۱۴۰۳ مرداد ۲۳, سه‌شنبه

ملکی که پرهایش را برید و لولو شد

حق داشتی که از من به خاطر این که منش بورژوایی دارم بیزار باشی. تو درست می‌گفتی که من از سن بسیار کم می‌خواستم از ایران بروم. تنها حس تعلقی که به ایران داشتم، به مادربزرگم بود. برای من، ایرانی بودن معادل زندگی در یک زندان بزرگ بود. حتی با این که ظاهرا کشورم بود و فارسی هم زبان مادریم بود همیشه یک خارجی به نظر می‌رسیدم. یادت هست؟ ظاهرم، رنگ پوستم و قد و قواره‌ام همه چیزم خارجی بود. این خارجی بودن فشار ذهنی زیادی به من وارد می‌کرد، به طوری که از ترس قضاوت و نصیحت، نمی‌توانستم فارسی را درست حرف بزنم و همیشه احساس می‌کردم چشم و صدای هزاران منتقد را درون خودم حس می‌کنم. هنوز هم دوست دارم جایی باشم که ایرانی نباشم. ایرانی بودن برای من یعنی محدود شدن به یک سری باورها و رفتارهای بایاس‌دار؛ یک بایاس فکری. حضور و جود من در ایران خود یک تابو بود.

نمی‌دانم چطور به اینجا رسیدیم که بخواهم از نفرت عمیق و حس انزجارم از تو بنویسم. اما دیگر خودم را مقصر نمی‌بینم، هرگز. شادی، دوست نزدیکم، می‌تواند شهادت دهد که من خودخواه نیستم. او بیش از بیست سال با من دوست است و شاهد خوبی خواهد بود. اما دلیل دیگر آوردن نام شادی این است که اولین دعوا ما بر سر او بود و تو آن‌قدر من را تحقیر کردی که من بین این که تو رو از شدت عصبانیت خفه کنم و همین طور برای امتحان ۱۵ ساعت بعد درس بخوانم دست و پا می‌زدم. به دنبال یک کتاب حل مسئله بودم تا به سرعت مطالب مهم را یاد بگیرم. شادی به من قول داده بود که این کتاب را بیاورد اما علی‌رغم قول او و پیگیری‌های من در آخر فراموش کرد کتاب را بیاورد و من مجبور شدم تا انقلاب بدوم تا کتاب را بخرم. اما این امتحان نوک قله یخ بود. این امتحان درواقع اولین برخورد جدی من با عذاب وجدان بود. عذاب وجدان درس نخواندن و اختصاص دادن تمام اوقاتم با تو. نمی‌توانستم بین تو و خودم مرزی بکشم و نیرویی همیشه مرا به سمت تو می‌کشاند. حالا کمتر از گذشته فکر می‌کنم عاشقت بودم. فکر می‌کنم اضطراب از ترک شدن من را به تو پیوند می‌داد. مقصر این حس البته فقط تو نبودی. این شیوه ارتباط من با مادر و مادربزرگم هم بود. آنها با ارعاب و تهدید به ترک من را به اطاعت وا می‌داشتند. من تا همین چند سال پیش تو و مادر و مادربزرگم را می‌پرستیدم. فکر می‌کردم شما عامل پیشرفت من هستید چون نقاط تاریک من را به من نشان می‌دهید. اما حالا می‌فهمم شما در کل ماجرا در حال سو استفاده از روح و توانایی من و بی‌اعتماد کردن من نسبت به خودم و شهودم بودید.

 تو نمی‌دیدی که چطور برای تو گذشت می‌کردم. تو روح من را خالی می‌کردی و حتی نمی‌توانستم بدون قضاوت خودم از خودم حرف بزنم. فراموش کرده بودم چطور برایت گذشت می‌کردم و وقت می‌گذاشتم. تو حتی نمی‌خواستی متوجه شوی؛ هر بار که متوجه می‌شدی، برایت خیلی گران تمام می‌شد. مثلاً نوروز ۹۳، بعد از اعتراف دراماتیکت به اینکه در حق من خطا کرده‌ای، فوراً با خانم حنیفا وارد رابطه شدی و در کمتر از یک هفته از بهم زدن رابطه‌مان با او دوست شدی.

بد نیست که گاهی به خودت فرصت بدهی تا جای زخم‌هایت را احساس کنی. دقیقا برای همین خباثت و بی‌تفاوتی به زخم‌هایت می‌خواهم بروی و در جایی دور گم شوی. تو نماد افسردگی و ناکامی‌های یک دهه از زندگی من هستی. تو روزهای ناراحت من پیش از آشنایی را تبدیل به کابوس‌های هولناک روزمره کردی و آگاهانه تصویر من از خودم را دچار خدشه کردی. بارها به من گفتی که زشت هستم. اما لابد می‌پرسی چرا من باور کردم؟ چون این شیوه مادرم برای کنترل روی من بود. او مدام از صورت، چهره و قیافه من ایراد می‌گرفت. البته برای درک این پیوندها و حتی یافتن مسئله اصلی یا بهتر بگویم جایی که به آن حمله مجبور بودم حدود چهار سال صبر کردم. برای این که بفهمم مسئله تنها خیانت تو نیست. تو دیکتاتور هم بودی. تو اجازه رفتار مشابه را نمی‌دادی و آن را غلط می‌دانستی. این برای من از خیانتت ناگوارتر بود. تصویر تو از من اگر کژ نباشد، بسیار نامتوازن، کاریکاتوری و برآمده از یک منطق سوءاستفاده‌گر است. تو در عین یقه دریدن برای خلق همه چیز را در منطق ابزاری می‌بینی. البته مقصر من بودم که تو را جدی می‌گرفتم جای این که بی‌رحمانه مثل خودت با واژگانم بیازارمت.

برعکس من مطیع فرامایشات شما بودم، خصوصا مراقب بودم که رفتاری نکنم که خدایی ناکرده شما را ناراحت کرده و یک دعوای مرگبار ایجاد کنم. چرا من به این تن داده بودم؟ آیا همین نبود که من از خودم متنفر بودم و کسی را بهتر از تو برای خودم نمی‌یافتم؟ آن هم تویی که از کوچکترین رفتارهای من بهم می‌ریختی. گاهی فکر می‌کردم مشکلت خیلی عمیق‌تر است. تو از بودن و وجود داشتن من ناراحت بودی. من دختری لزج برایت بودم.

همه این‌ها را گفتم که به تو اطمینان دهم هیچ تمایلی برای بازگشت ندارم. من نمی‌خواهم به آن روزها برگردم که می‌خواستم زندگی‌ام را تمام کنم. حتی فکر کردن به آن هم مرا دچار سوهاضمه می‌کند. با این حال، می‌خواهم به پاس این زجر مشترک و رنجی که به یکدیگر تحمیل کرده‌ایم، و امیدوارم حتی یک درصد از رنجی که تو به من تحمیل کرده‌ای را به تو تحمیل کرده باشم، برایت آرزوی خوب می‌کنم. امیدوارم یک دهه زندگی خوب داشته باشی تا بفهمی آن چیزی که زندگی می‌کنی و به آن باور داری، جلوی خوشحالی‌ات را گرفته است.

۱۴۰۳ خرداد ۸, سه‌شنبه

چرا رد دادن ارزشمند است: مهاجرت،آزادی و بازگشت به وبلاگ نویسی

 این صفحه مدتها بود که خاک می‌خورد هرچند در دل میخواستم بنویسم اما توان نوشتن نبود. انگار در سالهای گذار بودم و نمیدانستم چه هستم. وقتی می‌نوشتم هم در افکار گم و غریق موج احساسات اکثرا متناقض می‌شدم. در این سال‌ها چه بر من رفت؟ چرا و چطور خفه شدم و چه شد که نوشتن که زمانی مهم‌ترین عادت روزمره‌ام بود محو شد و در این شش هفت سال -یا شاید بیشتر- جایی بهتر از توییت‌های روزمره یک اکانت خصوصی پیدا نکرد؟ باید بگویم نوشتن هنوز هم مانند گذشته راحت نیست کلام جاری نمیشود گیر میکند واژه گم می‌شود و نفس کم می‌آید. اما حالا می‌تواند کمی روی امواج احساسات غور کنم و ترس خفگی نداشته باشم یا از یک پناهگاه به طوفان افکار نگاه کنم و بگذارم عبور کند. یا حداقل الان می‌دانم عبور می‌کنند. من قرار نیست در لحظات قفل شوم و دیگر بهتم نمی‌زند و به زمان‌ها و مکان‌های دیگر نمی‌روم. 

سال ۲۰۱۷ یا همان ۹۶ خودمان همانطور که از پست‌های آخر برمی‌آید سالی کلیدی بود. می‌دانید از آن کلیدهایی که می‌فهمی چیزهایی که تا پیش از آن بودی ضروری نبوده. مثلا فهمیدم رویه‌ای که در روابط انسانی دارم نادرست است. نادرست ارزشی زیادی دارد اما چنین برچسبی برای تعریف امکان آزاد بودن و یا آزادگی ضروری است. اضطراب بخش جدایی ناپذیر روابط من به حساب می‌آید. اضطراب مورد تایید نبودن اضطراب پذیرفته نبودن اضطراب طرد و ترک شدن. اما هیچ فکر نمی‌کردم این احساس و تجربه روزمره قرار است خفه‌ام کند. احتمالا قدری جوان و کله شق بودم که این احساس را طبیعی می‌دانستم. چیزی که لابد همه تجربه می‌کنند و باید تجربه کنند و هیچ وقت فکر نمی‌کردم می‌توانم فرای قضاوت دیگران زیست کنم وجود داشته باشم و کسی باشم. آزادی در من مرده بود. اما چرا ۹۶ علی‌رغم این همه نادرستی‌ها سال کلیدی بود؟ 

اضطراب گرچه برایم عادی پیش و پا افتاده و گاهی از شدت روزمرگی پنهان بود به تصمیمات جنون آمیز منجر شد. تصمیماتی که از شدت کلافگی و میل برای خروج از وضعیت همیشگی و خلق یک چیز جدید گرفته می‌شود. من به شدت از پوسته سختی که آناهیتا برایم ایجاد کرده بود خسته بودم و همین باعث شد کارهایی بکنم که آناهیتا نمیکرد؛ لگد زدن به ساختارهای حفاظتی پدرسالارانه و فالوسی مردسالارانه و سنتی جامعه. عبور از ایده خانواده سنتی که پاسدار ارزش‌هایی مانند تک همسری و فرزندآوری استِ عبور از تصویر آرمانی دختر و فرزند خوب، زن خوب و دوست دختر خوب در جامعه شهرنشین ایران. این جنون منجر به بدعتهای جدیدی در زندگی شخصی و اجتماعی من شد. میل به کشف سکشوالیته و امرجنسی از یک سو و تجربه روابط جدیدی که حول آن شکل گرفتند به شدت با ارزش‌های پیشین مغایرت داشت. اما آناهیتا هیچ علاقه‌ای به آشتی با گذشته با خانواده با روابط تمام شده و بخشی از خودش نداشت. کشفیات جدیدم جسارتم را برای رفتن به مسیری که کسی قبل‌تردر آن پا نذاشته بود بیشتر کرد. با این حال می‌دانستم هنوز در بحران هستم و نیاز به کمک دارم پس به روانکاوی بازگشتم. 

روان کاوی مانند قبل نبود. آناهیتا دیگر دختر ۲۰-۲۲ ساله‌ای نبود که به خاطربهم زدن با دوست پسرش یا ناتوانی‌اش برای نزدیک شدن به پسری که دوست دارد آمده تا کمک بگیرد. آمده بود تا معضلات فلسفی‌ترش را بیابد و امیدوار بودم تا آن‌ها را حل کند؛ راهکارهایی برای امیال و آرزوهای جدیدتر: استقلال و کشف صلح‌آمیز سکشوالیته. اما روانکاو آینه‌ای جلوی آناهیتا گذاشت و آناهیتا خودش را پارانویید خودشیفته که به تازگی آموخته می‌تواند مسائلش را با فرار به جلو حل کند دید. دختری که ترجیح داده تکرار کند از خانواده بیزار است از مادرش نفرت دارد و پدرش برایش نماد تمام شکست‌های زندگی است و تصمیم بگیرد فراموش کند خانواده‌اش را دوست دارد. دختری که تمام روابطش را حالا از زاویه جنسیتی و سکشوال می‌بیند و تمایل ندارد احساسات عمیق‌تری را خرج دوستی‌ها و جمع‌هایی که در آن قرار دارد بکند. دختری که دیگر نمی‌خواهد زخم شود پس تصمیم گرفته احساساتش را خاموش کند و روابط را قبل از بحرانی شدن ترک کند. هرچند تمام این‌ها - کشف سکشوالیته، چشم بستن بر روی احساسات و عواطف و فرار از زخم-  از زمان بلوغ در من وجود داشت ولا به لای پست‌های سال ۲۰۰۷ این وبلاگ هم به چشم می‌خورند، هیچ وقت مسئله اندازه وقتی ۲۷ ساله بودم برایم اصطکاک ایجاد نکرد و مسئله اصلی زندگی‌ام نشد. اصطکاک زمانی به نهایت رسید که متوجه شدم چیزی که می‌خواهم باشم درون چارچوب‌های موجود خانواده و ایران نشدنی است. پس هر روز به گزینه مهاجرت بیشتر از قبل فکر میکردم. اما مسئله دیگر فقط رفتن نبود بلکه چگونه رفتن بود؟ 

عید ۹۷ احتمالا ویژه‌ترین اتفاق عمرم تا آن لحظه رقم خورد. چند روز بعد از جلسه روانکاوی که در آن تقریبا قانع شدم به خودشیفتگی دچارم سر یک دیت رفتم. از جنس دیت‌هایی که تا سال‌ها قصه آن را برای همه تعریف می‌کنم. کسی را دیدم که تمام آرزوهای من در زندگی بود یا به آن رسیده بود. هنرمند، ژورنالیست و فعال مدنی حقوق کارگران جنسی بود. از آن جالب‌تر این بود که .نسبت به جنسیت و امیال جنسی‌اش بسیار گشوده بود، و در عین حال کاریزماتیک و خوش برخورد بود. اما بخش جادویی این بود که بین ما چیزی وجود داشت. نمیشد اسم آن را گذاشت رابطه چون کل زمان آشنایی ما سه هفته هم طول نکشید. نمی‌توانم بگویم فقط جاذبه جنسی بود چون کنجکاوی زیادی بین ما بود. من کاراکتر زن سرکشی برایش بودم که برای استقلال حاضر بود هرکاری کند و مردها را چیزی جز فالوس نمی‌دید. او برای من مردی بود که برخلاف مردهایی که آن زمان دورم بودند به ضعفش در مقابل زنان اعتراف می‌کرد و دوست داشت رهبران زن بیشتر باشند.  

 اما هرچیزی بود مثل آتش عمل کرد. سوزاند اما سوختن دیگر دردناک نبود. جسارت و رهایی داد. جسارت خواستن و حرکت در جهت امیالم و رهایی از ترس‌ها از زخم‌های گذشته و اندکی درمان. بعد از فروردین ۹۷ مهاجرت نه تنها در یک قدمی آمد بلکه انگیزه بیشتری هم برای مدت کوتاه -اندازه ای که برای مهاجرت به دردم بخورد- پیدا کردم. می‌خواستم جایی خارج از مرزها بروم تا کسی مثل او را بیشتر ببینم. دوست داشتم جایی باشم که افراد جسارت خود بودن را دارند و تفاوت داشتن منکر و جرم نیست. 

حالا از آن روزها بیش از شش سال گذشته. من مهاجرت کردم و به آرزویم یعنی خواندن علوم سیاسی در دانشگاه‌هایی آزادتر از ایران رسیدم. با این همه متوجه شدم ذهنم همچنان در بند است. در بند ایران است. در بند تفکر مردسالاری ست که دست کم دو دهه به صورت سازمان یافته با آن مغزشویی شدم. ذهن من درگیر دیسیپلین‌های پژوهشی شده است که حتی دگراندیشی و خلاقیت در آن ممنوع است. من از سه سال زندگی در سرزمین آزاد و تحصیل در دانشگاه آزاد فهمیدم آزادی هم چیزی درونی ست. آزادی یک عمل روزمره ست. آزادی جسارت نگاه کردن به شر، به نادرستی و پرسش از تاریکی‌هاست. 

۱۳۹۶ مرداد ۳, سه‌شنبه

I just let him slip through my finger

هنوز نمی‌دانم چطور شروع شد ، چطور تمام شد و اصلا چرا تمام شد. بعد از مدت‌ها دوباره آن شور دوست داشتن را تجربه کردم. کسی را دیدم که خیلی قبل‌تر هاله‌ای از او را در ذهن داشتم: یک روح آزاد ، ماجراجو، با کوله باری از داستان و تجربه. او تنها ماجراجو نبود ، کتاب هم زیاد می‌خواند، خوب حرف می‌زد. خوب می‌دانست چطور در عین شوخ بودن مودب باشد، چطور هم شیرین و دوست داشتنی باشد هم بسیار جذاب. او یک شکلات ژاپنی بود: نه خیلی شیرین نه تلخ؛ شاید به این دلیل که در ژاپن هم زندگی کرده بود. او کسی بود که من سال‌ها مطمئن بودم هیچ وقت ملاقات نخواهم کرد ، چون وجود خارجی ندارد.
این که او در چنین شرایطی در زندگی من وارد شد باز هم تعجب‌آور بود؛ زمانی که تقریبا ناامید بودم کسی را بتوانم دوست بدارم بار دیگر با کسی آشنا شوم که از بودن با او ، راه رفتن در کنارش ، تنفس هوایی که او تنفس می‌کند لذت ببرم.
همان طور که هنوز نمی‌دانم چطور شد وارد شد ، هنوز نمی‌دانم چه شد که رفت که تمام شد وقتی همه چیز عالی بود... با خودم می‌گویم یک خواب شیرین بود؛ یک هدیه تولد رویایی برای 26 سالگی. او را دیدم که متوجه شوم دنیا خیلی بزرگ‌تر و اسرارآمیزتر از این است که اینقدر زود ناامید شوم.
پ.ن : شاید اینجا بود که متوجه شدم چرا "Don't let it slip through your fingertips"

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

بعد از ۲۵ سالگی

یک سال پیش نوشتم شروعی دوباره، در حالی که هنوز نه تنها چیزی شروع نشده بود، بلکه پرده‌ای که در آن زندگی‌ام سپری می‌شد،نظمِ پیشینِ حاکم بر حیاتم نیز به پایان نرسیده بود.
اما الان می‌دانم که در لحظه شروع هستم و شاید قدری آن را رد کرده‌ام. آنگاه که از مرزهایی که زمانی بخشی از هویتم محسوب می‌شدند عبور کردم؛ نه تنها وارد دنیای آدم بزرگ‌ها، بلکه بخشی از آن شدم:کثافت،پُر ایراد،ضدِ آرمان‌ها و آمالم ولی بسیار انسانی.

۱۳۹۵ فروردین ۲۶, پنجشنبه

شروع دوباره

باز هم اینجا خاک گرفت...