچه و بی‌اراده.

تو مار زندگی من بودی، و نیشم زدی. اما من سایه‌ات را در خودم فرو می‌برم و از تو دور می‌شوم. امیدوارم نیش تو درسی شود برایم: که دیگر هرگز با فداکاری جلو نیایم. حقیقت نیازی به فداکاری، شهادت و شهید ندارد. حقیقت خودش را برملا می‌کند—همان‌طور که حالا کرده.

مثل همین حالا، که می‌دانم تو و یاسی، هر دو در مرگ سجاد نقش داشتید. البته، تصمیمِ پریدن از آن ارتفاع با خود سجاد بود. اما با چه کسانی مشورت کرده بود؟ با تو و یاسی. و پاسخ شما چه بود؟ هیچ‌کدام‌تان برایش وقت دکتر نگرفتید. تو برایش فقط «فال» گرفتی—فال سهراب، که پرنده را به پرواز تشویق می‌کرد. و بعد... سجاد خودش را پرت کرد.

دلم بیشتر برای مادر سجاد می‌سوزد. او تو را همچون دستی یاری‌رسان برای پسرش می‌دید—البته، به تو شک کرده بود. می‌گفت سجاد مدام از تو حرف می‌زند و گاهی فکر می‌کرده شاید مشکل سجاد، وابستگی‌اش به زنی مثل تو باشد؛ زنی که ازدواج کرده و در دسترس نیست. حالا که فکر می‌کنم، شاید حدس مادر سجاد بی‌راه نبود. شوربختانه هر دو شما هم در حال تیغ زدن سجاد هم از نظر مادی هم معنوی بودید و با این حال مدام از او ایراد میگرفتید و به او إحساس عذاب وجدان میدادید. 

تو یکی از سوء‌استفاده‌گرترین انسان‌هایی هستی که دیده‌ام. زیر نقاب زن ضعیف و رنج کشیده و قربانی از تمام افراد زندگیت چه آشنایان خانوادگی چه دوستان چه زن چه مرد سو استفاده کردی. هر وقت حقیقت آشکار می‌شود، چیزی جز حمله و پرخاش نداری برای دفاع. خوشحالم که چهره‌ی واقعی‌ات را دیدم. خوشحالم که حتی یک ثانیه‌ی دیگر هم برایت وقت نمی‌گذارم. تو بابت این آسیب‌هایی که زدی هزینه خواهی داد.


۱۴۰۳ مرداد ۲۳, سه‌شنبه

ملکی که پرهایش را برید و لولو شد

من تو را قضاوت می‌کنم.

حق داشتی که از من به خاطر این که منش بورژوایی دارم بیزار باشی. تو درست می‌گفتی که من از سن بسیار کم می‌خواستم از ایران بروم. تنها حس تعلقی که به ایران داشتم، به مادربزرگم بود.او را بی‌نهایت دوست داشتم اما او کافی نبود خصوصا بعد از این که مرد دیگه چیزی برایم وجود نداشت.  برای من، ایرانی بودن معادل زندگی در یک زندان بزرگ بود. حتی با این که ظاهرا کشورم بود و فارسی هم زبان مادریم بود همیشه یک خارجی به نظر می‌رسیدم. یادت هست؟ ظاهرم، رنگ پوستم و قد و قواره‌ام همه چیزم خارجی بود. این خارجی بودن فشار ذهنی زیادی به من وارد می‌کرد، به طوری که از ترس قضاوت و نصیحت، نمی‌توانستم فارسی را درست حرف بزنم و همیشه احساس می‌کردم چشم و صدای هزاران منتقد را درون خودم حس می‌کنم. هنوز هم دوست دارم جایی باشم که ایرانی نباشم. ایرانی بودن برای من یعنی محدود شدن به یک سری باورها و رفتارهای بایاس‌دار؛ یک بایاس فکری. حضور و جود من در ایران خود یک تابو بود.

نمی‌دانم چطور به اینجا رسیدیم که بخواهم از نفرت عمیق و حس انزجارم از تو بنویسم. اما دیگر خودم را مقصر نمی‌بینم، هرگز. شادی، دوست نزدیکم، می‌تواند شهادت دهد که من خودخواه نیستم. او بیش از بیست سال با من دوست است و شاهد خوبی خواهد بود. اما دلیل دیگر آوردن نام شادی این است که اولین دعوا ما بر سر او بود و تو آن‌قدر من را تحقیر کردی که من بین این که تو رو از شدت عصبانیت خفه کنم و همین طور برای امتحان ۱۵ ساعت بعد درس بخوانم دست و پا می‌زدم. به دنبال یک کتاب حل مسئله بودم تا به سرعت مطالب مهم را یاد بگیرم. شادی به من قول داده بود که این کتاب را بیاورد اما علی‌رغم قول او و پیگیری‌های من در آخر فراموش کرد کتاب را بیاورد و من مجبور شدم تا انقلاب بدوم تا کتاب را بخرم. اما این امتحان نوک قله یخ بود. این امتحان درواقع اولین برخورد جدی من با عذاب وجدان بود. عذاب وجدان درس نخواندن و اختصاص دادن تمام اوقاتم با تو. نمی‌توانستم بین تو و خودم مرزی بکشم و نیرویی همیشه مرا به سمت تو می‌کشاند. حالا کمتر از گذشته فکر می‌کنم عاشقت بودم. فکر می‌کنم اضطراب از ترک شدن من را به تو پیوند می‌داد. مقصر این حس البته فقط تو نبودی. این شیوه ارتباط من با مادر و مادربزرگم هم بود. آنها با ارعاب و تهدید به ترک من را به اطاعت وا می‌داشتند. من تا همین چند سال پیش تو و مادر و مادربزرگم را می‌پرستیدم. فکر می‌کردم شما عامل پیشرفت من هستید چون نقاط تاریک من را به من نشان می‌دهید. اما حالا می‌فهمم شما در کل ماجرا در حال سو استفاده از روح و توانایی من و بی‌اعتماد کردن من نسبت به خودم و شهودم بودید.

 تو نمی‌دیدی که چطور برای تو گذشت می‌کردم. تو روح من را خالی می‌کردی و حتی نمی‌توانستم بدون قضاوت خودم از خودم حرف بزنم. فراموش کرده بودم چطور برایت گذشت می‌کردم و وقت می‌گذاشتم. تو حتی نمی‌خواستی متوجه شوی؛ هر بار که متوجه می‌شدی، برایت خیلی گران تمام می‌شد. مثلاً نوروز ۹۳، بعد از اعتراف دراماتیکت به اینکه در حق من خطا کرده‌ای، فوراً با خانم حنیفا وارد رابطه شدی و در کمتر از یک هفته از بهم زدن رابطه‌مان با او دوست شدی. البته حالا خودم را قضاوت میکنم و میگویم من باید همان جا تو را به زباله‌دان تاریخ می‌سپردم اما این قضاوت را بعد از ۱۱ سال انجام میدهم.

بد نیست که گاهی به خودت فرصت بدهی تا جای زخم‌هایت را احساس کنی. دقیقا برای همین خباثت و بی‌تفاوتی به زخم‌هایت می‌خواهم بروی و در جایی دور گم شوی. تو نماد افسردگی و ناکامی‌های یک دهه از زندگی من هستی. تو روزهای ناراحت من پیش از آشنایی را تبدیل به کابوس‌های هولناک روزمره کردی و آگاهانه تصویر من از خودم را دچار خدشه کردی. بارها به من گفتی که زشت هستم. اما لابد می‌پرسی چرا من باور کردم؟ چون این شیوه مادرم برای کنترل روی من بود. او مدام از صورت، چهره و قیافه من ایراد می‌گرفت. البته برای درک این پیوندها و حتی یافتن مسئله اصلی یا بهتر بگویم جایی که به آن حمله مجبور بودم حدود چهار سال صبر کردم. برای این که بفهمم مسئله تنها خیانت تو نیست. تو دیکتاتور هم بودی. تو اجازه رفتار مشابه را نمی‌دادی و آن را غلط می‌دانستی. این برای من از خیانتت ناگوارتر بود. تصویر تو از من اگر کژ نباشد، بسیار نامتوازن، کاریکاتوری و برآمده از یک منطق سوءاستفاده‌گر است. تو در عین یقه دریدن برای خلق همه چیز را در منطق ابزاری می‌بینی. البته مقصر من بودم که تو را جدی می‌گرفتم جای این که بی‌رحمانه مثل خودت با واژگانم بیازارمت.

برعکس من مطیع فرامایشات شما بودم، خصوصا مراقب بودم که رفتاری نکنم که خدایی ناکرده شما را ناراحت کرده و یک دعوای مرگبار ایجاد کنم. چرا من به این تن داده بودم؟ آیا همین نبود که من از خودم متنفر بودم و کسی را بهتر از تو برای خودم نمی‌یافتم؟ آن هم تویی که از کوچکترین رفتارهای من بهم می‌ریختی. گاهی فکر می‌کردم مشکلت خیلی عمیق‌تر است. تو از بودن و وجود داشتن من ناراحت بودی. من دختری لزج برایت بودم.

همه این‌ها را گفتم که به تو اطمینان دهم هیچ تمایلی برای بازگشت ندارم. من نمی‌خواهم به آن روزها برگردم که می‌خواستم زندگی‌ام را تمام کنم. حتی فکر کردن به آن هم مرا دچار سوهاضمه می‌کند. با این حال، می‌خواهم به پاس این زجر مشترک و رنجی که به یکدیگر تحمیل کرده‌ایم، و امیدوارم حتی یک درصد از رنجی که تو به من تحمیل کرده‌ای را به تو تحمیل کرده باشم، برایت آرزوی خوب می‌کنم. امیدوارم یک دهه زندگی خوب داشته باشی تا بفهمی آن چیزی که زندگی می‌کنی و به آن باور داری، جلوی خوشحالی‌ات را گرفته است.

فکر میکنم تو میتوانی یک شوهر خوب و ایده آل برای محبوبه باشی. بارها خواستم شما را با هم آشنا کنم. هر دو بسیار دریده و سو استفاده گر و خودشیفته هستید. فکر میکنید اوج تفکر اوج خلاقیت و اوج خیرخواهی هستید. امیدوارم روزی سر راه هم دیگر قرار بگیرید و هم دیگر را بپچاپید و بدرید

۱۴۰۳ خرداد ۸, سه‌شنبه

چرا رد دادن ارزشمند است: مهاجرت،آزادی و بازگشت به وبلاگ نویسی

 این صفحه مدتها بود که خاک می‌خورد هرچند در دل میخواستم بنویسم اما توان نوشتن نبود. انگار در سالهای گذار بودم و نمیدانستم چه هستم. وقتی می‌نوشتم هم در افکار گم و غریق موج احساسات اکثرا متناقض می‌شدم. در این سال‌ها چه بر من رفت؟ چرا و چطور خفه شدم و چه شد که نوشتن که زمانی مهم‌ترین عادت روزمره‌ام بود محو شد و در این شش هفت سال -یا شاید بیشتر- جایی بهتر از توییت‌های روزمره یک اکانت خصوصی پیدا نکرد؟ باید بگویم نوشتن هنوز هم مانند گذشته راحت نیست کلام جاری نمیشود گیر میکند واژه گم می‌شود و نفس کم می‌آید. اما حالا می‌تواند کمی روی امواج احساسات غور کنم و ترس خفگی نداشته باشم یا از یک پناهگاه به طوفان افکار نگاه کنم و بگذارم عبور کند. یا حداقل الان می‌دانم عبور می‌کنند. من قرار نیست در لحظات قفل شوم و دیگر بهتم نمی‌زند و به زمان‌ها و مکان‌های دیگر نمی‌روم. 

سال ۲۰۱۷ یا همان ۹۶ خودمان همانطور که از پست‌های آخر برمی‌آید سالی کلیدی بود. می‌دانید از آن کلیدهایی که می‌فهمی چیزهایی که تا پیش از آن بودی ضروری نبوده. مثلا فهمیدم رویه‌ای که در روابط انسانی دارم نادرست است. نادرست ارزشی زیادی دارد اما چنین برچسبی برای تعریف امکان آزاد بودن و یا آزادگی ضروری است. اضطراب بخش جدایی ناپذیر روابط من به حساب می‌آید. اضطراب مورد تایید نبودن اضطراب پذیرفته نبودن اضطراب طرد و ترک شدن. اما هیچ فکر نمی‌کردم این احساس و تجربه روزمره قرار است خفه‌ام کند. احتمالا قدری جوان و کله شق بودم که این احساس را طبیعی می‌دانستم. چیزی که لابد همه تجربه می‌کنند و باید تجربه کنند و هیچ وقت فکر نمی‌کردم می‌توانم فرای قضاوت دیگران زیست کنم وجود داشته باشم و کسی باشم. آزادی در من مرده بود. اما چرا ۹۶ علی‌رغم این همه نادرستی‌ها سال کلیدی بود؟ 

اضطراب گرچه برایم عادی پیش و پا افتاده و گاهی از شدت روزمرگی پنهان بود به تصمیمات جنون آمیز منجر شد. تصمیماتی که از شدت کلافگی و میل برای خروج از وضعیت همیشگی و خلق یک چیز جدید گرفته می‌شود. من به شدت از پوسته سختی که آناهیتا برایم ایجاد کرده بود خسته بودم و همین باعث شد کارهایی بکنم که آناهیتا نمیکرد؛ لگد زدن به ساختارهای حفاظتی پدرسالارانه و فالوسی مردسالارانه و سنتی جامعه. عبور از ایده خانواده سنتی که پاسدار ارزش‌هایی مانند تک همسری و فرزندآوری استِ عبور از تصویر آرمانی دختر و فرزند خوب، زن خوب و دوست دختر خوب در جامعه شهرنشین ایران. این جنون منجر به بدعتهای جدیدی در زندگی شخصی و اجتماعی من شد. میل به کشف سکشوالیته و امرجنسی از یک سو و تجربه روابط جدیدی که حول آن شکل گرفتند به شدت با ارزش‌های پیشین مغایرت داشت. اما آناهیتا هیچ علاقه‌ای به آشتی با گذشته با خانواده با روابط تمام شده و بخشی از خودش نداشت. کشفیات جدیدم جسارتم را برای رفتن به مسیری که کسی قبل‌تردر آن پا نذاشته بود بیشتر کرد. با این حال می‌دانستم هنوز در بحران هستم و نیاز به کمک دارم پس به روانکاوی بازگشتم. 

روان کاوی مانند قبل نبود. آناهیتا دیگر دختر ۲۰-۲۲ ساله‌ای نبود که به خاطربهم زدن با دوست پسرش یا ناتوانی‌اش برای نزدیک شدن به پسری که دوست دارد آمده تا کمک بگیرد. آمده بود تا معضلات فلسفی‌ترش را بیابد و امیدوار بودم تا آن‌ها را حل کند؛ راهکارهایی برای امیال و آرزوهای جدیدتر: استقلال و کشف صلح‌آمیز سکشوالیته. اما روانکاو آینه‌ای جلوی آناهیتا گذاشت و آناهیتا خودش را پارانویید خودشیفته که به تازگی آموخته می‌تواند مسائلش را با فرار به جلو حل کند دید. دختری که ترجیح داده تکرار کند از خانواده بیزار است از مادرش نفرت دارد و پدرش برایش نماد تمام شکست‌های زندگی است و تصمیم بگیرد فراموش کند خانواده‌اش را دوست دارد. دختری که تمام روابطش را حالا از زاویه جنسیتی و سکشوال می‌بیند و تمایل ندارد احساسات عمیق‌تری را خرج دوستی‌ها و جمع‌هایی که در آن قرار دارد بکند. دختری که دیگر نمی‌خواهد زخم شود پس تصمیم گرفته احساساتش را خاموش کند و روابط را قبل از بحرانی شدن ترک کند. هرچند تمام این‌ها - کشف سکشوالیته، چشم بستن بر روی احساسات و عواطف و فرار از زخم-  از زمان بلوغ در من وجود داشت ولا به لای پست‌های سال ۲۰۰۷ این وبلاگ هم به چشم می‌خورند، هیچ وقت مسئله اندازه وقتی ۲۷ ساله بودم برایم اصطکاک ایجاد نکرد و مسئله اصلی زندگی‌ام نشد. اصطکاک زمانی به نهایت رسید که متوجه شدم چیزی که می‌خواهم باشم درون چارچوب‌های موجود خانواده و ایران نشدنی است. پس هر روز به گزینه مهاجرت بیشتر از قبل فکر میکردم. اما مسئله دیگر فقط رفتن نبود بلکه چگونه رفتن بود؟ 

عید ۹۷ احتمالا ویژه‌ترین اتفاق عمرم تا آن لحظه رقم خورد. چند روز بعد از جلسه روانکاوی که در آن تقریبا قانع شدم به خودشیفتگی دچارم سر یک دیت رفتم. از جنس دیت‌هایی که تا سال‌ها قصه آن را برای همه تعریف می‌کنم. کسی را دیدم که تمام آرزوهای من در زندگی بود یا به آن رسیده بود. هنرمند، ژورنالیست و فعال مدنی حقوق کارگران جنسی بود. از آن جالب‌تر این بود که .نسبت به جنسیت و امیال جنسی‌اش بسیار گشوده بود، و در عین حال کاریزماتیک و خوش برخورد بود. اما بخش جادویی این بود که بین ما چیزی وجود داشت. نمیشد اسم آن را گذاشت رابطه چون کل زمان آشنایی ما سه هفته هم طول نکشید. نمی‌توانم بگویم فقط جاذبه جنسی بود چون کنجکاوی زیادی بین ما بود. من کاراکتر زن سرکشی برایش بودم که برای استقلال حاضر بود هرکاری کند و مردها را چیزی جز فالوس نمی‌دید. او برای من مردی بود که برخلاف مردهایی که آن زمان دورم بودند به ضعفش در مقابل زنان اعتراف می‌کرد و دوست داشت رهبران زن بیشتر باشند.  

 اما هرچیزی بود مثل آتش عمل کرد. سوزاند اما سوختن دیگر دردناک نبود. جسارت و رهایی داد. جسارت خواستن و حرکت در جهت امیالم و رهایی از ترس‌ها از زخم‌های گذشته و اندکی درمان. بعد از فروردین ۹۷ مهاجرت نه تنها در یک قدمی آمد بلکه انگیزه بیشتری هم برای مدت کوتاه -اندازه ای که برای مهاجرت به دردم بخورد- پیدا کردم. می‌خواستم جایی خارج از مرزها بروم تا کسی مثل او را بیشتر ببینم. دوست داشتم جایی باشم که افراد جسارت خود بودن را دارند و تفاوت داشتن منکر و جرم نیست. 

حالا از آن روزها بیش از شش سال گذشته. من مهاجرت کردم و به آرزویم یعنی خواندن علوم سیاسی در دانشگاه‌هایی آزادتر از ایران رسیدم. با این همه متوجه شدم ذهنم همچنان در بند است. در بند ایران است. در بند تفکر مردسالاری ست که دست کم دو دهه به صورت سازمان یافته با آن مغزشویی شدم. ذهن من درگیر دیسیپلین‌های پژوهشی شده است که حتی دگراندیشی و خلاقیت در آن ممنوع است. من از سه سال زندگی در سرزمین آزاد و تحصیل در دانشگاه آزاد فهمیدم آزادی هم چیزی درونی ست. آزادی یک عمل روزمره ست. آزادی جسارت نگاه کردن به شر، به نادرستی و پرسش از تاریکی‌هاست.